. . .

انتشاریافته آرامش لیلا | محمد امین (رضا) سیاه پوشان - پرند یادگاریان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
untitled...._cc2.jpg

نام داستان: آرامش لیلا
نویسندگان: محمدامین(رضا) سیاهپوشان-پرند یادگاریان
خلاصه:
دختری از جنس لطافت و مهربانی، دختری از آسمان کبود، دختری که زخم خورده از جدال با دنیای بی‌رحم؛ اما او در این جدال، زخم خورده است!
زخم خورده‌ی این دنیا... آری! دنیا و آدم‌هایش، دنیا و آدم‌هایش که با سنگدلی از او پذیرایی کردند و او را به خانه ابدی‌اش فرستادند تا با این زخم عمیق که اثرش کهنگی و ماندگاری‌ست زندگی کند؛ اما صاحب زخم کیست؟ من هم نمی‌دانم، تو هم نمی‌دانی، آیا او می‌داند؟ پس با این ندانستن چه باید کرد؟
آری باید خواند داستان زندگی‌اش را تا بفهمی که کیست که در مقابل آتش زندگی ایستادگی کرده است؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #11
این رو گفتم و برای فرار از معرکه‌ی سؤال و جواب پس دادن به مادر، ‌یه حبه قند برداشتم و اومدم بزنم تو چایی که بخورم، انگشت‌‌هام لرزید و افتاد ته لیوان. سرم رو بالا آوردم، دیدم مادرم داره نگاهم می‌‌‌کنه، هول شدم و گفتم:
- دست‌‌هام به‌‌‌خاطر گرفتن فرمون، خسته شده!
مادرم ‌یه نگاه مادرونه بهم کرد.
- باشه پسرم، چاییت رو بخور و برو استراحت کن.
- یکم بدنم و کمرم گرفته، میرم حموم.
مادرم بلند شد و توی آشپزخونه رفت و مشغول پختن شام شد و من محو تماشای حبه قندی شدم که ته لیوان چایی داشت آخرین مقاومت‌‌هاش رو می‌کرد؛ ولی به نامردی کم کم تجزیه می‌شد.
چایی رو که خوردم، پا شدم حوله‌ام رو برداشتم و به حموم رفتم.
چند دقیقه بعد دوش آب داغ حمام روی سر و صورتم می‌‌‌ریخت و ‌یه دنیا دلتنگی که چند ساعت روی دلم آوار شده بود رو بیرون ریختم.
به تموم اتفاقات فکر می‌کردم. دلتنگ بودم، داغون بودم. از جنگل ویسادار تا خود میدون آزادی که بچه‌ها پیاده شدن و از اون‌‌‌جا تا اون لحظه که زیر دوش بودم، همش این دو سؤال توی ذهنم می‌‌اومد که چرا من برای این اتفاقات انتخاب شده بودم؟
و از همه مهم‌‌‌‌تر، چی باعث شده بود تا روح لیلا، دختری با چهره‌‌ی معصوم اون‌قدر مضطرب باشه و بعد از گذشت حدود یک سال از خونه‌‌ی ابدی، از گور بلند شه و به مقام خودش در دنیای باقی، برگشته باشه؟ چرا؟
چون تا جایی که مطالعه کرده بودم و از اهل عرفان شنیده بودم، ارواح بعد از چند روز پس از مرگ، سیر مرحله‌ی زندگی جاویدان خودشون رو طی می‌کردن تا به روز قیامت برسن، مگر اینکه قبل از موعد طبیعی‌‌شون و به ناحق و ناروا، رهسپار اون دنیا شده باشند و یا گیر و گرفتی در این این دنیای وانفسا و فانی، داشته باشن.
توی گیرا گیر و تلاقی بخار و صدای شر شر آب داغ دوش حمام، غرق در این افکار بودم و صدا‌هایی که شنیده بودم رو با تمام زوایا و خفایا در تاریخ‌ترین دالان‌های ذهنم، مرور می‌کردم و توی گوشم طنین‌‌‌انداز می‌شدن. صدای نازک و دخترونه‌ی لیلا، صدای اون موجودات، صدای گریه‌ی مبینا، مبینا؟ بله، خودشه!
جرقه‌ای توی ذهنم شکل گرفت. شاید اون می‌تونست جواب سوال مهم ذهن من رو بده یا بهتر بگم، مهم‌ترین درگیری ذهنم رو! با دنیایی از امید نسبت به یافتن جواب، خودم رو آب کشیدم و بیرون اومدم و همون‌طوری که حوله تنم بود، گوشی موبایل رو برداشتم و هول هولکی، در حالی‌که آب روی صورتم، روی صفحه‌ی گوشی می‌ریخت، دنبال شماره‌ی بهروز گشتم و تماس گرفتم.
- الو بهروز جان، سلام!
- سلام، شما؟
- بهروز جان، سید متینم!
- به، به! سلام آقا سید، خوبی؟
- مرسی بهروز جان، آقا غرض از مزاحمت، می‌خواستم با مبینا خانوم حرف بزنم و یک سوال مهمی رو ازش بپرسم.
بهروز: سید جان، خیره؟
- چیز خاص و مهمی نیست، فقط اگه میشه بهش بگو با شماره‌ی من اگر زحمتی نیست، یک تماس بگیره.
- سید جان، من که گیج شدم؛ ولی شاید خوشش نیاد و فکر کنه... .
توی حرفش پریدم و گفتم:
- بهروز جان، عزیز من! نه فکر بد بکن، نه غیبت. داداش من اگه دیدی بهش بر خورد، بهش بگو سید متین سلام رسوند. گفت که راجع به صحبتی که صبح توی جنگل با ساینا با هم کردیم، کارت داره و کارش در مورد اون بنده خدایی هست که من رو خبر کرد که بیام دم آبشار، دنبال‌تون. تو این رو بگو، خودش حتماً قبول زحمت می‌کنه.
بهروز گفت:
- آقا سید! تو که آخرش هم به من نگفتی، کی بود که تو رو خبر کرد که بیای دنبال ما؛ ولی باشه چشم، بهش حرف‌‌هات رو منتقل می‌کنم.
ذوق زده گفتم:
- خیلی گلی پسر، منتظرم!
تماس که تموم شد، گوشی رو گذاشتم زیر چونم و لبخندی از سر رضایت زدم و منتظر تماس مبینا شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #12
نیم ساعت بعد صدای زنگ دریافت پیامک گوشیم، به گوشم رسید. بهروز بود.
- داداش نتونستم پیداش کنم؛ چند بار زنگ زدم، برنداشت، اگه ازش خبری گرفتم بهت خبر میدم.
حسابی کنف شدم. از طرفی هم خستگی شدیدی، حاصل از اتفاقات شب قبل توی بدنم و روحم مونده بود. پس لباس پوشیدم و در اتاقم رو بستم و اومدم روی تختم دراز کشیدم، پتو رو کشیدم روی خودم و دست‌‌‌هام رو پشت سرم گذاشتم و انگشت‌‌‌هام رو توی هم قفل کردم و پای راستم رو انداختم روی پای چپم و به سقف اتاق خیره شدم. بازم افکار سمی، همانند افعی به جونم افتاد و روحم رو با نیش‌های سمیش، مجروح و مسموم می‌کرد.
آخه واقعاً چرا بین این همه آدم من باید انتخاب می‌شدم؟ و از همه مهم‌‌‌تر چرا روح لیلا، بعد از یک سال هنوز در این دنیا، سرگردون و بلاتکلیف بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ پشت پرده برخاستن لیلا از گور چی بود؟
نمی‌دونم چه‌‌‌قدر به این مسائل و افکار فکر کردم که نفهمیدم چه وقت، فرمان‌‌‌روای خواب بر چشمانم مسطولی شد و خوابم برد. همین که روحم از قفس تن آزاد شد و خوابم برد، خودم رو داخل صحن امامزاده داوود (ع) یافتم. صحن خلوت بود و تلفیقی از تاریکی شب و نور چراغ‌های حیاط صحن و گنبد که روی برف‌های حیاط بود، زیبایی خاصی رو به فضا تزریق می‌کرد و روح و روان انسان رو جلا می‌داد. فضایی که آرامش عجیبی در اون موج می‌‌‌زد. سری چرخوندم و با سیطره نگاه کل مجموعه رو از دم تیغ نظر گذروندم. هیچ‌‌‌کس داخل حیاط و صحن و سرا و سایر شبستان‌ها نبود. قدم‌‌‌زنان به داخل صحن رفتم. داخل صحن، پیرمردی محاسن سفید، با لباس سفید دراویش نشسته بود و رحلی در جلوی خود قرار داده و با صوتی نه چندان بلند؛ ولی زیبا و روون، مشغول خوندن قرآن بود و با دیدن من لبخندی آرامش بخش زد و با انگشت به ضریح اشاره کرد. رفتم به سمت ضریح که طواف و زیارت کنم. وای خدای من، لوستر بزرگ و سبز رنگ ضریح، مثل ایام عید نیمه شعبان، کامل روشن بود و نور سبز رنگش محوطه‌ی ضریح رو مثل بهشت، پر از تشعشعات آرامش بخش نور سبز خودش کرده بود! اومدم روی دیوار ورودی ضریح که دعای تشرف رو بخونم، صدای صحبت دو نفر به گوشم خورد. دقت کردم به صدا‌ها. انگار توی قسمت خانم‌ها، دو تا خانم نشسته بودن و حرف می‌‌‌زدن. از روی کنجکاوی، کمی نزدیک‌تر رفتم که بشنوم چی میگن.
صدا به گوشم آشنا بود، از پشت دیوار کاذب جدا‌کننده‌ی زنانه و مردانه‌ی صحن می‌‌اومد. خوب که گوش‌‌هام رو تیز کردم، این‌‌جوری شنیدم:
- برای چی این‌‌‌قدر بی‌تابی و گریه می‌کنی؟
- من توی عذابم. الان خیلی وقته که نتونستم به خاطر عذابی که بهت گفتم چیه و دارمش، به راهم ادامه بدم و تکیلفم برای موندگار شدنم، مشخص نیست. هر روز میان سراغم و سؤال و جوابم می‌کنن.
- آخه چرا همون موقع که توی جنگل کمکش کردی، بهش نگفتی؟! شاید کاری از دستش بر می‌‌اومد!
- نمی‌تونستم و اجازه نداشتم حرفی بزنم، تو که می‌دونی ما چه‌‌‌قدر این‌‌‌طرف محدود هستیم؟!
و صدای گریش شدت گرفت.
- ولی مطمئنم که قبل از این‌‌‌که دوباره سؤال و جواب اون‌ها شروع بشه، همه‌‌‌چیز درست میشه. من خودم با متین حرف می‌زنم و می‌دونم که حتماً کمکت می‌کنه چون خوب می‌شناسمش.
از شنیدن اسمم شدیداً جا خوردم و انگار که درخشش نوری درونم روشن شد. این صدای نامزد مرحومم بود. بی‌اختیار و با دودلی با خودم گفتم:
- سپیده، درست شنیدم؟ این صدای سپیده‌‌‌ست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #13
با صدای بلند و با گریه نالیدم و گفتم:
- سپیده جانم؟ تو این‌جایی؟
قبل از این‌‌‌که چیزی ببینم و یا سپیده جوابی بهم بده، با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. چند لحظه گیج بودم. نشستم لب تخت و دست‌‌هام روی زانوهام بودن. گوشیم هم‌‌‌چنان زنگ می‌‌‌خورد و روی میز عسلی کنار تختم بود و من فقط، مات و مبهوت نگاهش می‌‌‌کردم؛ اما قدرت جواب دادن نداشتم. زنگش که قطع شد، به خودم اومدم و سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
- استغفرالله، لعنت به دل سیاه شیطون!
و نگاهی به ساعت انداختم. عقربه‌‌‌ها ساعت یازده شب رو نشون می‌‌دادن. نزدیک به چهار ساعت خوابیده بودم و این خواب عجیب رو دیده بودم. دستی به صورتم کشیدم و گوشی رو نگاه کردم و دیدم شماره‌‌اش ناآشناست.
بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم و اومدم نماز مغرب رو که خوندم و همین که مشغول شدم به تسبیحات حضرت زهرا (س)، دوباره گوشی زنگ خورد. گوشی رو برداشتم دیدم همون شماره‌‌‌ای که زنگ زده بود، دوباره داره زنگ می‌‌‌زنه. پیش خودم گفتم حتما همکارهام یا دفتر یکی از تعاونی‌‌‌های ترمینال هست و با اکراه و بی‌‌‌حوصلگی گوشی رو جواب دادم.
- الو، بله؟
- الو، سلام آقا سید!
- سلام از بنده‌ست، شما؟
- آقا سید خوبید؟ مبینا هستم.
- عه ببخشید مبینا خانوم، خوبید شما؟ ببخشید به جا نیاوردم.
- اشکالی نداره، با بهروز تماس گرفته بودید و گفته بودید در رابطه با لیلا کارم دارید. چیزی شده آقا سید؟
- آهان، بله درسته.
و براش ماجرای این که برام سوال شده بود چرا روح لیلا سرگردونه و ماجرای خوابم رو براش تعریف کردم و این‌‌‌که حالا دیگه مطمئن شده بودم صدای هق هق گریه‌‌‌ای که تو خواب شنیدم صدای لیلا بوده و مطمئن بودم لیلا صددرصد، روحش از بابت مسئله‌‌‌ی نامشخصی، توی عذاب هست. مبینا که مشخص بود وحشت کرده، گفت:
_ آقا سید! راستش رو بخواید، دم غروب که بهروز بهم زنگ زد من تو اتاقم بودم و عروسک یادگاری لیلا رو بغل کرده بودم و همراه با عکسش گریه می‌‌‌کردم و جواب تلفن بهروز رو ندادم تا این‌که همون‌‌‌جوری که عروسک رو بغل کرده بودم و روی تختم بودم با گریه خوابم برد و من هم تو خواب لیلا رو یه جایی که انگار امامزاده باشه و نوری سبز که از لوستر بزرگ بالای سرش روی ضریح پخش می‌‌‌شد، دیدم. خیلی ناراحت بود و بهم گفت که به سید بگو کمکم کنه. بعدش هم که از خواب پریدم و بیدار شدم و وقتی با بهروز تماس گرفتم که شماره‌‌ی شما رو ازش بگیرم و مسئله‌‌‌ی خواب رو بهتون بگم، گفت که شما هم با من کار داشتید.
دیگه داشتم مشاعرم رو از دست می‌‌دادم و دیوانه می‌‌‌شدم. خدایا! مبینا چی می‌‌‌گفت؟ امامزاده‌‌‌ای که ضریح با لوستری بزرگ که نور سبز رنگ داشت؟ یعنی مبینا هم تو همون حین خوابی شبیه به خواب من رو دیده بود؟ نه! یه چیزی این وسط درست نبود و یه جای این معادله باهم جور در نمی‌‌اومد. حس ششمم مثل ناقوس کلیسا، به صدا در اومد و صدایی درونم بهم می‌‌‌گفت اگه دنبال جوابم، باید هرچه سریع‌‌‌تر خودم رو به امامزاده داوود (ع) برسونم. در همین حین، صدای مبینا من رو به خودم آورد.
- آقا سید؟ صدای من رو می‌‌شنوید؟
- بله، بله، ببخشید، یه لحظه توی فکر رفتم.
- چه فکری؟
- هیچی، این‌‌‌که من و شما تقریباً یک خواب مشترک دیدیم.
آب دهنش رو قورت داد و مشخص بود توی صداش بغض و تردید غوغا می‌‌‌کنه و گفت:
- به نظر شما باید چی کار کرد؟
- راستش من حس ششمم بهم میگه باید هر چه سریع‌‌تر خودم رو برسونم به امامزاده داوود (ع) و ته دلم روشنه که اون‌جا به نتایجی خواهم رسید که کمکمون می‌‌کنه.
مبینا که حالا از لرزش صداش و صدای گرفتگی بینیش، می‌‌‌شد فهمید که گریه می‌‌کنه، گفت:
- پس توروخدا من رو بی‌‌خبر نذارید.
- حتماً، به روی چشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #14
خداحافظی کردیم و نماز عشاء رو که حالا قضا شده بود، خوندم و سجاده رو جمع کردم و سریع لباس پوشیدم و شال و کلاه کردم. سوئیچ ماشین سواریم رو از کشوی میزم برداشتم و از اتاقم بیرون اومدم. همه‌‌‌ی اهل منزل خواب بودن و تنها نور روشنی بخش خونه، نور زرد رنگ آباژور کنار پذیرایی بود که مادر همیشه به‌‌‌عنوان چراغ خواب روشنش می‌‌کرد.
یه کاغذ و خودکار برداشتم و متنی با این مضمون نوشتم:
- مامان جان، من بی‌‌‌خوابی زده بود به سرم و دلم هوای زیارت امامزاده داوود (ع) رو کرده، با اجازت میرم که نماز صبح رو اون‌جا باشم، بعد از نماز راه می‌‌افتم و ایشالا صبح اول وقت خونه هستم، نگران نباش فدای تو بشم، متین.
کاغذ رو روی سبد میوه‌‌‌ی مصنوعی روی میز ناهار خوری داخل آشپزخونه گذاشتم و اومدم توی حیاط و درهای حیاط رو باز کردم و رفتم سراغ ماشینم که گوشه‌‌‌ی پیلوت، زیر چادر جا خوش کرده بود.
چادر رو از روش برداشتم. یه کادیلاک سرمه‌‌‌ای مدل ۱۹۸۰ میلادی! این پیرمرد کهنه‌‌کار و صد البته با غیرت، یکی از بهترین رفق‌‌ها و همدم تنهایی‌‌‌هام در شبگردی‌‌‌های داخل تهران بود و حالا داشت مثل همیشه اصالت و صلابت خودش رو در خشم رخ خشم‌‌ناکش، به رخم می‌‌‌کشید! پشت فرمون نشستم و سوئیچ رو داخل استارت پیچوندم.
طنین صدای نبض قدرتمند قلب موتور که در سینه‌‌ی آهنی ماشین به تپش افتاد، کل فضای پیلوت رو پر کرد. از خونه تا سر جاده امامزاده داوود (ع) مسافت زیادی نبود. این‌قدر غرق سوالات ذهنیم بودم که نفهمیدم کی به سر جاده رسیدم. در دل سیاهی شب و تاریکی مخوف جاده‌‌‌ی کوهستانی، یه کادیلاک سرمه‌‌ای رنگ، مثل سیمرغی که پرش رو آتیش زده باشن، به سرعت باد، جاده‌‌‌های پر پیچ و خم مسیر رو در هم می‌‌‌شکست و سرافرازانه پیش می‌‌‌رفت و با غرش موتور و صدای زوزه‌‌‌ی مخصوص اگزوزش، سکوت شب رو محکوم به شکستن می‌‌‌کرد. خدا داند که اون شب چه چیزهایی در جاده به چشمم خورد و چه صداهایی از دل سیاه جاده به گوشم رسید، بماند!
به هر ترتیبی بود، چهل دقیقه بعد ماشین در کنار ورودی شهرک داوودیه (ع)، آروم گرفت و با خاموش شدن موتورش به خواب و استراحتی چند ساعته پرداخت.
از ماشین که پیاده شدم، شاه بی‌‌رحم سرما، با سربازانی بی‌‌رحم و سوزی استخوان سوز ، به محض این‌‌‌که از ماشین پیاده شدم، من رو به باد حمله گرفت و سرمای وحشتناکی به صورتم حمله‌‌‌ور شد. یقه‌‌‌ی پالتوم رد برگردوندم و شالم رو روی صورتم کشیدم و در حالی که موهام در مسیر باد رقصان بودند، یه دست توی جیب و یه دست به یقه، به طرف صحن راه افتادم. پانزدهمین دقیقه از بامداد شنبه گذشته بود که وارد صحن شدم و از کنار کیوسک خادم دم در ورودی، رد شدم و دیدم توی اون باد و برف و کولاک سرد نیمه شب، روی صندلی نشسته و پا روی پا انداخته و در معیت گرمای بخاری، غرق خواب بود سری چرخوندم به سمت بارگاه. شگفتا! جزئیات حیاط صحن در واقعیت با جزئیاتی که در خواب سر شب دیدم، یکی بود. همون برف‌‌های دپو شده کنار شبستان‌‌‌ها و حجره‌‌ها. توی دلم گفتم:
- یا سید الشریف! (لقب امامزاده داوود) چی می‌‌شد می‌‌تونستم الان با سپیده حرف بزنم؟
این حرف از تنگنای دلم گذشت و قطرات اشک گرم، چشمه‌‌‌ی زلال چشمم رو شست و روی گونه‌‌‌های از سرما سرخ شده‌‌ام دوید و یخ زد و بی‌‌‌جون شد. با دلی شکسته و بغضی بی‌‌نهایت و با کور سوی امید پا به داخل حرم گذاشتم. برام جالب بود که چرا امشب در حرم رو نبستن؟! داخل که شدم، بوی عطر گلاب ناب شدید و عجیبی می‌‌اومد. انگار که دیگ معروف نیاسر کاشان، توی این مکان مشغول جوشیدن و عصاره گیری بودند. متعجب به دور و برم نگاه کردم، هیچ‌‌‌کس نبود. رفتم تا به صحن رسیدم، بعد از این‌‌‌که دعای تشرف رو خوندم، به رسم احترام دست راست رو بر قلب نهاده و تعظیم کردم و وارد شدم. بوی غلیظ گلاب از ضریح به مشامم می‌‌‌رسید. لوستر سبز رنگ بزرگ بالای ضریح نیمه روشن بود و این با اون‌‌‌چه که در خواب دیدم، تناقض داشت. گوشه‌‌‌ی ضریح نشستم و چنگ انداختم به ضریح و عقده‌‌‌ی دل باز کردم و نزدیک به نیم‌‌ساعت با اون بزرگوار حرف زدم، گریه کردم و از ته دل و با تموم وجود ازش حاجت طلبیدم و کمک خواستم. نگام افتاد و دیدم دو نفر از خادمین حرم هم برای نظافت و رفت و روب اومدن و چهار الی پنج نفر هم مشخص بود از شهرستان اومدن داخل صحن هستن و به نماز و دعا مشغول هستن و یکیشون داره میاد کنار ضریح. اشک‌‌هام رو پاک کردم، خودم رو جمع و جور کردم و بعدش بلند شدم و کمر به خواندن نماز حاجت بستم. اون شب حاجتم تنها یه چیز بود. راهی برای ارتباط با ارواح. راهی برای رفتن به ماورا، به دنیایی دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #15
هرجوری بود، باید می‌‌تونستم با ارواح ارتباط برقرار کنم و از همه مهم‌‌تر، باید به هر نحوی که بود، معنی و مفهوم حرف‌های سپیده و لیلا رو می‌‌فهمیدم!
بعد از نماز، نگاهی به ساعت مچی انداختم. تا اذان صبح نزدیک به دو ساعت زمان مونده بود. از طرفی گرمای مطبوع بخاری کارگاهی داخل صحن، چشم‌‌هام رو سنگین کرده بود. تصمیم گرفتم به دیوار تکیه بزنم و تا اذان صبح کمی چرت بزنم. همون‌‌طوری که به دیوار تکیه زده بودم، روحم از بند تن زنجیر باز کرد و از کالبد جسمم به پرواز در اومده و خوابم برد. خودم رو دیدم که داخل صحن هستم و یک‌‌دفعه صدای آهنگ غریبی شنیدم.
من رو دل کندن از دلبر محاله
دلم با دلبرم در شور و حاله
من آقا به این خوبی ندیدم
کی گفته کربلا رفتن خیاله
دما دم این دعا ورد زبانم
ببینم کربلا را تا جوانم
درون سینه آسایش ندارم
نیستان را به آتش می‌‌کشانم
ببین آشفته گشته وضع و حالم
دگر بشکسته بالم پس نمی‌‌نالم
از بس که فکر دیدار تو هستم
حریم تو شده فکر و خیالم
دل من بی‌‌قرار کربلاته
همه میگن به عشق ایوان طلاته
دیگه یه‌‌جوری عادت کردم آقا
دیگه کربلات تو روضه‌‌هاته
کرامت می‌‌کنی با یک اشاره
رخ تو آسمون چشم‌‌هات ستاره
واسه‌‌ی لطف نگاه مهربونت
غریب و آشنا برات فرقی نداره
برگشتم و دیدم که در صحن باز شد و یه جوون رعنا که تا به حال به قد و قامت و زیباییش کسی رو ندیده بودم با لباس عربی سر تا پا سفید و دستاری سبز عربی، وارد صحن شد و از پشتش سه جوون خوش قد و قامت با لباس‌‌های سفید و موهای بلند تا روی شونه، وارد صحن شدن. از صورت زیبا‌‌ی‌‌اش، نور عجیبی ساطع میشد که کل صحن، از شدت نور، غرق در روشنایی زاید الوصفی شده بود!
عجیب بود که با این فر و شکوه، هیچ‌‌کس از افراد داخل صحن متوجه حضور این افراد نشدن. انگار نه انگار که همچنین اشخاص زیبا و با صلابتی وارد صحن شدن و بی‌‌تفاوت مشغول راز و نیازشون بودن. اومدن تا نزدیک ضریح و اون سه تا جوون، به اون جوون نورانی، تعظیمی کردن و نشستن و رحل قرآن گذاشتن و مشغول تلاوت قرآن شدن و اون جوون رعنای نورانی، نگاهی به من انداخت و به سمتم اومد تا این‌‌که رخ در رخ من وایستاد و لبخند زیبایی زد که هر جنبنده‌‌ای از زیبایی اون لبخند ضعف می‌‌کرد و من هم مسخ لبخند زیبای اون جوون شدم. حس می‌‌کردم ایشون انسان بزرگ و عزیزی هستن و حتماً یکی از مقربان بارگاه الهی‌ هستن. بی‌‌اختیار گفتم:
- بزرگوار! شما چه کسی هستید که تا به امروز ، بهتر و زیباتر از شما ندیدم؟
با صدای دلنشینی که آرامش عجیبی رو توی دلم می‌‌ریخت، خیلی زیبا، کتابی، فصیح و شمرده گفت:
- ای جوان! مرا نمی‌‌شناسی؟! من حضرت شرف الدین، داوود ابن عماد هستم. مگر مرا صدا نزدی و نشانه‌‌ای به جهت وصل حاجت دل تنگت، نخواستی؟
گریم گرفت و گفتم:
- آقا جون! جونم و جوونیم به فدات، کمکم کن و دستم رو بگیر.
با صدای دلنشینش گفت:
- غم مخور که هم‌‌ اینک راه تو نزدیک است و ما شفاعت تو را می‌‌کنیم. هنگام اذان صبح، سراغ سید جلال را بگیر، حاجتت را به او بفرما و اگر از تو گواه بر وثوق دیدار مرا طلب کرد، به ایشان بگو ای ابن طائب برگ سبز کبریای دلت را بسرشتند.
این رو گفت و از نظر غایب شد. بدنم شروع کرد به تکون خوردن و از خواب پریدم. دیدم دو نفر از خادم‌‌های صحن اومدن کنارم نشستن و تکونم میدن و چشم‌‌هام که باز شدن، با وحشت بهشون زل زدم. یکیشون که مسن بود و ریش‌‌های سفیدی داشت، گفت:
- نترس پسرم، چیزی نیست، خواب دیدی!
زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد و من رو برد به اتاق خادمین و روی صندلی نشوند و خادم دوم یه لیوان آب از پارچ روی میز جلوی خادم اولی که ریش‌‌های سفید داشت و به‌‌نظر رییسش می‌‌اومد، ریخت و بهم تعارف کرد و ازش گرفتم و با ولع، یک نفس سر کشیدم. خادم دوم از اتاق بیرون رفت؛ اما خادم اول رو فقط مات و مبهوت نگاش می‌‌کردم. باحالتی مردد، چشم‌‌هاش رو نازک کرد و گفت:
_ جوون، حالت خوبه؟
- شما هم ایشون رو دیدید؟
- کی رو میگی؟
براش تعریف کردم که چه چیزی رو دیدم. حرفم که تموم شد، دیدم چشم‌های خادم مسن، سرخ شده و با صدایی لرزان گفت:
- خوشا به سعادتت جوون! آقا امامزاده داوود (ع) رو زیارت کردی و آقا خودش بهت نظر کرده و حاجتت رو داده.
این رو گفت و دستش رو گذاشت روی صورتش و به پهنای صورتش گریه کرد.
از گریه‌‌ی پیرمرد دلم لرزید. آروم‌‌تر که شد، نگاهی بهم کرد و گفت:
- نگران نباش، سید جلال امروز برای خوندن نماز صبح به اینجا میاد و الان هم نزدیک به اذان صبح هست. تا بری وضو بگیری، سید جلال هم پیداش میشه.
بیست دقیقه بعد صدای روح‌‌بخش مرحوم موذن زاده‌‌ی اردبیلی که اذان رو با نهایت خضوع و خشوع زمزمه می‌‌کرد، از بلندگوهای گنبد در دل سرد و سنگی کوهستان برفی و تاریک اطراف شهرک روستایی داوودیه، طنین‌‌انداز شد و صدای اذان تا خود دره‌‌ی پلنگ چال، بالا می‌‌رفت. من در حالی که دکمه‌‌های آستین پیراهنم رو می‌‌بستم، از طرف وضوخانه حرم به سمت صحن به راه افتادم. برف و کولاک قطع شده بود و باد سردی که گوشت رو از استخوان جدا می‌‌کرد، می‌‌وزید و به صورتم می‌‌خورد. داخل صحن که شدم، دیدم حالا صحن مقدس، میزبانی از چهل یا پنجاه نفر نمازگذار رو بر عهده گرفته. در کنار خادم مسن که حالا می‌‌دونستم حاج حسین نام داره، جای گرفتم و نماز صبح رو به جماعت خوندم. بعد از نماز و دعای فرج، حاج حسین به صف اول اشاره کرد و گفت:
- اون شخصی که کاپشن خاکی رنگ پوشیده، سید جلال هست. پدرش یه زمانی خادم این‌جا بود. ماهی یک‌‌بار، برای چند روز به این‌جا میاد و اگه در داخل حرم نیاز به کارهای برقی، لوله‌‌کشی و تاسیسات داشته باشیم، انجام میده و برمی‌‌گرده خونش که شهر ری هست.
از حاج حسین به‌‌خاطر کمکش تشکر کردم و اما بشنوید از سید جلال.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #16
مردی حدوداً پنجاه ساله، با موهایی جو گندمی و لاغر اندام که از شدت لاغری هنگام راه رفتن به پس و پیش تاب می‌‌خورد و انگار که سال‌‌هاست غذایی مقوی تناول نکرده و رمقی برای راه رفتن نداره، با صورتی عبوس که مشخص بود زیاد اهل حرف زدن نیست و ساکت به نظر می‌‌رسید و توجهی به اطراف نداشت.
بعد از این‌‌که همه بلند شدن و رفتن، منتظر موندم تا سید جلال بلند شد و رفت دور ضریح و طواف و زیارت کرد و کفش‌‌هاش رو پوشید و داخل حیاط حرم رفت. خودم رو بهش رسوندم و سلام کردم و گفتم:
- آقا سید! می‌‌تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟!
برگشت و نگاهی بیپ‌‌فروغ بهم کرد و گفت:
- شما؟!
- یه بنده‌‌ی خدا. راستش بهم گفتن شما می‌‌تونید بهم کمک کنید.
- چه کمکی؟!
و من براش شرح دادم که چی می‌خوام و چرا می‌‌خوام این‌‌کار رو انجام بدم. دست راستش رو روی شونه‌‌ی چپم گذاشت و گفت:
- بین جوون، هر کسی بهت گفته که من می‌‌تونم کمکت کنم، خواسته سر به سرت بذاره!
- هر کسی؟
- گفتم که، هرکسی که گفته!
و خواست بره که گفتم:
- حتی اگر اون شخص خود حضرت باشه؟!
وایستاد و همون‌طوری که پشتش به من بود، گفت:
- حضرت؟!
- بله.
-کدوم حضرت؟!
- همونی که الان توی حیاط حرمش وایستادید.
برگشت و شماتت‌‌بار نگام کرد و گفت:
- می‌‌فهمی چی داری میگی جوون؟! استغفار کن. فکر کردی که اگه خبرنگار یا روزنامه‌‌نگاری یا هر کوفتی که هستی، می‌‌تونی با این حرف من رو خام کنی؟! برو خجالت بکش از این حرفی که زدی.
و برگشت و چند قدم بیش‌تر بر نداشته بود که با صدای بلند گفتم:
- نه خبرنگارم، نه روزنامه‌‌نگار و نه هیچ کوفتی و راستش رو بهت گفتم سید جلال!
مکثی کرد و از روی شونه‍‍‌ی راستش نگاهی بهم کرد و پوزخندی زد و زیر لب گفت:
- عجب آدم بد پیله‍‍‌ای هستی!
و دو مرتبه به سمت شبستان، به راه افتاد. صدام رو بلندتر کردم و گفتم:
- ای ابن طائب، برگ سبز کبریای دلت را برسشتند.
سرجاش خشکش زد، انگار که از سرما یخ زد. چند دقیقه به همون منوال گذشت، دیدم شونه‌‌هاش داره تکون می‌‌خوره. برگشت و با چشم‌‌های گریون نگام کرد و گفت:
_ پس اون کسی که آقا وعدش رو داد تو بودی!
- بله!
برگشتیم داخل صحن و کل ماجرای خوابی که سر شب دیده بودم و خوابی که داخل حرم دیدم رو براش تعریف کردم و فهمیدم اون پیرمرد که توی خواب سر شب دیده بودم، طائب پدر سید جلال هست.
سید جلال بهم گفت:
- پات رو توی بد راهی گذاشتی جوون، ممکنه حتی جونت رو از دست بدی!
- ترسی از مرگ ندارم چون مرگ برای من یعنی وصال روی عزیزی که خیلی وقته دلتنگش هستم.
- واقعاً کار خطرناکیه و دوست ندارم آسیب ببینی؛ ولی وقتی آقا گواهی داده برای من، من برات این‌‌ کار رو می‌‌کنم و بهت راه و رسمش رو نشون می‌‌دم؛ ولی باید چهل روز وقت‌‌ات رو کامل بذاری و از کار و بارت و شغل باز میمونی ها! گفتم که بعداً نگی نگفتی و در ضمن، اگر بلایی سرت بیاد، مسئولیتش با خودته.
- باشه، ارزشش رو داره.
و برای سه روز بعد قرار گذاشتیم. خداحافظی کردیم و در حالی که سید جلال به من خیره شده بود، به سمت خونه به راه افتادم. چند دقیقه بعد غرش موتور کادیلاک سرمه‌‌ای رنگ، در جاده‌‌های سرد و کوهستانی، در دما دم طلوع خورشید تا قله‌‌های مجاور شنیده می‌‌شد. پیروزمندانه و خوشحال به سمت خونه ویراژ می‌‌دادم. خوشحال بودم؛ ولی نمی‌‌دونستم دارم داخل چه راه سخت و پر از وحشتی پا می‌‌ذارم؛ ولی فقط دل‌‌خوش به این بودم که حالا می‌‌تونستم کاری برای آرامش روح لیلا انجام بدم. گرچه راه سخت و واقعاً پر از وحشتی در پیش بود؛ ولی در جستجوی مطلب مهمی بودم و اون مطلب مهم جستجویی برای یافتن آرامش بود. بله! یافتن آرامش برای یک از گور برخاسته!
صبح روز شنبه که شد، با یکی از همکارهای مورد اعتمادم تماس گرفتم و میدل باس رو بهش سپردم.
- رحمان جون تو و جون این ماشین.
بعد با مبینا تماس گرفتم و وقایع شب قبل رو به‌‌طور کامل براش توضیح دادم و بهش گفتم که باید چهل روز، تمام و کمال در خدمت سید جلال باشم. از طرفی خانواده رو به بهونه‌‌ی یک سفر ترانزیتی به قلب اروپا، مجاب به غیبتی چهل روزه کردم و هرچه کار نیمه تموم داشتم رو تموم کردم و صبح روز دوشنبه، با یک س×ا×ک لباس و وسایل شخصی، راهی شهر ری شدم. در گوشه‌‌ای از خونه‌ی قدیمی و درندشت پدری سید جلال، اسکان پیدا کردم و طبق دستور سید جلال، موبایلم رو خاموش کردم و تحویل اون دادم. مثل راهبی شده بودم که خودم رو برای یک زندگی عابدانه توی اون خونه‌ی قدیمی که نظیرش رو توی سریال پدر سالار دیده بودم، آماده کردم. زندگی چهل روزه‌‌ای که با شروعش از بند مادیات گسستم و دیگه برام مهم نبود که کی کجاست و فلان چیز چی شد و به کل از بند مادیات دنیوی بریده بودم و انگار نه انگار ماشین عزیز و دوست داشتنیم رو به کسی سپردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #17
خونه‌ی پدری سید جلال خونه‌ی عجیب و گاهی اوقات ترسناک بود. خونه‌ای بزرگ که یه حیاط بزرگ داشت و دور تا دور حیاط اتاق‌های تو در تو و بزرگ و کوچیک داشت که به گفته‌ی سید جلال، روزی این خونه پر از آدم بود و حالا عالیه خانوم، همسر سید جلال، از اوت اتاق‌ها به‌‌عنوان مهمون خونه استفاده می‌کرد و به روایت سید جلال، اعضای خانواده سالی یک‌‌بار توی این خانه‌ی قدیمی و مخوف پدری، دور هم جمع می‌شدند؛ خونه‌ای که ایوان‌های جلوی اتاق‌ها و ستون‌های ایوان و گاهی اوقات زیر زمین‌های متعدد و سردابه‌هایش فضای ترسناک و دلهره‌‌آوری برای من داشت.
سید جلال اتاقی دوازده متری و محقر را در اختیارم گذاشت که کف‌پوشش، موکت و یک فرش کهنه‌ی لاکی رنگ بود و پارچه‌ای، گل گلی که به عنوان پرده روی در و پنجره‌ی چوبی اتاق قرار داشت و یک دست رخت‌خواب مندرس. از همون روز شروع کردیم به مراقبه و اعمال خاصه و شب نشینی. سید جلال که الحق و الانصاف، هر چی که توی چنته داشت، صادقانه برای من روی دایره‌ی اخلاص می‌ریخت و مراقبه‌ها و اذکار و اوراد و فراگیری علوم غریبه و تزکیه نفس رو بانهایت خلوص نیت، به من یاد می‌داد. از نمازها و فرائض عجیب تا "چله‌ی خون".
کسانی توی بحث علوم غریبه وارد شده باشند، خوب معنی چله‌ی خون رو می‌دونن. چله‌ای سخت که در اون استفاده از هر گونه محصولات جانوری مثل لبنیات، گوشت، تخم مرغ و امثالهم، ممنوع و قدغن هست و در این چله باید به جز ختم قرآن چندین بار دعاهای معروف و گمنام و بعضاً طولانی رو می‌خوندم. کل غذای من شده بود یه تکه نون و نصف پیاز و نهایتاً، آش ساده‌ای که عالیه خانوم طبخ می‌کرد. ده روز اول برای من خیلی سخت و عذاب آور بود و از لحاظ جسمی خیلی ضعیف شدم و چند کیلو از وزنم رو از دست دادم. روزه‌های سخت و بدون سحری که شاید، برای افطار چیزی جز یه تیکه نون برای رفع گرسنگی و جرعه‌ای آب برای رفع عطش در اختیارم نبود. این‌ها به خاطر این بود که با گرسنگی و تشنگی، سیره و راه و رسم معصومین(ع) و بزرگان رو بیاموزم و بفهمم که چیزهای مهم‌تری در این دنیا هستن که لذت‌های واهی و نفسانی ما انسان‌ها رو از وصولشون دور کرده. سید جلال، هر روز مثل یک زندانبان عبوس، با جدیت تمام، برنامه‌های روزمره رو می‌داد و روز به روز، برنامه سخت‌تر و بعضاً پیچیده‌تر می‌شد. از شرکت در جلسات عرفان‌های نوظهور و مذهبی، دوستان سید جلال و تفسیر و تفحص در آیه‌های خاصه‌ی قرآن و تفسیر معنی سوره‌های هشدار دهنده‌ی قرآن، مثل سوره‌ی مبارکه‌ی "زلزال" و "تکویر" تا از آخر به اول خواندن، سوره‌ی مبارکه‌ی "جن" و بعضاً این کار بدون عوارض نبود و هنگام تلاوت آیات، در برعکس خوونی این سوره‌ی مبارکه، گاهی اوایل سایه‌هایی رو می‌دیدم که به سرعت، از جلوی صورتم رد می‌شن و یا تموم بدنم چنان یخ می‌کرد که انگشت‌هام، قفل می‌شد و سید جلال که متوجه این حالات می‌شد، می‌گفت:
- توجه نکن و به کارت ادامه بده.
ده روز اول گذشت و وارد ده روز دوم شدیم. حالا سید جلال، از علوم غریبه و طایفه اجنه، برای من بیش‌تر توضیح می‌داد و کم کم دلم قوی شد و روحم به سمت سبکی خاصی، قدم بر می‌داشت و پرده‌ی نفس کم رنگ و نخ نماتر می‌شد و من بیش‌تر می‌تونستم، این موجودات رو ببینم. خوب، بالطبع همون‌طور که روحم قوی‌تر می‌شد، شیطنت‌های دوستان اجنه هم، بیش‌تر می‌شد. از زمانی که می‌خواستم برای قضای حاجت به سمت دستشویی برم، یه دفعه می‌پریدن جلوم و دهنشون رو، چون سگ‌های تشنه باز کرده و زبون گرد و آتیششون رو به بالا و پایین تاب می‌دادن. تا زمانی که برای استحمام به حموم نمره‌ی سر کوچه می‌رفتم و زیر دوش، لیفم رو جا به جا می‌کردن؛ حتی گه‌گاهی، موقع قنوت توی نماز، نیشگون‌های بدی از روی دندم می‌گرفتن که مجبور می‌شدم، دوباره ذکر‌های خاص رو، از اول بگم و یا موقع خواب، رون‌هام رو جوری محکم می‌چسبیدن که نمی‌تونستم تکون بخورم و گه گاهی، چنان ازشون ناراحت می‌شدم و با غضب نگاشون می‌کردم که با ناراحتی از سقف و دیوارهای اتاق بیرون می‌رفتن.
کم کم به این‌کارهاشون عادت کرده بودم و اون‌ها که از تامین غذاشون از طریق من، ناامید شده بودن، سر دوستی رو با من باز کرده بودن؛ ولی ابدا به سوال‌های متعدد من، جوابی نمی‌دادن و جز صداهای نامفهومشون، هیچ صدایی از خودشون در نمی‌آوردن.گزک دستشون نمی‌دادم و حالا بعد از دو هفته ازشون که نمی‌ترسیدم هیچ، بلکه با اون‌ها، رفیق شده بودن و برای اون‌ها حکم هم‌بازی رو داشتم و شیطنت‌هاشون رو نسبت به من، کم کرده بودن و مثل حیونی دستی و خونگی اهلی و فرمان‌بردار شده بودن؛ ولی تحت هیچ شرایطی، با من تکلم نمی‌کردن و فقط به صورت عملی، درخواست‌های من رو اجابت می‌کردن. اکثر شب‌ها، می‌اومدن ساکت، گوش تا گوش، کنار دیوار اتاق می‌نشستن و گه گاهی با هم بازی می‌کردن و منتظر تموم شدن کارهای من می‌موندن. من کارهام رو که تموم می‌کردم و قبل از خواب ازشون طلب چیزهای گوناگون، مثل میوه‌های تازه و آبدار می‌کردم و اون‌ها از سقف و دیوار اتاق بیرون می‌رفتن و کمی بعد با بغلی پر از میوه‌های آبدار، بر می‌گشتن و من هم شبانه، اون میوه‌ها رو برای مرغ و خروس‌های عالیه خانوم، می‌‌بردم و درون لونشون می‌ریختم و عالیه خانوم هر روز صبح که به هوای تخم مرغ سراغشون می‌‎‎‎رفت، چشم‌هاش از تعجب گرد می‌شد و گه‌‌گداری می‌دیدم، زن بیچاره یواشکی و با اضطراب، بدون این‌که سید جلال که اون روزها عبوس و بد اخلاق‌تر شده بود، اون میوه‌ها رو با لذت می‌خورد و من هم، دلم برای تنهایی و تهی‌دستی اون زن می‌سوخت.گاهی هم، در عرصه‌ی شیطنت، پا رو فراتر گذاشته و از روی مزاح و شوخی، حوصلم که از خنگی و یک‌نواختی این موجودات و فضای اتاق محبوس شده، سر می‌رفت. رفق‌های جدیدم رو، نصفه‌های شب می‌فرستادم سراغ سید جلال که یکمی سر به سرش بذارن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #18
سید جلال هم که از خواب پریده بود، از اون سمت حیاط، در چوبی اتاقش رو باز می‌‌کرد و لعنتی بارم می‌‌کرد و می‌‌گفت:
_ بس کن پسر جون، این‌‌قدر تو اون اتاق موندی که دیوانه شدی!
ولی در کل راضی بود.
می‌گفت:
- اولش فکر می‌‌کردم که از دیدن اجنه بترسی و بیخیال هدفت بشی؛ ولی حالا می‌‌بینم که به‌‌عنوان غذا بهت نگاه نمی‌‌کنن هیچ تازه ملعبه‌‌ی دست تو شدن!
کمی تذکر می‍‍داد که شیطنت نکنم و حواسم به کارم باشه؛ ولی در کل مطلب، از دوستی من با جنیان، راضی بود و مدام تذکر می‌‌داد که مبادا از این قدرت برای امیال شیطانی و هوای نفسانی استفاده کنم. ده روز دوم هم به این منوال گذشت و برعکس ده روز اول، حالا شادتر و سبک‌‌تر بودم. ده روز سوم زمان آشنایی با عالم ارواح بود و تعقیبات خاصه و شناسایی حالات روحانی و ماورایی موجودات غیر ارگانیک ساکن بر روی زمین و انواع ملک‌‌های محافظ و مقربین درگاه حق تعالی و شناسایی طریقه زندگی وظایفشون بود. ده روز سوم که شروع شد، سید جلال من رو با عالم ارواح آشنا کرد و برام در مورد حالت‌‌های پس از مرگ صحبت می‌‌کرد و این‌‌که ارواح چگونه حالاتی بعد از مرگ دارن. حالا کنار سایر اذکار و اوراد و مراقبه‌‌ها و اعمال خاصه، روزها قدم زنان با سید جلال، سری به قبرستون ابن بابویه می‌‌زدیم و با کمک اعمال و فرائض خاصه کم کم می‌‌تونستم به صدای درون قبرها گوش بدم. دوستانی که درون این قبرستون رفتن کاملاً می‌‌دونن که خیلی از قبور اون‌جا قدمتی قریب به چند دهه رو داره. صداهای قبور رو گوش می‌‌کردم و رقت قلبیم بیشتر و روحم متجلی‌‌تر می‌‌شد. از قبری که از ایجاد شدنش چهل سال گذشته بود و از زیر سنگ قبر، صدای برخورد جسمی سنگین به سنگ شکسته‌‌ی قبر می‌‌اومد تا قبری که متعلق به خانمی هفتاد ساله بود و چندین سال از مرگش می‌‌گذشت؛ ولی از قبرش، صدای دلنشین شر شر آب رودخونه و صدای آواز خووندن یه زن، باز زبون شیرین آذری می‌‌اومد و قبری که صدای ناله رو به وضوح ازش می‌‌شنیدم. قبری که بوی گوشت و استخوان سوخته ازش به هوا بر می‌‌خواست. پرده‌‌ی حجاب چشم‌‌های من، حالا کم کم و کم کم نخ‌‌نما شده بود و روحی قوی و فولادین و به سبکی پر، درونم موج می‌‌زد. روزهای بعد با ماشین سید جلال، به گورستان بهشت زهرا (س) می‌‌رفتیم و سید جلال که حالا از پیش عبوس‌‌تر، جدی‌‌تر و مصمم‌‌تر به‌‌نظر می‌‌رسید، من رو به داخل غسال‌‌خانه ی گورستان می‌‌برد و مثل استادکاری که کار رو به یک کارآموز بی‌‌تجربه می‌‌آموزه، از حالات جنازه‌‌ها و چیزهایی که از مراسم تدفین مختلف می‌‌دید، برای من حرف می‌‌زد. روحم سبک و سبک‌‌تر و دلم قوی و قوی‌‌تر می‌‌شد و بر حجم رقت قلبیم افزوده می‌شد. نزدیک به پونزده کیلو وزن کم کرده بودم. حالا دیگه شب‌‌ها، با رفیق‌‌های جدیدم وارد تکلم شده بودم و از اسرار طبیعت و زندگیشون رو ازشون می‌‌پرسیدم که گاهی چون اجازه‌‌ی جواب دادن رو نداشتن و از سوال‌‌های متعدد من عصبی می‌‌شدن و با کوبیدن در و پنجره و شکلک‌‌های ترسناک، سعی بر نشون دادن عصبانیتشون می‌‌کردن و من هم بهشون می‌‌خندیدم. گاهی اوقات من رو می‌‌زدن که به‌‌واسطه‌‌ی جنسشون که از آتیش بود، جای دست و پاهاشون روی تنم تاول می‌‌زد. دوران هیستریک و جالبی بود و به هم عادت کرده بودیم. صبح بیست و هشتمین روز، سید جلال که اومد سراغم، به وضوح اضطرابی سخت و شدید رو توی چهرش، می‌‌‌دیدم. ازش که علت رو جویا شدم، گفت:
- دیشب خواب بدی دیدم و بعداً خودت دلیلش رو خواهی فهمید.
دلیلی که وقتی فهمیدم برام واقعاً ترسناک بود!
سید جلال گفت:
- زود برو حموم و فلان غسل رو با فلان ذکر و فلان نیت انجام بده و سریع برگرد و بیا که امروز باید حتماً جایی بریم.
اطاعت امر کردم و از در خونه بیرون زدم و رهسپار حموم نمره شدم. صبح خوفناکی بود و هوا ابری بود و همش ندایی درونم می‌‌گفت امروز ، روز سختی در پیش هست. بعد از حموم و کارهایی که سیدجلال گفته بود، اومدم جلوی خونه و با ماشین سیدجلال به سمت بهشت زهرا (ع) به راه افتادیم. ماشین رو کنار مزار شهدا پارک کردیم و ابتدا به داخل غسال‌‌خانه رفتیم و مثل روزهای قبل کمی از حالات جنازه‌‌ها و عالم ارواح برای من توضیح داد و مضطرب؛ ولی مصمم به سمت قطعه‌‌های جدید التاسیس اون زمان، به راه افتادیم. به وسط قطعه‌‌ای جدید رسیدیم که تمام قبرها جدید بودن و مثل شبکه‌‌های یک تور کنار هم و خالی بودن و این نقطه از گورستان درخت‌‌های کوچیکی داشت که سایر قطعه‌‌های قدیمی‌‌تر، از درونش پیدا بود. سید جلال گفت:
- اول باید قول بدی که دلت رو محکم و قوی نگه داری و از این چیزهایی که الان خواهی دید، تا آخر چهل روز به هیچ‌‌کسی و یا حتی دوست‌‌های اجنت حرفی نزنی.
قسم یاد کردم و بهش قول دادم و سید جلال گلویی صاف کرد و با نگرانی عمیقی که در چشمانش بود، گفت:
- خب، زمان این رسیده که صحنه‌‌ای رو ببینی که تا به الان دنبالش بودی و در طول عمرت ندیدی و نشنیدی و مگه این‌‌که شاید قبلاً، به‌‌واسطه‌‌ی شرکت در جلسات مذهبی‌‌ای که باهم رفتیم، چیزهای کمی در موردش شنیده باشی.
دلهره و اشتیاق عجیبی درونم شکل گرفت. ادامه داد و گفت:
- حالا سرت رو بنداز پایین و بدون این‌که جایی رو نگاه کنی، چشم‌‌هات رو ببند و فلان ذکر رو بخون و دست‌‌هات رو به صورت تیمم‌‌وار از بالا به پایین روی صورتت بکش و با ذکر فلان اسم خاصه‌‌ی خدا که بهت گفته بودم، چشم‌‌هات رو باز کن و برگرد به عقب و به روبه‌‌رو نگاه کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #19
من هم همون کاری رو که ازم خواست، با دقت تمام انجام دادم و چشم باز کردم و متوجه نبودم که اون ذکر خاصه و اسم اعظم خداوند، کار خودش رو کرده و چشم بصیرتم باز شده. برگشتم و روبه‌‌رو رو نگاه کردم. توی فاصله‌‌‌ی صد متری مزاری تازه حفر شده رو دیدم که دورش مرد و زن‌‌‌های زیادی و با سر و وضع آن‌‌‌چنانی و متمول‌‌‌گونه، جمع شده بودن و گریه و زاری می‌‌‌کردن و منتظر جنازه‌‌ی عزیز از دست رفته‌‌‌شون بودن که دفنش کنن. مداح و تلقین‌‌خوان و گورکن هم بالای گور حاضر به خدمت منتظر وایستاده بودن. ناگهان دیدم، آتیشی سرخ و عجیب با شراره‌‌‌های براق از درون مزار شروع کرد به زبانه کشیدن. جا خوردم و سید جلال، گفت:
- حالا، برگرد و خیابون سمت چپ قطعه رو نگاه کن. برگشتم و نگاه کردم. آمبولانسی نقره‌‌ای رنگ، منقوش به آرم گورستان، آژیر کشان به سمت قطعه نزدیک می‌‌شد و پشت سرش جوونی بلند قامت و تنومند، با لباس‌‌‌های خونین و پاره به دنبال آمبولانس می‌‌‌دوید و ناله می‌‌‌کرد. آمبولانس اومد و درست مقارن با ردیف مزار ایستاد و جماعت حاضر کنار قبر ، شیون کنان به سمت ماشین نعش‌‌کش، به راه ا فتادن. مامورین گورستان، از ماشین پیاده شدن و درب عقب رو باز کردن و جنازه رو بیرون کشیدن. نزدیک‌‌تر رفتم. سید جلال هم از پشت سرم من رو همراهی می‌‌کرد. جوون لباس پاره، در همهمه‌‌ی جمعیت حاضر ناله می‌‌کرد و فریاد می‌‌زد:
- توروخدا من رو نبرید، اون‌‌ها دوباره میان سراغم!
اما کسی اصلاً توجهی به او نمی‌‌کرد. یک لحظه به خودم لرزیدم و فهمیدم این جوون، روح همین جنازه‌‌‌ای هست که بر روی برانکارد، کفن پیچ شده قرار داره و حالا جنازه‌‌اش، روی دست مردهای اقوامش که با ذکر "لا-اله-الا-الله"، به‌ سمت مزار می‌‌رفتن، قرار داره. جوون مدام التماس می‌‌کرد و از دیدن قبر پر از آتیش، روی زمین نشست و با یک دست به سر می‌‌‌زد و با یک دست جلوی دهنش رو گرفته بود و با صدای بلند، گریه می‌‌کرد. جنازه رو تحویل گورکن دادن و گورکن بیچاره به داخل قبر پرید و نمی‌‌‌دونست حالت ماورایی قبر چه شکل وحشتناکی داره. جنازه رو با مهارت و چالاکی درون قبر جا داد و به رسم همیشگیشون، روی صورت جنازه رو باز کرد که شیون خانواده‌‌ی جوون به هوا بلند شد. از لابه‌‌لای جمعیت، صورت کبود و له شده‌‌ی جوون رو با دهنی باز و دندون‌های شکسته دیدم که با چشم‌‌‌هایی از حدقه در اومده بود که حتی نوار چسب روی چشم‌‌‌ها هم نتونسته بود مانع باز شدن چشم‌‌‌هایی بشه که حالت ترس در لحظه‌‌‌ی مرگی که به ‌‌سرعت اتفاق افتاده بود، درونش کاملاً مشهود و هویدا بود. روح جوون که حالا نعره‌‌‌هایی از عمق وجود می‌‌‌کشید رو دیدم که حالت نزاری داشت.
در همین اوصاف ناگهان صدای غرش عجیبی از پشت سرم شنیدم که فقط من و و اون روح بخت برگشته و سید جلال که دوش به دوش من وایستاده، متوجهش شدیم. صدای زوزه‌‌‌ی خرناس مانند و وحشتناکی که یه چیزی مابین ناله‌‌‌ی گاوی که گلوش رو بریده باشن و زوزه‌‌ی گربه‌‌‌ی عصبانی بود و شبیه‌‌اش رو در فیلم‌‌‌های ژانر وحشت، از گلوی زامبی‌‌‌ها شنیده بودم و با عظمتی هزار برابر و سهمگین‌‌تر از صدای صاعقه بود.
ناگهان جوون سرش رو بالا آورد و نگاش به پشت سر من افتاد و خطاب به جمعیت غافل از ماجرا، بلند فریاد زد:
- وای خدایا، کمکم کنید، اومدن.
سرم رو که اومدم بچرخونم و قبل از این ‌‌که نگام به منظره‌‌ی پشت بی‌‌افته، سید جلال رخ به رخم ایستاد و دستم رو محکم گرفت و گفت:
- سید متین، محکم باش.
سرم رو چرخوندم و در جا به زمین، مثل درختی که ریشش توژ دل زمین هست، از شدت ترس میخکوب شدم. دو نفر رو دیدم که غضب نگاشون دل شیر رو از ترس آب می‌‌‌کرد و عظمت هیکلشون، دل زمین رو به لرزه می‌‌انداخت و از پشت سرشون، لشکری از موجودات عجیب الخلقه و کریه المنظری روانه بود که سر و صورتی وحشتناک‌‌تر از هر اجنه‌‌‌ای داشتن و دهنی مثلثی شکل باز و دندون‌‌هایی به تیزی ماده گرگ، ناخن‌‌هایی دراز و پاهای کوتاه و دم‌‌های نسبتاً دراز و شاخ‌‌هایی فر خورده شبیه قوچ. از همه چشم‌هایی به مراتب ترسناک‌‌‌تر چشم افعی گرزه که شرارت ازشون می‌‌‌بارید و با احتیاط و رعایت فاصله از این دو سردار دیو هیبت پیش می‌‌‌اومدن و بالای سرشون خفاش‌‌‌های ترسناکی در پرواز بودن و جیغ می‌‌کشیدن. روح جوون که قالب تهی کرده بود، با گریه و زاری مدام، ذکر "یا هو الامان" رو مداومت می‌‌‌کرد. طولی نکشید که اون دو سردار عظیم الجثه به روح جوون رسیدن و توی یک چشم به هم زدن، با گرزهایی آتشین که حالا از زیر لباس‌‌‌های شنل مانندشون درآورده بودن، چنان بر فرق سر روح جوون نگون بخت کوبیدن که فرقش شکافت و نالش تموم فضا رو پر کرد. اون دو سردار با نگاهی غضب‌‌ناک به لشکر سربازان ترسناکشون، سری تکون دادن که اون لشکر مثل مور و ملخ و در یک آن، خودشون رو به قبر رسوندن و گلوله‌‌‌های آتشینی که در دست داشتن رو نثار جنازه می‌کردن و جنازه رو به تلی از آتش تبدیل کردن و مشغول شرارت بودن و شمع‌‌‌های کنار قاب عکس متوفی رو خاموش می‌‌‌کردن و حتی زمانی که یکی از اون موجودات شریر، از روی شیطنت باعث شد پای یکی از اقوام اون جوون پیچ بخوره، هیچ‌‌‌کس شک نکرد که چه اتفاقتی داره رخ می‌‌ده. لحظات سخت و بدی بود. حالا اون سردار عظیم الجثه، غل و زنجیرهایی از آهن گداخته رو گردن روح جوون انداخته بودن و کشان کشان و در حالی که فریاد کمک و الامان سر می‌‌‌داد، به سمت دیوارهای گورستان می‌‌‌بردن و لشگر بی‌‌‌رحم دست از شرارت و جنازه کشیدن و جست و خیز کنان به دنبال سردارهای خودشون راه افتادن و رفتن، تا این‌‌‌که کلا در افق دیوارهای گورستان محو شدن و باز همه چیز عادی شد. به پهنای صورت اشک می‌‌‌ریختم و حالم بد شده بود و از شدت سستی زانوهام، روی زمین چمباتمه زدم. یکی از مردهای فامیل اون جوون بخت برگشته که متوجه حال من شده بود، یک لیوان چای داغ رو برداشت و به سمتم اومد و بهم گفت:
- آقا چی شده؟! حالت بد شده؟
به سید جلال نگاهی ملتمسانه کردم و سید جلال که می‌‌‌دونست حالم چه‌‌جوری هست، برای اون مرد توضیح داد که چون روی جنازه رو دیده، ترسیده و حالش بد شده. اون مرد لبخندی زد و گفت:
- برادر من، امیدوارم که غم نبینی ولی حالا حالاها از این صحنه‌‌‌ها مونده که باید ببینی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #20
بی‌توجه به حرفش، بلند شدم و گفتم:
- آقا، علت مرگ این جوون چی بوده؟!
نگاهی بهم کرد و سرش رو آورد نزدیک؛ در حالی‌که به من و سید جلال نگاه می‌کرد، گفت:
- تیر غیب خورد... .
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- تیر غیب چیه؟!
لبخند تلخی زد و گفت:
- این جوون، آدم شر و مردم آزاری بود و از هیچ‌کار بدی واهمه نداشت. از کلاه گذاشتن سر این و اون برای دوزار پول بگیر تا بازی با احساسات دخترهای بیچاره مردم. هر کسی هم اعتراض می‌کرد، یا به باد کتک می‌گرفتش و بعدش به زور پول و تهدید ازش رضایت می‌گرفت یا این‌که دهانش رو باز می‌کرد و هرچی توهین ر×ک×ی×ک بود، نثار طرف می‌کرد؛ ولی آخرش به تیر غیب گرفتار شد.
- خب واضح‌تر بگو.
- چند شب پیش، در حالی‌که که متاهل هم بود و زنش هم بعد از دوماه زندگی که فهمیده بود چی‌کاره‌ست، ولش کرده بود، با دوستش و دوتا دختر، راه می‌افتن به سمت شمال و این‌قدر حالشون خراب بوده که مارپیچ می‌روندن و پلیس بهشون شک می‌کنه؛ می‌افته دنبالشون و بهشون ایست میده و این هم می‌ترسه، هول می‌کنه و از ترسش که فرار کنه، با سرعت بیشتری لایی می‌کشه تا این‌که یک‌جا چرخ ماشین روی زمین خیس لیز می‌خوره و می‌کوبه به کوه و از دم، همشون کشته میشن.
نیم ساعت بعد، در حالی‌که بارون به شیشه پیکان قراضه‌ی سید جلال می‌خورد، دوتایی توی ماشین ساکت به سمت خونه می‌رفتیم. بالاخره سید جلال سکوت رو شکست و از اون لحظات برام شروع کرد به توضیح دادن؛ از این‌که اون دوتا سردار، حضرات نکیر و منکر و اون لشگر، جماعت دوزخیان و ملائک‌های عذاب دوزخ بودن! سید جلال در حالی‌که ماشین رو جلوی خونه پارک می‌کرد زیر لب غرید:
- فردا باید دو مرتبه بریم به همون قطعه.
- چرا؟!
با چهره‌ای عبوس، در حالی که به سمت در ماشین خم شد و ترمز دستی ماشین رو کشید، نگاهم کرد و گفت:
- به وقتش متوجه میشی.
اون‌شب به اتاقم برگشتم و این‌قدر عصبی و ناراحت بودم که وقتی رفقای همیشگی برای شب نشینی جمع شدن، بهشون تشر زدم و اون‌ها هم دلخور و ناراحت، برای آخرین بار، بهم نگاهی کردن و ازم خداحافظی کردن؛ از دیوار و سقف رد شدن و رفتن. از کرده‌ی خودم پشیمون بودم؛ ولی دیگه برای همیشه از پیش من رفته بودن.
فردا صبح، دوباره به سمت همون قطعه به راه افتادیم و ساعت نزدیک به هشت و نیم صبح بود که به همون قطعه رسیدیم. سید جلال، پیکان اطلسی رنگش رو پارک کرد و به سمت داخل قطعه به راه افتادیم. صبح آفتابی و دل‌انگیزی بود و قطعه‌ی مذکور، خلوت بود. از کنار قبر اون جوون که گذشتم، بوی تعفن سوختگیه عجیبی مشامم رو پر کرد و چیزی عجیب در پلاکاردش بود که بعداً معنیش رو فهمیدم. براش طلب استغفار کردم و رسیدیم به ده متری مزاری که تازه حفر شده بود و گورکنی پیر در کنار قبر وایستاده بود.
سید همون دستور روز قبل رو مبنی بر آماده‌سازی دیدن روح بهم داد و وقتی که چشم باز کردم و به روبه‌رو نگریستم، همون آمبولانس نقره‌ای نزدیک میشد و به دنبالش، دوتا پیکان قدیمی بودن. اومدن به قطعه رسیدن. پیش خودم گفتم:
- خب دوباره یه نگون‌بخت دیگه سر رسید.
و خودم رو برای اتفاقات دیروز آماده کردم. مامورین گورستان پیاده شدن و جمعیت هفت-هشت نفری از داخل دو خودروی همراه هم پیاده شدن سید جلال گفت:
- حالا خوب دقت کن به بالای مزار.
برگشتم و مزار رو دیدم و از شدت تعجب، دهنم باز موند. بانوی مسنی رو دیدم که با لباس حریر سفید و زیبایی وایستاده و سر بندی از گل‌های سفید داوودی، مثل تاج، روی موهای مرتب شدش قرار داده. من و سید جلال نزدیک مزار رفتیم؛ مراسم تدفین محقری بود. جنازه رو که داخل قبر گذاشتن، پیرزن لبخند میزد و به حضاری که گریه می‌کردن، می‌گفت:
- عزیزای من، آروم باشید! من همین‌جا، کنارتونم.
و خب بالطبع، اون‌ها صدای روح پاک اون زن رو نمی‌شنیدن. در همین اثناء، صدای آهنگ و غریب و دل‌انگیزی از زمین و آسمان برخواست. پیرزن به محض شنیدن صدا، سری بلند کرد و گفت:
- الحمدالله الرب العالمین، اومدن.
برگشتم که ببینم پیرزن چی رو دیده که با دیدن زیبایی اون صحنه، هوش از سرم رفت.
حضرات نکیر و منکر، با صلابت و صورتی گشاده و با لباس‌هایی سفید و زیبا، به سمت مزار پیرزن در حرکت بودن و از پشت سرشون، جماعتی از دختران زیبارویی رو دیدم که واقعاً زیبا بودن و لباس‌های زیبا به تن داشتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین