. . .

در دست اقدام رمان چیناچین| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
نام اثر: چیناچین
نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه
ناظر: @دنیا شجری بخشایش


خلاصه:
هر کس زمانی که دست به انتخاب همسر برای زندگی می‌زند، کسی را انتخاب می‌کند که از لحاظ عقیده، منش، رفتار و گفتار بیشترین پیوستگی و شباهت را با او داشته باشد. چرا که می‌داند هر چه بیشتر با همسرش شباهت داشته باشد و او به تمایلات قلبی‌اش نزدیک‌تر باشد، تفاهم بیشتری با او خواهد داشت و زندگی بهتری را با او تجربه خواهد کرد.
حالا تصور کنید کسی خودش همسرش را تربیت کند... .

مقدمه:
هر آنچه می‌اندیشیم لزوما درست نیست!
حتی آن‌هایی که یک عمر به صحت‌اش ایمان داریم.
پذیرفتن خطا هم آسان نیست.
هر چه عقیده اشتباه قدمت بیشتری داشته باشد، پذیرفتن خطا هم سخت‌تر می‌شود.
تنها زمانی اشتباه را می‌پذیریم که چیزی قوی‌تر از آن عقیده، ما را آگاه کند.
عشق مصلح است، اگر واقعی باشد.
بیشترین نیرو را برای پذیرش خطا و تغییر به انسان می‌دهد.
فقط کافیست صبر کنی.
خود عشق راهش را برای اصلاح پیدا می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
946
پسندها
7,566
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #3
آفتاب ظهرگاهی مستقیم از شیشه‌ی جلویی اتومبیل در چشم‌ام بود. گرچه سایبان را پایین داده بودم، اما هنوز از پرتوی نور خورشید بین دو ابرویم چین خورده بود. چهار ساعت بود که از شهر خودمان رانندگی می‌کردم. می‌دانستم که دیگر نزدیک مقصد رسیده‌ام. برگه‌ی ابلاغم را دیروز گرفته و فردا باید سرکارم حاضر می‌شدم. منِ بیست و هفت ساله، داوطلبانه متقاضی تدریس در این منطقه‌ی دورافتاده شده بودم. جایی دور از شهر و آدم‌هایش. آنقدر دور که اکنون یک ساعت بود در میان کوه‌ها و بدون هیچ آبادی در مسیر خاکی رانندگی می‌کردم تا به محل تدریس‌ام برسم. قبل از آمدن، خوب درمورد روستا تحقیق کرده بودم و می‌دانستم نزدیک‌ترین شهر دو ساعت با آن فاصله دارد. گرچه آب و برق دارد، اما صعب‌العبور بودن مسیر مانع از رفتن دل‌بخواه آدم‌ها به آنجا بود. با همه‌ی این دوری‌ها و مسیر سخت‌گذر کوهستانی‌اش آنجا برای من و تفکراتم یک بهشت بود. چرا که می‌توانستم بدون هیچ مزاحمتی به باورهایم در آن مکان دورافتاده جامه‌ی عمل بپوشانم.

معلم قبلی روستا بازنشسته شده بود. من که برای پست‌بندی نزد مسئولش در اداره که رفیق زمان دانشجویی‌ام بود، رفته بودم، فهمیدم درخواست معلم‌ جایگزین برای آن روستا داده‌اند و وقتی شنیدم به علت دوری راه و بد مسیری، معلمان امتیاز بالا حاضر به رفتن به آنجا نیستند و او باید از میان تازه‌کاران یکی را انتخاب کند؛ خواستم مرا به آنجا بفرستد و وقتی علت رفتنم را جویا شد، استفاده از هوای خوب روستا و دوری از شلوغی شهر را بهانه کردم. او خرسند از این‌که قرار نیست اعتراض معلمی را به خاطر اجبار برای فرستادنش به آنجا بشنود، گفت:

- اتفاقاً خوب جایی میری، گرچه دور از شهر و بدمسیره اما هم فضای سرسبز خوبی داره، هم آب و برق؛ تازه اینترنت هم اون‌جا جواب میده، فقط جاده‌ی دسترسیش خاکی و کوهستانیه که باعث شده یه خورده عقب بمونه و کسی نره اونجا.

اما برای من همین عیب، بزرگ‌ترین حسن آنجا بود، دسترسی مردمش به شهر سخت بود.

به علت برخی مشکلات اداری و غیراداری صدور ابلاغ من طول کشید و نزدیک یک ماه از سال تحصیلی گذشته بود که بالاخره مشکل حل شد و من بالاخره برای جایگزینی با معلمی که یک‌ماه هم اضافه بر سی سال خدمتش در آنجا مانده بود تا دانش‌آموزان بی‌معلم نمانند، راهی روستا شدم.

دلیل واقعی‌ام برای رفتن به آن روستا نه استفاده از هوای پاک آن‌جا بود، نه زندگی در فضای سرسبز آن، بلکه آن‌جا جایی بود که می‌توانستم راحت‌تر درستی باورهایم را اثبات کنم. باورهایی که پدران و مادران نازک‌دل شهری هرگز اجازه نمی‌دادند روی کودکان لوس و نازپرورده آن‌ها اجرایش کنم.

من باید از شهر دور می‌شدم و به جایی می‌آمدم که کسی اعتراضی به عملکرد ام نداشته باشد و هر که هم خواست اعتراضی به نحوه‌ی کارم داشته باشد، رفتنش تا مرکز برای گزارش‌دهی صعب و دشوار باشد. قطعاً من نیز حواسم جمع بود و آن‌چنان سخت عمل نمی‌کردم که آن‌ها هم راضی به تحمل سختی مسیر برای گزارش دادن شوند.

می‌خواستم نشان دهم برخلاف نظر عموم مردم تنبیه‌بدنی برای تربیت صحیح بچه‌ها ضروری است؛ فقط کافیست کمی سخت‌دل بود تا بتوان تربیتی خوب انجام داد و معتقد بودم از همان زمانی که تنبیه از مدارس برچیده شد، هیچ دانش‌آموزی به درستی تربیت نیافت. می‌خواستم همان‌طور که من با کتک‌های پدرم مرد شدم، دانش‌آموزانم را هم با همین روش تربیت کنم.

آخ از پدرم! پدری که ده سال است دیگر ندارمش، اما هرچه در زندگی شدم از کتک‌های او بود. هنوز درد و سوزش شلاق چرمش را روی بدنم حس می‌کنم و صدایش را در گوشم می‌شنوم که می‌گفت:

- درسته درد داره، اما برای مرد شدن لازمه.

پدرم مرد بود. من هم باید مرد می‌شدم. بدون هیچ نقص رفتاری، یا خطای کرداری. با این‌که تحمل درد وحشتناک آن شلاق چرم روی تنم سخت و جان‌فرسا بود، اما پس از هر اشتباه، خودم با آغوش باز به‌استقبال شلاق و تنبیه پدر می‌رفتم تا همان‌گونه که او می‌گفت، چشیدن سوزش حاصل از برخورد پرقدرت آن رشته‌ی بافته شده‌ی چرمی بر بدنم و ضبط دردهایش در ذهنم، مانع تکرار مجدد خطایم شود. کاری که بعد از رفتن ناگهانی‌اش، خواستم برای خواهر هفت ساله‌ام انجام دهم، اما اطرافیان نازک‌دل و کوته‌فکرم مانع شده و مرا به خیال خود برای درمان پیش این روانشناس و آن تراپیست بردند تا تمایل به کتک زدن و تربیت کردن خواهرم را از من بگیرند؛ اما تنها به من آموختند که این تمایلم را پنهان کرده و برای بروزش به دنبال جایی بگردم که کسی نتواند مانع اجرای آن شود. هیچ یک از آن‌هایی که مرا از این خصلت نهی می‌کردند نمی‌دانستند، کتک خوردن چه اثر خوبی در تربیت دارد. آن‌ها مانع من می‌شدند و منِ نوجوان قدرتی برای مقابله نداشتم، پس تمایلم را تا روز قدرت یافتنم برای اجرا پنهان کردم. به دانشگاه رفتم و‌ معلم شدم.

اکنون موقعیتی یافته بودم که این تمایلم را بعد از سال‌ها از درون صندوقچه‌ی ذهنم خارج کنم و به عنوان هدف کاری مقابلم قرار دهم. پس ره‌سپار جایی شدم، دور از شهر و مشاورهای زبان‌نفهمش تا بچه‌ها را با متد پدرم تربیت کنم. در ازای هر خطا و اشتباهی، طعم کتک را به آن‌ها بچشانم تا برای همیشه یادشان بماند و دیگر سمت خطا نروند. من با تمام وجود معتقد بودم پدرم بیشتر از مشاوران می‌فهمید و بهتر از روانشناسان تربیتی، کارش را بلد بود.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #4
صدای زنگ گوشی که‌ روی نگه‌دارنده قرار داشت، نگاهم را یک لحظه از جاده، روی گوشی منحرف کرد. چه کسی غیر از پریزاد می‌توانست باشد که همیشه عادت به تماس تصویری داشت. تماس را وصل کردم و بلافاصله گفتم:
- فکر نکردی اینترنتم باز نباشه؟ یا کلاً نت نباشه؟ یه بار هم مثل آدم زنگ بزن. چرا همش تصویری؟
پریزاد که از روی قاب عکس پشت سرش فهمیدم روی تخت اتاقش نشسته، با دست علامتی به پشت دوربین داد و گفت:
- نوچ! جناب‌عالی همیشه نتت روشنه، بعد هم اگه وصل نمی‌شد بهت زنگ می‌زدم. آدم باید موقع حرف زدن طرفش‌رو ببینه.
مادر هم کنارش نشست و سریع گفت:
- سلام مهرزادم، هنوز نرسیدی؟
نگاهم بین جاده و صفحه‌ی تلفن در گردش بود.
- نه مادر هنوز نرسیدم، اما دیگه نزدیکم.
- آخه پسرم چرا باید این‌قدر راه دور می‌رفتی؟ نزدیک‌تر مدرسه نبود؟
- مامان‌جان! بچه که نیستم، نگران من نباش!
- آخه تنها اونجا چطور... .
- مامان! باز شروع نکن! ما قبلاً حرفامون‌رو زدیم، من از عهده‌ی زندگی خودم برمیام.
- باشه پسرم! عصبی نشو! هر طور خودت می‌خوای، ولی خب منم دست خودم نیست دلتنگ‌ات میشم.
- پریزاد که جز تصویری طور دیگه‌ای بلد نیست زنگ بزنه، هر شب بگو زنگ بزنه خیالت از بابت من راحت بشه.
مادر به میان بحثمان آمد.
- دیگه این‌قدر یکی به دو نکنید، مهرزادجان، رسیدی حتماً بهمون خبر بده، من برم به کارهام برسم، پریزاد تو هم زود قطع کن داداشت حواسش به رانندگی باشه.
نگاهی به گوشی انداختم.
- خداحافظ مامان.
مادر همان‌طور که بلند می‌شد. گفت:
- خدا به همراهت پسرم.
مادر که از کادر بیرون رفت، دوباره نگاهم را به جاده دادم.
- خب پریزاد خداحافظی کن برو!
- بچه پررو! رسیدی تماس تصویری بگیر می‌خوام روستا رو ببینم.
- نچایی... خیلی خوش‌حال باشی که زنگ بزنم، وگرنه که می‌خوام فقط مسیج بدم.
-چه بی‌ذوق!
- مگه مامان نگفت حواسم‌رو پرت نکنی دارم رانندگی می‌کنم.
- پسر خوب! این‌جوری که بالا و پایین میشی معلومه جاده خاکیه و تنها ترددش هم خودتی، پس ادا درنیار تا یه خورده باهم اختلاط کنیم.
-پاشو دختر! پاشو برو سر درست، مگه کنکوری نیستی؟
- کنکورو بی‌خیال! من که نمی‌خوام کنکور بدم، همین کلاس نقاشی رو ادامه میدم.
- اِ... الان که دور شدم و دستم بهت نمی‌رسه به گوشم می‌رسونی که نتونم دعوات کنم؟
خود را یک‌وری روی تخت انداخت که تصویر کمی پرش پیدا کرد.
- ما اینیم دیگه.
- برخلاف چیزی که توی ذهنته من اصلاً با تصمیمت مخالف نیستم، توی یه چیز باهات موافق باشم‌ همینه، واقعاً دانشگاه به درد توی دختر نمی‌خوره، منتهی نمی‌خواستم دلت‌رو بشکونم بهت چیزی نگفتم، همون بهتر که نری.
پریزاد خنده‌ای کرد.
- وای از دست این تفکرات بسته‌ی تو! فکر می‌کردم چون تحصیل‌کرده‌ای مجبورم می‌کنی برم دانشگاه، اصلاً به دنیای جدید نمی‌خوری داداش!
کمی اخم کردم. همیشه از این قضاوت‌هایی که افکارم را نقد می‌کردند، آزرده می‌شدم.
- افکار من بسته نیست، دنیای شما زیادی داره باز میشه.
پریزاد روی کمر چرخید. دیگر در همین نگاه‌های منقطعی که بین جاده و او می‌چرخاندم، فقط خودش و آن موهای مصری و پریشانش را می‌دیدم.
- قربون داداش عصر حجری خودم برم، تو اصلاً به‌ما بگو ضعیفه، چه غم؟ ما فداییت هستیم.
یک آن به‌ذهنم رسید نکند دور شدنم از او باعث شود همان‌طور که پدرم درمورد عمه همیشه حسرت خورد، حسرت بخورم.
- زبون نریز پریزاد! برگشتم نبینم روال دخترای دیگه رو گرفته باشی ها!
پریزاد بلند قهقهه زد.
- منظورت از روال کراش و رل و این برنامه‌هاست؟
بیشتر اخم کردم شاید آزادی زیادی به او داده بودم.
- پریزاد! دوست ندارم از نبود من سوءاستفاده کنی بری دنبال این‌جور برنامه‌ها.
جدی شد و نشست.
- نترس مهرزاد! حتی اگه داداش روشنفکری هم داشتم خودم اهل اینا نبودم.
و بعد دوباره به‌شوخی زد و با لحن سرخوشی گفت:
- سینگلی رو عشقه، والا... دارم نهایت عشق دنیا رو می‌کنم، چه مرگمه یه سر خر برای خودم درست کنم، بهت قول میدم اگه یه زمانی خر مغزم‌رو گاز گرفت خواستم از سینگلی دربیام میرم گوشه‌ی مطبخ به خان‌داداشم میگم برام خواستگار جور کنه.
- من خیر و صلاحت‌رو می‌خوام، نمی‌خوام وارد... .
پریزاد نگذاشت ادامه دهم.
- می‌دونم داداش! فدای غیرتت بشم که مال زمان شاه وزوزکه، پری قبولت داره تا ته دنیا، من که سینگلی رو خودم انتخاب کردم اما تو ناچاراً سینگل می‌مونی، آخه کدوم خری حاضر میشه با این تفکرات زن‌ستیز، زن تو بشه.
- اولاً تفکرات من زن‌ستیز نیست، دوماً من اگه بخوام زن بگیرم زنی می‌گیرم که مثل خودم باشه.
- چنین زنی پیدا نمی‌شه، خودت باید بسازی.
- نگران من نباش! درضمن این‌که میگم حد و حدود نگه دار مگه بده؟
- می‌دونی یه صد سال دیر به‌دنیا اومدی، تو به همون دوره‌ای تعلق داشتی که مردها سیبیلاشون از بناگوش درمی‌رفت و زناشون‌رو توی ده‌تا پستو قایم می‌کردن که چشم نامحرم بهش نخوره، نه الان که دیگه دختر و پسر مطرح نیست، چه برسه به محرم و نامحرم.
- پریزاد! چون خیلی برام عزیزی بهت هیچی نمیگم ها.
- باشه داداش! خودم فداییتم، اصلاً هرچی تو بگی، تا ته دنیا دربست در خدمتتم، یه داداش که بیشتر نداریم، حالا عتیقه هم باشه ایرادی نداره.
با تشر نامش را صدا زدم و او با دست بوسی فرستاد و چشمک زد.
- رسیدی خبر بده خداحافظ!
قبل از آنکه خداحافظی کنم تماس را پایان داد.
پریزاد شاد و سرزنده و زیبا بود و به‌همان اندازه نوجوان و خام. به‌خواهرم اطمینان داشتم، هیچ‌گاه رفتار ناشایستی از او ندیده‌ام، جز همین اختلاف‌نظرهایی که باهم داشتیم، اما ناراحتی‌های پدرم و خاطراتی که همیشه با افسوس از عمه‌ی ناخلفم می‌گفت، نمی‌گذاشت فکرم بابت پریزاد آرام باشد. اگر فریب پسری را می‌خورد و... زودتر از این‌ها باید برایش دنبال همسری می‌گشتم مطابق شأن خودمان. حیف که هیچ‌کدام از پسرهای اطرافم را قبول نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #5
با دیدن اولین باغات روستا که از دور ظاهر شدند، خوشحال شدم‌ که بالاخره به مقصد رسیده‌ام. روستا وسعت زیادی نداشت. از دو قسمت نامتقارن تشکیل شده بود‌. یک قسمت وسیع‌تر در پایین کوه و قسمت کم‌وسعت‌تر در دامنه‌ی کوه و حایل این دو قسمت، دره‌ای بود که رودی تقریباً پرآب از ته آن رد می‌شد. جاده‌ی خاکی از حاشیه‌ی طرف دامنه‌ی کوه دره می‌گذشت و تنها خیابان روستا محسوب می‌شد. در جای‌جای دره نیز پل‌هایی فلزی برای دسترسی دو طرف رود ساخته شده بود. طرف دیگر دره از باغات میوه سرسبز بود و جابه‌جا خانه‌های روستاییان دیده می‌شد؛ اما در این سوی دره خانه‌ها گرچه تعداد کمتری داشتند اما در شیب کوه ساخته شده و حالت نیمه‌پلکانی به خود گرفته بودند. خبری از باغ در این سوی دره نبود.
ماشین را قبل از شروع خانه‌های روستا نگه داشتم و پیاده شدم. نگاهم را به روستای سبز پایین‌دست دره دادم. شنیده بودم این‌جا به‌رغم کوهستانی بودنش، اما چندان زمستان‌های سردی به خود نمی‌بیند، پس خوب می‌فهمیدم این گرمایی که در ابتدای پاییز جریان دارد به همین خاطر است. گرچه زیاد آزاردهنده نبود، اما توقعم از پاییز را هم برهم می‌ریخت.
با خودم زمزمه کردم.
- پس تابستون چی میشه این‌جا؟!
ظهر بود و ترددی در روستا دیده نمی‌شد تا آدرس مدرسه را بپرسم. به طرف ماشین برگشتم تا از خنکای کولر بهره ببرم. همین که سوار شدم، گوشی را برداشته و‌ پیامکی مبنی بر رسیدنم برای پریزاد نوشتم و بعد گوشی را در جیب شلوارم گذاشتم. سر بلند کردم و مرد میانسالی را سوار بر الاغ خاکستری رنگی دیدم که درحال نزدیک شدن بود، سریع پیاده شدم و مرد که نزدیک شد «ببخشید» گفتم.
مرد «هش»ی خطاب به خرش گفت و ایستاد. رو به من کرد و گفت:
- بفرما!
کمی نزدیک شدم.
- سلام! ببخشید مزاحم شدم، برای رفتن به مدرسه روستا از کجا باید برم؟
مرد چوب‌دستی‌اش را به طرف مسیری که آمده بود برگرداند.
- از همین‌جا برو، بالاتر همین دسته.
- ممنونم ازتون.
مرد سری تکان داد و با هی کردن و نچ‌نچ گفتن الاغش را به حرکت درآورد.
سوار ماشین شده و با عبور از ابتدای روستا در مسیر کمی شیب‌دار جاده‌ی خاکی به مدرسه‌ای که تابلوی سفیدرنگ بالای درش مدرسه بودنش را مشخص می‌کرد رسیدم. پارس سفیدم را کنار در مدرسه که چهارتاق باز بود، نگه داشتم و پیاده شدم.
هنوز پایم به زمین نرسیده بود که صدای زنگ گوشی بلند شد. دست در جیبم کرده و با دیدن نام پریزاد کلافه نفس درون سینه‌ام را بیرون دادم.
- تو ول کن نیستی دختر؟
- بی‌ذوق! مگه نگفتم تماس تصویری بگیر روستا رو ببینم؟ بعد چطور روت شده فقط یه کلمه بنویسی رسیدم؟ می‌ترسم انگشتات آرتروز بگیره اینقدر زحمتشون میدی.
- حالا فقط تماس گرفتی این‌جا رو ببینی؟
- آره زود دوربین‌رو عوض کن.
درحالی‌که دوربین را عوض می‌کردم گفتم:
- خوبه کسی این اطراف نیست من‌و ببینه که به‌خاطر تو چه اداهایی باید در بیارم.
- ایول داداشی خودم.
دوربین را روی تابلوی مدرسه گرفتم.
- این مدرسه‌ای هست که از فردا معلمش منم... .
گوشی را در جهت خانه‌های راسته‌ی جاده گرداندم.
- این‌هم روستا... .
دوربین را از روی جاده‌ی خاکی رد می‌کردم که صدای «صبرکن» پریزاد متوقفم کرد.
- چیه؟
- برگرد عقب!
دوربین را عقب گرداندم.
- مهرزاد وایسا!
دوربین را نگه داشتم و پریزاد گفت:
- ببین مسجد هم دارین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #6
نگاهم را به گلدسته‌های مسجد که کمی بالاتر قرار داشت دادم.
- خب آره مسجد هم داره.
- حالا ادامه بده!
دوباره دوربین را از روی جاده گردانده و طرف دیگر جاده را گرفتم.
- اینم بقیه منظره‌ی روستا.
- مهرزاد! اون سبزی‌ها باغه؟
- آره!
- برو جلوتر.
گوشی به دست عرض جاده را عبور کرده و خود را به لبه‌ی دره‌ای رساندم که رودخانه از پایین آن می‌گذشت. صدای آب به وضوح شنیده می‌شد. تصویر باغات کنار رودخانه کامل مشخص بود.
- وای مهرزاد! کوفتت بشه... چقدر این‌جا قشنگه... باور کن تا سال تحصیلی تموم نشده قول میدم توی نقاشی اون‌قدر پیشرفت کنم که بوم وردارم بیام اون‌جا منظره‌ش‌رو بکشم.
دوربین را عوض کردم.
- زحمت نکش! امیدی ندارم از چهارتا کوزه و میوه‌ی سیاه‌قلم چندماهه برسی به منظره.
- بی‌سلیقه‌ی بدجنس! محض اطلاعت من تکنیک مدادرنگی رو هم شروع کردم، به زودی می‌رسم به منظره‌ میام چشمات‌رو از حدقه درمیارم.
درحالی که به طرف ماشین برمی‌گشتم گفتم:
- شتر و خواب و‌ پنبه‌دانه رو شنیدی؟
- اولاً شتر خودتی، دوماً دلت بسوزه، رفتنت از این خونه باعث شد بعد عمری مامان برای ناهار خورش بادمجون درست کنه، دیگه پسر لوس مامانی نیست که به‌خاطرش تحریم بادمجون بودیم.
- اَه اَه اَه... بادمجون چیه خورشش چی باشه؟
- اتفاقاً نصف عمرت بر فناست که هنوز نخوردی، اوهوم... به‌به! خورش بادمجون چرب و چیلی با دونه‌های غوره‌ی ترش و سالاد شیرازی اصلاً خود بهشته... آب دهنم راه افتاد.
- پاشو‌ برو‌ به بهشتت برس، من هم باید برم به کارام برسم.
- مهرزاد! ما که ناهار بهمون خوش می‌گذره ولی توی روستا امیدوارم به معلمشون ناهار بدن، دل‌ضعفه نگیری، شب هم دیگه نوبت توئه زنگ بزنی، یادت نره.
- برو وراج خانم، سرم‌ رفت.
تماس را قطع کردم و نفس راحتی کشیدم. این دوری هر چقدر هم سخت، به آرامشی که از تنهایی نصیبم می‌کرد می‌ارزید.
از در مدرسه داخل شدم و نگاهم را دور تا دور مدرسه چرخاندم. حیاط گرچه خاکی بود اما آن را کوبانده بودند و به همین خاطر کف زمین سفت بود؛ در جای جای آن گیاهان خودرو دیده می‌شد و در بعضی قسمت‌ها هم زمین را با سنگریزه پوشانده بودند.
ساختمان اصلی مدرسه، به شکل یک سوزن منگنه بود یک ساختمان مستطیلی در وسط که دو ساختمان مربعی از دو طرف آن بیرون زده بود. در اصلی مدرسه، در همان قسمت وسط بود و یک میله‌ی پرچم و پرچم ایران در مقابل ساختمان قرار داشت. بین دو ساختمان مربعی‌شکل با سکوی یک پله‌ای از سطح حیاط ارتفاع گرفته بود که جلوی ورودی ساختمان مدرسه را پوشش می‌داد.
پنجره‌ی ساختمان مربعی‌شکل سمت چپ باز بود و صدای شعر خواندن دانش‌آموزان کلاس اولی می‌آمد.
- یک یه خط راسته، دو سرش به راسته، سه دندونه داره... .
نگاهم را به سمت ساختمان سمت راست چرخاندم. پس حتماً دفتر مدرسه آن‌جا بود.
دو ساختمان کناری دری به بیرون نداشتند و در هر دو از درون ساختمان باز می‌شد.
از قبل می‌دانستم مدرسه یک کلاس دارد و باید معلم چندپایه شوم. مشکلی از آن لحاظ نداشتم. دوره‌های تدریس کلاس‌های چندپایه را با موفقیت گذرانده بودم و چند سال قبلی را هم معلم پایه‌های اول و سوم بودم؛ پس تدریس برایم در کلاس‌های چندپایه مشکلی نداشت؛ گرچه مصایب تدریس به کلاس اولی‌ها برای خودش چالشی بود که اکنون در یک کلاس چندپایه باید به آن فائق می‌آمدم.
حیاط آن چنان وسعتی نداشت، اما چون نزدیک در ورودی ایستاده بودم آقای یزدانی معلم کلاس متوجه حضورم نشده بود و مشغول تدریس خود بود، پس ترجیح دادم از جایم تکان نخورم تا این آخرین زنگ کلاسش را هم بی‌مزاحمت من به اتمام برساند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #7
لحظاتی بود که به دیوار کنار ورودی حیاط تکیه داده و دستانم را روی سینه درهم پیچانده بودم. نگاهم به پنجره‌ی کلاس دوخته شده و آقای یزدانی را رصد می‌کردم. درحال نوشتن چیزی روی تخته بود. صدای ناواضحش به گوشم می‌رسید، اما‌ متوجه کلامش نمی‌شدم. رو از تخته گرفت و برگشت تا چیزی را برای بچه‌ها بگوید و در بین مسیر از پنجره نگاهش به من خورد. با دیدنش راست ایستادم و دستانم را آزاد کردم. آقای یزدانی به نشانه‌ی احوالپرسی سری برایم تکان داد و دوباره مشغول‌ دانش‌آموزان شد. لبخندی اجباری در جوابش زدم که البته متوجه نشد.
بعد از چند دقیقه آقای یزدانی کلاس را جمع و جور کرد و به بچه‌ها اجازه‌ی مرخصی داد. من هم تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و در طول حیاط کوچک پیش رفتم تا موقع خروج دانش‌آموزان آینده‌ام را رصد کنم.
چهار پسر و چهار دختر از در مدرسه بیرون آمدند. یکی از پسرها با کیف ضربه‌ای به کمر پسر دیگر زد و دیگری خواست به تلافی از سر و کول اولی بالا برود که او با سرعت گرفتن از دستش فرار کرد و همین کار باعث شد دو پسر دیگر هم به دنبال آن دو با هو کردن بیرون بدوند. دخترها اما دوبه‌دو با آرامش دست یکدیگر را گرفته و از در حیاط خارج شدند. پسرها لباس فرم نداشتند اما دخترها هم که داشتند هر کدام یک طرح و رنگ متفاوت داشت، برای سال آینده باید فکر فرم یکسانی برای دانش‌آموزان یا حداقل دختران می‌کردم.
هیچ‌کدام از بچه‌ها موقع خروج حتی نیم‌نگاهی هم به من نینداختند. به طرف در ساختمان برگشتم و قصد کردم داخل شوم. هنوز قدم اول را برنداشته بودم که با خروج دختری در جایم میخکوب شدم. دختر برخلاف بقیه از همان لحظه‌ای که در آستانه‌ی در ظاهر شد چشمان درشت و سیاه‌رنگش روی من زوم بود. در صورت کشیده و لاغرش هیچ حسی دیده نمی‌شد، نه تعجب نه کنجکاوی؛ فقط یک بی‌حسی و بی‌تفاوتی عجیب داشت. نگاهم روی دختر ماند؛ بدون آنکه نگاه از من بگیرد بیرون آمد. از قدش مشخص بود باید از بچه‌های سال بالاتر باشد؛ شاید پنجم یا ششم. همچون دختران دیگر لباس فرم به تن داشت، به رنگ سورمه‌ای و بسیار مندرس و کهنه که رنگ آن به سفیدی می‌زد. قد مانتو هم در تن دختر زار می‌زد، کاملاً مشخص بود لباس کهنه متعلق به بزرگ‌تریست که به او رسیده. آستین‌های بلند لباس به طرز ناشیانه‌ای عقب زده و با کوک‌های درشت و سفید‌رنگ دوخته شده بودند. شلوار پایش هم چندان روز خوشی نداشت، برخلاف بقیه که مقنعه‌ی سفیدرنگی داشتند، او صورتش در حصار مقنعه‌ی بزرگ توسی رنگی قرار داشت که کمی از حاشیه‌ی پایینش درز پیدا کرده بود. دختر کیف کهنه‌ سورمه‌ای رنگی نیز به دوش انداخته بود که همه نشان می‌داد واقعاً زندگی‌ فقیرانه‌ای دارد.
در ذهنم دیدن وضع دختر، گرفتگی ایجاد کرد و دلم برای دختری که چشم از من نمی‌گرفت سوخت، من نیز قفل چشمانش شده بودم. دختر با همان نگاه قفل شده روی من به طرف دیوار کنار ورودی مدرسه رفت و تکیه زده به دیوار نشست. نمی‌دانم چشمانش چه جادویی داشت که مرا نیز محو خود ساخته بود.
- سلام! شما آقای آذرپی هستید؟
صدای آقای یزدانی باعث شد چشم از دختر عجیب بگیرم و به طرف پنجره‌ی کلاس برگردم. فاصله‌ام با پنجره را کم کردم.
- سلام! بله من آذرپی هستم.
یزدانی دستش را به طرف من که به پشت پنجره رسیده بودم دراز کرد.
- از آشنایی‌تون خوشبخت شدم، منتظرتون بودم.
دستش را فشردم و گفتم:
- منم همچنین.
یزدانی عقب کشید و ادامه داد:
- امروز قرار بود یه سوالی رو برای بچه‌های شیشم توضیح بدم، ایرادی نداره یه مقدار منتظر بمونید تا برسم خدمتتون؟
نگاهی به دختر و پسر مانده در کلاس انداختم و لبخند زدم.
- خواهش می‌کنم به کارتون برسید.
یزدانی به سر کارش برگشت و من نیز با فکر این‌که باید برنامه‌ای خاص برای این دو دانش‌آموز ششمی که امسال هم امتحان نهایی و هم امتحان ورودی شبانه‌روزی در پیش دارند، ردیف کنم؛ روی از پنجره گرفتم و به طرف در حیاط برگشتم.
دخترک مرموز دستانش را روی زانوهایش جمع کرده و چانه‌اش را روی آن‌ها قرار داده بود و مستقیم، بدون پلک زدن به من خیره شده بود.
از این همه خیره شدن معذب شدم. شاید سر و وضعم ایرادی داشت. نگاهی به پیراهن کرم‌رنگم انداختم، آستین‌هایم را چک کردم، اثری از لک یا ع×ر×ق نداشتند. نگاهم را روی شلوار پارچه‌ای شکلاتی‌ام گرداندم، پاچه‌های شلوارم را چک کردم، حتی اطراف کفش‌های چرم مشکی‌ام را هم بررسی کردم مشکلی نداشتم، نه خاکی شده بودند و نه کثیف. دستی به صورتم کشیدم که اگر چیزی به آن چسبیده پاک کنم؛ صبح اصلاح کامل کرده بودم، پس نباید قاعدتاً مشکلی داشته باشم. آینه‌ای نبود تا خود را چک کنم تا از صورتم مطمئن شوم. درنهایت کمی با انگشت موهای یک طرف شانه شده‌ام را مرتب کردم، گرچه آنقدر بلند نبودند که با وزش نسیم برهم بریزند، اما نگاه دخترک کاملاً مرا از خود نامطمئن کرده بود.
نگاه سوالی‌ام روی دخترک ماند. شاید دیدن آدم جدید برایش عجیب و هیجان‌انگیز بود، بالاخره این‌جا یک روستای دورافتاده بود که چهر‌ه‌های تازه کمتر به خود می‌دید و هر انسان جدیدی می‌توانست جالب باشد؛ شاید هم بیماری خاصی داشت که این‌گونه زل‌زده نگاه می‌کرد. اگر هم عادی بود و هیچ مشکلی نداشت، پس چرا هیچ احساسی در صورتش وجود نداشت؟ او یک صورت یخی واقعی بود؛ فقط می‌توانستم از سر و وضع و لاغری‌اش بگویم که در فقر به سر می‌برد و دچار سوءتغذیه است و این یعنی باید با مرکز برای تغذیه بچه‌ها هم مکاتبه می‌کردم.
دیگر از نگاه‌های دختر کلافه شده و قصد کردم جلو بروم و علت کارش را بپرسم، که صدای یزدانی مانع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #8
- ببخشید منتظر موندید.
به طرف یزدانی که از در ساختمان خارج شد برگشتم.
- خواهش می‌کنم، ایرادی نداشت.
پسر و دختری که در کلاس بودند از کنار یزدانی بیرون آمده و با خداحافظی خواستند بروند که یزدانی با گفتن «صبر کنید» آن‌ها را نگه داشت.
هر دو ایستادند و بعد از اینکه نگاهی به من کردند به طرف یزدانی برگشتند
یزدانی با طمأنینه گفت:
- چاووش! صنم! خوب گوش کنید چی میگم. ایشون آقای آذرپی آقامعلم جدیدتون هستن، خودتون از قبل خبر داشتید که معلم جدید میاد. من دیگه از فردا نیستم، شما دوتا به عنوان بزرگ‌تر بچه‌ها باید حواستون باشه کسی آقامعلم رو اذیت نکنه و همون‌طور که قبلاً دانش‌آموزهای خوبی بودین بعد از این هم حرف‌های آقای آذرپی رو خوب گوش بدید.
چاووش سبزه‌رو و موهایش کمی موج‌دار و مشکی رنگ بود که دو طرف آن را کوتاه کرده و مقداری روی سرش مانده بود. ولی صنم سفیدرو، چهره‌ی مهربان و لبخندی به لب داشت که گونه‌هایش را مشخص‌تر می‌کرد. هر دو «چشم» گفته و به طرف من برگشتند و همزمان سلام دادند. با لبخند گفتم:
- سلام بچه‌ها! برید به بقیه بچه‌ها هم بگید که از فردا معلم جدید دارید.
هر دو باز همزمان «چشم» گفته و یزدانی خطاب به آن‌ها گفت:
- می‌تونید دیگه برید خونه.
هر دو خداحافظی کرده و رفتند. صنم راه درِ حیاط را پیش گرفت، اما چاووش به طرف دخترک نشسته کنار دیوار رفت. کیفش را در بغل دخترک انداخت و با لحن توبیخ‌گری گفت:
- هوی! تن لشتو راه بنداز بریم!
دخترک بی هیچ حرفی کیف او را در بغل گرفت، بلند شد و درحالی که کیف خودش را هم روی شانه‌ مرتب می‌کرد، نگاه آخر را به من انداخت و به دنبال چاووش از در مدرسه خارج شد. از طرز برخورد چاووش با دختر هیچ خوشم نیامد و اخم کردم. چشمم به راه رفته‌ی آنها بود که یزدانی دست روی شانه‌ام گذاشت.
- بهش میگن مهری!
به طرف او برگشتم. دستش را در موهای یکدست سفیدش فرو کرد و آن‌ها را عقب زد و بعد ریش‌های جوگندمی‌اش را مورد عنایت قرار داد.
- فقط اینو بهت بگم که بدبخت‌ترین آدم این روستا خودشه.
- چرا؟
- حالا خودت کم‌کم می‌فهمی چرا... اسمش جزو آمار نیست، به زور سر کلاس نشوندمش، سرپرستش اجازه‌ی درس خوندن نمیده، دلم براش سوخت، کلی باهاشون حرف زدم تا گذاشتن مستطمع آزاد بیاد سر کلاس، بدیش اینه خودش هم دل به درس نمیده، که اگه خیالم از درس خوندنش راحت بود می‌رفتم مرکز حکم دادگاه می‌گرفتم برای درس خوندنش، ترسیدم حکم گرفتن باعث بشه وضعیتش از اینی که هست بدتر بشه و سرپرستش بهش بیشتر سخت بگیره، باز اگه امیدی به درس خوندنش داشتم، دلم قرص بود اما... .
کمی مکث کرد و دستی به بازویم زد.
- زیاد بهش سخت نگیر! اومدن به مدرسه براش فقط یه جور تفریح و استراحت و وقت آزاده که یه خورده راحت‌تر روزهاشو بگذرونه؛ کتاباشو‌ از بچه‌های بالاتر گرفتم بهش دادم، لوازم‌تحریر هم خودم براش می‌خرم، به این امید که شاید از این فلاکتی که هست دربیاد ولی... .
یزدانی سکوت کرد و با غصه سرش را تکان داد. من اما متعجب از زندگی عجیب دخترک مهری نام سکوت کردم. یزدانی سرش را بلند کرد.
- به‌هرحال حواست بهش باشه... حالا بیا بریم داخل تا با همه‌چی آشنات کنم.
با یزدانی داخل ساختمان رفته و او مرا با دفتر، کلاس درس و اتاقی که محل اسکانم بود آشنا کرد. اتاق میان دفتر و کلاس قرار گرفته بود و بدنه‌ی مستطیل‌شکل سوزن منگنه را تشکیل می‌داد. بیرون‌زدگی کلاس و دفتر از دو سوی آن باعث ایجاد یک سالن کوچک در وسط ساختمان شده بود. یزدانی همانطور که داخل اتاقک را نشانم می‌داد گفت:
- البته شورای روستا یه خونه هم برای معلم اختصاص دادن، اما من چون از ابتدا خانواده‌ام رو‌ همراه نیاوردم ازش استفاده نکردم؛ حالا شما میل خودتونه، گرچه توی همین اتاق هم تمام امکانات اولیه هست.
در کل اسکان در همین اتاق چندان هم به نظرم بد نمی‌آمد برای منِ تنها، گزینه مناسب‌تری از خانه‌ی مستقل بود، آب و برق وجود داشت و فقط برای پخت و پز و گرمایش باید به کپسول گاز و چراغ نفتی متکی می‌شدم که آن‌چنان مشکل نبود.
باهم به طرف دفتر رفتیم و یزدانی مرا با اجزای درون دفتر، اینکه هر چیزی در کجا قرار دارد، تک‌تک دانش‌آموزان، سطح درسی هر پایه و هر آنچه که لازم بود قبل از شروع تدریس بدانم آشنا کرد.
وقتی از در دفتر خارج شده و بعد وارد حیاط شدیم، یزدانی در گوشه‌ی حیاط سه اتاقک را نشانم داد و گفت:
-دوتای اولی توالت هست، زنونه و مردونه شو هم روش نوشتم، سومی هم حموم هست. من بیست و هشت سال معلم اینجا بودم، دوازده سال پیش شورای روستا این مدرسه رو ساخت، همون موقع ازشون خواستم یه حموم هم کنار اونا بسازن، تا محتاج حموم روستا نشم. گرچه دیگه الان همه خونه‌شون حموم دارن، می‌دونم جالب نیست، اما به از هیچیه، راستی آبگرمکنش هم خورشیدیه.
نگاهم را به در حمام دوختم و وقتی به این فکر کردم که در روزهای سرد باید از حمام حیاط استفاده کنم که تازه آبگرمکن آن خورشیدی است که چندان کارایی در روزهای ابری ندارد، کمی اخم کردم اما باز به یزدانی گفتم:
- نه اختیار دارید! بالاخره روستاست و نباید زیاد توقع داشت.
یزدانی دستی به بازویم زد و گفت:
- درست میگی، بهتره بریم قهوه‌خونه با اهالی هم آشنا بشی.
درحالی که هر دو از در مدرسه خارج می‌شدیم و یزدانی در را می‌بست گفت:
- بالاخره امکانات اینجا طوری نبود که من خانواده همراه بیارم که از خونه معلمی که ساختن استفاده کنم و بیشتر در رفت و آمد بودم، به همین خاطر زیاد سختی‌های اینجا رو ندیدم، شما متأهلید؟
- نه! من مجردم و ترجیحم ساکن شدن توی مدرسه‌ست، قرار نیست زیاد رفت و آمد کنم، پس دردسر رفتن و اومدن مداوم ندارم، این هم از حسن‌های مجرد موندنه که آدم خودم باشم.
با یزدانی در کنار جاده‌ی خاکی کمی شیبدار رو به بالا راه افتادیم.
- نفرمایید آقای آذرپی! زندگی متأهلی با همه‌ی سختی و دردسرهاش می‌ارزه به بی‌قیدی مجردی.
ناراحت از صراحتش که مرا بی‌قید خواند جدی شدم.
- به‌هر‌حال هر کس نظری داره، من که فعلاً قصد ندارم آزادی تجردم رو رها کنم و خودم رو به مشکلات زندگی متأهلی بسپارم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #9
خیلی زود به قهوه‌خانه رسیدیم چرا که فقط اندکی با مدرسه فاصله داشت و از جهت شیب جاده شاید دویست متر بالاتر قرار گرفته‌بود.
درِ قهوه‌خانه دو لنگه باز بود و پنج میز در آن قرار داشت که کاملاً در قرق مشتری‌ها بود. انتهای میزها یک پیشخوان قرار داشت که مرد درشت‌هیکل و فربه‌ای پشت آن قرار داشت و پسر نوجوانی هم در حال رتق و فتق امور مشتریان بود.
آقای یزدانی رو به مرد پشت پیشخوان کرد.
- سلام آقایحیی! میز خالی نداری؟
یحیی نگاهی به ما انداخت، ع×ر×ق روی پیشانی‌اش را با دستمال یزدی‌اش پاک کرد و گفت:
- سلام آقا یزدانی! بیرون روی تخت باشید می‌رسم خدمتتون.
از در قهوه‌خانه فاصله گرفته و به طرف یکی از دو تخت چوبی جلوی مغازه که زیر سایبانی قرار داشتند برگشتیم؛ روی فرش‌ لاکی نشسته و به پشتی‌های زرشکی و چهارگوش مقوایی آن تکیه دادیم.
همین که نشستم در جهت دیدم، نگاهم روی مهری قفل شد. در گوشه دیوار قهوه‌خانه جایی که ضلع دیگر ساختمان شروع می‌شد کنار شیرآبی که از دیوار بیرون زده بود، پشت به ما نشسته و مشغول شست‌وشو بود. چهره‌اش دیده نمی‌شد، اما از لباس‌هایش معلوم بود خودش است.
یزدانی که روبه‌رویم نشسته بود، نگاه خیره‌ی مرا که دید برگشت و وقتی موضوع نگاهم را متوجه شد باز درست نشست و مرا مخاطب قرار داد:
- گفتم که بدبخت‌ترین آدم این روستاس؛ بدیش اینه خودش هم این شرایطو قبول کرده، تلاشی برای عوض شدن نمی‌کنه، اگه حداقل جدی درس می‌خوند می‌شد براش کاری کرد.
نگاهم روی دختر ماند. شاید این دختر مورد خوبی برای آزمون برنامه‌های ذهنم بود. از یک سو سرپرست مناسبی نداشت که پیگیر شود و از سوی دیگر دختر بی‌خیالی بود که متوجه نبود زندگی این نیست که او دارد. باید او را به خودش می‌آوردم تا زندگی را جدی‌تر بگیرد و چه چیزی بهتر از ترس کتک خوردن برای عوض شدن افکار ذهنی اشتباه. پدرم همیشه می‌گفت:«تا کتک نخوری چیزی نمی‌شی» و من هم به دنبال اثبات همان حرف بودم که با کتک خوردن می‌توان بهتر تربیت کرد و اکنون دختری مقابلم بود که در برابر زندگی فلاکت‌بارش خود را به خواب زده بود تا او را استثمار کنند و من باید او را با دردی که به او تحمیل می‌کردم از این خواب بیدار کنم. کتک خوردن درد داشت، خودم مزه‌ی دردش را هنوز زیر زبانم داشتم اما چیزی که از من مرد ساخت تا مستقل از دیگران زندگی کنم، همان دردها بود که من برای تجربه نکردنشان همیشه تلاش می‌کردم بهترین باشم تا رضایت پدرم را جلب کنم. من در ابتدای همان راه پدرم قرار داشتم و باید با چشاندن همان دردها این دختر را تربیت می‌کردم تا از وضع کنونی بیرون بیاید. کاری که فقط خودش باید انجام می‌داد.
مهری با تمام شدن کارش ایستاد. لگنی را که حاوی فنجان و نعلبکی‌های شسته شده بود را برداشت و به پهلو زد، معلوم بود برایش سنگین است که با تکیه دادن به پهلو سعی در کنترلش دارد. همین که برگشت دوباره چشمانش روی من قفل شد و بعد از لحظه‌ای مکث به طرف در قهوه‌خانه رفت. در آستانه‌ی در ایستاد تا شاگرد قهوه‌چی آمد و لگن را از او گرفت. مهری دوباره برگشت و باز به من نگاه کرد. یزدانی گفت:
- مهری! برای چی وایسادی؟ زودتر برو برس به درسات.
مهری فقط سر تکان داد و کیف زوار در رفته‌اش را از کنار دیوار برداشت، اما قبل از اینکه حرکت کند یحیی قهوه‌چی بیرون آمد و با دیدن مهری پس‌گردنی به او‌ زد.
- چرا فس‌فس می‌کنی؟ گم شو برو‌خونه دیگه حیف نون!
مهری با یک دست مقنعه‌اش را که به خاطر ضرب پس‌گردنی کمی جلو پرتاب شده بود، عقب کشید و با دست دیگر کیفش را روی شانه‌ انداخت و با قدم‌های تند به طرف پایین جاده به راه افتاد.
یزدانی معترض به قهوه‌چی گفت:
- آقایحیی! خودش داشت می‌رفت چرا زدیش؟
- این بی‌خاصیت باید زور بالا سرش باشه وگرنه حرف حالیش نیست.
یزدانی ناراضی زبان به دهان گرفت اما‌ من نگاهم پشت سر دخترک به راه ماند؛ یعنی می‌توانستم او را از این خمودی دربیاورم که دیگر زیر بار ظلم بقیه نرود؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,042
امتیازها
123

  • #10
با صدای یزدانی نگاه از جاده گرفتم.
- آقایحیی! ایشون آقای آذرپی معلم جدید مدرسه هستن، بهتون که گفته بودم بازنشسته شدم، تا الان هم مونده بودم تا بچه‌ها لنگ نمونن، از فردا هم ایشون به جای من هستن.
یحیی مشتاقانه دست به سوی من دراز کرد.
- به‌به! آقای آذرپی حالتون چطوره؟
با کمی نیم‌خیز شدن دستش را فشردم و «خوشبختم»ی تحویلش دادم. یحیی دستش را که عقب کشید گفت:
- بفرمایید بریم داخل اینجا بده.
بعد رو به طرف در باز قهوه‌خانه کرد.
- پسر! یه میزو خالی کن برای آقامعلم!
سریع گفتم:
- نیازی نیست من همین‌جا راحت‌ترم.
- پس میگم براتون چایی تازه دم بیاره.
برای بار دوم به طرف قهوه‌خانه برگشت.
- آی پسر! دوتا چایی بیار.
و بعد رو به مشتری‌هایش کرد.
- آقایون! بیاین بیرون آقامعلم تازه اومده.
خود یحیی یک چهارپایه چوبی از درون قهوه‌خانه برداشت و تا بقیه برسند در نزدیکی ما روی چهارپایه نشست. پنج مرد از مشتری‌های قهوه‌خانه بیرون آمدند. با همگی سلام و علیک کرده و هر یک در جایی قرار گرفتند. یحیی دوباره رشته‌ی کلام را در دست گرفت.
- خیلی خوش اومدین آقای آذرپی! آقای یزدانی خیلی زحمت بچه‌های ما رو کشیده، معلم همه بچه‌های اینجا بودن.
مرد جوانی جواب داد:
- حتی من و یحیی هم خودمون شاگردای آقامعلم بودیم هم بچه‌هامون.
یحیی کمی جابه‌جا شد.
- علی راست میگه اون موقع که ما مدرسه می‌رفتیم آقای یزدانی جوون بودن و تازه اومده بودن اینجا. ما بهشون خیلی مدیونیم.
یزدانی لبخندی زد.
- به من لطف داری آقایحیی! هر کاری کردم وظیفه بوده، مطمئنم آقای آذرپی هم معلم خوبی هستن، امیدوارم باهاش همکاری کنید.
مرد لاغراندامی که سبیل قیطانی بزرگی پشت لبش خودنمایی می‌کرد و موهایش در شقیقه‌ها سفید شده بود گفت:
- خیالتون تخت آقای یزدانی!
بعد رو به من کرد.
- ارسلان خوشنوازم، پدر زهیر، کلاس اولیه.
سر تکان دادم و «خوشبختم» گفتم. او ادامه داد:
- مکانیکی دارم اول‌ روستا، خیالتون راحت از تی‌یوفایو هم سر در میارم.
لبخندی درجوابش زدم. پس موقع ورودم به روستا، متوجه من شده بود که ماشینم را خوب به‌خاطر داشت.
شاگرد قهوه‌چی با سینی چای آمد و مقابل من و یزدانی فنجان‌های چای و قندان گذاشت. یحیی سریع او را مخاطب ساخت.
- محمدامین! برو دنبال حاج بشیر، بگو آقامعلم جدید اومده.
پسر محمدامین نام سریع «چشم»ی گفت و به راه افتاد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
25

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین