. . .

شعر قصیده‌های سنایی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #41
باز جانها شکار خواهد کرد
گر جمال آشکار خواهد کرد
جای شکرست خلق راکان بت
جان به شکل شکار خواهد کرد
رایت و رویت منور او
ماه را در حصار خواهد کرد
بوی آن زلفکان مشکینش
مشک را قدر خوار خواهد کرد
در خزان از بهار رخسارش
کشوری را بهار خواهد کرد
غمزهٔ نغز و طرهٔ خوش او
هیچ دانی چکار خواهد کرد؟
دوریان را به دیر خواهد برد
دیریان را به دار خواهد کرد
گر چه عقل از چهار خصم برست
از دو عالم چهار خواهد کرد
لیک بر چارسوی غیرت عشق
عقل را سنگسار خواهد کرد
جان متواریان حضرت را
چون زمان برقرار خواهد کرد
بی‌قراران سبز دریا را
چون زمین بردبار خواهد کرد
بر سر از خاکپای مرکب او
نور از چشم خار خواهد کرد
قلب و قالب به خدمت آوردیم
تا کدام اختیار خواهد کرد
چاکر اوست چشم و گوش رهی
گر برین اختصار خواهد کرد
خدمت او کند خرد چون او
خدمت میر بار خواهد کرد
آنکه نعل سمند او در گوش
مشتری گوشوار خواهد کرد
حور عین بهر توتیا جوید
مرکبش گر غبار خواهد کرد
از خیال جمال فطنت او
روح را غمگسار خواهد کرد
دست گردن به دست حاسد او
گل خیری چو خار خواهد کرد
از طراز آستین بدخواهش
غیرت دین غیار خواهد کرد
تیغ او روز کین ز خون عدو
خاک را لاله‌زار خواهد کرد
آب را سنگ علم او چون خاک
با ثبات و وقار خواهد کرد
اجل از بیم تیغ خونخوارش
الحذار الحذار خواهد کرد
باد با خاک روز کوشش او
الفرار الفرار خواهد کرد
آب در حلق دشمن از قهرت
شعله شعله چو نار خواهد کرد
عدوش چون ز عمر بر بادست
اجلش خاکسار خواهد کرد
از برای موافقش گردون
ابر را در نثار خواهد کرد
بحر در یک نفس به دولت او
صد بخور از بخار خواهد کرد
از شرف مشتری رکابش را
افسر روزگار خواهد کرد
جود او همچو ابر نیسانی
قطره‌ها بیشمار خواهد کرد
بنده بی‌آب همچو ماهی باز
سر به سوی بحار خواهد کرد
گر ز خاک تو آبروی برد
مدحتت بنده‌وار خواهد کرد
با تو چون خاک بادوار بسر
خویشتن با دوار خواهد کرد
ای چو آب اصل لطف همچون خاک
نعل چرخم فگار خواهد کرد
هست فکرت که میر این معنی
عرضه بر شهریار خواهد کرد
بیخ جانم به شربتی از جود
در تنم استوار خواهد کرد
روی چون صد نگار و طبع خوشش
کار من چون نگار خواهد کرد
عقل در انتظار انعامت
روز و شب انتظار خواهد کرد
عز و اقبال سرمدی بادت
هم برین اختصار خواهد کرد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #42
مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد
ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد
ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید
نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد
اگر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول
اگر معروفیی باشد که هم از خویشتن گیرد
بباید رفت بر چرخش که تا با مه سخن گوید
بباید سوخت چون شمعش که صحبت با لگن گیرد
نمی‌دانند رنج ره بدان بر خیره می‌لافند
نه زان و جهست این لقمه که هر کس در دهن گیرد
عیار آن است در عالم که در میدان عشق آید
مصاف هستی و م×س×ت×ی همه بر هم زدن گیرد
نگردد دامن ره‌رو به آب هفت دریا تر
همه او گردد از معنی چو ترک ما و من گیرد
چو مرد از غیر فارغ شد ز دنیا سر بگرداند
سپاه فقر بی‌ترتیب پس آمد شدن گیرد
از آن اسرار پوشیده که عاشق دارد اندر دل
اگر بر خار برخواند همه عالم سمن گیرد
تو گفت عاشقان داری و کار فاسقان لابد
بدخشان بد به دست آید اگر نعمان یمن گیرد
مرا باری نشاید زد به پیش هیچ عاشق دم
که هر ساعت غم دنیا به گردم انجمن گیرد
پر از زهرست کام من سنایی خوش سخن زانم
قیامت زهر باید خورد گر دستم سخن گیرد
ولی میراث استادان از این زیبا سخن دارد
حسینی باید از معنی که تا جای حسن گیرد
درین دلق به صد پاره مرا طبعی‌ست پر گوهر
چو بگشایم ز فضل او جهانی نسترن گیرد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #43
وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد
حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد
نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی
که رنگ عشق بی‌رنگی وجود اندر عدم سازد
جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا
سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد
شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد
سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد
هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه
نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد
یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن
چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد
کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا
بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد
علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را
که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد
به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی
هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد
اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد
سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد
به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد
که شادی خانهٔ دل در میان شهر غم سازد
کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند
نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد
چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی
که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد
ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد
که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد
نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا
که آه عاشقان از بتکده بیت‌الحرم سازد
نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق
غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد
عروس عشق بی‌کس نیست با هر ناکس از کوری
کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد
بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد
طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد
نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی
هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد
دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون
اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد
هر آن چشمی که عشق از طلبهٔ خود سرمه‌ای دادش
سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد
چه می‌گویم که داند این مگر آن کز دل صافی
سنایی وار خود را بندهٔ شاه عجم سازد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #44
روزی که جان من ز فراقش بلا کشد
آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد
ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست
این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد
نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو
گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد
آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست
هر لحظه جام جام زلال بقا کشد
هر دل که از قبول غمش روی در کشد
اقبال آسمانش به پیش فنا کشد
دل کیست تا حدیث خود و یاد خود کند
با آن صنم که هودج او کبریا کشد
رنجش شکر بلاست از آن عافیت به عشق
رنجش همیشه با طرب و مرحبا کشد
در موکبی که روح قدس مرکبی کند
پیدا بود که لاشهٔ ما تا کجا کشد
مرد آن بود که در ره پاکی چو عاشقان
خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد
بود شما چو نار شود در مصاف عشق
شو ما بدا که کینهٔ بود شما کشد
در چارسوی حکم چو بانگ بلا بخاست
جانهای پاک سوخته پیش صلا کشد
زهر آب قهر و غیرت او را ز دست دوست
با روی تازه ساغر بر و وفا کشد
در دم سوار گشت بر اسب هوای تو
وین بار %%%% %%%% خر آسیا کشد
رست از عقیله دیدهٔ عقل از برای آنک
هر ساعتی ز خاک درش توتیا کشد
دیده سنایی از قبل چشم شوخ او
نوک سنان غمزه به یاد ثنا کشد
با چشم شوخ او خوش از آنیم کو به عشق
سرمه همه ز خاک در پادشا کشد
آن خسروی که بی مدد فضل و عدل او
جان در بهشت عدن وبال وبا کشد
سلطان یمین دولت بهرامشاه کو
عرضش همیشه بار وفا و بقا کشد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #45
خورشید چو از حوت به برج حمل آمد
گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
در باغ خلل یافته و گلبن خالی
اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد
فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش
در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد
خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل
چون از دم ماهی به سروی حمل آمد
گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس
ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد
چه جای مه از زینت ماه فلک آمد
چه جای محل آلت جاه و محل آمد
ای میر اسماعیل که مانند براهیم
جود تو نه از مال زعون ازل آمد
هم در دم اول که ترا دیدم گفتم
کین چون دم آخر به هنر بی‌بدل آمد
آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان
ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد
صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست
زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد
در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست
کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد
خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک
خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد
تو تازه و نو باش که فرزند حسودت
نزد غربا بار نوند وابل آمد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #46
ای سنایی ز جسم و جان تا چند
برگذر زین دو بی‌نوا در بند
از پی چشم زخم خوش چشمی
هر دو را خوش بسوز همچو سپند
چکنی تو ز آب و آتش یاد
چکنی تو ز باد و خاک نوند
چکنی بود خود که بود تو بود
که ترا در امید و بیم افگند
تا بوی در نگارخانهٔ کن
نرهی هرگز از بیوس و پسند
چون گذشتی ز کاف و نون رستی
از قل قاف و لام دانشمند
همه از حرص و %%%% من و تست
علم و اقرار و دعوی و سوگند
باز رستی ز فقر چون گشتی
همچو لقمان به لقمه‌ای خرسند
نزد من قبله دوست عقل و هواست
هر چه زین هردو بگذری ترفند
مهبط این یکی نشیب نشیب
مصعد آن دگر بلند بلند
مقصد ما چو دوست پس در دین
ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند
چو تو در مصحف از هوا نگری
نقش قرآن ترا کند در بند
ور ز زردشت بی‌هوا شنوی
زنده گرداندت چو قرآن زند
طمع و حرص و بخل و %%%% و خشم
حسد و کبر و حقد بد پیوند
هفت در دوزخند در تن تو
ساخته نفسشان درو دربند
هین که در دست تست قفل امرزو
در هر هفت محکم اندر بند
همه ره آتشست شاخ زنان
که ابد بیخ آن نداند کند
ملک اویی کز آن همی ترسی
تو شوی مالک ار پذیری پند
آن نه بینی همی که مالک را
نکند هیچ آتشیش گزند
دین به دنیا مده که هیچ همای
ندهد پر به پرنیان و پرند
دین فروشی همی که تا سازی
بارگی نقره خنگ زین زرکند
خر چنان شد که در گرفتن او
ساخت باید ز زلف حور کمند
گویی از بهر حشمت علمست
اینهمه طمطراق خنگ و سمند
علم ازین بار نامه مستغنیست
تو برو بر بروت خویش بخند
مهرهٔ گردن خر دجال
از پی عقد بر مسیح مبند
از پی قوت و قوت دل گرگ
جگر یوسفان عصر مرند
کفش عیسی مدوز از اطلس
خر او را مساز پشما گند
شهوتت خوش همی نمایاند
مهر جاه و زر و زن و فرزند
کی بود کین نقاب بردارند
تا بدانی تو طعم زهر از قند
چند ازین لاف و بارنامهٔ تو
در چنین منزلی کثیف و نژند
بارنامه گزین که برگذری
این همه بارنامه روزی چند
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #47
این ابلهان که بی‌سببی دشمن منند
بس بوالفضول و یافه‌درای و زنخ زنند
اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین
چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند
مانند نقش رسمی بی‌اصل و معنیند
گر چه به نزد عامه و خطی مبینند
چون گور کافران ز درون پر عفونتند
گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند
در قعر و دوزخند نه جنی نه انسیند
در چاه وحشتند نه یوسف نه بیژنند
هم ناکسند گر چه همی با کسان روند
هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند
یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت
وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند
دندانهٔ کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند
زان بی‌سرند همچو گریبان که از طمع
پیوسته پای ب×و×س خسیسان چو دامنند
دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند
دهقان عقل و جان منم امروز و دیگران
هر کس که هست خوشه چن خرمن منند
فرزند شعر من همه و خصم شعر من
گویی نه مردمند همه ریم آهنند
گاهم چو روی مائدهٔ خود بغارتند
گاهم چو وزن بیهدهٔ خویش بشکنند
از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند
وز درد چشم دشمن خورشید روشنند
بس روشنست روز ولیک از شعاع آن
بی‌روزنند زان که همه بسته روزنند
گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست
کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند
تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس
خود در میان کار چو درزی و در زنند
درد دل همه فضلای از فضولیم
عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند
من قرص آفتابم روزی ده نجوم
ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند
هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک
بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند
از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من
پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند
تا خامشند مطبخیان ضمیرشان
بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند
دور از شما و ما چون در آیند در سخن
گویی به وقت کوفتن زهر هاونند
هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده
کایشان نه آهنند که ریم خماهنند
درزی صفت مباش برایشان کجا همه
بر رشتهٔ تو خشک‌تر از مغز سوزنند
مشاطهٔ عروس ضمیر تواند پاک
این نغز پیکران که برین سبز گلشنند
شیر آفرین گلشن روحانیان تویی
ایشان که اند گر به نگاران گلخنند
تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند
تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند
بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند
بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند
آن کره‌ای به مادر خود گفت چونکه ما
آبی همی خوریم، صفیری همی زنند
مادر به کره گفت: برو بیهده مگوی
تو کار خویش کن که همه ریش می‌کنند
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #48
کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند
همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند
از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین
در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند
در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت
وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند
صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست
صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند
عدل گم گشت و نمی‌یابد کسی از وی نشان
ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند
عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد
وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند
رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل
بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند
نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل
شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند
شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی
عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند
خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او
در مداین از بنای قصر او اطلال ماند
هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان
آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند
رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد
رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند
یک گره را خانه‌ها در غیبت و وزر و بزه
یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند
زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح
زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #49
عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند
جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند
جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او
جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند
صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ
نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند
نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او
دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند
عشق چون دولت به پیش روی او بی غم نشست
کفر چون ایمان به پیش روی او عریان بماند
کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست
زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند
عقل با آن سراندازی به میدان رخش
در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند
از برای رغم من گویی ازین میدان حسن
عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند
آتش جانان گریبان‌گیر جان آمد از آنک
آنهمه تر دامنی در چشمهٔ حیوان بماند
گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش
نی غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند
نیست صبرم از میانش تا چو ذات خود مگر
بر میانم چون میانش والله ار همیان بماند
زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک
خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند
عاقبت از دشنهٔ مژگانش روی اندر کشید
عافیت در سلسلهٔ زلفینش در زندان بماند
بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر
چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند
عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک
عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند
هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما
قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند
گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان
لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند
گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست
گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند
تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم
لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند
تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند
شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند
زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست
منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند
خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق
آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند
ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک
درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند
تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل
شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند
بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک
از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند
به گراید رایت رایش بسوی عاطفت
زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند
چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق
بستهٔ احسان و عدلش جملهٔ انسان بماند
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #50
ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند
از سر بی‌حرمتی معروف منکر کرده‌اند
در سماع و پند اندر دین آیات حق
چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کرده‌اند
کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد
زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده‌اند
پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف
مرکز درگاه را سد سکندر کرده‌اند
ملک عمر و زید را جمله به ترکان داده‌اند
خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده‌اند
شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر
قول بطلمیوس و جالینوس باور کرده‌اند
عالمان بی عمل از غایت حرص و امل
خویشتن را سخرهٔ اصحاب لشکر کرده‌اند
گاه وصّافی برای وقف و ادرار عمل
با عمر در عدل ظالم را برابر کرده‌اند
از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم
حاکمان حکم شریعت را مبتر کرده‌اند
خرقه‌پوشان مزور سیرت سالوس و زرق
خویشتن را سخرهٔ قیماز و قیصر کرده‌اند
گاه خلوت صوفیان وقت با موی چو شیر
ورد خود ذکر برنج و شیر و شکر کرده‌اند
قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده‌اند
صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده‌اند
در مناسک از گدایی حاجیان حج فروش
خیمه‌های ظالمان را رکن و مشعر کرده‌اند
مالداران توانگر کیسهٔ درویش دل
در جفا درویش را از غم توانگر کرده‌اند
سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر برده‌اند
مال خود بر سایلان کبریت احمر کرده‌اند
زین یکی مشت کبوتر باز چون شاهین به ظلم
عالمی بر خلق چون چشم کبوتر کرده‌اند
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب و حلقهٔ معلوم استر کرده‌اند
بر سریر سروری از خوردن مال حرام
شخص خود فربی و دین خویش لاغر کرده‌اند
از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد
خلق را با کام خشک و دیدهٔ تر کرده‌اند
خون چشم بیوگانست آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده‌اند
تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند
تخم کشت مردمان بی بار و بی‌بر کرده‌اند
تا که تازیکان چو قفچاقان کله‌داران شدند
خواجگان را بر سر از دستار معجر کرده‌اند
از نفاق اصحاب دارالضرب در تقلیب نقد
مومنان زفت را بی‌زور و بی‌زر کرده‌اند
کار عمال سرای ضرب همچون زر شدست
زان که زر بر مردمان یک سر مزور کرده‌اند
شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال
شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کرده‌اند
غازیان نابوده در غز و غزای روم و هند
لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کرده‌اند
جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان
طبع را در جبه دزدیدن مخیر کرده‌اند
ای دریغا مهدیی کامروز از هر گوشه‌ای
یک جهان دجال عالم سوز سر بر کرده‌اند
مصحف یزدان درین ایام کس می‌ننگرد
چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کرده‌اند
کودکان خرد را در پیش مستان می‌دهند
مر مخنث را امین خوان و دختر کرده‌اند
ای مسلمانان دگر گشته‌ست حال روزگار
زان که اهل روزگار احوال دیگر کرده‌اند
ای سنایی پند کم دِه کاندرین آخر زمان
در زمین مُشتی خر و گاو سر و بر کرده‌اند
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین