. . .

انتشاریافته داستان اتفاقی | نفس (nfs_nm)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
%D8%A7%D8%AA%D9%81.png
به نام خدا
نام داستان: اتفاقی
نویسنده: نفس (nfs_nm)
ژانر: عاشقانه
طراح: @TaRlaN~m
خلاصه: سرنوشت، چه خوابی برای او دیده است؟
برای دخترک تنها و عشق ناکامش،
برای هر آرزویی که برآورده شد،
برای بزرگ‌ترین رویایش که در اعماق وجودش مدفون شد،
برای امیدی که هنوز در دل این ماه دختر است... .‌
امید به چه؟ اصلاً چرا؟!
وقتی زندگی نورانی این ماه، تاریک شد و در دره‌ای عمیق سقوط کرد،
چگونه می‌توان امید داشت؟!
ای سرنوشت!
برای ماه کوچک این داستانت چه در فکر داری؟
دره‌ی مهیب، عمیق‌تر خواهد شد‌ یا بعد از این‌ ‌همه سقوط، بالاخره به کوه بلند و قله‌ی خوشبختی صعود می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #2
ماهک با عجله از راهروهای شلوغ بخش اورژانس عبور کرد. نگاهش بین بیمارهایی که با برانکارد از سمتی به سمت دیگر برده می‌شدند، می‌چرخید و در دل برای سلامتی همه‌ی آن‌ها دعا می‌کرد. وقتی برای بار دوم هم نامش را پیج کردند، نگاهی به بلندگوها انداخت و بر سرعتش افزود. همان‌طور که به سمت اطلاعات می‌دوید، سعی می‌کرد با بیمارها و همراهانشان برخورد نکند؛ اما تلاشش بی‌نتیجه ماند و پسری قد بلند که هیکلی پر و محکم داشت و همراه برانکاردی که روی آن دختر جوان و زیبایی با سر و صورت خونی خوابیده بود، می‌دوید، به او تنه زد و رد شد.
بوی عطر پسر در بینی ماهک پیچید و باعث شد و او شوکه‌ شده، سر جایش بایستد. چشمانش را بست و بیش‌تر بو کشید. این همان عطر بود، همان عطری که سه سال پیش ماهک برای تولد او خرید. بعد از آن روز همیشه از همین عطر استفاده می‌کرد. ماهک آهی کشید و چشمانش را باز کرد. غم به قلبش دویده بود و حس می‌کرد دنیا غمناک‌تر از قبل شده. صدای همان پسر قد بلند و خوش‌چهره هوا را می‌شکافت و از بین آن‌همه سر و صدا به گوشش می‌رسید.
- الهی دور چشم‌هات بگردم، بیدار شو دیگه! این چه کاری بود آخه؟ پوپکم! تو نمی‌دونی نباشی من هوا برای نفس کشیدن ندارم؟
حتی قربان صدقه‌ها و صدای خش گرفته از بغضش شبیه او بود. ماهک با غصه چرخید و به پسر که با بغض با برانکارد جلو می‌رفت، نگاه کرد. به محض دیدنش، چشم‌هایش خیره به نیم‌رخ پسر ماند و قلبش دیگر نتپید. خودش بود! این پسر قد بلند با آن عضله‌های محکم، که حریری از اشک، چشم‌های مشکی‌اش را در بر گرفته بود، همان دل‌دار بی‌وفای این ماه کوچک بود.
همان‌طور که پسر در ‌کنار برانکارد می‌دوید و از او دور میشد، نگاه ماهک روی دختر بی‌هوشِ روی برانکارد ثابت شد و قربان صدقه‌های پسر را به یاد آورد. چشم‌هایش سیاهی رفت و انگار دنیا روی سرش آوار شد. سردرد شدیدی به سراغش آمد و شقیقه‌هایش شروع به تپش کرد. سریع دستش را به دیوار بند کرد و دست دیگرش را روی شقیقه‌اش گذاشت و فشار داد تا بلکه از شدت سردردش کم شود. امروز دنیا خیلی بی‌رحم شده بود! کام ماهک تلخ بود و سرنوشت تلخ‌تر از آن، ‌که دقیقاً مثل دو سال پیش، دشنه‌اش را به همان قلبی زد که زخمش هنوز تازه بود.
دستش را به دیوار گرفته بود و آرام جلو می‌رفت. به میز اطلاعات که رسید، پیش‌خوان را دور زد و خودش را روی صندلی پرت کرد. همکارش با دیدن حال و روز او جیغ خفیفی کشید:
- هیع! ماهک! این چه وضعشه؟! دختر! شدی هم‌رنگ‌ گچ دیوار!
‌ماهک نفس عمیقی کشید و در حالی که به پارچ آب روی میز اشاره می‌کرد، با صدایی رو به تحلیل گفت:
- چیزی نیست، فقط یه لیوان آب به من بده. چی شده، چرا پیجم کردی؟
دختر جوان که با دستپاچگی برای ماهک آب می‌ریخت، چند قند هم داخل لیوان انداخت و به دست ماهک داد.
- دکتر صبوری داشت می‌رفت اتاق عمل، گفت تو هم باشی.
مکثی کرد و در حالی که کاغذهایش را جمع و جور می‌کرد ادامه داد:
- ولی تو اگه با این حال بری، می‌زنی یه بلایی سر خودت و مریض بدبخت میاری. تو همین‌جا بمون، من خودم میرم.
ماهک با تمام غصه‌اش، لبخندی کم‌رنگ به دوست‌ قدیمی‌اش هدیه کرد.
- مرسی نبات، خیلی لطف می‌کنی. فقط قرص مسکن داری؟
- لطف چیه بابا، وظیفمه. آره بیا، این هم قرص. من دیگه ‌برم تا دکتر صبوری نیومده جفتمون رو از گیس‌هامون بکشه ببره!
و در حالی که می‌خندید، ماهک را تنها گذاشت.
ماهک آهی کشید و قرص مسکن را با لیوان آب قند، یک نفس سر کشید. جواب سوال مردی را که دنبال دکتر می‌گشت را داد و دوباره خود را روی صندلی انداخت. با آمدن یکی دیگر از پرستارها، شیفت را تحویل داد و با تکان دادن سر، به حیاط بیمارستان رفت. گوشی‌اش را از جیب روپوشش بیرون کشید و از بین مخاطب‌هایش، اسم "ماهی" را لمس کرد. هنوز چند بوق بیشتر نخورده بود که صدای شاد و سرزنده‌ی خواهرش با لحنی شیطنت‌آمیز در گوشش پیچید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #3
- به‌به! ماه خانم! چه عجب افتخار دادین مهتاب‌تون رو بر سر این بنده‌ی حقیر هم بتابید!
و در ادامه، صدای نامزدِ شوخ طبعِ خواهرش هم اضافه شد:
- عه، نونِ زیر کبابه؟! سلام عرض شدا! چی میگی دوباره مزاحم دو نفره‌های من و عیالم شدی آخه جذاب لعنتی؟ بذار شب میام دنبالت خودمون د‌و نفره با هم بریم اختلاط کنیم!
صدای جیغ خواهر کوچک‌ترش، لبخند کوچکی را مهمان لب‌هایش کرد.
- عرشیا! می‌کشمت! که شب بری، دونفره اختلاط کنین، آره؟! می‌خوای خواهر من رو اغفال کنی، مثل خودت از راه به درش کنی؟! حالا که گوشی رو از روی بلندگو برداشتم، نذاشتم صدای ماهکم رو بشنوی، آدم میشی!
صدای خنده‌ی عرشیا کم‌تر شد و بعد صدای آرامش‌بخش خواهرش، گوشش را نوازش داد.
- جانم آجی ماهم! خوبی؟
لبخند از روی لب‌های ظریف و همیشه سرخ ماهک پاک شد و بغض دوباره گلویش را فشرد. با صدایی لرزان گفت:
- نه ماهور! خوب نیستم.
با لحنی نگران گفت:
- چی شده آجی؟
اشک از گوشه‌ی چشم عسلی ماهک چکید. با بغض، آرام، زمزمه کرد:
- بالاخره فهمیدم چرا پویا دو سال پیش تنهام گذاشت... .
***
پویا خودش را روی صندلی پرت کرد و سرش را بین دست‌هایش گرفت. بغض، لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. پوپک عزیزتر از جانش در اتاق عمل بین مرگ و زندگی دست و پا میزد و کاری از دست او بر نمی‌آمد.
پرستاری که چند دقیقه‌ی قبل وارد اتاق عمل شده بود، با عجله بیرون دوید. پویا صبر را جایز ندید، به سمتش دوید و راهش را سد کرد.
- خانم! حال پوپکم چطوره؟
پرستار با عجله پاسخ داد:
- هنوز عمل زیاد پیش نرفته. دکتر معالج گفتن یکی دیگه از پرستارها حتماً باید باشه. حالا اگه اجازه بدین برم پیداش کنم تا حال بیمارتون هرچه زودتر خوب بشه انشاءالله.
پویا سریع از جلوی راه پرستار کنار رفت و پرستار با چهره‌ای نگران به دویدن ادامه داد. لحظه‌ای آرام و قرار نداشت و مدام جلوی دری که روی آن علامت ورود ممنوع، خودنمایی می‌کرد، قدم می‌زد. قلبش دوباره درد گرفته بود و اهمیتی به آن نمی‌داد. با کلافگی، دستش را بین موهای لخت و مشکی رنگش کشید و آن‌ها را همان‌طور شلخته، روی پیشانی‌اش رها کرد. بعد از آن وداع تلخ با ماه کوچک قصه‌اش، پوپک پیدایش شده بود و یک‌بار دیگر زندگی را به او هدیه کرده بود. حالا اگر پوپکش از این تصادف جان سالم به در نمی‌برد... .
- نه! پوپکم باید زنده بمونه، دیگه اما و اگر نداره که!
آهی تلخ کشید و روی زمین نشست. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و قلبش را آرام ماساژ داد. درد دیگر امانش را بریده بود و قرص‌هایش هم در دسترس نبود. سرش را با غصه به دیوار تکیه داد و نالید:
- آخه تو وسط اتوبان چی‌کار می‌کردی دختر؟!
با دویدن دو پرستار به سمت اتاق عمل رشته‌ی افکارش پاره شد. یکی از آن‌ها همانی بود که چند دقیقه‌ی پیش با او حرف زده بو‌د؛ اما دیگری... خدایا، نیم‌رخ پرستار دوم چه‌قدر شبیه به ماهک بود!
چشم‌هایش گرد شد. دلش لرزید و فکر پوپک از خاطرش پر کشید. این دختر واقعاً ماهک خودش بود؟ در که بسته شد، پویا به خودش آمد. پرستارها داخل شده و او را با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشته بودند. دوباره نگرانی به دلش هجوم آورد و دلش برای پوپک پر کشید.
***
ماهک به سرعت گان عمل، ماسک و دست‌کش پوشید. در داخلی را باز کرد و وارد اتاق عمل شد. جلوتر رفت و کنار دکتر صبوری ایستاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #4
- اومدم دکتر.
- بسیار خب، همین‌جا کنار دست من وایسا، مثل همیشه.
ماهک سری تکان داد. سینی وسایل را نزدیک خود کرد و رو به پرستاری دیگر پرسید:
- اسم بیمار و مشکلش چیه؟
- پوپک کاشفی، وسط اتوبان با یه ماشین تصادف کرده و کبدش به شدت آسیب دیده.
اما ماهک از وقتی که اسم پوپک به میان آمده بود، دیگر حرف پرستار را نمی‌شنید. مگر امروز چند نفر با سر و صورت خونی در اورژانس حضور داشتند که نامشان پوپک بود؟!
دلش طاقت نیاورد، جابه‌جا شد تا صورت بیمار را بهتر ببیند. با دیدنش، شک‌هایش به یقین پیوست. این دختر، عشق جدید پویا بود. سرش گیج رفت و دلش از شدت غصه فشرده شد. با حالی دگرگون شده سر جایش برگشت. لحظه‌ای خواست تا از دکتر تقاضا کند که در این عمل حضور نداشته باشد؛‌ اما صدایی در ذهنش اجازه نداد:
- این دختر خوشگل، عشق پویاست! همون کسی که تو هنوز هم عاشقشی. می‌دونی اگه یه تار مو از سرش کم بشه پویا چه‌قدر غصه می‌خوره؟
اخم کرد و ناخودآگاه دست‌هایش مشت شد. انگار که جانی تازه به تنش دوید.
- نمی‌ذارم خم به ابروش بیاد!
دکتر صبوری نیم‌نگاهی به ماهک انداخت.
- چیزی گفتی؟
لپ‌های ماهک از پشت ماسک گل انداخت. مگر چه‌قدر بلند گفته بود؟
- نه دکتر، با خودم بودم.
دکتر صبوری دیگر چیزی نگفت. ده دقیقه‌ای از عمل گذشته بود که دکتر از حواس‌پرتی‌های ماهک که همیشه دقیق بود، تعجب کرد.
- خانم محبت! خوبی؟
ماهک با شرمندگی به دکتری که جای پدرش را داشت نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #5
- معذرت می‌خوام! راستش زیاد رو به راه نیستم. سعی می‌کنم حواسم رو بیشتر جمع کنم.
دکتر سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت. در انتهای عمل، دکتر رو به ماهک کرد.
- خانم محبت! دیگه چیزی نمونده. شما می‌تونی بری استراحت کنی، عمل هم تا چند دقیقه‌ی دیگه تمومه.
ماهک سری تکان داد و تشکر کرد و به طرف بیرون اتاق راه افتاد. گان و ماسک و دست‌کش را در آورد و از در بیرون رفت. سردرد دوباره داشت به سراغش می‌آمد و علاوه بر آن سرگیجه‌ی بدی داشت. دست به دیوار گرفت و سعی کرد هرچه زودتر خود را به اتاق استراحت برساند؛ اما بعد از چند قدم، بدحالی به او غلبه کرد و ماهک از هوش رفت و با صدای بدی به زمین افتاد.
پویا که داشت به ماهک نزدیک میشد تا از نتیجه‌ی عمل و حال پوپک خبر بگیرد، با دیدن زمین خوردنش، لحظه‌ای شوکه شد و بعد با سرعت به طرفش دوید.
- خانم! خانم! حالتون خوبه؟
وقتی بالای سرش رسید و او را چرخاند تا چهره‌اش را ببیند، تازه فهمید حدسش درست بوده و ماهک یکی از پرستارهای این بیمارستان است. چشم‌هایش ازتعجب گرد شد و لب‌های خوش فرمش نیمه‌باز ماند.
- ماهکم!
قلبش با سرعتی چند برابر شروع به تپیدن کرد. بعد از دو سال، چرا باید حالا و در این وضع، ماهکش را پیدا می‌کرد؟!
آهی کشید. نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت. گیج بود. سلول به سلول بدنش، آغوش گرم ماهک را طلب می‌کرد؛ ولی امروز برخلاف دو سال پیش، اجازه‌ی این کار را نداشت. با قلبی سرشار از هیجان و شادی و عشق و مالامال از درد و نگرانی، از جا بلند شد تا پرستاری را به ماه کوچکش برساند.
***
ماهک با صدای مهربانی که می‌گفت:
- ماهکم! ماه کوچکم!
چشم باز کرد. هنوز درک درستی از فضا نداشت. نگاهش به سرمی خورد که انتهای آن به دست خودش وصل بود. دست دیگرش را روی پیشانی گذاشت و کمی روی تخت جا به جا شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #6
با نگاهی به دیوارهای سفید، فهمید که در اتاق استراحت پرستارهاست. بی‌هوش شدنش را در راه‌روی اتاق عمل به خاطر می‌آورد؛ اما بعد از آن دیگر چیزی یادش نبود. لابد یکی از پرستارها او را دیده و به اتاق استراحت آورده بود.
و بعد بی‌هوا، صدای شیرینی که باعث بیدار شدنش بود، به ذهنش هجوم آورد.
- ماه کوچکم!
دوباره صدایش کرده بود. هیجان، قلب کوچک ماهک را در بر گرفت. در این دنیا فقط یک نفر بود که او را به این نام صدا می‌کرد. با نگرانی و دلی آشوب‌شده، چشم چرخاند و نگاهش در نگاه شب‌رنگ پویا قفل شد. لب‌های پویا به لبخندی گشوده شد.
- بالاخره چشم‌های عسلیت رو باز کردی!
ماهک زیر لب زمزمه کرد:
- پس درست حدس زدم!
بوی عطر پویا مشامش را پر کرد. سوالی در ذهن کنجکاوش چرخید:
- اگر عاشق یه دختر دیگه شده، پس چرا هنوز عطری رو می‌زنه که من بهش هدیه دادم؟
صدای خوش‌رنگ پویا، او را از افکارش جدا کرد:
- ماهکم! خوبی؟
ماهک سرفه‌ای کرد و با صدایی دورگه‌شده از خواب، جواب داد:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ چرا بالا سر عشقت نیستی؟
پویا آرام و مردانه خندید و دل نازک و عاشق ماهک، از خنده‌ی پویا در سینه لرزید.
- خب بالای سر عشقم هستم دیگه!
ماهک اول گیج شد؛ ولی وقتی مفهوم حرف پویا را درک کرد، اخمی ابروهایش را به هم پیوند داد.
- اولاً، بنده شاید قبلاً عشقت بودم؛ ولی الان نیستم. دوماً، منظورم این بود که چرا بالا سر پوپک نیستی. سوماً، وقتی عاشق اون هستی، حق نداری اسم من رو با "م" مالکیت خطاب کنی!
پویا با دل‌تنگی، خیره به چهره‌ی طلب‌کار ماهک مانده بود. همان‌طور که نگاهش را از ابروهای کمانی و دست نخورده‌ی او به لب‌های همیشه سرخش می‌رساند، با دلتنگی و حسرت گفت:
- دلم برای این حاضر جوابی‌هات تنگ شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #7
احساسات ماهک به غلیان افتاد. حس امیدی، کم‌رنگ، به دلش دوید و غمِ دوری هم نگاهش را تسخیرکرد. با تلخی گفت:
- خودت این‌ها رو از خودت دریغ کردی.
پویا آهی کشید و چیزی نگفت؛ اما به سرعت تغییر حالت داد و لبخند زد. شیطنت‌هایش را از سر گرفت و سعی کرد مثل آن روزهایی که ماهک را داشت، با او کل‌کلی شیرین راه بی‌اندازد.
- دختر خانم! اولاً من عاشق تو بودم و هستم و خواهم بود. دوماً، فضول‌چه! تو از کجا فهمیدی من همراه یه دخترم که اسمش هم پوپکه؟! تعقیبم می‌کردی؟!
نگاهی به چهره‌ی دخترک انداخت که با جمله‌ی آخر او اخمالو شده بود. ریز خندید و ادامه داد:
- سوماً، عشق اول و آخر من خودتی ماهکم!
"م" مالکیت را با تاکید بیشتری گفت و همین حرص ماهک را درآورد. پوفی کرد و دستش را روی چشمش گذاشت و با حرص نالید:
- توی پرروبازی فقط عرشیا حریف تو میشه!
به ثانیه نکشید که ابروهای پسر گره‌ای کور خورد و حسادت و غیرت در وجودش به جوشش درآمد.
- عرشیا کیه؟!
ماهک با شنیدن لحن عصبی پویا، با تعجب، دست از روی چشم‌های درشتش برداشت و به اخم‌ها و صورت عصبی او نگریست. بعد از آن دوسالی که نامزد هم بودند، دیگر خوب حالات پویا را می‌شناخت. واقعاً غیرتی شده بود؟! چه‌قدر شیرین!
لبخندی را که تا پشت لب‌هایش آمده بود، قورت داد و دوباره نقش بازی کرد. خود را به بی‌خیالی زد و گفت:
- شب قراره بیاد دنبالم، دوتایی بریم بیرون؛ اون‌موقع می‌تونی ببینیش.
این‌بار رگ‌های دست و گردن پویا متورم شد. لحظه‌ای ترس به دل ماهک آمد. خوب می‌دانست پویا اگر عصبانی یا ناراحت شود، بلایی سر در و دیوار می‌آورد و یا با هنر رزمی‌ای که بلد بود، آسیبی به شخص دیگری می‌رساند. ترس ماهک از آسیب رسیدن به خودش نبود، پویا هرگز این کار را نمی‌کرد. ترسش از آسیب رسیدن به اتاق کوچک پرستارها بود؛ ولی با این وجود، دیدن غیرت پویا، لذتی وصف ناپذیر داشت که باعث میشد این نگرانی را نادیده بگیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #8
پویا انگار که هنوز هم روزهای نامزدی‌شان باشد، حس تملک نسبت به ماهک در وجودش غوغا کرد و با عصبانیت غرید:
- ماهک! با من بازی نکن ها! میگم بگو این یارو چه صنمی با تو داره که می‌خوای تنها باهاش بری بیرون؟!
ماهک که خود را بی‌توجه به پویا نشان می‌داد، ملحفه را روی خودش مرتب کرد. اخمی ملایم کرد و با آرامشی که اندک ناز را چاشنی آن کرده بود، پاسخ داد:
- عه، بهش توهین نکن، عشقم ناراحت میشه! بعدشم، تو خودت چه صنمی با من داری که من همه‌چیز رو بهت بگم؟!
این حرفش، مثل دستی، پویا را از میان گذشته بیرون کشید و تلنگری به او زد. نگاهش به آنی یخ زد. ماتش برد و آن‌همه عصبانیتش دود شد. دهانش را باز و بسته کر‌د؛ اما صدایی از آن خارج نشد. دست آخر، دمی عمیق کشید و بدون بازدم، به آرامی زمزمه کرد:
- عشقت؟!
و با صدایی بلندتر ادامه داد:
- ماهک! تو ازدواج کردی؟
ماهک هیچ چیزی نگفت، فقط با تعجب به این تغییر حالت ناگهانی پویا خیره ماند. با سکوتش، پویا هم از حدس خود مطمئن شد. حسادت و غم در وجودش زبانه کشید و نگاهش مثل یک ساختمان زلزله‌زده، آوار شد. نگاه غم‌زده‌اش را به سوی ماهک گرفت و غم نگاهش، تن دختر را لرزاند. با صدایی خش‌گرفته به آرامی زمزمه کرد:
- متاسفم! من خبر نداشتم. فکر ‌می‌کردم مجردی و من هنوز...
ادامه‌ی حرفش را خورد و ماهک را در خماری جمله‌اش باقی گذاشت. آرام از روی صندلی کنار تخت بلند شد و به طرف در رفت. دستگیره‌ی در را که در دست گرفت، ترس از دست دادن دوباره‌ی پویا به وجود ماهک دوید و دخترک مات‌مانده، بالاخره به خودش آمد.
- چی میگی تو؟! معلومه که ازدواج نکردم! عرشیا نامزد ماهوره، چند وقت دیگه هم عروسیشونه!
پویا یک‌بار دیگر شوکه شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #9
- ماهور؟! ولی آخه اون حرف‌ها...
- خواستم یکم حرصت رو در بیارم و اذیتت کنم.
کورسوی امید در چشم پویا سوسو زد.
- حتی اون‌موقع که گفتی عشقت ناراحت میشه؟
ماهک نخودی و نمکین خندید و از خنده‌ی دلبرانه‌اش زلزله‌ای در دل پویا به‌پا شد.
- منظورم ماهور بود. خب من عاشق ماهورم و تو هم به عرشیا توهین کنی، ماهور ناراحت میشه دیگه!
هنوز هم نگرانی دست از سرش بر نداشته‌بود.
- ماه کوچکم! کسی هم توی زندگیت نیست؟
ماهک ذوقش را پنهان کرد.
- مهمه؟!
با عشق به ماه کوچک دنیای تاریکش خیره شد.
- خیلی زیاد!
عشق نگاهش، ماهک را بی‌طاقت کرد و قفل دهانش را شکست.
- نه، هیچ کسی توی زندگیم نیست.
پویا این‌بار بی دغدغه و استرس از ته دل خندید. دوباره به سمت تنها تخت اتاق کوچک استراحت برگشت و روی صندلی فلزی، کنار آن، نشست.
ماهک که کم‌کم داشت احساس خجالت می‌کرد، بحث را عوض کرد.
- آقا پویا! فکر نکن پیچوندی‌ها! گفتم مگه تو عاشق پوپک نیستی؟ پس بالا سر من چی‌کار می‌کنی؟
پسرک با شیطنت خندید.
- آخه قربون اون پویا گفتنت بشم من! تو اول بگو از کجا فهمیدی من همراه پوپکم، تا من هم همه‌چیز رو برات تعریف کنم.
لپ‌های ماهک از خجالت گل انداخت و در عین حال از پررویی پویا حرص خورد.
- هوف، از دست تو!
و پوفی کلافه کشید. پویا خندید و شیطنت‌آمیز ادامه داد:
- خب؟ چی شد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #10
نفسش را با حرص فوت کرد و فهمید راهی جز گفتن حقیقت ندارد.
- توی راه‌رو که داشتی قربون صدقش می‌رفتی دیدمتون. همون‌موقعی که داشتین می‌بردینش اتاق عمل.
اخمش را پررنگ‌تر کرد و نگاهش را با قهر از پویا گرفت. گیج بود و هیچ‌چیز را درک نمی‌کرد. پویا می‌گفت عاشق اوست و قربان صدقه‌ی پوپک می‌رفت؟! تنها چیزی که خوب می‌دانست این بود که از حس پویا به آن دختر زیبا، حسادت در وجودش غوغا می‌کرد.
پویا با مهربانی لبخندی زد سرش را به طرف خود برگرداند و با لذتی که از حسادت ماهک می‌برد، جواب داد:
- حسود خانم! پوپک خواهرمه.
دست به سینه زد و با اخم، نگاهش را طلب‌کارانه به صورت نمکین پویا دوخت.
- دروغ نگو، اگه خواهرته پس چرا فامیلی‌هاتون یکی نیست؟ فامیلی اون کاشفیه و فامیلی تو پایدار.
پویا مردانه خندید. ماهک با این حسودی، درست مثل دختر بچه‌های کوچک شده بود.
- ماه کوچکم! اولاً غیر از خودت، من عاشق هیچ‌کسی نبودم و نیستم. حالا هم که بعد از دو سال پیدات کردم؛ تا مال خودم نشی ولت نمی‌کنم.
دل ماهک ضعف رفت و لبخند محوی زد. کدام دختری بود که از خواسته شدن توسط معشوقش بدش بیاید؟!
چشم‌های تیز پویا، لبخند ماهک را شکار کرد. دلش از احساس او قرص شد و با شادی‌ای که در وجودش قل‌قل می‌کرد، ادامه داد:
- بعدش هم پوپک خواهر تنی من نیست. داستانش طولانیه.
نگاهش به چشم‌های کنجکاو و مشتاق ماهک افتاد و خنده‌اش گرفت. خوب ماهک را می‌شناخت و می‌دانست تا کل ماجرا را نفهمد، حس فضولی، یک لحظه هم راحتش نمی‌گذارد.
- اون‌جوری نگاهم نکن موش کوچولو! فرصت بده، میگم برات.
ماهک با خجالت نگاهش را دزدید. کمی خودش را روی تخت بالا کشید و منتظر ماند.
- وقتی که حدود‌اً یک سال و نیم داشتم، یه روز یکی جلوی در خونه‌مون یه دختربچه رو می‌ذاره که فقط یه نامه همراهش بوده. توی نامه نوشته بوده که مادر دختر فوت شده و پدرش هم توانایی نگه‌داریش رو نداره؛ ولی قول داده بود یه روزی بیاد و دخترش رو با خودش ببره. مامانم تا دختر رو می‌بینه، مهرش به دلش می‌افته، پس بابام رو راضی می‌کنه و ما سرپرستی اون دختر رو به عهده می‌گیریم و اسمش رو می‌ذاریم پوپک.
اخم‌های ماهک در هم رفت. نتوانست تحمل کند و وسط حرف پویا پرید:
- خب باز هم خواهر واقعیت نیست که، می‌تونی عاشقش بشی و باهاش ازدواج کنی.
و بعد لب‌هایش را ورچید و همان‌طور که دست به سینه میشد، نگاهش را با قهر از پویا گرفت. پویا با لحنی که خنده در آن موج میزد، گفت:
- بچه جون! به دو دلیل مهم من نه می‌تونم عاشق پوپک بشم و نه می‌تونم باهاش ازدواج کنم.
با عشق و لذت به ماهکش خیره شد که دوباره از روی کنجکاوی به سمتش برگشته بود و با اشتیاق زیاد نگاهش می‌کرد.
- اول این‌که من فقط عاشق یه نفرم و اون یه نفر هم تویی. دوم این‌که از اون‌جایی که من تا دو سال و نیم شیر می‌خوردم، وقتی پوپک میاد خونه‌ی ما، مادرم شیرش میده و من و پوپک می‌شیم خواهر و برادر رضاعی. در نتیجه محرم هستیم و نمی‌تونیم ازدواج کنیم!
چشم‌های ماهک برقی زد و بالاخره نفس راحتی کشید. آن‌همه استرس و ترس، به یک‌باره از وجودش پر کشید. با آسودگی خندید و منتظر ادامه‌ی داستان ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
351
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
343

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین