با انگشت شستم گوشهی لبم را لمس کرده و در دل خفه شویی به مرد گفتم. به سمت روشویی که در سمت راست دستشویی پیوسته بود و تا انتها میرفت، چرخیدم. نگاهی به خود در آیینه انداختم و دیدن ل*ب و دهان زخمی و کبودی زیر چشمم، اخمی روی ابروانم نشاند. با دست موهایم را به هم ریخته و هوفی کشیدم. خشم و کلافگی در سراسر وجودم ریشه دوانده و با گذر هر ثانیه، بیش از پیش رشد میکرد. باید از این فرصت پیش رو برای یافتن راه خلاصی استفاده میکردم. تحمل یک روز دیگر اینجا ماندن را نداشتم. تا همین الان هم یک و نیم روز اسیر مایکل شده بودم و هیچ چیز به این اندازه خشمگینم نمیکرد. اما مطمئناً مایکل از این وضعیت لذت میبرد!
کلافه شروع کردم به باز کردن دکمههای پیراهنم. پیراهنم را درآورده و از آویز کنار در که حولههای رنگینی به آن آویخته بودند، آویزان کردم. سپس به سمت روشویی چرخیدم و پس از انداختن نگاهی اجمالی به انواع شویندههای اطرافش، شیر آب را باز کردم. دست و صورتم را شستم و صاف ایستادم. نگاهم روی بانداژ پیچیده دور سینهام ثابت ماند. به نظر قبل از بستنم به صندلی، زخمم را بسته بودند!
دستانم را مشت کرده و دندانهایم را روی هم ساییدم. با وجود وضعیت فیزیکی درب و داغانی که داشتم، مقابله با این نگهبانان و فرار از اينجا سخت خواهد بود، اما نمیتوانستم تسلیم شوم. دستم ناخودآگاه روی چشمم رفت و درحالی که با نگاهی مصمم و مطمئن به انعکاس خود درون آیینه خیره شده بودم، گفتم:
- هر جوری شده، از اینجا خلاص میشم.
لبخند ترسناک و مرموزی به ل*ب نشاندم و به سمت پیراهنم رفتم. پس از دوباره پوشیدنش، از دستشویی خارج شدم. مرد با دیدن من، تکیه اش را از دیوار گرفت و اسلحه را بالا آورد. با سر اشارهای کرد که جلوتر از او حرکت کنم.
- بزن بریم.
بیتوجه به حرفش، چشمانم را ریز کردم. ناگهان مشتم بالا رفت و روی صورتش فرود آمد. صورتش را که به چپ متمایل شده بود، به سمتم چرخاند. نگاه بهت زده و متعجبش نشان میداد در شوک فرو رفته و جا خورده است. ابروانش به قصد تشکیل اخم، داشتند به هم نزدیک میشدند و دیدم دستش را مشت کرد. پیش از اینکه دست به اقدامی بزند، باید دست به کار میشدم. دندانهایم را روی هم فشرده و پایم را بالا بردم. با لگدی به شکمش، او را هل دادم و روی زمین افتاد. اسلحه از دستش به سمت دیگری پرت شد و او که از درد، چهرهاش در هم فرو رفته بود، سعی میکرد بلند شود. سریع خم شده و اسلحه را از روی زمین برداشتم. به سمتش چرخیده و تفنگ را روی پیشانیاش گذاشتم. با دست دیگرم یقه ی لباسش را گرفتم و در چشمان وحشت زدهاش نگاه کردم.
از چهرهی بهت زده و خشمگینش میشد فهمید هنوز نتوانسته موقعیت را به دست بگیرد و اتفاقات را تجزیه و تحلیل کند. نگرانی و ترس نگاهش علت عـ*ـرق سرازیر از پیشانیاش را بیان میکرد.
- چندتا نگهبان توی ساختمون هستن؟
صدای لرزان و جدیاش نغمهی گوشم شد، اما علیرغم صداقت صدایش نمیدانستم حرفش را باور کنم یا نه.
- ده تا.
نگاهم را معطوف انتهای راهرو کردم و ل*ع*ن*ت*ی زیر ل*ب فرستادم. باید با ده نگهبان سر و کله میزدم؟ آن هم بدون اسلحهی خودم و با این جسم داغان؟ چشمانم را یک بار محکم روی هم فشردم و سپس سؤال بعدی خود را از مرد پرسیدم.
- بهم بگو اينجا کجاست؟ مایکل چرا اون گروگانها رو میخواد؟ چخبره؟
مرد لبخند مرموزی زد که اخمی روی ابروهایم پدید آورد. سؤالاتی در ذهنم تشکیل میشدند و کنجکاو بودم بدانم چرا چنین واکنشی نشان داد؟ در کمال تعجب، دستش را دور دستم پیچید و دست دیگرش را دور ماشه برد. صدای صادق و مطمئنش برایم قابل درک نبود.
_ عمراً اگه بهت چیزی بگم.
نیتش را فهمیده بودم. ذهنم سوت میکشید و فقط میدانستم باید کاری انجام دهم. اما
گویا نمیتوانستم چشمانم را از او بردارم و حرکتی کنم. در مقابل چشمان گرد شده و متعجبم، پیش از اینکه دست به اقدامی زده باشم، ماشه را خودش کشید و گلولهای درون مغزش فرو رفت. صدای شلیک در همه جا طنین انداخت و به گوش خیلیها رسید! احساس میکردم یک سطل آب یخ روی سرم ریخته بودند. دستانم به سردی یخ شده بودند و مایع قرمز سرازیر از سرش را مینگریستم. هنوز در تلاش برای فهمیدن این بودم که چه کسی، چگونه قوطی
رنگ را به دست گرفته و
رنگ قرمز را روی سرش پاشید! هنوز میخواستم این اتفاق را هضم کنم.
سریع ابروانم در هم فرو رفتند. متأسفانه وقت نداشتم که اینجا بایستم و فکر کنم! سرم را بلند کردم و خواستم بلند شوم، که دیدم یک نگهبان سراسیمه وارد راهرو شد. مطمئناً به صدای گلوله آمده بود. چشمان ریز شده و جدیام را در چشمان گرد شدهاش دوختم.
با دیدن من و جسد، خشم جایگزین نگرانی چهرهاش شد. سریع به سمت کمرش دست برد تا اسلحهاش را بیرون کشد، که سریع اسلحهی خود را بالا بردم و به خاطر فاصلهی کوتاهی که داشتیم، توانستم خیلی خوب نشانهگیری کنم.
یک شلیک و گلولهای که اسلحه را به مقصد فرو رفتن در سر آن مرد، ترک کرد. صدای ناله و فریاد مرد نشان داد گلوله سفرش را به سلامت تمام کرده و به مقصد رسیده. خون از محل زخم بیرون ریخت و ثانیهای نکشید که جسدش در آغوش زمین افتاد.
لبخند پیروزمندانه و مغروری زدم و صاف ایستادم. پیش از اینکه باقی نگهبانان مانند مور و ملخ روی سرم بریزند، باید عجله کرده و از این خراب شده بیرون بزنم. گرچه شک نداشتم اکنون همهشان جلوی در صف بسته و انتظار مرا میکشیدند.
با قدمهای بلند و با عجله راهرو را ترک کرده و به سمت پلهها رفتم. سعی میکردم با سرعت زیادی آنان را پشت سر بگذارم و به طبقهی اول برسم. آنگاه که بیش از نیمی از پلهها را پایین آمده و تنها سه پلهی دیگر باقی مانده بود، باقی نگهبانان از راهروی کنار پلهها بیرون ریخته و مقابلم حلقه زدند. همهشان کت و شلوار به تن و اسلحه به دست، با نگاهی جدی و خشمگین داشتند مرا نظاره میکردند.
نمیدانستم از این همه مورد توجه قرار گرفتن خرسند باشم یا چه!
آب دهانم را با نگرانیای که به دلم نشسته بود، قورت دادم. نمیتوانستم همینک که اینقدر به آزادی نزدیک بودم، شکست بخورم. گوشهی لبم را به دندان گرفتم و نگاهم را میان همهشان چرخاندم. اخم چهرهشان را زینت میداد و با این حال، باز هم نمیتوانست زیبایشان کند.
ناچار خم شدم و اسلحه را جلوی پایشان انداختم. سپس درحالی که دستانم را بالا میبردم، صاف ایستادم و لبخندی زدم.
- هی، آقایون! به نظرم نیازی به این همه خشونت نیست. نمیشه با مذاکره حلش کنیم؟
وقتی سکوت در برابرم سخن گفت و از من استقبال کرد، ناامید نفس حبس شده در سینهام را بیرون دادم و دیگر چیزی نگفتم. دو نفر از آنان به سویم خیز برداشتند و بازوانم را گرفتند. برای خلاصی از آنان تقلا کردم و با صدای بلندی داد زدم:
- ولم کنید لعنتیا! ولم کنید!
من برای رها کردن بازوهایم تلاش میکردم و آنان برای شکست دادن من. محکمتر از پیش بازوهایم را گرفتند و سعی میکردند مرا به طبقهی بالا ببرند. یکی از آنان درحالی که اسلحه را به سمت پیشانیام میگرفت، جدی و دستوری گفت:
- خفه خون بگیر و برو، وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
هنوز دو پله هم بالاتر نرفته بودیم. ل*ب وا کردم و خواستم پاسخش را دهم، خواستم دوباره برای نجات دادن خودم تقلا کنم و با زدن لگدی به پایش، فرصتی برای فرار جور کنم. نباید اجازه میدادم دخلم را دربیاورند. خوشبختانه یا بدبختانه پیش از اینکه نقشههای درون ذهنم عملی شوند، صدای پسری جوان توجه همهمان را جلب و سرمان را به عقب چرخاند.
- اینجا چخبره؟!
اینکه آن دو مرد با شنیدن
صدا دستپاچه و هراسان شدند، از دیدم پنهان نمانده و موجب سردرگم شدنم شد. همهی نگهبان ها اسلحههای خود را پایین آورده و به سمت
صدا چرخیدند. همهشان در آنِ واحد جدیتر شده و سر خم کرده بودند.
مردانی که از بازوهایم گرفته بودند، دست از کشاندن من به طبقهی بالا برداشتند.
نمیفهمیدم! اینجا چه
خبر بود؟ اخمی روی ابروهایم نشسته و آنگاه که به عقب چرخیدم، از دیدن کسی که مقابل چشمانم ایستاده بود، متعجب و سردرگم تر شدم. اما بیش از هر چیز، خشم بود که به جریان خون درون رگهام شدت داده و قلبم را به تند تند تپیدن وادار میکرد. دندانهایم را روی هم فشردم و دستانم را مشت کردم.
تنها یک سؤال ذهنم را اِشغال کرده بود. او اینجا چه میکرد؟
نام
رمان: محبوس در گذشته نام نویسنده: سِوما غفاری ژانر: پلیسی، عاشقانه خلاصه: خیلیها راجبش خیلی چیزها گفتند، لیکن جز یک نفر هیچ کس نپرسید چرا آنطور شده! جز یک نفر، هیچ کس نپرسید آن قرص هایی که صبح تا شب با خود حمل میکند، چه هستند، اما آن یک نفر کیست؟ دختری که وارد دنیایش شد و تنهایی هایش را...
romanik.ir