« بسم الله الرحمن الرحیم »
نگاه خستهاش را به آسمان شب دوخت، لامپهای بسیاری، جای ستارههای درخشان را گرفته بودند و هالهای از ابر، آسمان را بغل کرده بود.
دست راستش را به چرخ ویلچر رساند و آن را به سمت جلو هدایت کرد. ویلچر بعد از مکث کوتاهی، روی سنگ فرشهای پارک به حرکت در آمد.
هرچه که به سمت جمعیت میرفت، نگاههای بیشتری روی او قرار میگرفت و دلش بیشتر مچاله میشد.
با دیدن زمین بازی بچهها، حرکت دستش بر روی لاستیک را تندتر کرد و بعد از مدتی کوتاه، کنار زمین بازی ایستاد.
بدون اینکه دستش را از روی لاستیک بردارد خیره بازی کردن بچهها شد، بچههایی که خودشان خبر نداشتند چه نعمت بزرگی نصیبشان شده.
آه کوتاهی از دهانش خارج شد و نگاهش را به بادکنکهای زرد رنگی که به دسته ویلچرش گره زده بود، دوخت.
زبانش را در دهنش چرخاند و بعد از کمی مکث، صدایش را بلند کرد و گفت:
- بادکنک، دونهای دو تومن.
صدایش میان هیاهوی بازی بچهها گم شد، و به گوش هیچ کس نرسید. با مکث کوتاهی، مجدد همان جمله را به زبان آورد و اینبار، توجه کودکی دو ساله به بادکنکهای او جلب شد.
راضی از کارش، دستش را از روی لاستیک ویلچر برداشت و سپس کف دستش را بر روی شلوار رنگ و رو رفتهاش کشید تا خاکی که مهمان دستهایش شده بود، از بین برود.
کودکی که نگاهش به بادکنکهای او افتاده بود به همراه پدرش به سمت او آمد. با لبی خندان به کودک نگاه کرد و با دستهای کم توانش، نخ بادکنکی را از دستهی ویلچرش باز کرد و به سمت کودک گرفت.
دستهای کوچک و گندمی کودک بالا آمد و نخ نارنجی رنگ بادکنک را از حصار دستهای او آزاد کرد. پدر کودک، بعد از پرداخت هزینه بادکنک، دست فرزنش را به دست گرفت و رفت.
زیر لب از خدا تشکر کرد و پول را داخل جیب لباس چهارخانهاش گذاشت. زبانش را بر روی لبهای خشکش کشید و مجدد با صدای بلند گفت:
- بادکنک، دونهای دوتومن.