. . .

متروکه داستان آشوب به طعم وانیل | نفس (nfs_nm) کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
ashob-be-copye0cafffa7980551e.png
نام داستان: آشوب به طعم وانیل
نویسنده: نفس(nfs_nm)
طراح: ترلان محمدی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
خلاصه:
هنگامی که آشوب به زندگی‌ات قدم می‌گذارد،
راهی جز ادامه دادن نیست.
آشوبی که ورق سرنوشت را برمی‌گرداند
و آن روی تیره‌ی زندگی را به رخ می‌کشد.
آیا می‌توان دوباره خوشبختی را دید؟
می‌شود این‌بار با آدمی دیگر،
زندگی را به طعم و بوی شیرین وانیل کشاند؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #2
به نام خداوند احساس پاک
شوکه شده، خیره به صفحه‌ی خاموش گوشی، مات مونده بودم. همه چیز برام گنگ بود و درک درستی از فضای اطرافم نداشتم. دنیا برام به یه سری صدای نامفهوم از جارو کشیدن‌های مامان و سر و صدای هدیه که وقت گیر آورده بود و صبح جمعه سر چیزی با مامان بحث می‌کرد، تبدیل شده بود. اون‌قدری توی شوک بودم که حتی اشک به چشمم نمی‌اومد. فقط غم سنگینی، ناباورانه قلبم رو به آغوش کشید بود. احساسم رو هم نمی‌دونستم، انگار ترکیبی از خشم و غم و ناباوری بود. هنوز هم بعد از گذشت نیم ساعت از قطع تماس، آخرین جمله‌ش توی گوشم اکو میشد.
-تو توی قلبم آشوب به پا کردی و من هنوز هم دوستت دارم. تا ابد یه گوشه از مغز و قلب و روحم برای تو می‌مونه؛ ولی ما دیگه نمی‌تونیم ادامه بدیم.
و بعد بی هیچ حرف دیگه‌ای تلفن رو قطع کرده بود. چیزهایی جسته گریخته از بقیه‌ی حرف‌هاش رو به یاد داشتم، مثل این‌که تاکید کرده بود نگران چیزی نباشم و خودش موضوع رو به خانواده‌هامون میگه. اصلاً کدوم موضوع رو می‌گفت دقیقاً؟! الان با این تیری که به قلبم شلیک کرد و روحم رو کشت، موضوعات زیادی برای گفتن وجود داشت!
همه چیز اون‌قدر غیر قابل باور بود که حرف‌هاش از ذهنم پر کشیده بود. اصلاً چی شد؟ مثل هر روز زنگ زده بود تا وقتی برسه سر کارش کلی با هم حرف بزنیم و بقیه‌ی روز دلتنگی کمتر اذیت‌مون کنه؛ اما تا سلام کردم و خواستم مثل همیشه خودم رو براش لوس کنم، ازم خواست کمی سکوت کنم و بعد خودش یک ریز حرف زد. کابوس‌هام رو توی بیداری برام به تصویر کشید و بعد بدون این‌که من چیزی بگم، گفت نمی‌تونیم ادامه بدیم و بعد بدون خداحافظی برای همیشه رفت! یعنی لایق یه خداحافظی هم نبودم؟
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #3
انگار دلیلش رو هم گفت. دلیلش چی بود؟ چرا یادم نمیاد؟ باید به یاد بیارم، این‌جوری نمیشه. نمی‌تونم همین‌جور این‌جا بمونم، باید به یکی بگم. به کی بگم؟ اصلاً چی بگم؟ گیج و بی اختیار گوشی رو روشن کردم و خیره به لیست تماس‌های اخیرم شدم. یک تماس قبل از اون تماس شوم، اسم پناهم حک شده بود. جوری که ذخیره‌ش کرده بودم، مثل همیشه لبخند به لبم می‌آورد، بر خلاف ادریس که "همه‌ی من" ذخیره شده بود و اسمش امروز بدجور بهم دهن کجی می‌کرد.
اسم بانمکی که دقیقاً مطابق شخصیتش بود رو لمس کردم. "منحرفِ خوش خنده" ذخیره شده بود! همیشه‌ی خدا شوخ طبع بود و می‌خندید، جدای از روزهایی که کسل و بدحال می‌شد و همه‌ی آدم‌ها هم از این روزهای بد داشتن.
صدای دلنشینش که توی گوشم پیچید، بالاخره بعد از یه ساعت لب از لب گشودم و حرف زدم.
-سلام عرض شد بانو، بنده رو مفتخر نمودین تماس گرفتین. کدوم خرتون تو گل گیر کرده که با این بنده‌ی حقیر کار دارین؟
-کجایی؟
با شنیدن صدای خش‌دار و گرفته‌م، فهمید که وقت شوخی نیست و واقعاً یه خبرهاییه.
-دانشگاهم، حالت خوبه؟
-میای پاتوق؟
چند لحظه‌ای مکث کرد، انگار که داشت ساعت رو نگاه می‌کرد.
-کی اون‌جا باشم؟
نگاهی به ساعت دیواری اتاقم انداختم و با دیدن عقربه‌ها که ساعت 10 صبح رو نشون می‌دادن گفتم:
-یک ساعت دیگه می‌بینمت.
به نظرم یک ساعت کافی بود تا این تن زخم خورده رو جمع و جور کنم و دوباره توی آغوشش خودم رو رها کنم.
-می‌بینمت.
و قطع کرد. همین بود که منحرفِ خوش خنده‌ی من شده بود دیگه! همین که وقتی نیازش داشتی همیشه‌ی خدا برات بود. حتی از دانشگاهش میزد تا به من برسه و فقط خدا می‌دونست این آدم توی قلب من چه جایگاه بالایی داشت!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #4
با اون چهره‌ی ماتم زده، ساعت 10 صبح جمعه فرار از زیر سوال‌های مامان و نگاه‌های پرسش‌گر هدیه سخت بود؛ ولی خدا خیر بده بهاری رو که از دبیرستان با هم بودیم و مامان خیلی قبولش داشت و وقت فرار از دست مامان همیشه با اون بودم! با دیدن قامت بلندش که از دور نمایان میشد، کوله‌م رو روی نیمکت همیشگی‌مون پرت کردم و به سمتش دویدم. بدون این‌که حتی فرصت سلام کردنش بهش بدم، با کلافگی گفتم:
-بخون! طاقتم طاق شده، بخون!
مثل همیشه ذهنش منحرف بود که خیلی زود منظورم رو فهمید.
-تو مگه محرمِ ادریس...
با بغضی که تازه بعد از دو ساعت داشت خودش رو نشون می‌داد، با بی‌قراری مشتی به سینه‌ش کوبیدم و گفتم:
-نه یاشار، من محرمِ هیچ کسی نیستم، بابامم زیر یه خروار خاکه و به اجازه‌ش نیاز نیست. بعد برات میگم، الان فقط اون صیغه‌ی محرمیت لعنتی رو بخون!
یاشار با نگاهی نگران به چشم‌های پر از بغضم، ازم وکالت گرفت و صیغه‌ی محرمیت رو خوند. این با گفتن آخرین کلمه، بی صبرانه به جایی حوالی بین حصار دست‌هاش، نزدیک‌تر از قبل به وجود گرمش پناهندگی گرفتم. گرمای سینه‌ش که صورتم رو قلقلک می‌داد و حس امنیتی که ازش می‌گرفتم، بالاخره بغض تلخ و سنگینم رو شکوند. این آدم آرامش و پناه من بود! ادریس چه کنارم و عشقم بود و چه نبود، این آدم تا همیشه آرام جانم می‌موند.
تا ساعتی بعد، پس از کلی گریه و خیس کردن پیرهن یاشار، کمی آروم گرفته بودم و حالا کنار هم روی نیمکت نشسته بودیم و سکوت پیشه کرده بودیم.
-هیچ وقت فکر نمی‌کردم اولین باری که خودت رو بین دست‌هام جا می‌کنی این‌جوری باشه. انتظار چیز جذاب‌تری رو داشتم!
با نگاهی به چشم‌های شیطونش، بر اساس شناختی که ازش داشتم مننظورش رو گرفتم. بی حوصله، بدون این‌که مثل همیشه از منحرف بازی‌هاش حرص بخورم، گفتم:
-شعور هم چیز خوبیه که تو نداری. تو این موقعیت هم ذهن منحرفت باید کار کنه؟
از ته دل خندید. همیشه همین بود، غصه‌ها رو زود کنار می‌ذاشت و شوخی می‌کرد و می‌خندید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #5
وقتی دید مثل همیشه باهاش همراهم نمیشم، بالاخره چهره‌اش جدی شد.
-چی شده؟ اون پسره‌ی چلغوز کجاست که تو این‌جوری شدی؟ تو و اون مگه محرم نبودین، پس چرا امروز...
حرفش رو قطع کردم و گفتم. از تمام کابوس‌هایی که توی بیداری دیده بودم گفتم. از دلیل رفتنش که تازه به یاد آورده بودم گفتم. تعریف کردم که به خاطر یه موقعیت کاری بهتر که سرنوشتش رو به خارج از کشور می‌رسونه روی تمام رویاهای مشترکمون، روی اون همه عشق بینمون خط بطلان کشیده. که رفته و صیغه‌ی بینمون رو فسخ کرده و دیگه نمی‌خواد دختری رو توی زندگیش راه بده و تنهایی رو ترجیح میده.
-غلط کرده! می‌خواد بره خارج خب بره، نمی‌تونه تو رو با خودش ببره؟!
نگاهی به چشم‌های خشمگینش انداختم. صورتش از عصبانیت سرخ بود و رگ پیشونی و گردنش برآمده شده بود. می‌دونستم این مرد تا چه اندازه روی من حساسه و مطمئن بودم الان به خون ادریس تشنه‌ست! سرم رو پایین آوردم و به مشت‌های گره‌خورده‌ش چشم دوختم.
-گفت نمی‌خوام کسی توی دست و پام باشه. گفت می‌خوام برم اون‌جا کار و پیشرفت کنم، نه این‌که فکرم درگیر یکی دیگه هم باشه و مدام بخوام نگرانش باشم.
صدای فریادش نه تنها تن من رو لرزوند، بلکه نگاه آدم‌هایی که نزدیکمون بودن رو هم به سمتش کشوند.
-وظیفشه حواسش بهت باشه! اگه عرضه‌ی بودن نداشت، از اول شکر اضافه خورد اومد جلو!
هراسون دستش رو گرفتم و دوباره روی نیمکت نشوندمش. ملتمسانه نگاهش کردم.
-یاشار آروم بگیر!
یاشار با فشار دستم نشست و از بین دندون‌هایی که با شدت به هم فشرده می‌شدن غرید:
-من خون این پسره‌ی الدنگ رو می‌ریزم.
حق توهین کردن بهش رو داشت؟نداشت! درسته که شده بود بزرگ‌ترین ضربه‌ی زندگیم؛ ولی دل من هنوز هم گیرش بود. گیر ریش‌های بلندمشکیش، گیر نگاه قهوه‌ایِ پر از حیاش، گیر حرف‌های مهربانانه‌ش!
-بسه یاشار!
با تشری که زدم، اول نگاهش پر از تعجب شد. وقتی حرف دلم رو از نگاهم خوند، خشم با قدرت بیشتری به وجودش حمله کرد.
-نه‌خیر، تو بس کن! تا کی می‌خوای سنگش رو به سینه بزنی؟ کم اشک نشوند به چشم‌هات؟ کم با یاد باران جونش خون به جیگرت کرد؟ کم از ادعای عشقش به تو برگشت و گفت هنوز عاشق بارانه و زود برای تو پا پیش گذاشته؟! تا کی می‌خوای عاشقش بمونی؟!
اشک دوباره مهمون چشم‌هایی شد که هم‌رنگ چشم‌های ادریس بود و من از امروز از این شباهت متنفر بودم.
-دلم تنگشه!
وقتی دید من قصد کوتاه اومدن ندارم، کمی خودش رو کنترل کرد و لحنش مهربون‌تر شد.
-می‌گذره گلم. سختی‌های زیادی رو پشت سر گذاشتی، اینم می‌گذره!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #6
***
روزها با سرعت هر چه تمام‌تر پشت سر می‌گذشتن. روزهایی که برای من پر از غم و شادی‌های بیخودی و لبخند‌های تصنعی بود. تا وقتی که ادریس لب از لب باز نکرد، مجبور بودم با یه لبخند الکی به بقیه نشون بدم همه چیز خوب و مرتبه. از احوال‌پرسی‌های مامان که حال ادریس رو می‌پرسید با لبخندی تلخ می‌گذشتم. فضولی‌های هدیه رو پشت سر می‌گذاشتم و چشم‌های کنجکاو محمد خان رو می‌پیچوندم.
آخ بیچاره محمدخان که غم رو از عمق نگاهم می‌خوند و بیشتر از همه نگرانم بود! بیچاره محمد خانی که همسر مادرم بود و من رو کمتر از هدیه‌ای که بچه‌ی خودش و مامان بود دوست نداشت.
جلوی بقیه نشون نمی‌دادم که چه‌قدر بدحال و شکسته‌م؛ اما امان از وقت‌هایی که یاشار رو می‌دیدم که تمام پیراهنش مورد هجوم اشک‌هام قرار می‌گرفت و یا وقت‌هایی که توی اتاقم با تلفن کردن‌هاش تنها می‌شدم. اون وقت بود که عروسک خرسی کوچیکم که از بچگی بدون بغل کردنش خوابم نمی‌برد، خیس از اشک‌های صورتم می‌شد. انگار فقط یاشار بود که اون‌قدر کنارش حس امنیت داشتم که احساساتم رو بروز بدم و اجازه بدم که کمی آرومم کنه.
بالاخره شمار روزها به یک هفته رسید و توی یه آخر هفته که هوای خنک اردیبهشت، به همه حس و حال خوبی می‌داد، ادریس و خانواده‌ش بی‌خبر مهمون خونه‌ی ما شدن. وقتی که بعد از گذشت مدتی ادریس به حرف اومد از اتمام رابطه‌مون گفت، معلوم شد که حتی خانواده‌ی خودش از کار احمقانه‌ش خبر نداشتن. دلم به حال شرمندگی توی نگاه پدرش می‌سوخت و اشک‌هایی که مادرجون می‌ریخت و عذرخواهی‌هاش از من دلم رو خون می‌کرد. من کینه‌ای نداشتم، اصلاً چه‌طور می‌تونستم از کسی که به من روح داده بود کینه بگیرم؟! اما نمی‌دونم چرا، سیلی‌ای که پدر ادریس جلوی همه به صورتش زد، کمی، فقط کمی دلم رو خنک کرد.
و محمد خان، که اون شب از همه بیشتر برای من پناه شد. با پدر و مادر ادریس با کمال احترام برخورد کرد؛ اما چیزی نمونده بود که بار ادریس نکرده باشه! وقتی توی آغوش خودش بغضم شکست، می‌گفت تو اشک به چشم‌های دخترم نشوندی، نمی‌بخشمت.
اون شب دوباره حس کردم بابا دارم. اون شب نحس بود؛ اما من بعد از 17 سال به محمد خان گفتم بابا...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #7
***
در ماشین رو باز کردم و خودم رو بی‌حوصله روی صندلی انداختم. کوله‌م رو روی پام گذاشتم و با گفتن سلام، کمربندم رو بستم. سرم رو به صندلی تکیه دادم و در انتظار حرکت ماشین چشمم رو بستم. وقتی انتظارم طولانی شد، دوباره چشم باز کردم و سرم رو به طرف صندلی راننده چرخوندم.
-راه بیوفت دیگه، قیافه‌ی من نگاه داره؟
بهار نفسی حرصی کشید و نگاهش رو با چشم غره‌ای از من گرفت.
-پس اون دختری که تا ماشین رو روی سرش نمی‌ذاشت، سوار نمیشد، کجاست؟ من دنبال اون آشوب می‌گردم، بهم بگو کجاست؟!
بی حرف به خیابون خیره شدم. بی‌هوا چهره‌ی ادریس حلوی چشم‌هام جون گرفت و صدای مردونه‌ش موقع آشوب گفتن‌هاش توی گوشم پیچید. اشک، به نرمی به زمین افتادن یک برگ، به چشمم نشست و حس سوزش عمیقی توی قلبم، باعث شد با درد چشم ببندم. دو قطره اشک، از گوشه‌های چشمم چکید و با بغض زمزمه کردم:
-اون آشوب یه جایی بین دست‌های ادریس، توی آغوش امنش جا مونده.
صدای لرزون از بغض بهار باعث شد چشمم رو باز کنم و نگاهش کنم:
-آخه چرا با خودت این‌جوری می‌کنی آشوب؟
لبخند محزونی صورتم رو زینت داد. دستم آروم به سمت صورتم رفت و اشک‌هام رو پاک کرد. نگاهم رو از موهای قهوه‌ای سوخته‌ی بهار و چشم‌های خرماییش گذروندم و به لب‌های غنچه‌ایش رسوندم که از شدت بغض می‌لرزید.
-غصه نخور بهارم. من بالاخره خوب میشم، فقط زمان می‌بره. ادریس برای من کم چیزی نبود.
سرم رو پایین انداختم و ناخودآگاه انگشت حلقه‌ی دست چپم که حالا خالی از حلقه‌ی نامزدی بود رو، میون مشت راستم جا دادم. لب‌هام رو روی هم فشار دادم و نفسم رو از بینیم فوت کردم.
-ادریس برای من خود قلبم بود! من آینده‌م رو با ادریس می‌دیدم بهار. نمی‌تونم راحت ازش بگذرم.
دست‌هام از هم جدا شدن و توی مشت بهار گیر افتادن. انگشت‌های کشیده‌ش به نوازش پوست لطیف دستم مشغول شدن. با مهربونی گفت:
-من پیشتم خواهری. فقط زود خوب شو، خب؟ خیلی‌ها منتظرن تا تو دوباره هرجا که میری آشوب به پا کنی!
خودم رو به آغوش بهار انداختم.
-خوبه که دارمت آجی.
دست‌هاش دور کمرم حلقه شدن.
-فقط زود خوب شو آشوبِ من!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #8
کمی که آروم شدم، خودم رو از آغوشش جدا کردم و صاف روی صندلیم نشستم. ماهیچه‌های صورتم رو وادار به ساخت لبخندی کردم و آروم گفتم:
-دیگه بریم. باید سر راه مبین و یاشار رو هم برداریم.
بهار هم صاف نشست و ماشین رو روشن کرد.
-پس پیش به سوی یه گردش حسابی!
***
با دیدن بهار با اون قیافه‌ی نزار و مبینی که با نگرانی کنارش نشسته بود و دستش رو دَوَرانی روی کمر بهار می‌کشید، دوباره خنده رو از سر گرفتم. خنده‌ای که بر خلاف تمام خنده‌های این مدتم، از ته دل و از سر شادی بود.
یاشار با تعجب و دهنی پر خنده بهم نگاه کرد.
-چته دیوونه، یهو می‌زنی زیر خنده؟
به سمت بهار و مبین اشاره کردم و در حالی که سعی می‌کردم آروم‌تر بخندم، گفتم:
-وای اون دو کفتر عاشق و پریشون رو نگاه کن!
یاشار هم که زیر خنده زد، دستش رو کشیدم و به بهار و مبین که روی نیمکت نشسته بودن، نزدیک شدم.
-خب مجبوری سوار شی دختر؟ من که بهت گفتم می‌ترسی نیا!
قلپی آبی خورد و نگاه مظلومانه‌ش رو بین من و مبین جا به جا کرد.
-خب نامزدم هم بود، خواستم باهاش بیام دیگه!
خنده‌ی یاشار شدت گرفت و از خنده‌ی اون منم به خنده افتادم. بریده بریده بین خنده‌هاش گفت:
-مبین جونت فرار نمی‌کرد که!
بهار اخمی کرد و دست به سینه نشست. حق به جانب گفت:
-خب واگن‌های ترن هوایی که دونفره بود. تو و آشوب هم که با هم می‌نشستین. اگه من نمی‌اومدم، یه دختر دیگه کنار مبینم می‌نشست!
چشم‌های گرد شده‌ی من و یاشار آروم آروم از بهار به سمت همدیگه کشیده شد. چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردیم و بعد دوباره شلیک خنده‌مون هوا رو شکافت. بین خنده‌هام، نگاهم سمت مبین کشیده شد که با صورتی قرمز شده از فشار خنده، سعی می‌کرد خنده‌ش رو کنترل و بهار رو آروم کنه.
-حالا خانومم، یه دختر هم پیشم می‌نشست، اون بالا و وسط هوا که من رو نمی‌دزدید!
بهار نفس حرصیش رو از بینیش بیرون فرستاد.
-عشوه که می‌تونست بریزه!
این بار صدای خنده‌ی مبین هم بلند شد.
-عزیزم! آخه چشم‌های من کور بشه اگه جز تو عشوه‌های دختر دیگه‌ای رو ببینه.
با خنده به ناز کردن‌های بهار خیره شده بودم که نفس‌های گرم یاشار گوشم رو نوازش داد و حواسم رو پرت کرد.
-دلم واسه این خنده‌ها و شیطنت‌هات تنگ شده بود!
با خنده‌ای که در اثر حرفش حالا به یه لبخند ملیح روی لب‌هام تبدیل شده بود، به سمتش چرخیدم؛ اما با دیدن چشم‌های پر از احساسش لبخندم آروم از روی لبم پاک شد و لب‌هام به نشونه‌ی تعجب از هم فاصله گرفت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #9
اشتباه نمی‌کردم! نگاه یاشار فرق کرده بود. حس نگاهش با تمام نگاه‌هایی که توی این یک سال بهم انداخته بود فرق داشت. نگاهش از یه جنس ناب بود، از یه حس خاص. شبیه نگاه‌های پر لذت ادریس وقتی صدام می‌زد مامان بچه‌هام! نگاه یاشار فرق داشت و این تفاوت در یک لحظه دلم رو لرزوند. نمی‌دونم این لرزش تاثیر نگاهش بود، یا از ترس تفاوتی که امروز داشت؛ اما هر چی که بود، قلبم لرزید و لرزشش هم برام آشنا بود. یه لرزش شیرینی، لرزشی که زیر دهنم مزه کرد.
-خنده‌هات رو بهم برگردون آشوب!
نفس‌هام برای تندتر شدن، با هم مسابقه‌ی دو گذاشتن و خون به سمتم گونه‌م حمله کرد تا با گلگون کردن چهره‌م، لرزش دلم رو برای یاشار رو کنه. دست یاشار که روی گونه‌م نشست، دستش، ذغال گداخته‌ای شد که گرماش مثل یه آتش، از گونه‌م به قلبم نفوذ کرد تا سرمای رفتن ادریس رو آروم آروم آب کنه.
-تو خجالت کشیدن و سرخ شدن هم بلد بودی و ما نمی‌دونستیم؟!
و خنده‌ی آرومش که در پی حرفش کرد، مثل باد زدن آتش برای شعله‌ورتر کردنش بود. صدای زمزمه‌ی آروم و لرزونم رو بین اون همه سر و صدای شهربازی، خودم هم به زور شنیدم.
-یاشار... تو...
-غرق نشی اخوی!
با صدای مبین که با چشم‌های مشکی پر از شیطنش و لبخندی مرموز به ما خیره شده بود، از جا پریدم و لب گزیدم؛ اما یاشار که مثل همیشه خیلی پرروتر از این بود که به این سادگی تسلیم بشه، با آرامش دستش رو دور شونه‌م انداخت و گفت:
-نترس، غرقم بشم از تو کمک نمی‌گیرم!
با چشم‌های گرد شده سرم رو به طرفش چرخوندم و خودم رو از زیر دستش بیرون کشیدم. از اون حال و هوای احساسی به بیرون پرت شده بودم و حالا شیطنت و پروویی دوباره وجودم رو پر کرده بود:
-برو تو چشم‌های عمه‌ی هیلتر غرق شو، چی‌کار به چشم‌های من داری؟!
دست به کمر زد و حق به جانب به سمتم چرخید.
-چشم ناموس ملت به من چه، من چشم تو رو دوست دارم!
دلم از حرف قشنگش لرزید. چشم‌های شکلاتی من رو دوست داشت! یاشار چه کرده بود با من و دلم که شنیدن این حرف ساده تا این حد ضربان قلبم رو بالا می‌برد؟! این پسر خیلی خیلی برام عزیز بود، بیشتر چیزی که حتی بشه تصور کرد. با این حال به روی خودم نیاوردم، دست به سینه ایستادم و تک خنده‌ای کردم. به کل حضور مبین که صداش ما رو از بین اون همه احساس ناب بیرون کشیده بود از یاد برده بودم.
-ناموس ملت چیه، زنته! اتفاقاً خیلی هم به هم میاین. سه‌شنبه همین هفته هم عقدتونه، هیلتر مرحوم هم دعوته.
-اون وقت احساس نمی‌کنی سنش یکمی از من بیشتره؟
موهای خرمایی‌ام رو زیر شالم هل دادم. پلک روی هم گذاشتم و لبخند مسخره‌ای زدم.
-عزیزم سن یه عدده، مهم تفاهم و عشقه که بین شما موج می‌زنه.
چهره‌ش رنگ شیطنت به خودش گرفت و فکرهای منحرفانه‌ش دوباره خودشون رو نشون دادن.
-ای جون، اصلاً من دارم می‌سوزم از فراغ یار. بگین این عمه خانوم بیاد زودتر، من همین‌جا ببرمش خونه، اون لاک پشتم که بندری می‌رقصه رو نشونش بدم.
با صدای قهقهه‌های بهار، حضور اون‌ها رو هم به یاد آوردم و با خنده به سمتشون چرخیدم.
-می‌بینی تو رو خدا؟ هیچ کسی حریف این نمی‌شه!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #10
صدای پر از اعتماد به نفسش، حرصم رو درآورد:
-بله عزیزم، من یه معجزه‌ی الهی‌ام!
خیز برداشتم و از لای دندون‌های به هم کلید شده‌م گفتم:
- خون‌ات حلاله یاشار!
و به دنبال یاشاری که با خنده فرار کرد، دویدم. کمی که از بهار و مبین دور شدیم، یاشار بی‌هوا ایستاد. قبل از این‌که مغزم فرمان ایست بده، محکم به یاشار برخورد کردم. دستش دور کمرم پیچید و جلوی افتادنم رو گرفتم. این‌بار قلبم بود که فرمان‌روای بدنم محسوب می‌شد. قلبی که صدای ضربان تندش سر به فلک گذاشته بود و دستور سرخ شدن رو به گونه‌هام و موندن بین حصار بازوهای یاشار رو به پاهام می‌داد.
سر بلند کردم و نگاهم قفل نگاه مشکی رنگش شد. چشمم به سمت موهای سیاهش رفت و دوباره به سمت چشم‌هاش برگشتم. سرش به سمت گوشم خم شد و نفس من رفت. من از کِی در برابر یاشار این‌قدر احساساتی و حساس شده بودم؟ این همون یاشار بود، همون پسرشوخ طبع که تمام کارهاش خنده به لبم می‌آورد. پس چرا این‌بار به جای خنده، احساس به دلم هدیه می‌کنه؟
-تو می‌تونی حریف من بشی!
با گیجی، ناخودآگاه گفتم:
-ها؟!
خندید و خنده‌اش باعث شد وجودم رو فرو بریزه. از شدت هیجانی که دلیلش رو هم نمی‌دونستم، چشم بستم.
-هیچ کس نمی‌تونه حریف من بشه، ولی تو می‌تونی!
خودم رو وادار به حرف زدن کردم. لرزش صدام، پر از استرس بود. حرف نزدن من رو روشن نمی‌کرد، باید حرف می‌زدم. باید چیزی می‌گفتم، باید این احساسات جدید رو کنکاش می‌کردم.
-چرا داره این‌جوری میشه یاشار؟
دستش پشت سرم نشست و سرم رو به شونه‌ش نزدیک کرد. انگار یاشار پر از آرامش بود که وقتی چشمم که به شونه‌ش چسبید، آرامش از همون نقطه‌ی اتصال، به تنم سرازیر شد.
-چه‌جوری می‌شه؟
قلبم هنوز فرمان‌روایی می‌کرد و این‌بار دستور صداقت رو به زبونم صادر کرد.
-دلم آشوبه یاشار! من هیچ‌وقت این‌جوری نبودم در برابرت!
سرم رو چرخوندم و سمت راست صورتم رو روی شونه‌ش گذاشتم. چشم باز کردم و به گردنش که قسمت بالایش رو ته‌ریشش پوشونده بود، خیره شدم.
-امشب نگاهت فرق داره یاشار. عجیب شدی و دل من از این تفاوت‌ها آشوبه!
دستش از دور کمرم باز شد و من قدمی عقب کشیدم و خودم رو از آغوش دلچسب و پر از آرامشش دور کردم. لب گزیدم و چشم به نگاه سیاهش دوختم و چه خوب که محرمیت بینمون شش ماه زمان داشت!
-یعنی هنوز نفهمیدی آشوب؟
دهن باز کردم تا چیزی بگم که خودش ادامه داد:
-یعنی هنوز نفهمیدی خیلی وقته دل من یه جایی مابین چال لپت گیر کرده؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین