. . .

انتشاریافته داستان اتفاقی | نفس (nfs_nm)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
%D8%A7%D8%AA%D9%81.png
به نام خدا
نام داستان: اتفاقی
نویسنده: نفس (nfs_nm)
ژانر: عاشقانه
طراح: @TaRlaN~m
خلاصه: سرنوشت، چه خوابی برای او دیده است؟
برای دخترک تنها و عشق ناکامش،
برای هر آرزویی که برآورده شد،
برای بزرگ‌ترین رویایش که در اعماق وجودش مدفون شد،
برای امیدی که هنوز در دل این ماه دختر است... .‌
امید به چه؟ اصلاً چرا؟!
وقتی زندگی نورانی این ماه، تاریک شد و در دره‌ای عمیق سقوط کرد،
چگونه می‌توان امید داشت؟!
ای سرنوشت!
برای ماه کوچک این داستانت چه در فکر داری؟
دره‌ی مهیب، عمیق‌تر خواهد شد‌ یا بعد از این‌ ‌همه سقوط، بالاخره به کوه بلند و قله‌ی خوشبختی صعود می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,497
امتیازها
478

  • #11
- سال‌ها گذشت و پوپک هجده ساله شد. همون موقع‌ها بود که یک‌دفعه یه مردی پیدا شد و ادعا کرد پدر پوپکه و با کلی جست و جو پیدامون کرده. یه آزمایش DNA ثابت کرد که حق با مرده و اون همونی هست که پوپک رو به ما سپرده بوده. پوپک هم که به سن قانونی رسیده بود، انتخاب کرد که مدتی رو هم کنار پدر واقعیش باشه و شناسنامه‌ش رو هم عوض کرد و به فامیلی پدر واقعیش گرفت؛ ولی خب ارتباطش رو با ما هم قطع نکرد. من و پوپک خیلی به هم وابسته بودیم.
ماهک که از این داستان عجیب، سرشار از حیرت شده بود، نفس عمیقی کشید.
- که این‌طور. واسه همین اون موقعی که با هم بودیم خبری از پوپک نبود چون کنار پدرش زندگی می‌کرده. با این حال من جواب این سوالم رو نگرفتم که تو چرا به جای این‌که بالا سر مریض خودت که عمل داشته، باشی، ور دل منی! اصلاً چه‌طور تونستی بیای داخل؟
- بچه پررو! لازم نیست نگران آبجی من باشی، بابا و مامان و بابای خودش پیشش هستن. حالش هم خدا رو شکر خیلی خوبه. تا قبل از این‌که به هوش بیای، چندباری بهش سر زدم که وقتی فهمید تو رو بعد از اون دو سالِ نحسِ جدایی پیدا کردم، شد آژیر خطر و تا در اتاقش رو باز کردم، جیغ زد که من رو بفرسته کنار تو! تو به جای پوپک، نگران خودت باش که نصفِ روزه بی‌هوشی.
ماهک بی‌هوا با تعجب و نگرانی از جا پرید و هینی کشید.
- هیع! نصف روز؟! ای وای، الان‌هاست که ماهور و عرشیا برسن، قرار بود بیان دنبالم.
به میزی که سمت دیگر اتاق بود اشاره کرد و در حالی که روی تخت می‌نشست گفت:
- اون چسب و پنبه رو بردار بیار این‌جا. بگو چه‌جوری تونستی بیای توی این اتاقی که فقط مخصوص پرستارهاست.
پویا چسب و پنبه را به دست ماهک داد و با لبخندی موزیانه گفت:
- احیاناً شما عکس من رو به نبات خانم نشون داده بودی؟ بعدش هم نگفته بودی که جدا شدیم؟
ماهک که در حال جدا کردن سرم از دستش بود، به سرفه افتاد. حالا تا ته داستان را خوانده بود. لابد باز محبت این رفیق قدیمی شکفته بود و از آن‌جایی که فکر می‌کرد پویا نامزد ماهک است، اجازه داده بود کنارش بماند. پویا مردانه و نمکین خندید. آن روز از شدت شادی، خیلی خوش‌خنده شده بود. هم پوپکش جان سالم به در برده بود و هم بعد از مدت‌ها دوری، دوباره ماهکش را یافته بود. در یک روز، عمق ناامیدی و قله‌ی شادی و امید را تجربه کرده بود.
ماهک آهی کشید و از تخت پایین آمد و سرم خالی را داخل سطل زباله انداخت. به طرف کمد قهوه‌ای رنگ انتهای اتاق رفت و جلوی آن مکث کرد. رو به پویا گفت:
- دیگه برو. می‌خوام لباسم رو عوض کنم و بعدش هم باید با ماهور و عرشیا برم. بعد از دوسال، گپ خوبی بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,497
امتیازها
478

  • #12
و آه تلخش را در سینه خفه کرد. پویا با تعجب از جا پرید و به طرف ماهک رفت.
- چی میگی دختر؟! کجا بری؟ هنوز کلی حرف دارم؛ باید خیلی چیزها رو بهت بگم!
دخترک سعی کرد حسرت و غصه‌اش را پشت لحن جدی‌اش دفن کند، گرچه زیاد موفق نبود.
- همه‌چیز بین ما تموم شده پویا.
- ماهک! جریان دو سال پیش همش یه اشتباه بود؛ یه سوتفاهم بزرگ. بذار برات توضیح بدم!
ماهک پشت به پویا کرد و لباس‌هایش را از کمد بیرون آورد.
- وقت ندارم. من همون دوسال، بعد از این‌که پسم زدی، ازت گذشتم.
و آرام بغضش را قورت داد.
- ماه کوچکم! خواهش می‌کنم! یعنی لایق یه فرصت هم نیستم؟ فقط به حرف‌هام گوش بده.
برگشت و با غم، به دل‌آرامش نگاه کرد.
- باید برم، ماهور تا الان رسیده.
پویا با آشفتگی نگاهش را در اتاق کوچک چرخاند.
- خب... خب...
با فکری که به ذهنش رسید، هیجان‌زده لبخند زد و تلفن همراهش را از جیبش بیرون کشید.
- می‌دونم خطت رو عوض کردی؛‌ اما شماره جدیدت رو بده...
ماهک حرفش را قطع کرد.
- ببین نمی‌دونم از کجا فهمیدی خطم رو عوض کردم؛ اما باز هم نمی‌خوام به حرف‌هات گوش بدم!
با درماندگی به چشم‌های عسلی ماهک خیره شد.
- خواهش می‌کنم! ماه کوچکم! به قرآن قسم که هیچ‌وقت ازت متنفر نبودم. به خدا که همیشه عاشقت بودم و هستم.
نفس عمیقی کشید. می‌خواست برای یک‌بار در عمرش منطقی باشد.
- پویا! نمی‌تونم بهت اعتماد کنم. قبلاً یک‌بار رهام کردی؛ از کجا معلوم دوباره این‌کار رو نکنی؟
- ماهک! تو حداقل حرف‌هام رو گوش بده، بعدش قضاوت کن!
پوفی کلافه کشید.
- برو بیرون، می‌خوام لباس عوض کنم.
پویا برای آخرین‌بار تلاش کرد.
- فقط بذار برات یه آهنگ بفرستم. یه آهنگ که حرف دلمه. گوش بده و در اون صورت اگر خواستی پیام بده تا برات همه چیز رو توضیح بدم.
احساس ماهک دوباره بر منطقش پیروز شد.
- فقط یه آهنگ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,497
امتیازها
478

  • #13
پویا با شادی خندید و با تکان سر قبول کرد. ماهک شماره جدیدش را گفت و پویا هم آهنگ را برای او فرستاد. تلفن را در جیب عقبی‌اش هل داد و در حالی که عقب عقب به سمت در اتاق می‌رفت، گفت:
- فقط تا فردا شب، ساعت دوازده، منتظر می‌مونم. آهنگ رو گوش بده. اگر تا اون‌موقع پیام ندادی، من برای همیشه... از زندگیت میرم.
آخر جمله‌اش را با غم خاصی تمام کرد. چرخید و دستگیره‌ی در را در دست گرفت. لحظه آخر دوباره به سمت ماهک برگشت و گفت:
- دوست دارم ماه کوچکم!
و از اتاق بیرون رفت.
***
ماهک به ظرف بستنی در دستش که آب شده بود، نگاه انداخت. با قاشق، بستنی‌های آب شده را کمی هم زد و دوباره قاشق را داخل ظرف گذاشت. دستش را از بین صندلی‌ها جلو برد و ظرف را جلوی ماهور گرفت.
- ماهی! این رو می‌خوری؟ من میل ندارم.
ماهور نفسش را محکم بیرون داد و ظرف را از دست خواهرش گرفت.
- تقصیر این عرشیاست دیگه! هر چی گفتی نمی‌خورم، باز برات خرید که خر بشی، باهاش تنها بری بیرون یکم اختلاط کنید!
و قاشق بزرگی از بستنی آب‌شده را با حرص بلعید. عرشیا خندید و لبخند کوچکی هم به لب‌های ماهور آمد.
- ای بابا! این‌جوری که نمیشه! خانومم با من قهر باشه من نفس ندارم ها! اصلاً بذار یه آهنگ بذارم، از دل ماهی نازم در بیارم.
و با چشمکی به سمت ماهک، ضبط را روشن کرد. آهنگی شاد پخش شد و عرشیا هم با مسخره‌بازی، پشت فرمان، با آهنگ هم‌خوانی کرد و دل ماهور را به دست آورد. ماهک با لبخندی نگاه از آن‌ها گرفت و سرش را به شیشه‌ی پنجره تکیه داد. تمام ذهنش معطوف به پویا و حرف‌های او بود. با پخش شدن آهنگی غمگین در فضای ماشین، توجهش به اولین جمله‌ی آن جلب شد.
- جالب این‌جاست، می‌گفتی تو
پیشم بمون، هیچ‌وقت نرو
برگشت ورق، دل کندی و
نفهمیدم پس چرا خواستی من رو
صدای عرشیا از میان آهنگی که حسابی به دلش نشسته بود، به گوشش رسید.
- ای بابا! بین این‌همه شادی و خنده این چیه؟ الان عوضش می‌کنم.
به سرعت دستش را جلو برد و گفت:
- نه عرشیا! می‌خوام گوش بدم.
و آرام‌تر، زیر لب با بغضی که به گلویش چنگ زده بود ادامه داد:
- خیلی حرف دله... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,497
امتیازها
478

  • #14
اصرارهای پویا را برای خواستگاری هنوز به یاد داشت؛ خواهش‌هایش برای گرفتن فرصتی از ماهک تا از عمق احساسش به او بگوید ولی بعد، یک‌دفعه همه‌چیز عوض شد. پویا با بی‌رحمی عقب کشید و گفت که دیگر حتی نمی‌خواهد چشمش به چهره‌ی او بیفتد.
- یه لحظه نگام کن!
دل بده به این دیوونه‌ی خسته
صدام کن!
بگو رفتنت شوخیه، یه دروغ محضه
یه دروغ محضه
تمام دو سال گذشته، این تمام درخواستش از خدا بود. این‌که پویا برگردد و یک‌بار دیگر عاشقانه به چشم‌هایش خیره شود. این‌که برگردد و این جدایی را یک شوخی بنامد و حالا امروز به این آرزویش رسیده بود. پس چرا در قلبش حس شادی نداشت؟ چرا از برآورده شدن آرزویش خوشحال نبود؟
- نمی‌خواستم
بری، وایسادم نگات کردم و
سوختم و ساختم
ولی بازم
من بدون تو آیندمو تکی ساختم
با شنیدن این جمله، اشکی را که آرام و بی‌سر و صدا از گوشه‌ی چشمش چکیده بود، پاک کرد و با بغض، تلخ خندید. این دو سال را به تنهایی رقم زده بود. وقتی که از رشته‌ی مورد علاقه‌اش فارغ التحصیل میشد، پویا کنار او نبود. وقتی هر روز در کارش پیشرفت می‌کرد، وقتی کم‌کم درآمدهایش را پس‌انداز می‌کرد، پویا نبود تا او را ببیند و بخندد و تشویقش کند. این دو سال، او زندگی‌اش را به تنهایی ساخته بود.
- یه لحظه نگام کن!
دل بده به این دیوونه‌ی خسته
صدام کن!
بگو رفتنت شوخیه، یه دروغ محضه
یه دروغ محضه
اشک‌های ظریف دختر، گونه‌های سرخش را، با شدت بیش‌تری شستند. بودن پویا برایش آرزویی محال شده بود؛ آرزویی ناممکن که امروز ممکن بودنش را به چشم دید. چرا حالا باید می‌آمد؟ حالایی که کم‌کم داشت نبودش را می‌پذیرفت و به تنهایی عادت می‌کرد! وقت برگشتن پویا، دوسال پیش بود، نه آن‌روز!
- نمی‌خواستم
بری، وایسادم نگات کردم و
سوختم و ساختم
ولی بازم
من بدون تو به این زندگی باختم... .
لبش را محکم گزید و سعی کرد گریه‌اش را کنترل کند ولی نتوانست. زمزمه‌کنان گفت:
- باختم پویا، باختم! من همه‌چی رو پای تو باختم!
صدای ماهور افکارش را به‌هم ریخت.
- بیا دستمال بردار. دردت به جونم! شالت هم خیس شد از بس گریه کردی!
عرشیا هم آهنگ را عوض کرد.
- بسه ماهک جان! دیگه نمی‌خواد گوش کنی.
به آن‌ها نگاه کرد؛ چشم‌های هردو از دیدن او در این‌وضع، پر از غم و درماندگی شده بود؛ بین آن‌همه گریه، لبخندی روی لبش نشست.
- خوبه که دارمتون بچه‌ها!
ماهور دست‌های سردش را در میان مشت خود جا داد.
- دورت بگردم آجی!
اشک‌هایش را با دستمال پاک کرد و دستش را روی دست‌های ظریف و نرم خواهر کوچکش گذاشت.
- من یه دور بیشتر دورت بگردم.
عرشیا با لحنی طنزآمیز به میان حرف‌شان دوید.
- خب خواهرهای محترمه! تا بیشتر خودتون رو قربونی هم نکردین و این‌جا دریای خون راه ننداختین و اتاقک ماشین رو لک نکردین، پیاده شین که رسیدیم!
و خودش بد‌ون این‌که منتظر اعتراض دخترها بماند، پیاده شد. دو خواهر خندیدند و با برداشتن کیف‌شان از ماشین پیاده شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,497
امتیازها
478

  • #15
***
ماهک نفس عمیقی کشید و از روی تخت بلند شد. بی‌خوابی به سرش زده بود. بعد از آن همه درد و دلی که تا نیمه‌های شب با ماهور کرد، خیال می‌کرد دیگه به زودی بخوابد؛ اما خواب مثل آهویی گریزپا از چشمانش فراری بود. فکر و خیال‌ها هم در زندان فکرش اسیر شده بود.
تلفنش را از کنار بالشتش برداشت و کنار پنجره، روی زمین نشست. چند لحظه‌ای به صفحه‌ی خاموش تلفن خیره ماند و دلش را یک‌دل کرد. تلفن را روشن کرد و وارد پیام‌رسان شد. دایره‌ی سبز که کنار اسم پویا روشن بود، نشان می‌داد او هم به دام بی‌خوابی افتاده . ماهک لب گزید و چند دقیقه‌ای به عکس پویا که روی آواتارش بود، خیره شد. بعد از آن، بالاخره پیامش را باز کرد.
همان‌طور که خودش هم گفته بود، بدون حتی یک سلام، فقط یک آهنگ فرستاده بود و یک جمله زیر آن:
- تک تک جمله‌های این آهنگ حرف دلمه. به همش گوش کن، خب؟ اون‌وقت اگر خواستی حرف‌هام رو بشنوی، فقط یه ندا بده!
ماهک آهنگ را پخش کرد و به چراغ خیابان خیره شد. اول حواسش به ریتم آهنگ پرت شد؛ اما بعد دوباره آهنگ را عقب کشید. این‌بار با تمام وجود به جمله‌های آهنگ گوش سپرد.
- نخواستم بفهمی چه‌قدر بی‌قرارم
نذاشتم تو اون حال بمونی کنارم
چه‌جوری آخه باورت شد که دوست ندارم؟
چرا دردم رو تو نگام ندیدی؟!
ماهک اخم کرد. نگاهش را به همان عکس آواتار دوخت و شروع به بحث با عکس پویا کرد:
- بله، بله؟! تو بی‌قراری؟ تو که می‌گفتی از من متنفری! انتظار داشتی بعد از اون‌همه پس زده شدن باور نکنم؟! کدوم درد رو باید توی نگاهت می‌دیدم؟ وقتی حتی از نگاه کردن به من اکراه داشتی؟!
پوفی کشید و چشم‌هایش را در کاسه چرخاند. سعی کرد آرام باشد و به باقی آهنگ گوش داد.
- ندیدی که تو حسرت تو می‌سوزم
یه روزی می‌فهمی چی اومد به روزم
نموندی؛ ولی چشم به راه تو موندم هنوزم
می‌تونم بفهمم بی‌من چی کشیدی
این‌بار نگاه ماهک رنگ تعجب گرفت. این حرف‌ها دقیقاً در نقطه‌ی مقابل حرف‌ها و رفتارهای دو سال پیش پویا بود. اگر پویا می‌گفت که این جمله‌ها، حرف دلش است، پس جدایی‌شان برای چه بود؟ و اگر آن کارهایی که به جدایی ختم شد واقعیت داشت، پس این آهنگ چه مفهومی داشت؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,497
امتیازها
478

  • #16
- نخواستم، نخواستم که توی دلت غم بشینه
نذاشتم، نذاشتم کسی گریه‌هامو ببینه
کسی که ازت خواست بری بی تو تنهاترینه
غم و حیرت دل ماهک را در بر گرفته بود. پویا بدون او تنها بود؟! جمله‌ی آخر این قسمت از آهنگ، حرف‌های زیادی برای گفتن داشت!
- اگه بدون من تنها بودی، پس چرا اون‌جوری پسم زدی؟
- چه‌جوری می‌ذاشتم بمونی و پرپر شی پیشم
یه جوری شکسته‌ام، شکسته‌تر از این نمی‌شم
عزیزم دارم از نبود تو دیوونه می‌شم...
نفسش در سینه حبس شد. اشک مثل پارچه‌ای چشم‌های خوش‌رنگش را پوشانده بود. یک‌بار دیگر جمله‌ای که پویا زیر آهنگ نوشته بود را خواند و نفسش را محکم بیرون فرستاد.
- پویا! پویام! چرا باید پیشت پرپر می‌شدم؟ تو چرا شکستی تکیه‌گاهم؟
لحظه‌ای سکوت کرد و لب گزید. امیدی کم‌سو در دلش جان گرفته بود.
- از نبود من دیوونه میشی؟ یعنی واقعاً هنوز دوستم داری؟
آهی کشید. آهنگ را قطع کرد. سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. با ناله گفت:
_ خدایا! چی کار کنم؟ اگر حرف عقلم رو گوش کنم، پس این‌همه سوالم چی میشن؟ اگر با دلم برم جلو و باز ضربه ببینم چی؟!
حرف‌های ماهور به خاطرش آمد.
- تو مگه همیشه نمی‌گفتی هر چه‌قدر هم که با تصمیم‌های احساسی ضربه بخوری، باز این راه رو ترجیح میدی؟ پس این‌بار چرا به شک افتادی؟ به نظر من که شنیدن حرف‌هاش ضرر نداره. اگر با حرف‌هاش قانع نشدی، اون وقت دوباره ازش دور شو!
پوفی کرد. حق با خواهر احساسی و مهربانش بود؛ او حریف دلش نمیشد! از جا بلند شد و دوباره روی تخت دراز کشید. کمی فکر کرد و بالاخره نوشت:
- می‌خوام حرف‌هات رو بشنوم؛ اما اگر قانع نشدم، باید بری!
انگار پویا به انتظار ماهک بیدار نشسته بود که به ثانیه نکشیده جوابش روی صفحه ظاهر شد.
- تو هم بی‌خواب شدی ماه کوچکم؟ ‌‌لب‌‌های ماهک به لبخندی گشوده شد. همیشه این‌طور خطاب شدنش، لذت خاصی به او می‌داد.
- آره، فکر و خیال خواب رو از چشمم گرفته.
- برو بخواب، چشم‌های قشنگت رو اذیت نکن. فردا همه‌چیز رو برات تعریف می‌کنم و اگر قانع نشدی، همون‌جور که می‌خوای، من میرم.
ماهک لب برچید و اخمی کرد. روی تخت جا به جا شد و جواب داد:
- نمی‌خوام؛ با این‌همه سوال خوابم نمی‌بره.
چهره‌ی ماهک در ذهن پویا مجسم شد و لبخندی شیرین زد. خوب ماهک فضولش را می‌شناخت اما دلش هم نمی‌خواست چشم‌های ماهک که بُت او بودند، ذره‌ای آسیب ببینند. فکری کرد و نوشت:
- هر چی ماهکم بگه ولی شرط داره. من صدا ضبط می‌کنم و برات می‌فرستم، شما هم چشم‌هات رو می‌بندی و به صفحه‌ی گوشی خیره نمیشی. قبول؟
ماهک دست روی دهان گذاشت و آرام و شیرین خندید. پویا هنوز هم بیش‌تر از خودش هوای او را داشت! با پذیرفتن ماهک، پویا نفسی عمیق کشید و در دل به خدا توکل کرد. آب دهانش را قورت داد و شروع به صحبت کرد.
- فکر می‌کنم بیماری قلبیم و این‌که گاهی بی‌هوا دردی به سراغ قلبم می‌اومد رو یادت باشه. اوایل شدت زیادی نداشت ولی یه مدت که سر ِکارهای کارخونه‌ی بابا تحت فشار بودم، باعث شد بیماریم بیشتر شه و این خبر خیلی بدی بود. وضعم روز به روز وخیم‌تر میشد؛‌ اما تمام تلاش من بر این بود که تو متوجه چیزی نشی. نمی‌خواستم حتی اندازه‌ی یه ارزن غصه بخوری. یادته یه بار وقتی با هم رفته بودیم بیرون من از حال رفتم؟ بعدش که به هوش اومدم گفتم به خاطر کم‌خوابی بوده و از مامان و بابام هم خواستم همین رو بهت بگن؟ اما اون روز قلب من چند لحظه‌ای از کار کردن خسته شده و کارش مختل شده بود. از اون روز شمارش معکوس من شروع شد.
صدا را ارسال کرد و نفسی گرفت. با لبخندی تلخ به سمت چپ سینه‌اش نگاه کرد و زیر لب گفت:
- خیلی اذیتم کردی‌‌ها! حتی ماهکم رو هم ازم گرفتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,497
امتیازها
478

  • #17
صدای اول که به دست ماهک رسید، به سرعت آن را پخش کرد. حیرت بر ذره ذره‌ی وجودش چیره شده بود. قلبش از نگرانی، برای دل‌آرامش، خود را به شدت به سینه‌اش می‌کوبید و حتی قدرت تایپ را هم نداشت. دستش روی آیکون ضبط صدا رفت و ناله‌کنان گفت:
- پویا! تو الان باید این‌ها رو به من بگی؟! حالا حالت خوبه؟ شمارش معکوس دیگه چه کوفتیه؟!
نگرانی با شنیدن صدای بی‌حال ماهک به جان پویا هجوم آورد.
- ماهکم! صدات چرا این‌جوریه؟ حالت خوبه دردت به جونم؟
ماهک لبخندی زد و صادقانه پاسخ داد:
- دور از جونت. خوبم، فقط خیلی تعجب کردم و... نگرانت شدم.
پویا از ته دل خندید. هر لحظه بیش‌تر از احساس ماهک اطمینان پیدا می‌کرد. امروز عشق را در چشم‌های او هم دیده بود و هر رفتار و واکنشش هم مزید بر علت می‌شد.
- نگران نباش قربونت برم! الان حالم کاملاً خوبه. آروم باش تا ادامه‌ی داستان رو بگم و شما هم بفهمی شمارش معکوس چه کوفتیه!
جمله‌ی آخر را با خنده و لحنی طنزآمیز گفت و صدا را ارسال کرد. بلافاصله شروع به ضبط صدای بعدی کرد.
- بعد از اون اختلال توی کار قلبم و بی‌هوشی، دکترها می‌گفتن وضعم به شدت وخیم شده. فقط یه راه برای نجات قلبم وجود داشت و اون عملی بود که ریسک خیلی بالایی داشت و ممکن بود بعد از عمل به کما برم یا حتی... بمیرم.
لحظه‌ای مکث کرد تا بغضش را فرو دهد. خوب به خاطر داشت که در آن روزهای شوم چه‌قدر از مرگ می‌ترسید؛ ا‌ما نه به خاطر خودش، بلکه به خاطر ماه کوچک شب‌های تاریکش از مرگ وحشت داشت. نمی‌خواست با مرگ، ماهکش را از دست بدهد و بدتر از آن، اشکی از چشم‌های درشت و معصوم ماهک فرو بریزد.
- مامان، بابا، پوپک... همشون اصرار به عمل من داشتن؛ چون با عمل احتمال زنده موندن و سالم موندنم وجود داشت؛ ولی اگر این عمل رو انجام نمی‌دادم، ممکن بود وضعم به قدری بد بشه که بمیرم یا به پیوند قلب نیاز پیدا کنم. منم بالاخره بعد از مدتی ریسک عمل رو پذیرفتم؛ ولی باید با ماه کوچکم چی‌کار می‌کردم؟ اگر اتفاقی برای من می‌افتاد و ماه احساساتی من که اشکش هم دم مشکشه، گریه می‌کرد و بعد از مرگم هم به پام می‌موند، روحم همیشه در عذاب می‌موند.
آیکون ارسال را لمس کرد. صبر نکرد تا باز هم واکنش ماهک را ببیند، چراکه می‌دانست از دیدن واکنش او، غصه و عذاب وجدانش بیشتر خواهند شد. تا همین‌جا هم این دو احساس بدجور گریبان‌گیرش شده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,497
امتیازها
478

  • #18
- باید کاری می‌کردم که ازم دل‌زده بشی. باید از من می‌بریدی تا بری دنبال زندگیت و اگه بلایی سر من اومد، تو پای من نمونی تا اگه من مردم، تو ازدواج کنی و خوشبخت بشی. اون‌جا بود که تصمیم گرفتم رابطه‌مون رو به هم بزنم. بهت گفتم ازت متنفرم در حالی که نبودم؛ گفتم نمی‌تونم تحملت کنم در حالی که بودنت بزرگ‌ترین آرزوی من بود. هزار تا مزخرف به هم بافتم تا من رو ول کنی و بری. راحت نبود واسم! اصلاً سخت‌ترین کار دنیا همین بود؛ اما من انجامش دادم و تو بعد از کلی پس زده شدن بالاخره رفتی.
با عصبانیت صدا را ارسال کرد. یاد تصمیمات احمقانه‌ی خود و اشک‌های ماهک که می‌افتاد، خشم وجود را پر و میل شدیدی به کتک زدن خودش پیدا می‌کرد.
چند نفس عمیق کشید تا آرام‌تر شود و داستان را به پایان برساند.
- پوپک وقتی فهمید باهات چی‌کار کردم باهام قهر کرد. از بین حرف‌های من و مامان و بابا تو رو کامل می‌شناخت و همیشه هم طرفدارت بود. روزی که عمل داشتم، اومد و به من گفت اگر بر خلاف تصورات احمقانت زنده و سالم بیرون بیای، اون وقت ماهک چی؟ گفتم میرم پیشش و همه چیز رو براش تعریف می‌کنم. فقط نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت اگه من جای اون بودم حتی نگاهت هم نمی‌کردم. این حرفش تنم رو لرزوند‌؛ اما نمیشد زمان رو به عقب برگردوند.
نفسش گرفت و صدا را ارسال کرد تا نفسی بگیرد. از روی تختش بلند شد و پشت پنجره‌ی قدی اتاقش ایستاد. به ماه خیره شد و دوباره آیکون ضبط را لمس کرد:
- عمل تموم شد و طبق پیش‌بینی پوپک من زنده و سالم موند؛ ولی وقتی خواستم بیام سراغت... دنیا روی سرم خراب شد. خونه‌تون رو عوض کرده بودین، همین‌طور خطت رو. ترم بعدی دانشگاهت رو مجازی برداشته بودی و خلاصه که همه‌ی راه‌های ارتباطی رو از بین برده بودی. اون وقت بود که من بی‌تو، تنهاترین آدم دنیا شدم. تبدیل شدم به یه مرده‌ی متحرک که فقط نفس می‌کشید. همون روزها بود که پوپک برگشت و خیلی تلاش کرد که من رو به زندگی برگردونه. تلاش‌هاش نتیجه داد و بهتر شدم؛ اما عشق تو فراموش نشدنی بود. اسم تو روی قلب من حک شده بود و هیچ کس هم نمی‌تونست جای تو بیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,497
امتیازها
478

  • #19
صدا را ارسال کرد تا نفسی تازه کند. حالا دیگر وقت آخرین حرف‌ها بود؛ اما قبل از این‌که آیکون ضبط را لمس کند، صدای زنگ تلفنش به صدا در آمد و اسم خوش‌آهنگ ماهک روی صفحه ظاهر شد. چشم‌هایش گشاد شد و لبخندی عمیق روی لبش آمد. بدون وقت تلف کردن، تلفن را جواب داد و روی گوشش گذاشت اما جواب دادن همانا و پیچیدن صدای عصبی و لرزان ماهک با لحنی طلب‌کار در گوشش، همانا:
- این چه کاری بود؟! اصلاً خوب کردم نذاشتم دنبالم بیای. تو به چه حقی جای من تصمیم گرفتی؟! آخه چه‌طور فکر کردی عشق توی احمق از دل احمق‌ترِ من بیرون میره؟! الان فکر می‌کنی وقتی رابطه رو خراب کردی من بازم به پای تو نموندم؟! دوساله به احترام تو حتی تو روی یه پسر هم نگاه نکردم، بعد تو میگی باهات به هم زدم که بری ازدواج کنی؟! فقط بگو چه‌طور تونستی اون‌قدر احمق باشی؟!
کلمه‌ی آخر را کشید و بعد شروع به نفس نفس زدن کرد. پویا که نگران حال ماه کوچکش شده بود، به سرعت به حرف آمد.
- ماهکم! تو رو خدا آروم باش. این‌ها رو برات نگفتم که خودت رو اذیت کنی.
ماهک چند نفس عمیق کشید و با حرص گفت:
- تو اصلاً برای حرص دادن من روی زمین فرستاده شدی!
پویا ریز خندید و حرف‌های ماهک که در اوج عصبانیت زده بود را به یاد آورد. چشم‌هایش برق زد و با شیطنت پرسید:
- واقعاً هنوز عاشقمی؟ مثل قدیم‌ها؟
ماهک سرخ شد و دست و پای خود را گم کرد.
- امم، چیزه...
بعد موضعش را عوض کرد و با لحنی طلب‌کار به پویا توپید تا بحث را عوض کند.
- اصلاً تو چرا این‌ها رو برای من تعریف کردی؟
- معلوم نیست؟!
- نه والا!
پویا نفسی عمیق کشید. تمام جرأتی که در وجود خود سراغ داشت را جمع کرد و گفت:
- می‌خوام برگردی!
نفس ماهک در سینه حبس شد. با این‌که می‌دانست دیر یا زود پویا این حرف را خواهد زد؛ ولی باز هم شنیدنش هیجان خاص و شیرینی را در تنش نشاند و ضربان قلبش را بالا برد. با این حال چیزی به روی خود نیاورد و موضع قبلی خود را حفظ کرد.
- اون‌وقت چرا باید برگردم؟!
پویا مات ماند و با درماندگی نالید:
- ماهکم! من هنوز عاشقتم! حالا که می‌دونی هیچ‌وقت ازت متنفر نبودم.
- خب باشه، با این حال، همون‌طور که امروز گفتم، هنوز هم قابل اعتماد نیستی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,497
امتیازها
478

  • #20
کم مانده بود اشک‌های پویا سرازیر شود.
- ماهک!
ماهک لبخندی زد. دلش با پویا بود و حرف‌هایش هم تا حدودی قانعش کرده بود؛ اما نیاز به زمان بیشتری برای فکر کردن داشت.
- فردا سرم توی بیمارستان شلوغه؛ ولی پس‌فردا از ساعت دو نیم به بعد شیفتم تمومه.
پویا مشتاق شد و امید به صدایش دوید.
- خب؟
- خب که، پس فردا می‌بینمت و همون‌موقع هم جوابم رو بهت میگم. ساعت چهار عصر، همون کافه‌ی همیشگی.
پویا خندید. حس امید در جانش دمیده شده بود و حالا با تمام وجود، مثبت بودن جواب ماهک را حس می‌کرد.
- ماه کوچکم! خودم بیام دنبالت؟
ماهک لبخند زد. می‌دانست که روزهای گذشته برای پویا زنده شده و حالا او هم یاد گذشته‌ها کرده بود.
- ساعت سه جلوی بیمارستان منتظرتم.
پویا نفس عمیقی کشید. حالا دیگر هر دو پر از آرامش شده بودند.
- آروم بخوابی ماه کوچکم!
- شبت پر از رویاهای رنگی رنگی.
پویا پر از احساس و در عین حال شیطنت‌آمیز گفت:
- مثل رویای تو؟
ماهک دستش را جلوی دهانش برد و ریز ریز خندید. این کارهای دلبرانه‌ی پویا بدجور دلش را به لرزه می‌انداخت.
- برو بگیر بخواب پویا! شب به خیر.
و تلفن را قطع کرد و در حالی که چشم‌هایش را می‌بست، آن را به نفسی عمیق به قلبش چسباند.
***
ماهک نفس عمیقی کشید و بوی عطری که درماشین پر شده بود را به ریه‌هایش فرستاد. لبخندی زد دستی به شال آبی رنگش کشید. آرام و با لحنی لطیف، دلدارش را صدا زد.
- پویا!
پویا صدای آهنگ را کم کرد و با لبخند، نیم‌نگاهی به ماهک انداخت.
- جانم؟
- چرا هنوز این عطر رو می‌زنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
352
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
343

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین