. . .

در دست اقدام رمان چیناچین| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
نام اثر: چیناچین
نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه
ناظر: @دنیا شجری بخشایش


خلاصه:
هر کس زمانی که دست به انتخاب همسر برای زندگی می‌زند، کسی را انتخاب می‌کند که از لحاظ عقیده، منش، رفتار و گفتار بیشترین پیوستگی و شباهت را با او داشته باشد. چرا که می‌داند هر چه بیشتر با همسرش شباهت داشته باشد و او به تمایلات قلبی‌اش نزدیک‌تر باشد، تفاهم بیشتری با او خواهد داشت و زندگی بهتری را با او تجربه خواهد کرد.
حالا تصور کنید کسی خودش همسرش را تربیت کند... .

مقدمه:
هر آنچه می‌اندیشیم لزوما درست نیست!
حتی آن‌هایی که یک عمر به صحت‌اش ایمان داریم.
پذیرفتن خطا هم آسان نیست.
هر چه عقیده اشتباه قدمت بیشتری داشته باشد، پذیرفتن خطا هم سخت‌تر می‌شود.
تنها زمانی اشتباه را می‌پذیریم که چیزی قوی‌تر از آن عقیده، ما را آگاه کند.
عشق مصلح است، اگر واقعی باشد.
بیشترین نیرو را برای پذیرش خطا و تغییر به انسان می‌دهد.
فقط کافیست صبر کنی.
خود عشق راهش را برای اصلاح پیدا می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #11
یحیی رو به من کرد.
- چاووش پسرم شیشمیه، آقای آذرپی کاری کنید امسال شبانه‌روزی قبول بشه.
زود چاووش‌ را به‌خاطر آوردم. همان پسر قلدری که مهری کیف‌کش او بود.
- من تمام تلاشم رو برای همه‌ی بچه‌ها انجام میدم، دیگه خود بچه‌ها هم باید درس بخونن.
مرد چشم زاغ میانسالی که موهای سرش تماماً جوگندمی شده بود گفت:
- حق با آقامعلمه! بچه خودش باید درسخون باشه، پسرهای من مرصاد و امیرحافظ خودشون درسخون بودن که الان دانشجوئن، پارسال هم که دیدید دنیا نفر اول امتحان شبانه‌روزی شد.
بعد با لبخندی ادامه داد:
- البته آقای معلم! ته‌تغاریمون هم شاگردتونه تا ببینیم چیکاره می‌شه.
آقای یزدانی رو به من کرد و گفت:
- آقای طهماسبی! درست میگن هم مرصاد و امیرحافظ هم دنیا همشون بچه‌های درسخونی بودن، سلما هم که کلاس دومه بچه مستعدیه، مثل خواهر و برادراش.
مرد کوتاه‌قدی که روی تخت کناری نشسته بود گفت:
- ولی آقای آذرپی از همین الان بگم شیطنت‌های دانیال رو باید خودتون جمع کنید و نفرستید دنبال من.
یزدانی خندید.
- نفرمایید آقای قیصری! دانیال یه خورده شیطنت داره ولی پسر خوب و مودبیه، من بدی ازش ندیدم.
ارسلان سریع گفت:
- بر منکرش لعنت! هرچی کیارش و شایان گذاشتن زمین دانیال برداشته، روزی نیست این بچه رو از بالای درخت یا دیواری جمع نکنن، هر روز هم یکی از دستش عاصی شده، یا خر کرمعلی رو پی می‌کنه، یا گوسفندای جمال رو. آقای آذرپی همین یکی دو‌ماه پیش بود خر کرمعلی رو برده بود شل‌گیر کرده بود، به زور درش آوردیم، آقاش هم دعواش می‌کنه جاش کجاس؟ روی درخت توت مسجد، میره اون بالا بست می‌شینه تا درنهایت یا حاج‌بشیر یا سیدمیرزا واسطه بشن غفور کاریش نداشته باشه.
غفور جواب داد:
- خب پسرن، شیطنت دارن.
مرد جوانی گفت:
- اون دوتا پسر دیگه‌تو هم فقط اگه سربازی و کار آدم کرده باشه، مردم از دست اونا هم کم نکشیدن.
غفور رو به من کرد.
- اصلاً می‌دونید چیه آقای آذرپی؟ من همین‌جا بهتون مجوز میدم هر کدوم از بچه‌ها شیطنت کردن تشر بزنید و تنبیه‌شون کنید.
یزدانی سریع معترض شد.
- این چه حرفیه آقای قیصری تنبیه چیه؟
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
622
پسندها
4,043
امتیازها
123

  • #12
صدای محکم پیرمردی همه را ساکت کرد.
- غفور راست میگه.
نظر همه جلب پیرمردی شد که همراه محمدامین آمده بود. پیرمرد گفت:
- از همون روزی که ترکه‌ی معلم رفت کنار، بچه‌ها چموش شدند، وگرنه کی ماها از این رفتارها داشتیم.
یزدانی در مقام انکار برآمد.
- اینطوری هم نیست حاجی!
پیرمرد عصایش را بالا آورد و با آن به من اشاره کرد.
- این اجازه رو من که بزرگ روستام بهت میدم، یزدانی زیاد لی‌لی به لالای بچه‌ها می‌ذاشت اما تو می‌تونی تنبیه‌شون کنی، از طرف من آزادی، کسی هم حق اعتراض نداره.
لبخندی زدم. گویا کارم در اینجا راحت‌تر از آنچه بود که فکر می‌کردم چرا که مردم هم بی‌میل به تنبیه نبودند اما برای ظاهرسازی گفتم:
- نفرمایید جناب! بچه‌ها همگی خوبن، حالا گاهی شاید تشری زده بشه اما تنبیه مشکل‌ساز هست.
پیرمرد «از ما گفتن»ی گفت. بقیه جا برایش باز کردند تا روی تخت بنشیند. پیرمرد با آن مو و ریش‌های سفید، قد کوتاه و لاغری اندامش در ظاهر ضعیف به چشم می‌آمد اما کاملاً ابهت یک بزرگ روستا را داشت. سن زیادی داشت اما سرپا و سالم بود و به شدت مرتب، کت قهو‌ه‌ای رنگی پوشیده و کلاه پشمی به روال حاجی بازاری‌های قدیم بر سر داشت. همین که نشست عصایش را به تخت تکیه داد و رو به من گفت:
- من حاج بشیرم! اسم شما چیه؟
کمی به نشانه‌ی احترام نیم‌خیز شدم.
- من هم مهرزاد آذرپی هستم.
- خیلی خوب مهرزادخان! خوش اومدی اینجا، خونه‌ی من بالادست روستاس، هر کاری و کمکی باشه برای مدرسه دریغ نمی‌کنم، زمین مدرسه مال من بود دادم برای ساختنش، خونه‌ی کنار مدرسه هم مال منه، گذاشتم اگه معلمی خواست اجاره کنه بهش بدم، قول هم میدم باهات ارزون حساب کنم، البته اگه مایل باشی؛ آقای یزدانی که چون خانواده همراه نداشتن رفتن توی همون اتاق معلم ساکن شدند، اون خونه حالا خالیه، کجا می‌خواین ساکن بشید؟
- شما لطف دارید، من هم مجردم و ساکن شدن توی اتاق معلم برام بهتره.
- خب ان شاءالله زن که گرفتی، اگه خواستی زنتو هم بیاری اینجا، می‌تونی ببری توی همون خونه. هرچی به یزدانی گفتیم که نخواست.
یزدانی جواب داد:
- شما همیشه به من و بچه‌های مدرسه لطف داشتید.
- به هرحال اگر خدا نخواست به من اولاد بده، اما من که با بچه‌ها دشمن نیستم، همه‌ی بچه‌های این روستا بچه‌های خود منن. براشون دریغ نمی‌کنم.
همگی حرفش را تأیید کردند و حاج بشیر ایستاد.
- من دیگه برم مهرزادخان! پیری و هزار درد، باید برم یه کم استراحت کنم، شما جوونا با هم باشید، هر وقت هم کاری داشتی مدیونی به من نگی.
حاج بشیر از همگی خداحافظی کرد و رفت. تا یکی دو ساعت با مردم روستا آشنا شدم و هر کدام که فرزندی در مدرسه داشتند به طریقی توصیه‌اش را به من می‌کردند، بعد از این که کم‌کم مردم برای رفتن به سر کارهای خود پراکنده شدند، دیگر بعدازظهر شده و ضعف کرده بودم. یزدانی رو به یحیی کرد.
- آقایحیی ما گرسنه‌مون بود اومدیم اینجا، حالا ناهار داری به ما بدی یا نه؟
- شرمنده! سرمون گرم صحبت شد از شما و آقای آذرپی غفلت کردم.
رو به قهوه‌خانه کرد.
- پسر! دوتا آبگوشت بیار.
یحیی تا آمدن غذا باز از من بابت دیرکرد عذرخواهی کرد. ناهار دیروقت را با یزدانی خورده و بعد از ناهار از یحیی خداحافظی کرده و یزدانی تنها مغازه‌ی روستا که متعلق به غفور بود را نشانم داد و گفت که می‌توانم مایحتاجم را از آنجا بگیرم.
وقتی به مدرسه برمی‌گشتیم‌ به این فکر کردم که باید اول با چاووش قلدر شروع کنم یا سر وقت مهری بی‌خیال بروم؟ با چاووش باید با احتیاط برخورد می‌کردم. پدرش یحیی می‌توانست برایم مشکل‌ساز شود‌.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
26

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین