. . .

انتشاریافته مجموعه فی البداهه رگبار | آرمیتا حسینی

تالار فی‌البداهه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_acbf37a1cb225029_mj39.png


نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: نامعلوم
مقدمه:
هر چه از ذهن بچکد، روی ورق می‌نشیند، خود را روی ورق می‌تکاند و بعد
دیدگان روی ورق مکث می‌کنند و لبخند می‌زنند؛
این لبخند زیادی مهم است!

سخن نویسنده: اصلاً نمی‌دونم قراره چی بنویسم؛ ولی وقتی یک ایده به ذهنم رسید سریع می‌نویسمش. امیدوارم از فی‌البداهه رگباری لذت ببرین؛ منظورم رگبار کلماته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
جدا از هر چیزی!
دقیقاً روزها، ماه‌ها و سال‌ها است که این را تکرار می‌کنم؛ جدا از هر چیزی.
خیلی وقت است خودم را کنار کشیده‌ام؛ فکر نکنید در بازی مهم زندگی عقب‌نشینی کرده‌ام!
نه، اتفاقاً من برنده همه‌ بازی‌ها هستم، در واقع بازی کردن با من عاقبت خوبی ندارد؛ چون بر اساس قوانین آدم‌ها پیش نمی‌روم و قانون خودم را می‌سازم.
من زمینِ بازی خودم را می‌سازم و هیچ‌کس نمی‌تواند به من بگوید:
- تو بازیکنِ زمین شماره دو هستی!
در کل من عقب‌نشینی نکرده‌ام.
به یک مبل چرم سیاه، یک کیسه پر از پفیلاهای داغ و مقداری نوشابه گازدار نیاز داشتم و دیگر تمام بود.
از هیاهوی مردم کنار کشیده‌ام؛ انگار همه درون مهلکه گیر افتاده بودند و خرناس می‌کشیدند.
دیدم کاری از پیش نمی‌برم، یعنی در اصل نمی‌توانم این‌ها را جدا کنم، می‌فهمید که چه می‌گویم؟
همه آدم‌ها وقتی به جنون می‌رسند باید یک چیزی را بزنند و له کنند، باید یک جوری خالی شوند.
دارم تصور می‌کنم همه آدم‌ها مثل اسب‌هایی هستند که افسار خود را دست احساسات داده‌اند!
خلاصه دیگر تماشاچی می‌شوم، با پفیلا و یک مبل و یک نوشابه، می‌نشینم و به جنگ و جدال آدم‌ها خیره می‌شوم؛ این‌طوری بهتر است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
البته واژه دیگری هم هست که باید درباره‌اش سخن بگویم!
می‌توانی حدس بزنی؟ نه فکر نکنم. همیشه کوچک‌ترین و عجیب‌ترین چیزها به ذهنم می‌رسید.
"غم را خوردن"
مطمئنم می‌شناسیش. غم را خوردن! خیلی‌ها این کار را می‌کنند. تصور می‌کنم غم، مثل دست و پای شل و سبز رنگ یک هشت پا باشد. وقتی آدم‌ها چنگالشان را درون یکی از پاهای لیز فرو می‌برند، صورتشان درهم می‌شود و بعد به زور دهانشان را باز می‌کنند و هشت پا را مزه مزه می‌کنند.
غم را خوردن هم شبیه همان بود، مگر نه؟ شاید هم شبیه چهره بچه‌ای به وقت خوردن شربت باشد. آن شربت بد طعم و آن بچه که با وحشت نگاهش می‌کند و قصد دارد کل خانه را دور بزند تا آن قاشق شربتی به دهانش نرسد!
باور کن غم را خوردن همین است، وقتی غم می‌خوری چهره‌ات درهم می‌شود و دل درد می‌گیری و حالت بد می‌شود؛ خب چه کاری است، نخور. یعنی نمی‌فهمم آدم‌ها چرا این شکلی هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
نمی‌دانم چنین چیزی را تجربه کرده‌اید یا نه.
همه چیز آرام است و مشغول شمارش تعداد تار عنکوبت‌های مغزتان هستید که ناگهان می‌فهمید هزاران کار روی سرتان تلنبار شده و بعد در ذهن مشغول مرور این بدبختی‌ها می‌شوید و می‌فهمید کل استراحت امروز بر باد رفته!
من در چنین شرایطی از روی تخت بلند می‌شوم و بعد از این‌که می‌فهمم تعداد کارهایم زیاد است، دوباره دراز می‌کشم و می‌خوابم. این بهترین کار برای مقابله با نگرانی است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
دلم می‌خواهد حکایتم همچو زیبای خفته باشد. موهایی بلند و سیاه رنگ، به سیاهی شبی پر از آرامش و به دور از هیاهو؛ پوستی سفید، به سفیدی دانه برف‌های نشسته روی ایوان خانه‌ها و شاخه‌های درختان.
اندکی سرخی لب که همچون پوسته سرخ سیب ممنوعه می‌درخشد و در آخر تختی که با گل‌های صورتی خوش بو و نرم تزئین شده؛ تختی پر از پرهای نرم طاووس رنگی، طاووسی که خود پرهایش را زیر بدنم پهن کرده.
می‌خواهم زیبای خفته‌ی جنگلی بزرگ و پر از آرامش باشم. جنگلی که موجوداتش عشق و دوستی و آواز و شادی را به مردمان می‌آموزند.
البته درست است که یک شبه دلم خواست زیبای خفته‌ی چنین جنگل رویایی‌ای باشم؛ اما نمی‌خواهم کسی مرا بیدار کند. آن‌‌قدر چشمانم سرخ شده‌اند که دیگر نمی‌توانم از هم باز نگهشان دارم.
می‌خواهم من زیبای خفته جنگل باشم و عقربه هر چه دلش می‌خواهد به جلو و عقب بچرخد. آن‌‌قدر بچرخد که سال‌ها در خواب بمانم. کسی سمتم نیاید و کسی بیدارم نکند!
به هیچ شاهزاده و ب×و×س×ه‌ای نیاز ندارم.
فقط خواب... خواب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
هر حکایتی پایانی دارد، هر چند حرف‌‌های من در شمار حرف‌های بی پایان صف کشیده‌اند.
همه انسان‌ها بدون استثنا، میلیون‌ها و حتی بیشتر حرف دارند که تمامی ندارد.
می‌خواهند بگویند و بگویند!
اما محال است بتوانند این همه حرف را به گوش یک انسان برسانند و به او بگویند.
آخر به انسان‌ها اعتباری نیست، حتی به بهترینشان. واقعاً برخی حرف‌ها را نمی‌توان به همه گفت!
برخی حرف‌ها باید تا ابد نزدت بمانند. فقط خودت امین خودت هستی؛ حتی خانواده نباید برخی چیزها را بدانند.
بدون استثنا ما رازهایی داریم که باید برای خودمان بماند؛ حتی شاید بعد از مرگ نیز روشن نشوند و فقط خدا آن‌ها را بداند. سکوت و خاموشی انسان به معنای حرف نداشتنش نیست، به معنای هوش بالای اوست.
می‌داند گفتن کلمات مثل شلیک کردن به خودش است. انگار رسماً مهم‌ترین چیزها را رو می‌کند و با رو شدن کارتش، می‌بازد.
من هم حرف زیاد دارم، به کاغذ می‌گویم و بعد کاغذ را به آتش می‌کشم. باور کنید به کاغذ هم اعتباری نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
می‌توانم بهترین و بدترین باشم و به بهترین و بدترین سفر کنم!
کافی‌ست نقش بازی کنم و همه‌ی چیزهای غیرواقعی را واقعی تصور کنم؛ آن‌گاه کم کم چیزهای غیرواقعی، خود را مثل مورچه از لای سوراخ دیوار وارد زندگیم می‌کنند
و دیگر نمی‌روند و
کل زندگیم را در برمی‌گیرند!
چون من باور دارم با هیچ حشره‌کشی نمی‌میرند؛ چون من باور دارم! من چیزهای غیرواقعی را باور کردم.
آمدنشان را باور کردم و حتی ماندنشان را. وقتی موقع مطالعه مورچه روی ورقم به چپ و راست می‌رود، من باور کرده‌ام که او هست
و دست می‌برم جلو تا روی انگشتم حرکت کند.
همیشه باید به جای ترس از دیگران، از خود ترسید. از ذهنمان، از باورهایمان و از عقایدهایمان. تا به حال شده درباره مورچه‌های درون خانه فکر کنید؟
اصلاً ببینید مبدأ و شروع داستان کجا بوده؟
از کدام سوراخ بیرون آمده‌اند و چرا اصلاً چنین سوراخی روی دیوار به وجود آمده؟ آیا افکار به درد بخوری هستند؟ درست هستند یا ما فقط خانه را از خویشاوندان خریداری کرده‌ایم و دیگر درباره هیچ چیزش فکر نکرده‌ایم؟
عقایدتان را خودتان می‌سازید؟ یا دست نقاش و مجسمه‌ساز دیگری می‌دهید و بعد می‌گوید این عقیده من است؟
اصلاً می‌دانید زندگی شما با زندگی بقیه فرق دارد؟ و می‌دانید عقاید مثل ویروس کرونا است؟ البته عقاید غلط. خاندان قدیمی عقاید غلطی داشتند مثل ویروس!
و آن ویروس به خاندان بعدی داده شده و آن‌ها را کشته است.
لازم است باورها را درست کنیم؛ خودمان... به تنهایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
دلتنگی درد بدی‌ست!
بختک‌وار روی سینه می‌افتد و به قلب نیش می‌زند!
بعد تو هی نفس کم می‌آوری و هی دست می‌کشی بیخ گلویت تا راه نفس کشیدن را باز کنی!
مدام آه بلند می‌کشی و بغضت می‌گیرد.
گاهی نمی‌دانی چه مرگت شده و هر که می‌پرسد خوبی یا نه؟ می‌گویی "نمی‌دانم، خودم هم دیگر خودم را نمی‌فهمم".
داشتم دهان باز می‌کردم تا آرزویی بکنم، بگویم ای کاش هیچ وقت هیچ خاطره خیسی پا به ذهنم نگذارد و یاد هیچ کس نیفتم، ای کاش جنگل ذهنم بیابانی شود و با هیچ اشک شوری خیس نشود و ای کاش بتوانم یاد و خاطره گذشته را به بیرون پرت کنم؛ حتی نمی‌خواهم بدانم خودم قبلاً چطور بودم، آخر دلم برای خودم هم تنگ می‌شود.
دهانم باز ماند و من هیچ آرزویی نکردم.
فکرش را بکنید عزیز دلم نباشد، اویی که موهایم را می‌بویید و می‌بوسید، نباشد و رهایم کند.
آنگاه من چه کنم؟ نه یادم می‌آید چه شکلی بود، نه این‌که چه بویی می‌داد؛ خب دلم بدتر تنگ می‌شود!
فکر کنم دلتنگی درمان ندارد!
خودتان را خسته نکنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
مقابل تلویزیون نشستم،
کنترل را برداشتم و به پشت سرم پرت کردم.
به گمانم سال‌ها بود که در فیلم زندگیم غرق بودم و
نه می‌شنیدم و نه می‌دیدم.
من آن‌جا روی تابی نشسته و از تاب‌بازی می‌ترسیدم. همیشه همینطور بود!
سمت چیزی می‌رفتم که از آن هراس داشتم؛ دیوانه بودم به گمانم.
می‌خندیدم و می‌دویدم؛
اما مظلومانه تقاضا می‌کردم.
نمی‌توانستم کسی را بزنم و حقم را بگیرم. دلم برای خودم می‌سوخت. خواستم ادامه بدهم که کنترل روی سرم افتاد!
آن منِ دیگر کنارم نشست و گفت:
- الان مهم است، برای دیروز زندگی نکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
این‌ها افکار پریشان نویسنده پشت شیشه بودند که
رگباری روی مغزش کوبیده می‌شدند و در پنجره مقابل، انعکاس می‌یافتند!
در سیگار ذهن می‌سوختند، دود شده و هوا را از خود آلوده می‌کردند.
می‌چکیدند دانه دانه روی سینه خسته از درد زمین!
و این افکار باید رها می‌شدند! باید نخ بادبادک رها می‌شد تا بادبادک در آسمان بپیچد و بین ابرها تلو تلو بخورد!
و بعد از نوشته شدن
حال جواب‌ها پاورچین پاورچین، خود به سوی سوال می‌آیند و من
می‌توانم یک امشب را با خیالی راحت چشم ببندم
و به دور از رگبار
در هوایی خیس از نم شوق آسمان
نفس بکشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,327
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
پایان
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
35
بازدیدها
928

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین