موهایش به رنگ سیاه بود. چشم هایش قهوه ای بود. گونه ها و لب هایش سرخ بود. دست و پایش حرکت می کرد. وقتی که آن را می خواباندند، چشم هایش بسته می شد. بزرگ و قشنگ بود. آن را عموی پوپک برای پوپک خریده بود. وقتی که عموی پوپک ان عروسک بزرگ و قشنگ را برای پوپک آورد، پوپک چهار سال داشت. او از همان لحظه از...
یک روز کلاغ کوچولو روی شاخهی درختی نشسته بود که یک دفعه دید کلاغ خالخالی ناراحت روی شاخهی یک درخت دیگر نشسته است. کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خالخالی جون؟ چرا اینقدر ناراحتی؟»
خالخالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو...
هزاران سال پیش، در سرزمینی دور پسر چوپانی به نام سیمون زندگی می کرد. او به همراه پدرش از گوسفندها مراقبت می کرد.
یک روز آسمان پر از مه شد. پدرش تصمیم گرفت برای اینکه گوسفندها به راحتی بچرند، به بالای کوهستان بروند. در تمام راه سیمون نزدیک پدرش راه می رفت، چون کمی از مه غلیظ می ترسید. پدر...
یک روز تابستان شیر خیلی تشنه شد، اما گرمای خورشید همه آب های نزدیک خانه شیر را خشک کرده بود و او مجبور شد برای پیدا کردن آب به جاهای دورتر برود. سرانجام یک چاه آب قدیمی پیدا کرد، اما آب چاه تازه نبود.
شیر که خیلی تشنه بود فکر کرد اگر آب این چاه خیلی هم تازه نباشد باید آن را بنوشد. وقتی که شیر...
دختری به اسم ناتاشا بود که مادر نداشت و پیش یک خانم و یک آقای بدجنس زندگی می کرد که سه تا بچه داشتند. یکی از آنها یک چشم و دیگری مانند همه مردم دو چشم و سومی سه چشم داشت. هر سه تنبل و بیکاره بودند. ناتاشا مجبور بود که هم کارهای خودش و هم کارهای دیگران را انجام دهد.
او بدون ناراحتی کارها را انجام...
هوا کمی سرد بود اردک بزرگ با پنج جوجه اش کنار رود ایستاده بود. آنها کمی در رود شنا کرده بودند. حالا می خواستند در کنار رود توی آفتاب بمانند تا کمی گرم شوند…
اردک بزرگ خسته بود. می دانست که جوجه هایش هم سردشان شده است.جوجه اردک ها می خواستند کنار مادرشان بازی کنند. ولی جوجه اردک ششمی نمی خواست...
در یک روز بسیار سرد، خرگوش کوچولوی توپولی احساس سرما کرد و تمام بدنش می لرزید. او به خودش گفت: “باید بروم مقداری هیزم بشکنم و با آنها آتش روشن کنم.” بنابراین تبرش را در چرخ دستی گذاشت و به سوی جنگل راه افتاد.
اما کار و فعالیت برایش سخت بود، چون خیلی کوچولو بود و نمی توانست سریع کار کند، در...
در جایی دور، در جنگلی زیبا، سه تا خرگوش کوچولو با پدر و مادرشان زندگی می کردند. همه ی آنها خرگوش های خوبی بودند، فقط خرگوش سوم که اسمش برفی بود، خیلی خیلی شکمو بود. دلش می خواست همیشه به مهمانی برود و چیزهای خوب خوب بخورد. همیشه از مهمانی رفتن و خوراکی خوردن حرف می زد.
توی همان جنگل، خرسی هم...
صبح که از خواب بیدار شدیم، همه جا سفید بود. شب پیش برف سنگینی باریده بود. آن روز، روز جمعه بود. ابرهای سیاهی که شب پیش آسمان را پوشانده بودند دیگر در آسمان نبودند. آسمان آفتابی و روشن بود. آفتاب به برفها میتابید.
وقتی که من داشتم از خانه بیرون میآمدم، شاهرخ را دیدم. او از توی زیرزمین بیرون...
یکی بود، یکی نبود. در جنگلی که پر از درختهای نارگیل بود، خرگوشی زیر یکی از همین درختها لانه داشت. خرگوش کمی ترسو بود و همیشه با خودش فکر می کرد:”اگر زمین تکه تکه شود، چه کار کنم؟ اگر کوه ها به زمین بیفتند چه کار کنم؟ اگر آسمان نصف شود چه کار کنم؟”
یک روز که خرگوش مشغول همین فکرها بود، یک نارگیل...
یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم، زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. روزی شوهر به زنش گفت:”برایم چند تا نان برنجی درست کن! امروز می خواهم به جنگل بروم تا هیزم جمع کنم.”
پیرزن نان برنجی پخت و پیرمرد را راهی کرد. پیرمرد توی جنگل راه دور و درازی را رفت تا هیزم جمع کند. از خستگی زیر یک درخت...
سلام!
با یه قصه ی کودکانه و اموزنده درباره امید داشتن اومدیم خدمتتون با ما همراه باشید✨
یکی بود، یکی نبود. یک عنکبوت تپل مپل بود که پاهای کوتاهی داشت. او خانه اش را گوشه سقف یک اتاق ساخته بود. در همان اتاق پیرزنی هم زندگی می کرد.
عنکبوت به پیرزن عادت کرده بود. چون در تمام مدت به او نگاه می...
سلام!
یک بچه موش صحرایی بود که با خانوادهاش زیر یک درخت لانه داشت. او چندتای خواهر و برادر داشت. پدر و مادرش هم بودند. موش کوچولو از همه بزرگ تر بود و دلش می خواست خیلی کارها را به تنهایی انجام بدهد. اما هر جا می رفت و یا هر کاری می خواست بکند. خواهر و برادرهایش به دنبال او می رفتند.
یک...
سلام!
بریم سراغ قصه ای کودکانه و آموزنده درباره دوستی🤩
قصه شب “گیاه کوچولو”: صبح یکی از روزهای بهاری آفتاب مثل همیشه از پشت کوه بالا آمد و هوا را روشن کرد. آفتاب نگاه به زمین کرد و با خودش گفت:”آه! میان آن باغچه در زیر زمین، گیاه کوچکی وجود دارد که توی دانه خود خوابیده و پوستش دورتادور او را...
سلام!
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحر آمیز رسید.
خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می شود.
اما خرگوش به...
سلام!🤩
روزی روزگاری یک خانه عروسکی بسیار زیبا در کنار شومینه اتاق قرار داشت. دیوارهای آن قرمز و پنجره هایش سفید بود. این خانه متعلق به دو عروسک بود. یک عروسک لوسیندا نام داشت که صاحبخانه بود اما هیچوقت غذا سفارش نمی داد. دیگری جین نام داشت که آشپز بود اما هیچ وقت آشپزی نمی کرد چون غذاها از قبل...
سلاممم
قصهی جدیدمونو شروع میکنیم.❤️
القصه خانمی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.
ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به...
سلام سلام!
با یه قصه ی جدید اومدم خدمتتون
قصه شب ماهی کوچولو
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. قصه امروز ما قصه یک ماهی کوچولو است. ماهی رنگین کمان و دوستانش توی کلاس نشسته بودند. خانم هشت پا، آموزگار ماهی ها گفت: « بچه ها امروز روز تازه ای به کلاس ما می آید که اسمش فرشته است. او و...
سلام سلام!
با یه قصهی جدید خدمتتون اومدیدم به اسم "مامان بزغاله"
یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد و بزغالههاشو صدا کرد. بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید. همه بزغالهها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی...
۱- داستان کودکانه خرگوش و شیر
روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند کشته بود به همین دلیل همه ی حیوانات از او وحشت داشتند.
روزی حیوانات جلسه ای برگزار کردند تا راهکاری پیدا کنند تا از دست شیر بدجنس...