. . .

متروکه داستان بلندای تزلزل | آرا (هستی همتی)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی

نام داستان: بلندای تزلزل

نویسنده: آرا (هستی همتی)

ژانر: تراژدی، اجتماعی

*_خلاصه:
سرمای گریبان‌‌گیر و حسرت، گلویش را دریده است! هجوم ناشناسان در تاریکی وهم‌‌انگیزش، حالش را دردناک‌‌تر می‌‌کند و سایه‌‌های میان تاریکی که خشونت و خباثت از نگاهشان می‌‌بارد، باعث هراسش می‌‌شوند. جسم کوچک کردگار گویی آن‌‌قدر کوچک است که رنجش‌‌هایش، کسی را، حتی خدایش را هم، متوجه خود نمی‌‌کند که بنشیند و برایش، خون گریه کند!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
*_مقدمه_*

مدت‌هاست از یاد برده‌اند که کیستند.
از یاد برده‌اند نامشان انسان است و اشرف مخلوقات‌اند!
از یاد بره‌اند جسم خاکی امانتی‌‌ست در دستانشان
و از یاد برده‌اند خدایی دارند که کنارشان ایستاده، واقف بر اعمالشان است!
چرا به یاد نمی‌آورند خودشان را؟!
چیست مسبب سنگینی گناه‌‌شان
که آگاهانه مشتی ظلم روانه‌ی بازوان رنجور بندگانی می‌کنند
که در این سراب پژمرده به دریا می‌اندیشند؟!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
*_پارت یک_*


خودش را در میان سایه‌ی کنج دیوار محبوس کرده بود و بازوان عریانش را در مشت، می‌فشرد. هجوم وحشتی کشنده را در بند بند جسم نحیفش احساس می‌کرد و چنان هراسی او را به بند اسارت کشانده بود که جرئت نداشت به دنبال عجز، اشک بر گونه بغلتاند. بیش از شش سال سن نداشت و هر آن‌‌چه از آیات و سوره‌ها می‌دانست، زیر لب نجوا می‌کرد. می‌دانست ارتکاب به اشتباه آن روزش، چه‌‌گونه عاقبتی در پی خواهد آورد و از آن می‌رنجید که توانی برای کاهیدن از عقوبت خود نداشت. نگاه به زیر افکنده بود و تلاش می‌‌کرد به گونه‌ای، مقابل سرخی خشم نگاه مرد بلند قامت و تنومند مقابلش معصوم بنماید، شاید دل مرد به حالش بسوزد. مردی که سالیان درازی‌‌ست می‌گویند پدر اوست؛ اما مگر پدران آغوشی گشاده برای فرزندانشان ندارند؟ مگر جز آن است که پدران لطافت نثار فرزند می‌کنند و خروس‌خوان تا بوق سگ قربان صدقه‌ی دختر خود می‌روند؟ عقیده دارند بایستی دخترشان را لوس و نازکرده بار بیاورند؟ چنین چیزی از سوی پدرش به وقوع بپیوندد؟ امری محال ممکن است!

مرد آخرین جرعه‌ی باقی مانده درون لیوان خاک گرفته و جرم بسته‌ی میان انگشتانش را فرو خورد و حینی که مردمک چشمانش ثابت بر ظرافت دستان حلمای آشفته و خمیدگی شانه‌هایش بود، نخی سیگار از درون جیب لباس خود بیرون کشاند. فضای نمناک خانه و بوی کهنگی‌ای که از آن به مشام می‌رسید، احوال هر جانداری را برهم می‌زد؛ گچ‌های ریخته شده‌ی دیوار و هاله‌ی زرد روشنی که واضحاً رویش خودنمایی می‌کرد، ناشی از بارش باران شب گذشته و قطرات آبی بود که از میان پوسیدگی چوب‌های سقف بالای سرشان، ریزش می‌کرد. گرچه نمی‌شد نام آن‌‌جا را خانه گذاشت! اتاقکی سه در چهار و کوچک انباری‌ای در کنارش را چه می‌خوانند؟ تشکچه‌ای فرسوده هم بر کناره‌ی دیوار پیدا بود که سه فرزند دیگر بر رویش کز کرده بودند و سر در گریبان یکدیگر، خفته می‌نمودند. شاید هم وحشت از پدر وادارشان کرده بود خود را به خواب بزنند، چه می‌دانیم؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
*_پارت دو_*


مرد فندک قدیمی خود را از روی میز کوچک و پایه شکسته‌ی کنج اتاق قاپید و نخ سیگار را در فواصل میان لبان خود قرار داده، به واسطه‌‌ی فندک، مشتعلش گرداند. انتهای باریکه‌ی سیگار، سُرخی پذیرا شد و دود غلیظی، هوای خفه‌ی اتاق را در بر خود کشاند. نه آن‌‌که تا پیش از آن حلما راهی برای تنفس داشت، حالا سختی بیشتری هم نثارش می‌شد!

مرد بلند قامت، تأمل را کناری راند و به آرامی برخاست. گویا قصد داشت با به کارگیری آرامش در پس خشونت نگاه خود، حلمای ترسان را به مرز سکته‌‌زدگی بکشاند. خداوندگارا، مخلوق کوچکت را چه به تاب و تحمل مقابل زور بازوی مردی چهل و اندی ساله؟!

حلما از ورای غلظت دود سیگاری که چهره‌ی خصمانه‌ی پدرش را در خود غرق می‌کرد، به جلو رانده شدن دستان مرد را دید که سگک کمربند پیچیده حول کمر خود را لمس کرد. حالا کیست که بگوید در ناامیدی بسی امید است؟ شاید هم شاعر گفته باشد پایان شب سیه، مرگ و موت است و بس!

مرد کمربند را از دور کمر خود گشود و دور ساعد مستحکم خود پیچاند. دست دیگرش هم سیگار را میان لبانش می‌چرخاند. احوال آشوب حلما هم که دیگر بازگو کردن نمی‌خواهد! دختر تا به آن‌‌جا خودش را به سختی دیوار نم گرفته می‌فشرد که گویا قرار است جسمش با سرمای آن یکی شود. یکی از دستان خود را مقابل صورتش نگه داشته بود که میزان اندک باقی مانده از زیبایی‌اش به یغما نرود و دست دیگرش، قسمت‌های دیگر بدنش، اللخصوص بازوان و ساعدها را می‌پوشاند. بدنش به دنبال کار سخت آن روزش چنان کوفته بود که دیگر نمی‌توانست مقابل ضرب‌‌دیدگی هم، استقامت نشان بدهد. مغزش فرمان می‌داد لب به التماس بگشاید؛ اما حلما و لب کبودش را چه به التماس؟ آخر مگر پدر سنگدلش که شاید هم در بدو خلقت قلبش را از بتن ساخته بودند، در برابر ضجه‌های دختری شش ساله که از گوشت و خون خودش می‌بود، به رحم می‌‌آمد؟ کار خشونت‌های او سال‌هاست از بخشش گذشته و قطعاً از خطای حلما نخواهد گذشت. نتوانسته بود آن روز در حد و اندازه‌ی وجه مقرر شده آدامس بفروشد. از همان آدامس خرسی‌های زرد و قرمز که آرزویش بوده یک بار هم شده یکی‌شان را باز کند و آرم کاربنی رویش را پشت دست بزند؛ اما پدر آمار یکایک اجناس فروشی چهار فرزند خود را داشت و وای به حالشان اگر یکی از تعداد آن‌ها کم میشد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
*_پارت سه_*


مرد پکی عمیق به سیگار خود زد که چهره‌اش از سوزش حنجره در هم رفت و سپس کمربند را در حدود سی و اندی ثانیه این دست و آن دست کرد. به راحتی میشد از نگاهش خواند از مشاهده‌ی هراس نگاه دختر خود و لرزش شانه‌هایش، لذت می‌برد که تأمل می‌کند. گرچه به گوش شنیدن صدای فریاد و التماس‌هایش حین فرود آمدن ضربات کمربند که در اوج بی‌رحمی، از خود رد خون مردگی به زیر پوست سفید رنگ بدن دختر بر جای می‌گذاشتند، کماکان حس شادمانی بیشتری القا می‌‌کردند!

مرد زمان کوتاه دیگری هم این پا و آن پا کرد تا آن‌‌که دختر، سرانجام رضایت به لب گشودن داد. صدای آرامش در پس بغض محفوظ در حنجره و چشمان سرخ از شدت ریزش اشکش، دل درب و پنجره‌های بی‌جان را می‌لرزاند، پدرش که دیگر آدم است! چرا رحمی نداشت؟

- بابایی، ببخشید! قول می‌دم... قول می‌دم این... این یکی دیگه... دیگه آخرین باری بودش که...

بینی خود را بالا می‌کشاند و عجولانه، التماس‌وار ادامه می‌دهد:

- که کم کار کردم! به خدا فردا... جبران می‌کنم...

اما مرد که حال و حوصله‌ی اراجیف حلمای خردسال را نداشت، بیش از آن به او مجال ادامه نداد و در اوج خشونت، کمربند را بالا برده، به دنبال گشاد شدگی چشمان حلما و «هین» خفه شده در گلویش، ضربه‌ای هولناک به پهلوی دختر وارد آورد که فریادش چهارچوب خانه را لرزاند و پس از آن، التماسش در اوج گریه و جیغ حین بالا و پایین رفتن چرمه‌ی کمربند، به گوش رسید.

- بابا... تورو... توروخدا... بابا غلط... کردم... بابا...

پنج ضربه، ده‌ها ضربه و در انتها که کسی نمی‌داند چندین بار بازوان و پهلوی دختر متحمل زمختی فشار کمربند پدر شد، مرد نفس کم آورد و دیگر بس کرد و کتک زدن دختر را کنار گذاشت. وحشیانه قهقهه سر می‌داد و از زور پشت هم ضربه زدن، نفس نفس می‌زد که سینه‌ی عضله‌ای‌اش بالا و پایین می‌‌رفت. پیشانی‌اش خیس از ع×ر×ق سرد بود که تار موهای مشکینش بر رویش آویخته بودند. حلما هم که دیگر روی دو پای خود بند نمی‌‌شد، روی زمین در همان کنج دیوار رها شد. کبودی‌ها اندک اندک روی سرخی بدنش نمایان می‌گشتند و جای ناخن کشیدن‌هایش از زور درد بر گچ سست دیوار، از بالا تا پایین پیدا بودند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
*_پارت چهار_*


در میان درخشندگی و برق خبیثانه‌ی نگاه مرد، خشونتی محسوس بود که بویی از هراس‌‌زدگی می‌داد. چندان به نظر نمی‌آمد مرد تصمیم گرفته باشد همین‌‌قدر ساده، با یک کتک زدن، پا پس بکشد! گویا در ذهنش افکاری شوم و پلید موج می‌‌زدند که دقایقی دیگر، قتلگاه دختر می‌‌شدند!

در سویی دیگر، حلما که احساس می‌‌کرد دیگر نمی‌تواند نقطه‌ی درگیر درد را درون بدنش تشخیص بدهد، عاجزانه زیر لب نام مادرش را خواند که زمزمه‌اش گویی به گوش خدایی که عادل نامیده میشد، نرسید! پلک‌‌های خسته‌‌اش، روی هم افتادند تا شاهد ویران شدگی جسم و روحش نباشد و از آن‌‌جا که ساده‌لوحانه گمان می‌برد پدر بی‌رحمش به این تنبیه رضایت داده، گلوله‌وار در خود جمع شد و بند لباس کهنه‌ی خود را پایین کشاند، شاید که از رنجش سوز سرما کاسته شود.

چشمانش را از درد به روی هم فشرد و در رویاهایی که برای خودش ساخته بود، اتاقی گرم و نرم صورتی تصور می‌‌کرد که ناگهان سوزشی کشنده، میان باریکه‌ی پوست بازویش پیچید و او را از جا پراند. این درد وحشتناک، طنین‌‌انداز جیغ کودکانه‌اش در فضای خانه شد. با چشمانی گشاد شده از زور وحشت و دستانی لرزان به دنبال درد و زجر، هراسان بازوی خود را می‌نگریست؛ دایره‌ای کوچک و تیره رنگ به روی پوست سرخ بازوی چپش پدید آمده بود که قطعاً ناشی از سوختگی بود؛ سوختگی!

سست شده، سر بلند کرد و با نگاه معصوم اشک‌‌بارش، به صورت خالی از رحم پدرش با آن لبخند هیستریک نگریست که در فاصله میان انگشتانش، همان نیمه نخ سوخته‌‌ی سیگار، پیدا بود. سیگاری که چندی پیش قسمت سرخ و مشتعلش را روی بازوی حلما نهاده بود و گویا از آن، عمیقاً رضایت داشت! حتی از نگاهش، عطش برای آزار رساندنِ سادیسمی بیشتر و وحشیانه رفتار کردن حیوانی، همچنان احساس میشد و حلما را دیوانه می‌‌کرد.

مرد پوزخندی وحشیانه بر کنج لب نشاند که حلما را بیشتر درون کنج دیوار فشرد و سپس، بی‌آنکه توجهی نثار گوی‌های غلتان بر گونه‌ی دختر کند، نخ سیگار را در میان انگشتان خود چرخانده، قدمی به جلو برداشت. خشونت چنان چشمش را کور و گوش‌هایش را ناشنوا کرده بود که حتی التماس‌های دختر خودش را هم نمی‌دید و افکارش، تنها حول یک مورد می‌‌گشت؛ دسته اسکناس‌هایی که به دستش نرسیده بودند و باعثش، جسم کوچک و نحیف جاندار مقابلش بود!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
*_پارت پنج_*


وقتی تقلاهای ناامیدانه‌‌ی حلما را برای جلوگیری از مقاصدش دید، عاصی شده و غضبناک، بر فرق سر دخترش کوبید که باعث گیجی حلما شد و سپس مرد، خصمانه بر موهای دخترک چنگ انداخت که درد در تنش پیچید و جیغ لرزانش، هوا را شکافت. پدرش اما، بی‌‌توجه به او، با کشیدن موهای دختر، او را کنار دیوار، ایستاده نگه داشت و تکه سیگار مشتعل را روی جای جای تن حلما، گرفت. امان از درد و زجری که حلما می‌‌کشید و جیغ‌‌های بلندش که عاقبت، سیگار را دیوانه کرد و تماماً، خاکستر.

سیگار که به انتهای خود رسید، مرد به نفس نفس زدن افتاد و دست کشید. رضایتی که نگاهش داشت، حتی از یک موجود درنده هم بر نمی‌‌آمد! عاقبت رضایت داد موهای دختر را رها کند. حلما هم از سوختگی بدنش، با حنجره‌‌ای دردناک از جیغ‌‌هایی که کشیده بود و گوش‌‌هایی که هنوز قهقهه‌‌ی پدرش را تکرار می‌‌کردند، کشان کشان خود را به تشکچه‎‎ی کنار دیوار مقابل، پیش خواهر و برادرانش رساند.

***

دو دست خود را درون جیب‌های پاره‌ی ژاکت کهنه‌اش فرو برده بود و سلانه سلانه از برادران و خواهر خود دور میشد. انگشت اشاره‌اش قفل روی صفحه‌ی نخست شناسنامه‌ی درون جیبش بود و متحیر از وقایع آن روز صبح، با خود فکر می‌‌کرد. پدر، صبح در اوج خونسردی و بی‌قیدی، شناسنامه‌ی حلما را درون جیب لباسش قرار داد و خیلی ساده، انگار که از وضع هوا حرف می‌‌زند، گفت که داشتن شناسنامه به کار دختر خواهد آمد. سپس مثل تمامی روزهای گذشته، چهار فرزند خود را سر خیابان آشنای همیشگی روانه کرد که به محل استقرار همیشگی‌شان، همان چهارراه‌های اطراف بروند و اجناسشان را بفروشند. خودش هم که بی‌‌شک، به دنبال تهیه‌ی ملازمات اعتیاد خانمان سوزش رفته بود!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #8
*_پارت شش_*


حلما که برحسب بی‌‌بضاعتی پدرش، حتی شال گردنی هم نداشت دور گردن خود در آن سوز سرما بپیچد، از شدت سرمایی که بینی و گوش‌‌هایش را سرخ کرده بود، سرش را بیشتر درون یقه‌‎‌‌ی لباس گشادش فرو برد و درون دستانش، از هوای نفسش دمید. از صبح که بیدار شده بود، حس شدیداً ناخوشایندی را احساس می‌‌کرد که عادی، نبود. هرچند دختر، ترجیح می‌‌داد تمرکزش را روی کارش بذارد تا باز مانند شب گذشته، مستحق تنبیه نباشد؛ اما آخر در میانه‌‌ی فصل سرما، عابر و رهگذار کجا بود که اتفاقاً هوس خریدن آدامس خرسی به سرش بزند؟ اصلاً کدام آدمی آن‌‌قدر احمق بود که در آن سوز، آهسته قدم بزند؟ همه پشت خودروهای مدل بالایشان، به سرعت می‌‌گذشتند و کسی توجه نثار حلمای بیچاره نمی‌‌کرد.

روی لبه‌‌ی بلوار نشست و بسته‌‌ی آدامس‌‌ها را روی زانوان لرزانش نهاد. کمابیش کم‌‌رو بود و جرئت نداشت بین خیل ترافیک برود و به شیشه‌‌ها مشت بکوباند تا التماش کند برای فروش آدامس‌‌هایش، آن هم برای رانندگانی که عصبی و بدعنق‌‌اند! پس ترجیح می‌‌داد به عابران بسنده کند که همین موضوع، کارش را زار می‌‌کرد.

روکش نایلونی نخستین بسته را به سختی با نوک انگشتان بی‌‌حس شده‌‌اش پاره کرد و روی کف خیابان انداخت که بلافاصله، رفتگر آن سوی خیابان، خشمگینانه به او چشم‌‌غره رفت. شرم، به صورتش دوید و عجولانه، با صورت سرخش پایین پرید تا به میانه‌‌ی خیابان بدود و نایلون را بقاپد. همین بی‌‌مهابا دویدنش، مانعی مقابل رانندگان شد که بوق ماشین‌‌ها و ناسزاهایشان را روانه دختر و شرم‌‌زدگی‌‌اش کرد.

به سختی، با وجود باد زمستانی که امان نمی‌‌داد، نایلون به چنگ کشید و سریع، به کناره‌‌ی بلوار بازگشت که با دیدن مقابلش، خشکش زد و ترسیده، ایستاد. کنار جعبه‌‌های آدامسش، پسری حدوداً ده ساله ایستاده بود که نگاه پر شیطنتی داشت و نیشخندش، خبر خوبی نمی‌‌داد! حواسش معطوف حلما نبود و با حس زرنگی، دستش را سمت جعبه‌‌های آدامس برد که فریاد آرام و لرزان دختر، توجهش را جلب کرد.

- هی اون‌‌ها مال منن!

پسر، خیره به حلما نگاهش کرد و با بی‌‌قیدی، پوزخندی زد و با ادای زشتی که درآورد، دوتا از جعبه‌‌ها را کش رفت و با تکان دادنش در هوا برای حلما، آن‌‌قدر تند به انتهای خیابان دوید که حلما حتی فکر نکرد دنبالش کند! بیچاره شده بود، حتی اگر خودش را هم می‌‌کشت، باز نمی‌‌توانست پول دیروز را جبران کند و وجه مقرر آن روز را هم، در بیاورد!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
*_پارت هفت_*


هق هقش، بالا گرفته و گریان، به کنار خیابان رفت و جعبه آدامس‌‌های باقی مانده را، بغل زد. آخر چه‌‌طور می‌‌توانست این زیان بزرگ را جبران کند؟ در مواقع عادی که کم فروش می‌‌کرد، سیلی نثارش میشد، حال که عملا مفتی مفتی دو جعبه آدامس را به باد هوا داده بود، چه میشد؟

هراسان از فکر این‌‌که قطعاً پدرش او را خواهد کشت، زانوان سوخته‌‌اش از سیگار دیشب را به آغوش کشید و گریه‌‌اش شدت گرفت. نه نه، باید کاری می‌‌کرد!

آشفته، سرش را بلند کرد و دستانش را برای پاک کردن اشک‌‌هایش بالا کشید که با دیدن اطرافش، مبهوت شده و خجالت‌‌زده، میخکوب شد. آن‌‌قدر غرق افکار بود که متوجه نشد یک عده جوان، حدود هفت یا هشت نفر که به اوباش می‌‌مانستند، گوشواره بر گوش داشتند و تتوهای عجیبی بر تن، محاصره‌‌اش کردند! چهره‌‌هایشان، حالتی خشن داشت و پوزخند تحقیرآمیز روی صورتشان، حلما را می‌‌ترساند.

در خودش گلوله‌‌وار جمع شد و فکر کرد برای چه باید آن همه آدم دورش جمع شوند؟ فکر کوتاه کودکانه‌‌اش، بیشتر از این نمی‌‌توانست حدس بزند که شاید آمده‌‌اند آدامس بخرند! پس سعی کرد خودش را جمع و جور کند و با لبخند معذبش، دست برد و جعبه آدامسی برداشت و لب زد.

- آدامس می‌‌خواین؟

لحن کودکانه‌‌اش آن‌‌قدر لطیف و دخترانه بود که قند در دل آدمی آب می‌‌‌کرد تا در آغوشش بگیرد و لپش را بکشد؛ اما به نظر نمی‌‌آمد اوباش‌‌های دورش بوی از انسانیت برده باشند و از تمسخر نگاهشان میشد فهمید به دنبال مسخرگی آمده‌‌اند. با شنیدن صدای معصوم دختر و جمله‌‌ی ساده‌‌لوحانه‌‌اش، قهقهه‌‌ی بلندی سر دادند که گونه‌‌های حلما را سرخ کرد و سپس، پسری که به نظر می‌‌آمد باید سردسته‌‌ی گروه باشد، جلو آمد و به چشمان بادومی خیس از اشک حلما خیره شد. قد بلند بود و چهارشانه، موهایش را قهوه‌‌ای روشن رنگ کرده‌‌بود و تتوی عقاب بزرگی، روی گردنش برق می‌‌زد. دستش را جلو برد و نوازش‌‌گونه، روی لپ دختر کشید و صدای خش‌‌دارش را بالاتر برد.

- نه کوچولو، ولی...

مکثی کرد و سریع، دست در جیبش برد و دسته‌‌ای اسکناس ده هزار تومانی، بیرون آورد. تعداد خیلی خیلی زیادی که برای حلما حداقل، بی‌‌سابقه بود!
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین