به نامش و در پناهش
جو بدی بر اتاق جلسات مشترک حاکم شده بود. ساره، مثل چند دقیقهی قبل آهی کشید و اشکهای بلورینش را با دستمال حریرش زدود. ماهور که پشت سر ساره در حال قدمرو رفتن بود، با دیدن وضعیت او، نفسش را فوت کرد و با درماندگی، سرش را روی سمت راست شانهاش خم کرد. لب برچید و با مهربانی دستش را روی کمر او گذاشت و روی لباس حریرش که به رنگ آبی آسمان بود بالا و پایین کرد، تا قدری آرامش کند. اهورا کلافه شده از صدای هقهقهای ریز ساره، بیهوا تشر زد:
-بسه دیگه، هی گریه میکنه! نگهبان آب کل دنیا هم که باشی، بازم نباید بدنت این همه آب داشته باشه!
ساره بغضآلود و مظلومانه نیمنگاهی به نگاه پر از خشم نگهبان باد انداخت و دستمال را روی دهنش گذاشت و فشرد تا صدای گریههایش را آرام کند. ماهور با سرزنش به اهورا نگاه کرد و دستش را روی میز بلند و چوبی اتاق گذاشت. اخم کرده، نفس از بینی بیرون داد و گفت:
-همه مثل هم واکنش نشون نمیدن. ساره هم توی این موقعیت گریه میکنه تا خودش رو تخلیه کنه. حال هیچ کدوممون خوب نیست، لازم نکرده با پریدن به هم بدترش کنیم.
اهورا پوزخندی زد و بی هیچ جواب خودش را عقب کشید و به صندلی چوبیِ سفید رنگش، با آن پشتی بلند تکیه زد. دست به سینه شد و در حالی که به دیوارهای ماهگونی رنگ خیره شده بود زیر لب غرید:
-باز احساس کرد همه چیزدانه، شروع کرد به نصیحت!
ماهور حرفش را نادیده گرفت و با چشمغرهای نگاهش را از این نگهبان باد که گاهی بینهایت بداخلاق میشد گرفت. با نفس عمیقی خودش را روی صندلی خالی کنارِ ساره که همشکل دیگر صندلیها؛ اما به رنگ قهوهای بود، پرت کرد. هر یک از صندلیها رنگی مخصوص به خود داشت، پنج رنگ که نمایندهی پنچ عنصر بود. دستهایش را روی میز به هم گره داد و نیمنگاهی به پویا و ایلیا انداخت که ساکتترین افراد آن اتاق پر از تشویش بودند.
حتی پویا هم با تمام بد اخلاقیها وخودخواهیهایش، نگران دنیا شده بود. هرچه که باشد، او هم نگهبان آتش بود و دغدغهاش حفظ آرامش و تعادل زمین؛ اما در چهرهی ایلیا هیچ اثری از ناراحتی و یا درماندگی دیده نمیشد. اصلاً چهرهی ایلیا بر خلاف چهار نفر دیگر عاری از هر حسی بود. با بیخیالی به صندلی مشکی رنگش تکیه زده بود و چهرهی پر از پریشانی دیگران را از زیر نظر میگذراند.