خونهی پدری سید جلال خونهی عجیب و گاهی اوقات ترسناک بود. خونهای بزرگ که یه حیاط بزرگ داشت و دور تا دور حیاط اتاقهای تو در تو و بزرگ و کوچیک داشت که به گفتهی سید جلال، روزی این خونه پر از آدم بود و حالا عالیه خانوم، همسر سید جلال، از اوت اتاقها بهعنوان مهمون خونه استفاده میکرد و به روایت سید جلال، اعضای خانواده سالی یکبار توی این خانهی قدیمی و مخوف پدری، دور هم جمع میشدند؛ خونهای که ایوانهای جلوی اتاقها و ستونهای ایوان و گاهی اوقات زیر زمینهای متعدد و سردابههایش فضای ترسناک و دلهرهآوری برای من داشت.
سید جلال اتاقی دوازده متری و محقر را در اختیارم گذاشت که کفپوشش، موکت و یک فرش کهنهی لاکی
رنگ بود و پارچهای، گل گلی که به عنوان پرده روی در و پنجرهی چوبی اتاق قرار داشت و یک دست رختخواب مندرس. از همون روز شروع کردیم به مراقبه و اعمال خاصه و شب نشینی. سید جلال که الحق و الانصاف، هر چی که توی چنته داشت، صادقانه برای من روی دایرهی اخلاص میریخت و مراقبهها و اذکار و اوراد و فراگیری علوم غریبه و تزکیه نفس رو بانهایت خلوص نیت، به من یاد میداد. از نمازها و فرائض عجیب تا "چلهی خون".
کسانی توی بحث علوم غریبه وارد شده باشند، خوب معنی چلهی خون رو میدونن. چلهای سخت که در اون استفاده از هر گونه محصولات جانوری مثل لبنیات، گوشت، تخم مرغ و امثالهم، ممنوع و قدغن هست و در این چله باید به جز ختم قرآن چندین بار دعاهای معروف و گمنام و بعضاً طولانی رو میخوندم. کل غذای من شده بود یه تکه نون و نصف پیاز و نهایتاً، آش سادهای که عالیه خانوم طبخ میکرد. ده روز اول برای من خیلی سخت و عذاب آور بود و از لحاظ جسمی خیلی ضعیف شدم و چند کیلو از وزنم رو از دست دادم. روزههای سخت و بدون سحری که شاید، برای افطار چیزی جز یه تیکه نون برای رفع گرسنگی و جرعهای آب برای رفع عطش در اختیارم نبود. اینها به خاطر این بود که با گرسنگی و تشنگی، سیره و راه و رسم معصومین(ع) و بزرگان رو بیاموزم و بفهمم که چیزهای مهمتری در این دنیا هستن که لذتهای واهی و نفسانی ما انسانها رو از وصولشون دور کرده. سید جلال، هر روز مثل یک زندانبان عبوس، با جدیت تمام، برنامههای روزمره رو میداد و روز به روز، برنامه سختتر و بعضاً پیچیدهتر میشد. از شرکت در جلسات عرفانهای نوظهور و مذهبی، دوستان سید جلال و تفسیر و تفحص در آیههای خاصهی قرآن و تفسیر معنی سورههای هشدار دهندهی قرآن، مثل سورهی مبارکهی "زلزال" و "تکویر" تا از آخر به اول خواندن، سورهی مبارکهی "جن" و بعضاً این کار بدون عوارض نبود و هنگام تلاوت آیات، در برعکس خوونی این سورهی مبارکه، گاهی اوایل سایههایی رو میدیدم که به سرعت، از جلوی صورتم رد میشن و یا تموم بدنم چنان یخ میکرد که انگشتهام، قفل میشد و سید جلال که متوجه این حالات میشد، میگفت:
- توجه نکن و به کارت ادامه بده.
ده روز اول گذشت و وارد ده روز دوم شدیم. حالا سید جلال، از علوم غریبه و طایفه اجنه، برای من بیشتر توضیح میداد و کم کم دلم قوی شد و روحم به سمت سبکی خاصی، قدم بر میداشت و پردهی نفس کم رنگ و نخ نماتر میشد و من بیشتر میتونستم، این موجودات رو ببینم. خوب، بالطبع همونطور که روحم قویتر میشد، شیطنتهای دوستان اجنه هم، بیشتر میشد. از زمانی که میخواستم برای قضای حاجت به سمت دستشویی برم، یه دفعه میپریدن جلوم و دهنشون رو، چون سگهای تشنه باز کرده و زبون گرد و آتیششون رو به بالا و پایین تاب میدادن. تا زمانی که برای استحمام به حموم نمرهی سر کوچه میرفتم و زیر دوش، لیفم رو جا به جا میکردن؛ حتی گهگاهی، موقع قنوت توی نماز، نیشگونهای بدی از روی دندم میگرفتن که مجبور میشدم، دوباره ذکرهای خاص رو، از اول بگم و یا موقع خواب، رونهام رو جوری محکم میچسبیدن که نمیتونستم تکون بخورم و گه گاهی، چنان ازشون ناراحت میشدم و با غضب نگاشون میکردم که با ناراحتی از سقف و دیوارهای اتاق بیرون میرفتن.
کم کم به اینکارهاشون عادت کرده بودم و اونها که از تامین غذاشون از طریق من، ناامید شده بودن، سر دوستی رو با من باز کرده بودن؛ ولی ابدا به سوالهای متعدد من، جوابی نمیدادن و جز صداهای نامفهومشون، هیچ صدایی از خودشون در نمیآوردن.گزک دستشون نمیدادم و حالا بعد از دو هفته ازشون که نمیترسیدم هیچ، بلکه با اونها، رفیق شده بودن و برای اونها حکم همبازی رو داشتم و شیطنتهاشون رو نسبت به من، کم کرده بودن و مثل حیونی دستی و خونگی اهلی و فرمانبردار شده بودن؛ ولی تحت هیچ شرایطی، با من تکلم نمیکردن و فقط به صورت عملی، درخواستهای من رو اجابت میکردن. اکثر شبها، میاومدن ساکت، گوش تا گوش، کنار دیوار اتاق مینشستن و گه گاهی با هم بازی میکردن و منتظر تموم شدن کارهای من میموندن. من کارهام رو که تموم میکردم و قبل از خواب ازشون طلب چیزهای گوناگون، مثل میوههای تازه و آبدار میکردم و اونها از سقف و دیوار اتاق بیرون میرفتن و کمی بعد با بغلی پر از میوههای آبدار، بر میگشتن و من هم شبانه، اون میوهها رو برای مرغ و خروسهای عالیه خانوم، میبردم و درون لونشون میریختم و عالیه خانوم هر روز صبح که به هوای تخم مرغ سراغشون میرفت، چشمهاش از تعجب گرد میشد و گهگداری میدیدم، زن بیچاره یواشکی و با اضطراب، بدون اینکه سید جلال که اون روزها عبوس و بد اخلاقتر شده بود، اون میوهها رو با لذت میخورد و من هم، دلم برای تنهایی و تهیدستی اون زن میسوخت.گاهی هم، در عرصهی شیطنت، پا رو فراتر گذاشته و از روی مزاح و شوخی، حوصلم که از خنگی و یکنواختی این موجودات و فضای اتاق محبوس شده، سر میرفت. رفقهای جدیدم رو، نصفههای شب میفرستادم سراغ سید جلال که یکمی سر به سرش بذارن.