. . .

انتشاریافته آرامش لیلا | محمد امین (رضا) سیاه پوشان - پرند یادگاریان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
untitled...._cc2.jpg

نام داستان: آرامش لیلا
نویسندگان: محمدامین(رضا) سیاهپوشان-پرند یادگاریان
خلاصه:
دختری از جنس لطافت و مهربانی، دختری از آسمان کبود، دختری که زخم خورده از جدال با دنیای بی‌رحم؛ اما او در این جدال، زخم خورده است!
زخم خورده‌ی این دنیا... آری! دنیا و آدم‌هایش، دنیا و آدم‌هایش که با سنگدلی از او پذیرایی کردند و او را به خانه ابدی‌اش فرستادند تا با این زخم عمیق که اثرش کهنگی و ماندگاری‌ست زندگی کند؛ اما صاحب زخم کیست؟ من هم نمی‌دانم، تو هم نمی‌دانی، آیا او می‌داند؟ پس با این ندانستن چه باید کرد؟
آری باید خواند داستان زندگی‌اش را تا بفهمی که کیست که در مقابل آتش زندگی ایستادگی کرده است؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #21
و بلندی داشتن و خندون پیش می‌اومدن؛ توی دست‌هانشون طبقه‌های طلا و جواهر بود و بالای سر این جماعت، پرندگان آوازه‌خوون و زیبا، در پرواز بودن و با صدای گوش‌نوازی که داشتن روحم رو جلا می‌دادن. اومدن و اومدن تا به پیرزن رسیدن و همگی تعظیم کردن و حضرات نکیر و منکر، عصایی از جنس بلور و چراغی زیبا که از زیر لباس‌های بلندشون در آوردن، به دست پیرزن دادن و اون دخترهای زیبارو، گرداگرد قبر جمع شدن و طبق‌های طلا و جواهر رو بر روی جنازه قرار دادن که از نورش، تمام قبر روشن شد. حالا روح پیرزن، دست در دست حضرات و با همراهی جماعت ماه‌رویان، به سمت افق اشعه‌های خورشید، به سمت آسمان در حرکت بودند و جماعت اندک قبر، طبق معمول، متوجه این اتفاقات زیبا نشده بودن. روح پیرزن و کاروان همراهش این‌قدر بالا رفتن که در افق بی‌کران آسمان محو شدن و دوباره همه چیز عادی شد. سید جلال که چشم‌هاش از دیدن اون صحنه‌ی لطیف، خیس شده بود. برای من از حالات ارواح طیبه سخن گفت و برام توضیح داد که این پیرزن، زنی مومنه، تنها و رنج کشیده بوده که در عین تهی‌دستی، همیشه با خلق خدا مهربان بوده و پاک زندگی کرده بود و خدا هم حضرات نکیر منکر رو به همراه حوریان بهشتی، به استقبالش فرستاده بود تا هرچند که مراسم تدفین مادیش محقر بود؛ ولی طی مراسمی با شکوه، به مقام خودش در دنیای باقی مراجعت می کنه.
واقعاً چه زیباست که انسان در هنگام سفر، دست پر به سفر بره و چقدر زیباتر هست که برای مهم‌ترین سفر زندگیمون با جیب و دست‌ها و کوله باری پر، به دیدار معبود بشتابیم!
ده روز سوم به همین منوال و به این قشنگی پایان یافت.
القصه... . ده روز چهارم که ده روز پایانی بود، زمان برقراری ارتباط با ارواح بود. سید جلال که حالا می‌دونست من رفیق‌های شفیقم رو از دست دادم، با من مهربون‌تر و صمیمی‌تر شده بود و شب‌ها تا دیر وقت پیشم می‌موند و از تجربیات ماورائیش که حاصل زندگی در نجف و کاظمین و قم بود، تعریف می‌کرد. روزهای آخر با انرژی من رو همراهی می‌کرد و تمام گورستان‌های اطراف تهران و حومه رو می‌گشتیم؛ صحنه‌های بدیعی رو از مفارغت ارواح می‌دیدم. گاهی تلخ و ترسناک و گاهی بسیار زیبا! با ارواح سرگردان درون گورستان‌ها ارتباط می‌گرفتیم و از حالشون می‌پرسیدیم؛ حالا راحت می‌تونستم با سپیده حرف بزنم و عقده‌ی چند ساله‌ی دلم رو در عالم معنا، وا کنم و بار دیگه صدای قشنگش رو بشنوم و لبخند زیباش رو ببینم. روزها رو به همین منوال می‌گذروندیم. شب سی و نهم فرا رسید و موقع موعود شد.
شب تاریکی بود و سرما و طوفان بی‌داد می‌کرد.
بعد از سنگین شدن خواب عالیه خانوم، با سید جلال، درون اتاق مهمان‌خانه رفتیم و آماده شدیم برای احضار روح لیلا که کار بسیار سخت و خطرناکی بود چون روحش سرگردان و معذب بود و امکان داشت خشم ملائک مقرب و محافظش، گریبان‌گیر من و سید جلال بشه. سید جلال گفت:
- سید! می‌دونی که اگر در احضار ارواح اشتباه کنیم، چه بلایی سرمون میاد؟
- آره سید جان!
- اینم می‌دونی که تموم چله و اعمالی که انجام دادی، برات یه فشنگ ساخته که فقط یک‌بار می‌تونی شلیکش کنی و بعد از احضار روح لیلا، قدرت دیدن ارواح و حرف زدن باهاشون رو از دست میدی؟
- بله سید جان!
- پناه بر خدا!
شروع کردیم به احضار روح؛ سید چندین آیه رو از سوره‌ی قرآن خوند و من هم یک ذکر بسیار خاص رو خوندم و هر دو قامت بستیم به نماز مخصوص. بعد از نماز، سید دستور داد که نام لیلا رو با هم صدا کنیم و ذکر آخری رو با هم بگیم؛ این‌کار رو کردیم. یک‌دفعه از سقف اتاق، ذره‌ای نورانی آرام آرام مثل یه پر به وسط اتاق رسید و شروع کرد به گسترش و یک دایره‌ی بزرگ نورانی تشکیل داد که اتاق از وجودش منور شد. اون دایره، افقی نورانی با نور طلایی رنگ داشت. از افق نور، سر و کله‌ی لیلا پیدا شد و این‌قدر نزدیک اومد تا به چند قدمی ما رسید. هنوزم همون کاپشن سبز و همون لباس‌ها تنش بود. با رعایت جانب احتیاط‌های مخصوص، باهاش شروع کردم به صحبت و اول از جایگاهش پرسیدم که راحته یا معذب و لیلا از عذاب‌هایی که می‌کشید برامون گفت. دل به دریا زدم و گفتم:
- لیلا! خودت بهتر می‌دونی برای چی احضارت کردیم پس بگو چه مشکلی داری که هر شب سوال و جواب میشی؟!
- سید! من به دو علت در عذابم؛ یکی این‌که در محلی که من کشته شدم، درختی هست که یکی از اعضای بدنم هنوز روی اون درخت مونده و هر شب، شب اول قبر برای من تکرار میشه و دوم این‌که یه بدهی به فلان مبلغ به فلان شخص دارم که هر روز بابتش عذاب سختی می‌کشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #22
خدای من، این چی می‌گفت؟! لیلا چی داشت می‌گفت؟! اعضای بدن؟! محلی که کشته شده؟! مگه مبینا دم آبشار ویسادار نگفته بود که ترانه خودکشی کرده؟! یه جای این معادله با عقل جور در نمی‌اومد.
با بهت و تعجب پرسیدم:
- لیلا تو کشته شدی؟! چه کسی تو رو کشته؟! دوستت ساینا به من گفت که تو خودکشی کردی. مگه چجوری کشته شدی که یکی از اعضای بدنت بالای یک درخت مونده؟!
لیلا در حالی‌که ناراحت و مغموم نگاهم می‌کرد، با همون صدای معصومانش گفت:
- فکر کردی من خودکشی کردم؟ من بخاطر اون حامد نامرد که با عفت و آبرو و احساسم بازی کرد، کشته شدم وگرنه الان وقت مردن من نبود و من هم مثل بقیه آدم‌ها، هزاران آرزو داشتم و الان هم به‌خاطر همون آدم مغضوب الیه، در عذابم و به خاطر قرض ناچیزی که به فلان شخص دارم، هر روز عذاب می‌کشم و مواخذه میشم!
این رو گفت و در حالی‌که با دست‌هاش صورتش رو پوشونده بود، به طرف مرکز دایره دوید و قبل از این‌که بتونم عکس العملی نشون بدم، اون دایره نورانی بسته شد.
سید جلال، از ظلمی که ناجوان‌مردانه به لیلا شده بود، به پهنای صورت اشک می‌ریخت و من زانوهام رو در بغل گرفته بودم؛ بهت زده بودم! سید جلال که از گریستن فارغ شد، بهم گفت:
- حالا فهمیدی اون نامردی که به لیلا ظلم کرد، کی بود؟
- نه، کی بود؟!
- همونی که به تیر غیب گرفتار شد، تو عذابش رو دیدی.
یه دفعه اسم پلاکارت روی قبر به یادم اومد. خون تو مغزم قفل شد. از اتاق اومدم تو ایوان وایستادم. گریم گرفته بود و سری به آسمون کردم؛ خدایا امشب چرا این‌قدر من رو غافل‌گیر کردی؟! خدایا این همه اتفاقات سلسه‌وار یعنی چی؟! یعنی تا این حد عدالت داری و دنیای خاکی‌ای که خلق کردی، کوچیکه؟!
سید جلال دستی گذاشت روی شونم و با محبت برام توضیح داد که اگه بدن میت بعد از هفت روز دفن نشه، تا زمانی که جنازه نپوسه و به خاک بر نگرده، چون باد این دنیا بهش می‌خوره، دوباره هر شب مثل شب اول قبر سوال جواب میشه.
اون‌شب تا صبح بیدار بودم و فقط به این فکر می‌کردم که نحوه‌ی مرگ اون دخترک معصوم چی بوده که اعضای بدنش از هم متلاشی شده! آیا به قتل رسیده و مثله شده؟! آیا حیوانات وحشی دریده بودنش؟! تا خود صبح به این مسأله فکر کردم و صبح که شد، به رسم احترام، پیشونی سید جلال رو به پاس زحماتش بوسیدم و گوشیم رو ازش گرفتم؛ از عالیه خانوم هم تشکر کردم و خداحافظی کردم و از خونه‌ی پدری سید جلال بیرون زدم و به سمت خونه به راه افتادم و در عین استرس از جواب سوالم، لبخندی روی لب‌هام بود.
لبخندم به‌خاطر این بود که قبل از این‌که از خونه بیرون بزنم، مبلغی پول رو توی لونه‌ی مرغ‌های عالیه خانوم، به رسم تشکر و قدردانی گذاشته بودم.
تو راه که سوار تاکسی بودم، زنگ زدم به مبینا و بهش گفتم که باید حتماً ببینمش. به خونه که رسیدم و از سلام و احوال‌پرسی خانواده که حالا منتظر سوغاتی‌های رنگارنگ فرنگ بودن، خلاص شدم، کادیلاک رو بیرون کشیدم و رفتم سراغ مبینا که توی پارک با هم قرار گذاشته بودیم. مبینا که حالا تشنه‌ی شنیدن ماجرای چهل روز گذشته بود، به همراه ساینا، منتظرم بودن. نشستم و براشون تموم اتفاقات رو تعریف کردم و دیدم رنگ از روی جفتشون پرید. نحوه‌ی مرگ لیلا رو پرسیدم و مبینا و ساینا درحالی‌که مثل ابر بهار گریه می‌کردن، برای من کامل جریان مرگ مظلومانه‌ی لیلا رو تعریف کردن و حالا تموم تکه‌های پازل این داستان تکمیل شده بود. از هم جدا شدیم. مبینا به سمت خونه‌ی خالش رفت تا پدر و مادر لیلا رو آگاه کنه و ساینا به سراغ ادای دین لیلا، به شخصی که لیلا آدرسش رو داده بود، رفت و من هم با دنیایی از ناراحتی، به سمت خونه روانه شدم.
چطوری لیلا از این دنیا رفت و چرا از گور بلند شد و به این دنیا اومد و به دنبال ما اومد؟
زمانی که لیلا، از حامد که خبر ازدواجش رو شنیده بود، نا امید میشه، سرخورده از این‌که عفتش رو در قبال فریب‌کاری‌های حامد از دست داده بوده، به شدت افسرده میشه و رو میاره به کنج خونه نشستن و پناه میاره به قرص‌های خواب آور؛ شیوا خانوم، خاله‌ی لیلا که همون مادر مبیناست، تصمیم می‌گیره برای عوض شدن حال و هوای لیلا، لیلا رو به عنوان مسافرت، ببره خونه‌ی مادرش که در روستایی در منطقه‌ی سرسبز گدوک از توابع سواد کوه مازندران هست. خلاصه شیوا خانوم به اتفاق لیلا، مبینا و ساینا، راهی خونه‌ی مادربزرگ میشن. سر شب به خونه‌ی مادر بزرگ می‌رسن؛ ساینا و مبینا با لیلا، تو ده کوچک به گردش مشغول میشن و همون شب، ساینا و لیلا، آخرین عکس یادگاری رو با هم می‌ندازن. نیمه‌های شب که همه خواب بودن، لیلای بیست و دو ساله‌ی زیبا و معصوم که افکار سمی، مانع از خوابیدنش شده بوده، برای قدم زدن، از خونه‌ی مادربزرگ خارج میشه و به سمت جنگل بالای ده به راه می‌افته و وقتی به تونل خط آهن بالای ده می‌رسه، شروع می‌کنه به قدم برداشتن روی ریل قطار. آن‌چنان غرق در فکر میشه که صدای قطار رو که از پشت سرش، از تونل خارج شده بود رو در وهله‌ی اول نمی‌شنوه و وقتی لوکوموتیو ران، در سیاهی شب، متوجه حضور شخصی بر روی ریل آهن میشه، تنها کاری که ذهنش قدرت فرمان رو میده، این بوده که اهرم بوق قطار رو فشار میده و از صدای بوق گوش‌خراش قطار، لیلا متوجه حضور قطار میشه و به گفته‌ی لوکوموتیو ران، دست‌پاچه و گیج میشه و قبل از این‌که بتونه کاری بکنه، قطار بهش می‌رسه و بهش اصابت می‌کنه؛ بدن نحیف لیلای مظلوم، به طرز فجیعی تکه تکه میشه و در دم، جان می‌سپاره. تکه‌ای از استخوان دستش کنده میشه و لا به لای درختی کوچک در حاشیه‌ی خط آهن می‌افته. از طرفی چون لیلا افسرده شده بود و در روزهای آخر زندگیش، حرف از مرگ می‌زده، تصور همگی بر این منوال میشه که لیلا خودکشی کرده.
لالا کن دختر زیبای شبنم
لالا کن روی زانوی شقایق
بخواب تا رنگ بی‌مهری نبینی
تو بیداری که تلخه حقایق
یازده روز بعد، من توی یک روز سرد زمستانی که بارون شدیدی می‌بارید، به همراه سید جلال، ساینا و مبینا و سایر بچه‌های سفر ویسادار، در کنار مزار لیلا وایستاده بودیم.
بعد از این‌که تحقیقات پلیس آگاهی، مبنی بر گزارش دی ان ای پزشک قانونی، بر روی تکه استخوان دست پیدا شده، تکمیل شد، با دستور دادستانی، حکم نبش مزار لیلا صادر شد و در اون روز بارونی و غمناک، اون امانت به کفن لیلا منتقل شد.
هر چه‌قدر که مراسم مادی و زمینی اندوه‌ناک بود، مراسم معنویه و آسمانی زیبایی در حال وقوع بود و از منظر نگاه من و سید جلال می‌گذشت. حالا لیلا هم با لباسی از جنس حریر سفید و تاج گل و عصا و چراغی نورانی، به مقام خودش در دنیای باقی، مراجعت می‌کرد و جزو همراهانش یک نفر دوشادوشش به سمت افق ابرها در هاله‌ای از نور حرکت می‌کردن و اون همراه، سپیده بود. این آخرین تجربه‌ی من در دیدن ارواح بود؛ ولی درحالی‌که از سرنوشت لیلا غمگین بودم، ته دلم راضی بودم که به هدفم رسیده بودم.
هدفی که تعریفش، برای من فقط درخواست آرامش برای یک نفر بود؛ آرامشی برای یک از گور برخاسته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #23
به پایان آمد این دفتر، حکایت هم‌چنان باقیست.

تقدیم به همسر عزیز و مهربانم و همه‌ی دختران سرزمینم.
باشد که سرنوشت تلخ لیلا تکرار نشود.

انتقادات، پیشنهادات و نظرات محبت‌آمیز شما را با دیده‌ی منت پذیراییم.

آذر ماه ۱۴۰۰، محمدامین سیاهپوشان و پرند یادگاریان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,024
امتیازها
123

  • #24


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین