. . .

قصه

  1. Alex

    متن قصه آقای هندوانه

    هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه را شنید. جلو رفت. دید یک بچه از روی دوچرخه اش روی زمین افتاده و دارد گریه می کند. آقای هندوانه دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه می کرد. آقای هندوانه دلش سوخت و می خواست کاری برایش بکند. او فکری کرد و...
  2. Alex

    متن قصه پری کوچولو و پادشاه

    یکی بود یکی نبود. در یک جنگل دور، در یک قصر قدیمی پادشاهی ظالم و ستم کار با خدمتکاران و سردارانش زندگی می کرد.او فاتح کشورهای بسیار در طول سال های طولانی بود. پادشاه داستان ما در یکی از جنگ هایی که پیروز شده بود دختر خانم کوچولویی را بخاطر زیبایی و زبان شیرینی که داشت به اسارت گرفته و به...
  3. Alex

    متن قصه مرد کیسه کهنه

    مردی به نام آنیس سر راهش کیسه‌ ای جادویی پیدا کرد. خیلی گرسنه بود. کیسه را تکانی داد و گفت: “کاش تکه نانی در این کیسه بود.” همان‌ وقت کیسه پر از نان شد. آنیس با خوشحالی نان را خورد و گفت:”وای چه کیسه‌ ای” و خوشحال به راهش ادامه داد. کم کم هوا تاریک می‌ شد و آنیس جای گرمی برای خوابیدن می‌ خواست...
  4. Alex

    متن قصه آقا خرگوشه و آقا گرگه

    روزی خرگوشی نزدیک تپه ای راه می رفت که صدای یک نفر را شنید که می گفت:”کمک کنید! کمک کنید!” خرگوش این طرف و آن طرفش را نگاه کرد، سنگی روی پشتش افتاده بود و نمی توانست بلند شود. گرگ تا او را دید فریاد زد:”خرگوش، این سنگ بزرگ را از پشت من بردار وگرنه می میرم!” خرگوش خیلی کوشش کرد تا عاقبت سنگ را...
  5. Alex

    متن قصه تخم پرنده

    تخمی به سپیدی برف توی مزرعه‌ ای افتاده بود. هیچ کس نمی‌ دانست چه کسی آن تخم را آنجا گذاشته است. اول از همه یک مرغ آن را دید و گفت:” قدقد قدا ببینید تخم من چقدر بزرگ است! “ آقا خروسه که خیلی مغرور بود. گفت:” قوقولی قوقوووو. اینکه مال تو نیست. مال من است! ” بچه گربه سیاه با پنجه‌هایش به تخم زد و...
  6. Alex

    متن قصه چرا دماغ خرس‌های قطبی سیاه است

    زمستان ها، در قطب، خرس سفید قطبی را نمی شود دید. خرس سفیدی از روی یک تکه یخ به روی تکه یخ دیگری می جهد، مثل این است که باد، یک گلوله برفی را از سویی به سویی می اندازد. اگر کنار دریا بایستد، خرس سفید مثل تپه ای است که برف روی آن را پوشانده است، ولی همه اینها در صورتی است که دماغ خرس قطبی دیده...
  7. Alex

    متن قصه رنگین کمان من

    سال‌ها پیش, وقتی که من هم کودک بودم روزی وقتی که از مهدکودک به خانه آمدم. مادرم در خانه نبود. از مادر بزرگم پرسیدم : ” مامانم کجاست؟ ” مادربزرگم جواب داد : ” یادت رفت؟ مگر امروز صبح مادرت به تو نگفت که می‌خواهد به یک سفر کوتاه برود؟ ” یادم آمد که صبح با مادرم خداحافظی کرده بودم. ولی از همان...
  8. Alex

    متن قصه چقدر رنگ قرمز

    زری خیلی خوشحال بود. دامن قرمزش را پوشیده بود و خودش را در آیینه می دید. از توی آیینه نمی توانست دامنش را ببیند. فقط صورتش را می دید. همان موقع فکری کرد و به حیاط رفت. کنار حوض ایستاد تا دامنش را ببیند. با خودش گفت:”چه دامن قشنگی! چقدر قشنگ شدم!” و بعد شروع کرد به خندیدن. ماهی توی حوض سرش را...
  9. Alex

    متن قصه چوپان کوچولو و چوپان پیر

    در زمان های قدیم، سرزمینی بود که در آن پیرمردی زندگی می کرد که تعداد خیلی زیادی گوسفند داشت. او در گردنش یک زنگوله طلایی هم داشت. این چوپان پیر یک مشکل بزرگ داشت. آن هم این بود که هر کاری می کرد نمی توانست گوسفندهایش را بشمارد. روزی چوپان کوچولویی به آن سرزمین آمد. چوپان کوچولو وقتی از مشکل...
  10. Alex

    متن قصه باغ تد

    عمو قورباغه در باغش بود که قورباغه جوانی به نام تد قدم‌ زنان به طرف او رفت و گفت:”عمو قورباغه! چه باغ خوبی داری! “ عمو قورباغه گفت:”بله باغ خیلی زیبایی است. اما نگهداری از این باغ کار خیلی سختی است.” تد گفت:”ای کاش من هم یک باغ داشتم.” عمو قورباغه گفت:”اینجا مقداری دانه گل هست. اینها را در...
  11. Alex

    متن قصه پر بزرگ نارنجی

    نادر جلو خانه شان نشست. بالا و پایین کوچه را نگاه کرد. کوچه خلوت بود. کسی از آنجا نمی گذشت. با خودش گفت:« کاش به این خانه نیامده بودیم! کاش هنوز توی همان خانه قبلی بودیم! توی آن کوچه من چند تا دوست داشتم. همیشه کسی بود که با او بازی کنم، ولی اینجا تنهای تنها مانده ام.» وقتی که نادر به یادش...
  12. Alex

    متن قصه داداش کوچولوی لیلا

    داداش کوچولوی لیلا، بر اساس یک افسانه مازندرانی است. مازندران یکی از استان‌های ایران است. مردم آنجا به زبان مازندرانی صحبت می‌کنند. آب و هوای مازندران معتدل است. در آنجا باران زیادی می‌بارد و همه جا سرسبز و زیباست. برنج و مرکباتی مانند پرتقال, نارنج و نارنگی از محصول‌های این استان زیباست. لیلا...
  13. Alex

    متن قصه دختر شاه پریان

    در زمانهای قدیم پادشاهی بود که همسری به نام شهرزاد داشت. شهرزاد هر شب برای پادشاه قصه ای تعریف می کرد. پادشاه که از شنیدن قصه ها بسیار لذت می برد همیشه اصرار می کرد که شهرزاد قصه های تازه تر و بهتری تعریف کند. شهرزاد قصه گو هم به خاطر پادشاه سعی می کرد قصه های زیباتری بگوید. شبی از شب ها، شهرزاد...
  14. Alex

    متن قصه دختر کوچولو

    یک روز دختری به جنگل رفت. او رفت و رفت تا به یک فیل رسید. فیل از او پرسید: ” تو کی هستی؟” دختر جواب داد: ” من یک دخترم.” فیل گفت: ” تو یک دختری؟ اما به نظر من خیلی خیلی کوچیکی!” دختر گفت:” باشد. من دختر کوچکی هستم.” بعد، از فیل خداحافظی کرد. رفت و رفت. به موشی رسید. به او سلام کرد. موش از او...
  15. Alex

    متن قصه قهر و آشتی

    شب بود. همه جا تاریک بود. زری در رختخوابش دراز کشیده بود و به شعله‌های آتش که از توی بخاری معلوم بود نگاه می‌کرد. زری از آتش می‌ترسید. هیچ‌وقت نزدیک جایی که آتش بود، نمی‌رفت. همین چند روز پیش بود که دست یکی از دوستانش سوخته بود. زری باز هم به آتش بخاری نگاه کرد و گفت: “هی آتش! تو چقدر بدی! اصلا...
  16. Alex

    متن قصه کفش‌های سوت سوتی رامین کوچولو

    مامان و باباش خوشحال بودند که بچه شان بزرگ شده و می تواند روی پاهای خودش بایستد. یک روز بابای رامین کفش های سوت سوتی کوچولو که عکس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند که موقع حرکت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می شد، برای رامین خرید. کفشهارا پای رامین کردند و رامین هم شروع کرد به راه...
  17. Alex

    متن قصه پالتو قرمز

    پرویز پالتوی قرمزی داشت. هر روز پالتوش را می پوشید. کلاه سفیدش را سرش می گذاشت و با مادرش به خرید می رفت. در پیاده رو شلوغ جز پاهای مردمی که تند تند راه می رفتند، چیزی نمی دید. پرویز دست مادرش را محکم گرفته بود و فکر می کرد که هرگز بزرگ نخواهد شد. وقتی به خانه برگشتند، پرویز همان طور که کلاه و...
  18. Alex

    متن قصه بادام های جادویی

    یکی بود، یکی نبود. مادری با سه دخترش در جنگل دوری زندگی می کرد. هر وقت مادر برای انجام کاری بیرون می رفت، دختر بزرگش از دو بچه کوچکتر مراقبت می کرد. روزی مادر بچه ها تصمیم گرفت به دیدن مادربزرگ برود که در آن طرف جنگل زندگی می کرد. او باید راه درازی را پشت سر می گذاشت و می توانست تا صبح روز بعد...
  19. Alex

    متن قصه بره کوچولو و گرگ

    یکی بود، یکی نبود. کنار یک رودخانه، توی یک مزرعه، بره کوچولویی که تازه اول بهار به دنیا آمده بود، با مادرش زندگی می کرد. یک روز بره کوچولو به مادرش گفت:”من دیگر بزرگ شده ام. می روم تا برای خودم جایی پیدا کنم.” مادرش گفت:”تو خیلی کوچکی! بگذار بهار تمام شود، وقتی بزرگ تر شدی می توانی بروی.” اما...
  20. Alex

    متن قصه بچه میمون و جوجه تیغی

    خورشید کم کم پایین می رفت و جنگل تاریک میشد. جوجه تیغی دید که موقع برگشتن به خانه است. سر راهش اینجا و آنجا برگ سبزی پیدا می کرد. می جوید و می خورد و با خودش می گفت: «به ! به! چه روز خوبی بود. چه خوش گذشت. حالا هم راه زیادی تا خانه ام نمانده است. به زودی می رسم و در کنج لانه ام آسوده تا صبح...
بالا پایین