. . .

تمام شده داستان خنده‌های تو | Mahsa83(M.M)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230908_135024_098_uxnl.jpg
نام اثر: خنده‌های تو

نویسنده: Mahsa83(M.M)
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @لبخند زمستان

خلاصه:
نمی‌دانم چه کنم! دوری از او مانند خنجری راه به راه، قلبم را نشانه می‌گیرد و دردش وجود زخمی‌ام را می‌لرزاند. او را قلباً دوست می‌دارم؛ اما با مخالف‌ها‌ چه کنم؟! با درد هجران‌ِ خود چه کنم؟! و اینک آن وسط ذهنم را، یک چیز درگیر کرده است... آیا در این مسیر عاشقی تنهایم یا نه!
مقدمه:
پا به پای روزگار، عمرم گذشت
عشق او، بر قلب بی‌تابم نشست
چشم من با دیدنش شد م×س×تِ م×س×ت
عقل و هوشم را گرفت و رخت بست
از قضا معشوق من بیمار گشت
دست سرد مرگ به عشقم داد دست
جسم من با مرگ او، از هم گسست
قلب من مانند یک قلک شکست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
انتشاریافته‌ها
5
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
615
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,550
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #11
***
راوی سهیل:
با نور آفتاب که به چشم‌هایش می‌تابید دست به دست شد و سپس چشم‌های خواب آلودش را باز کرد. حسابی گرسنه شده بود و این گرسنگی باعث ضعفش شده بود، کلافه نفسش را به بیرون فرستاد و از روی تخت بلند شد. بخاطر ضعفی که داشت کمی سرش گیج می‌رفت؛ اما بی‌خیال از اتاق بیرون رفت، دیگر هیچ‌چیزی برایش مهم نبود، او فقط آلارا را می‌خواست.
سرش گیج می‌رفت و گرسنگی عصبی‌اش کرده بود؛ اما باید همه چیز را بخاطر آلارا هم که شده به جان می‌خرید، با اخم‌هایی در هم به سمت درب حیاط رفته و سپس از خانه خارج شد. کاش می‌توانست هر زمان که بخواهد به دیدار آلارا برود و هیچ‌یک از این اتفاق‌ها نبود، به پاتوقی که همراه با آلارا آن‌جا قرار می‌گذاشتند رفت تا بلکه کمی از عصبانیتش کاسته شود و هم این‌که از هوای خفه‌ خانه دور بماند. می‌دانست که خانواده‌ آلارا اجازه نمی‌دهند که به این‌جا بیاید؛ پس همان‌جا نشست و تکیه‌اش را به ستون پشت سرش داد.حرف‌های پدرش در گوشش مدام زنگ می‌خورد و باعث آزار و اذیتش شده بودند. «این‌قدر بی‌عرضه‌ای که با وجود مخالفت هر دو خانواده، بازم کور کورانه عاشق دختری هستی که پدرش می‌خواد اونو به یکی دیگه بده.» خدا هم می‌دانست که سهیل جانش را برای آلارا می‌دهد؛ اما باز هم حرف‌های پدرش آزار‌دهنده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
انتشاریافته‌ها
5
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
615
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,550
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #12
نه، امکان نداشت که آلارا سهم دیگری شود و سهیل ساکت بنشیند، امکان نداشت آلارا سهیل را از قلبش بیرون کند و جایش را به فرد دیگری دهد. «پسره‌ی احمق! فکر کردی اون دختر واقعاً عاشقت شده؟ هه! نه اشتباه نکن اون عاشق یکی دیگه‌ست.» دروغ بود. حرف‌هایش دروغی بیش نبودند، آلارا عشقش نسبت به سهیل را ثابت کرده بود و غیر از عشق آن‌ها، همه چیز دروغ بود. همین! «از وقتی تو عاشق اون دختر شدی، یه روز خوش نداریم. تموم بدبختی‌های ما شما دوتا هستین.» هه! اگر این‌گونه بود؛ پس دست آلارا را می‌گرفت و از این‌جا می‌رفتند که نه دست کسی به آن‌ها برسد و نه مورد آزار و اذیت از سوی اطرافیان‌شان باشند. آری، همین هم درست است. مگر آلارا همسر سهیل نبود؟ پس اختیار این کار با خودشان است نه خانواده‌ها.
***
راوی آلارا:
برای دومین بار در طول روز، پدرش او را کتک زده بود. آن هم برای آن‌که از سهیل دفاع کرده بود و پا روی مرز‌های ممنوعه‌ خانواده نهاده بود. خسته شده بود و تمام تنش درد می‌کرد، باید با سهیل فرار می‌کرد؛ اما چه‌گونه؟ ای کاش خدا راه‌حلی به او نشان می‌داد و همراه با سهیل از این جهنم می‌رفتند. بغضی که راه گلویش را سد کرده بود و احساس خفگی به او می‌داد بالاخره شکست و اشک‌هایش جاری شد. خسته بود از همه چیز، خسته از همه، خسته از زندگی که دست کمی از جهنم نداشت و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
انتشاریافته‌ها
5
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
615
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,550
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #13
سرش گیج می‌رفت؛ اما اهمیتی نداد و از روی زمین بلند شد. اگر از درب بیرون می‌رفت باید به خانواده جواب پس می‌داد، پس تنها راه رفتن از پنجره بود. کنار پنجره رفت؛ اما ارتفاع زیاد بود و ممکن بود که آسیب ببیند. پس ملحفه‌ها را به هم گره زد و یک سمت ملحفه‌ها را به تخت گره زد و آرام‌آرام به پنجره نزدیک شد و سمت دیگر ملحفه‌های گره زده را از پنجره به بیرون آویزان کرد. نفس عمیقی از روی کلافگی کشید و سپس آرام‌آرام از پنجره پایین رفت. به اطرافش نگاه کرد و وقتی کسی را ندید به سمت پاتوق‌شان به راه افتاد، هوا تاریک شده بود. کمی به اطرافش نگاه که کرد متوجه شد که راه را گُم کرده و حتی نمی‌داند که کجا رفته است. کلافه نفسش را به بیرون فرستاد و سپس تصمیم گرفت که به خانه بازگردد. بعد از چند دقیقه مجدد خود را همان‌جا یافت، راه را گُم کرده بود ترس به سراغش آمده بود. بر روی زمین نشست و تکیه‌اش را به درخت پشت سرش داد. صدای زوزه گرگ‌ها او را بیش‌تر می‌ترساند و دلش می‌خواست که گریه کند، اگر گرگ‌ها به این‌جا حمله می‌کردند چه؟ بغض راه گلویش را سد کرده بود و همین ترس و استرس باعث شده بود که ضربان قلبش بالا برود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
انتشاریافته‌ها
5
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
615
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,550
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #14
نفسش را به بیرون فرستاد و از روی زمین بلند شد. به راه افتاد و تصمیم گرفت که سعی کند پاتوق‌شان را پیدا کند، از آن‌جا به بعد راه را بلد بود. با عجله راه می‌رفت و همین کارش باعث شد که پایش پشت تکه سنگی که آنجا بود گیر کند و زمین بخورد. اشک در چشم‌هایش جمع شد. به‌خاطر زانویش که روی سنگ خورد، با درد از روی زمین بلند شد و اولین قدم را که بر زمین نهاد درد بدی در پایش پیچید که زیر لب آخ ظریفی گفت و با هر جان کندنی که بود دوباره به راه افتاد. وسط راه رسیده بود و گرسنه و تشنه شده بود؛ اما او که چیزی همراه خود نداشت که بخورد، چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و اگر بی‌هوش می‌شد در این جنگل بزرگ غذای گرگ‌ها می‌شد. دیگر توان راه رفتن نداشت. روی زمین نشست تا حالش بد نشود و بعد دوباره حرکت کند، دیدش تار بود و ترس در دلش رخنه کرده بود. از روی زمین بلند شد و هنوز راه زیادی را نرفته بود که چشم‌هایش سیاهی رفت و به زمین افتاد، زیر لب نام خدا را زمزمه کرد و دگر هیچ نفهمید... .
***
راوی سهیل:
در جنگل راه می‌رفت و قصد داشت با این‌جا ماندنش از خانه دور بماند.هوا تاریک شده بود و هر از گاهی صدای زوزه‌ گرگ‌ها به گوش می‌رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
انتشاریافته‌ها
5
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
615
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,550
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #15
به وسط جنگل که رسید متوجه دخترک افتاده بر زمین شد، خود را به او رساند. زانوی دخترک زخم شده بود و احتمالاً علت بی‌هوش شدنش هم همین بود، نبضش را گرفت و وقتی مطمئن شد که نبضش می‌زند، خدا را شکر کرد که دخترک زنده است؛ اما احساس دیگری داشت. انگار که این دختر شخص مهمی باشد، دستش را بر روی شانه‌ی دخترک گذاشت و او را به سمت خود برگرداند، با دیدن چهره‌ی آلارا که نصف صورتش بر اثر زمین خوردن به جایی کشیده شده بود و زانویی که از آن خون می‌چکید یا شبیه به یک زانو که تقریباً له شده، سر جایش خشک شد. چه بلایی سر آلارایش آمده بود؟ چرا وضعش این‌گونه بود؟به خودش که آمد، با عجله آلارا را در آغوشش کشید.
- آلارا چشم‌هات رو باز کن! خواهش می‌کنم.
چندین بار اسمش را صدا زد؛ اما از جانب آلارا پاسخی دریافت نمی‌کرد، باران هم شروع به باریدن کرد و آلارایی که در آغوش سهیل بی‌هوش بود. ناله‌ی ضعیفی از دهان آلارا خارج شد و در صدای باران که به شدت می‌بارید خفه شد؛ اما سهیل آن را شنید.
- آلارا! آلارا، مرگ سهیل چشم‌هات رو باز کن. خواهش می‌کنم، آلارا!
سرش را روی دست آلارا که در دست گرفته بود گذاشت و مردانه اشک ریخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
انتشاریافته‌ها
5
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
615
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,550
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #16
***
راوی آلارا:
وقتی چشم‌هایش را باز کرد صدای گریه‌ مردانه‌ای را در اطرافش شنید که دقیق در کنارش بود. باران بر روی صورتش می‌بارید و باعث می‌شد که زخم‌هایش سوزش پیدا کنند و چهره‌اش کمی جمع شود و از درد ناله کند که همان موقع دستی که دستش را حصار کرده بود کمی شل‌تر شد و سپس چهره‌ی سرخ سهیل را دید که با نگرانی به او زل زده بود.
- خوبی عشقم؟! خوبی نفسم؟!
سهیل گریه کرده بود؟ آن هم به‌خاطر حال آلارا؟ سهیلی که هیچ‌وقت اشک نریخته بود، حال بخاطر آلارا گریه کرده بود؟ یعنی این‌قدر دوستش داشت؟
- یه چیزی بگو آلارا.
چشم‌هایش را از دردی که در زانویش پیچیده بود روی هم گذاشت و با صدایی لرزان لب زد:
- خ...و...ب...م.
اما سهیل که می‌دانست آلارا درد دارد و برای اطمینان خاطر مرد زندگی‌اش به او دروغ می‌گفت که خوب است‌. سهیل با نگرانی که در دلش داشت آلارا را به آغوش کشید و یک دستش رو دور کمرش حلقه کرد و دست دیگرش را زیر زانوهاش انداخت و از آن‌جا دور شدند. به سمت خانه‌شان به راه افتاد، با هر سختی که بود با دستش چند تقه به درب وارد کرد که بعد از چند دقیقه درب توسط مادر سهیل باز شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
انتشاریافته‌ها
5
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
615
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,550
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #17
بدون هیچ حرفی همان‌طور که آلارا را در آغوش داشت، وارد حیاط شده و مستقیم به سمت اتاقش رفته و با سختی درب اتاق را باز کرد و وارد شد. آلارا را بر روی تخت گذاشت و سپس درب اتاق را بست‌. جعبه‌ کمک‌های اولیه را از درون کشوی کمد برداشت و روبه‌روی آلارا نشست. درب جعبه را باز کرد و سپس مشغول ضدعفونی کردن زخم‌های آلارا شد، زخمش عمیق بود احتمال شکستن هم وجود داشت. با هر بار ضدعفونی یا انجام کارهای دیگر توسط سهیل، آلارا جیغ خفی از درد می‌کشید و هر از چندگاهی هم دست سهیل را می‌گرفت تا مانع از انجام کارش که باعث سوزش زخمش می‌شد، شود. بعد از پانسمان زانویش، سهیل کمی از محلول ضدعفونی را به تکه‌ای پنبه آغشته کرد و به قسمتی از صورتش که زخم شده بود زد. آلارا از زور سوزشی که در اثر برخورد پنبه‌ی ضدعفونی شده به صورتش بود مجدد اشک‌هایش جوشید و بعد از زدن پماد به زخم‌هایش، سهیل از روی تخت بلند شد و همه‌ وسایل را جمع کرده و سر جای اولش گذاشت. آلارا خیلی زود به خواب رفته بود و حال فرصت خوبی برای سهیل پیش آمده بود که او را تماشا کند. اشک‌هایش هنوز روی گونه‌اش بود و آن قطرات اشک که سهیل مروارید نامیده بود، او را مظلوم‌تر جلوه داده بود. اشک‌هایش را پاک کرد و کف دستش را بوسید‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
انتشاریافته‌ها
5
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
615
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,550
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #18
***
راوی سهیل:
از اتاق خارج شده تا دلبرش خوب استراحت کند، به سمت آشپزخانه حرکت کرد تا کمی آب بنوشد و هم این‌که برای آلارا آب و غذا ببرد. مقداری آب نوشید و مقداری هم برای عشقش برداشت و از آشپزخانه خارج شد؛ اما هنوز چند قدم بیش‌تر به سمت اتاقش قدم بر نداشته بود که مادرش صدایش زد. بی‌صدا نفس عمیقی کشید و سمت مادرش برگشت.
- اون غذا رو کجا می‌بری؟
اخم‌هایش را در هم کشید و سپس خیلی خشک و جدی لب زد:
- از کی تاحالا برای خوردن یه لقمه نون باید سین‌جین بشم؟
- صبر کن!
سپس به سمت آشپزخانه رفت و از جلوی دیدگان سهیل محو شد. بعد از چند دقیقه همراه با قابلمه‌ حاوی غذا از آشپزخانه خارج شد و به سمت سهیل آمد.
- یکم بیش‌تر ببر، شاید اون دختر هم گرسنه باشه. گناه داره!
سهیل لبخندی به صورت پیر و چروک مادرش پاشید و گونه‌اش را بوسید و به اتاقش رفت. آلارا هنوز خواب بود و مشخص بود که خیلی خسته است. نفس عمیقی کشید و سپس کنار آلارا که غرق در خواب بود نشست، با انگشت‌هایش موهای دلبرش را نوازش می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. روی موهای دلبرش را عمیق بوسید و سپس به آرامی اتاق را ترک کرد تا مبادا آلارا بیدار و بد خواب شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
انتشاریافته‌ها
5
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
615
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,550
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #19
لبخند به لب کنار حوضچه‌ کوچک گوشه‌ حیاط نشست و مشغول تماشای تک ماهی قرمز و دوست داشتنی شد؛ اما تمام مدت فکرش درگیر آلارا بود. باید به مادرش می‌گفت که با آلارا زن و شوهر هستند؟ به پدرش چه؟ بعد از گفتن حقیقت حمایت آن‌ها را داشتند؟ هه، حمایت؟ چه حمایتی؟ همین حالا هم فقط خودش و آلارا مانده‌اند. کلافه هوفی کشید و سپس از کنار حوض بلند شد تا کمی قدم زده و از شر این افکار مزخرف خلاص شود؛ اما اگر در نبودش آلارا را اذیت می‌کردند چه؟ نه‌نه نمی‌شود. راهش را به سمت اتاق مادرش کج کرد تا با او صحبت کند و از این پریشانی نجات یابد. چند تقه به درب اتاق وارد کرده و منتظر کسب اجازه از جانب مادرش شد که بعد از چند دقیقه صدای مادرش به گوش رسید.
- بیا تو.
به آرامی دست‌گیره‌ درب را به پایین سوق داد و وارد اتاق شد، نفس عمیقی کشید و بعد از بستن درب به سمت مبل تک نفره‌ای که مادرش روی آن نشسته بود رفت.
- مامان!
مادرش خوش‌حال از این‌که پسرش بالاخره با او کلمه‌ای حرف زده لب زد:
- جان مادر!
سهیل دست مادرش را در دستان قوی و مردانه‌ خود گرفت و سپس روبه او گفت:
- راستش مامان، می‌دونم عصبی می‌شی؛ اما بیش‌تر از این نمی‌تونم پنهانش کنم.
- چی شده مادر؟
- مامان من و آلارا چند وقتی میشه که مخفیانه ازدواج کردیم، ما هم دیگه رو دوست داریم مامان!
- چی.
- ببخش که مخفی کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
انتشاریافته‌ها
5
آزمایشی
گوینده
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
162
نوشته‌ها
615
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,550
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #20
- سرت رو بگیر بالا ببینم.
سپس پس از اتمام جمله‌اش چانه‌ی سهیل رو با دو انگشت شصت و اشاره گرفته و سرش را بالا آورد.
- همین دختری که تو اتاقت خوابه رو می‌گی دیگه؟
- آره!
مادر لبخندی به چهره‌ پسرکش پاشید و سپس همان‌طور که از روی مبل بر می‌خواست گفت:
- خیلی دیوونه‌ای، چرا فکر کردی از این‌که بالاخره پسرم ازدواج کرده ناراحت میشم؟
سهیل که متعجب شده بود از پاسخ مادرش، با چشم‌های گشاد شده و پر از تعجبش گفت:
- اما شما که مخالف بودین.
- پدرت رو نمی‌دونم؛ اما من هیچ‌وقت با خوش‌بختی تو مخالفت نمی‌کنم.
- خیلی دوست دارم مامان!
- من هم همین‌طور پسرم.
***
راوی آلارا:
حوصله‌اش سر رفته بود و به حتم به کمی قدم زدن احتیاج داشت. با هر سختی که بود از روی تخت بلند شده و از اتاق خارج شد، صدای سهیل و مادرش را از همان بیرون هم می‌شنید و با هر کلمه که از دهان مادر سهیل خارج می‌شد تعجب او هم بیش‌تر می‌شد. آیا مادر سهیل واقعاً با ازدواج آن دو مشکلی نداشت یا که گوش‌های او اشتباه شنیده بودند؟ زانویش شدیداً درد داشت و همین باعث شد که به سختی به اتاق بازگردد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین