. . .

متروکه داستان آشوب به طعم وانیل | نفس (nfs_nm) کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ashob-be-copye0cafffa7980551e.png
نام داستان: آشوب به طعم وانیل
نویسنده: نفس(nfs_nm)
طراح: ترلان محمدی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
خلاصه:
هنگامی که آشوب به زندگی‌ات قدم می‌گذارد،
راهی جز ادامه دادن نیست.
آشوبی که ورق سرنوشت را برمی‌گرداند
و آن روی تیره‌ی زندگی را به رخ می‌کشد.
آیا می‌توان دوباره خوشبختی را دید؟
می‌شود این‌بار با آدمی دیگر،
زندگی را به طعم و بوی شیرین وانیل کشاند؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,497
امتیازها
478

  • #11
نفس توی سینه‌م گره خورد و دیگه بالا نیومد. یاشار الان چی گفت؟! گوش‌هام هم دیگه درست نمی‌شنیدن انگار. یاشاری که بیشتر از همه برای رسیدن من و ادریس به هم تلاس می‌کرد و همیشه پشتم بود، دلش پیش من گیر بود؟!
-یا... شا...
-آشوب تو خوبی؟!
دستم رو روی سینم گذاشتم و مشت کردم. می‌دونستم حالت دست داده بهم عصبیه و از شوک حرف یاشار. قبلاً هم یک‌بار این‌جوری شدم، روزی که ادریس بهم ابراز علاقه کرد.
-نفسم!
یاشار محکم به پشتم کوبید. دستپاچه و هراسون شده بود. هل کرده بود نگرانی از تمام حرکاتش معلوم بود.
-نفس‌های عمیق بکش آشوبم! وایسا، وایسا الان آب میارم.
صداش می‌لرزید، درست مثل دست‌هاش. این‌قدر ترسیده بود؟ از چی؟ از مردنم؟!
-نه چی می‌گم من، وایسا چیه؟ بیا بگیر بشین. یه چیزی بگو، گریه کن، داد بزن.
دستم رو کشید و روی اولین نیمکت نشستیم. صداش کم‌کم ناواضح می‌شد. دیدم تار شده بود و سرم گیج می‌رفت. با سیلی‌ای که محکم به صورتم زد و فریادی که بعد از اون کشید، شوک دیگه‌ای بهم وارد شد و نفسم برگشت.
-نفس بکش!
نفس‌های عمیق و منقطع کشیدم و اشک‌هام هم بی اختیار سرازیر شدن. یاشار نفس راحتی کشید و دستش رو بین موهاش فرو برد. چند قدمی راه رفت و بعد با بی‌طاقتی جلوی پام، روی زمین روی زانو نشست. وقتی به حرف اومد، از صدای خش‌دارش فهمیدم اون هم بغض کرده.
-غلط کردم آشوب! ببخش.
چشم‌های بغض‌دارم رو بهش دوختم. با لب‌هایی لرزون گفتم:
-شوخی بود، مگه نه؟
نگاهش رو ازم دزدید. دستم رو گرفت و سرش رو پایین انداخت. صداش انگار از ته چاه در میومد.
-نه، حرف دل بود.
لب گزیدم و چیزی نگفتم. چیزی برای گفتن نداشتم. یاشار یه توضیح طولانی به من بدهکار بود!
 
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین