. . .

متن قصه مامان بزغاله

تالار داستان‌های کودکانه

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #1
سلام سلام!
با یه قصه‌ی جدید خدمتتون اومدیدم به اسم "مامان بزغاله"

یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد و بزغاله‌هاشو صدا کرد. بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید. همه بزغاله‌ها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدهند.
گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچه‌هاشو صدا کرد و بهشون گفت: بچه‌ها من باید برم، ولی زود برمی‌گردم و براتون آش می‌پزم. به دونه دونه بچه‌هاش یه کاری رو سپرد و بهشون گفت: شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام. مواظب همدیگه هم باشین. مامان بزی رفت و بچه‌ها مشغول بازی شدند. ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود و در خونه باز موند بود. آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیست. پس آروم وارد خونه شد و اومد و اومد تا رسید به بچه‌ها. بچه‌ها تا آقا گرگه رو دیدن سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدند. بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر می‌خواهی ما از توی سبد بیرون بیایم باید خونه رو تمیز کنی و برای ما آش خوشمزه بپزی تا ما بیرون بیایم. آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بذاره، اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغاله‌ها پائین بیان. در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد. اونوقت با بزغاله‌ها نشستند و آش‌شون رو خوردند. اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت و گرگ گرسنه هم با خوردن آش خوشحال شد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
109

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین