مایکل: ازت میخوام که منو ببخشی.
کی: برای چی؟
مایکل: برای همه چی.
کی: اوه! مثل خدا. آره؟
مایکل: نه. من یه چیزی نیاز دارم که از اون هم نزدیکتر باشه. تو نمیتونستی اون روزا رو درک کنی. من عاشق پدرم بودم. من قسم خورده بودم که هیچ وقت مثل اون نباشم. ولی من عاشقش بودم و او در خطر بود. چی کار میتونستم بکنم؟ و بعد از اون، تو در خطر بودی. بچههامون در خطر بودن. چی کار میتونستم بکنم؟ تو تنها چیزی بودی که من… دوست داشتم و بیشتر از هر چیزی تو این دنیا برام ارزش داشتی. حالا دارم از دستت میدم. از دستت دادم. تو ترکم کردی… و همه تلاشم برای هیچ بود. پس تو باید بفهمی که من نقشه کاملا متفاوتی برای سرنوشتم داشتم… باشه. بس میکنم.
کی: من واقعا نمیدونم چی از من میخوای، مایکل. منظورم اینه که…
مایکل: من اون مردی که فکر میکنی، نیستم.
کی: نمیدونم.
مایکل: دوستت دارم، کی. دیگه منو نترسون. میدونی؟ هر شب اینجا تو سیسیل، رؤیای زن و فرزندانم رو میبینم.. و این که چطور از دستشون دادم.
کی: اگه باعث آرامشت میشه، میخوام بدونی که… من همیشه دوستت داشتم، مایکل. و میدونی… همیشه دوستت خواهم داشت.