. . .

شعر قصیده‌های سنایی

تالار متفرقه ادبیات

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #31
مهر بندهٔ آن رخ چون ماه باد
جان فدای آن لب دلخواه باد
فرق او همچون خط او سبز باد
بخت او چون عمر او برناه باد
روی آن کز خاصیت دارد خبر
چون دو بیجادش ببند کاه باد
مدت حسن و بقای ماه من
با مدد چون عمر سال و ماه باد
از برای پاس باس غیرتش
ساکن حبس خموشی آه باد
چون بهشت و دوزخست آن زلف و رخ
ساحت پاداش و باد افراه باد
اشک آن کز وی نیندیشد بجو
همچو راه کهکشانش راه باد
آن‌چنان چون شاه خوبان آن مهست
شاه دولتشاه دولتشاه باد
بهر خدمت چرخ بر درگاه او
صد کمر بربسته چون خرگاه باد
در حریم حرمت آگینش چو عرش
دختر فغفو و قیصر داه باد
پیش نوک تیر درزی حرفتش
حصن دشمن خیمهٔ جولاه باد
ریزه‌های زر و سیم قلب چرخ
در سرا ضرب کفش درگاه باد
چون کند سلطان علوی آرزو
آفتابش تاج و چرخش گاه باد
آفتابست او ولیکن گاه نور
سایبانش سایهٔ الاه باد
شاه بهرام آنشهی کاندر جهان
تا جهان را شاه باید شاه باد
عرش و فرش دشمنان جاه او
همچو بیژن زیر سنگ چاه باد
پیش گرز گاو سارش روز صید
شیر گردون کمتر از روباه باد
بی شه اسب و پیل و فرزین هیچ نیست
شاه ما را به بقای شاه باد
سوی جانش سهم غیب تیز تاز
چون خرد منهی و کارآگاه باد
پس چو نزدش هر چه جز الاه لاست
سایگاهش حفظ «الا الاه» باد
جز سنایی در وفا و بندگیش
تا ابد چرخ دو تا یکتاه باد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #32
همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد
دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد
چون ز راه گلبن «توبوا الی‌الله» آمدی
پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد
چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز
بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد
توبه‌ات روح‌الامین دان نفس شارستان لوط
در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد
هفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن
همچو مردان بر پر روح‌الامین باید نهاد
آب اول داد باید بوستان را روز و شب
وانگهی دل در جمال یاسمین باید نهاد
نفس فرعونست و دین موسی و توبه چون عصا
رخ به سوی جنگ فرعون لعین باید نهاد
گر عصای توبه فرعون لعین را بشکند
شکر آنرا دیده بر روی زمین باید نهاد
گر تو خواهی نفس خود را مستمند خود کنی
در کند عشق «بسم الله» کمین باید نهاد
دفتر عصیان خود را سوخت خواهی گر همی
دفتر عشق بتی در آستین باید نهاد
خواجه پندارد که اندر راه دین مر طبع را
با کباب چرب و با لحم سمین باید نهاد
نی غلط کردی که اندر طاعت حق دینت را
با لباس ژنده و نان جوین باید نهاد
نی ترا طبع تو می‌گوید که: گوش هوش را
با نوای مطرب و صوت حزین باید نهاد
آن تنی کش خوب پروردی به دوزخ در همی
در دهان اژدهای آتشین باید نهاد
جای گر حور و حریرت باید اندر تار شب
از دو چشم خویشتن در ثمین باید نهاد
گر تو خواهی ظاهر و باطنت گردد همچو تیر
در سحرگه دیده را بر روی طین باید نهاد
از خبیثات و خبیثین گر بپرهیزی همی
روی را بر طیبات و طیبین باید نهاد
سر بسم‌الله اگر خواهی که گردد ظاهرت
چون سنایی اول القاب سین باید نهاد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #33
کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد
برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد
ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم
دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد
کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید
چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد
ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری
نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد
حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش
برست از بت‌پرستی چون در پندار دربندد
نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد
نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد
اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی
که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد
نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران
هزاران درد خون‌آلود بر جان و جگر بندد
نه موسیئی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف
نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند
بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد
ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی
چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد
بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی
بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد
غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد
که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد
اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس
همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد
برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا
کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #34
ای چو عقل از کل موجودات فرد
وی جوان از تو سپهر سالخورد
خاکبوسان سر کوی تواند
روشنان کارگاه لاجورد
پاسبانان در و بام تواند
چرخ و خورشید و مه گیتی نورد
تا سنایی کیست کاید بر درت
مجد کو تا گویدش کز راه برد
ای همه دریا چه خواهی کردنم
وی همه گردون چه خواهی کرد گرد
نام او میدان و نقش او بسی
کز حکیمان او زیاد اندر نبرد
زان به خدمت نامدم زیرا بود
پیش بینا مرد عریان روی زرد
کز ضعیفی دیدگان شب پره‌ست
کو بماندست از رخ خورشید فرد
ساختم جلابی از جان جانت را
وز دم خرسندی آنرا کرده سرد
چون بزرگان نوش کن جلاب جان
می بخردان مان و گرد می‌مگرد
ورد جوید روز مجلس مرد عقل
بوالهوس جوید به مجلس خارورد
زان که مقلوب سنایی یانس است
گر نگیرم انس با من بد مگرد
انس گیرم باژگونه خوانیم
خویشتن را باژگونه کس نکرد
گر تن و جانم به خدمت نامدند
عذرشان بپذیر کمتر کن نبرد
صدر تو چرخست و تن را بال سست
روی تو مهرست و جان را چشم درد
جان من آزاد کن تا عقل من
هر زمان گوید: زهی آزادمرد
تازه گردانم بنا جستن که باد
تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #35
مسلمانان سرای عمر، در گیتی دو در دارد
که خاص و عام و نیک و بد بدین هر دو گذر دارد
دو در دارد حیات و مرگ کاندر اول و آخر
یکی قفل از قضا دارد، یکی بند از قدر دارد
چو هنگام بقا باشد قضا این قفل بگشاید
چو هنگام فنا آید قدر این بند بردارد
اجل در بند تو دایم تو در بند امل آری
اجل کار دگر دارد، امل کار دگر دارد
هر آن عالم که در دنیا به این معنی بیندیشد
جهان را پر خطر بیند روان را پر خطر دارد
هر آنکس کو گرفتارست، اندر منزل دنیا
نه درمان اجل دارد نه سامان حذر دارد
کمر گیرد اجل آنرا که در شاهی و جباری
زحل، مهر نگین دارد قمر طرف کمر دارد
اگر طبع تو از فرهنگ دارد فر کیخسرو
وگر شخص تو اندر جنگ زور زال زر دارد
اگر تو فی‌المثل ماهی و از گردون سپر داری
بسر عمر ترا لابد زمانه پی سپر دارد
ایا، سرگشتهٔ دنیا مشو غره به مهر او
که بس سرکش که اندر گور خشتی زیر سر دارد
طمع در سیم و زر چندین مکن گردین و دل خواهی
که دین و دل تبه کرد آن که دل در سیم و زر دارد
جهان پر آتش آزست و بیچاره دل آنکس
که او اندر صمیم دل از آن آتش شرر دارد
چه نوشی شربت نوشین و آخر ضربت هجران
همه رنجت هبا گردد همه کارت هدر دارد
تو اندر وقت بخشیدن جهانی مختصر داری
جهان از روی بخشیدن ترا هم مختصر دارد
سنایی را مسلم شد که گوید زهد پرمعنی
نداند قیمت نظمش، هر آن کو گوش کر دارد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #36
اگر ذاتی تواند بود کز هستی توان دارد
من آن ذاتم که او از نیستی جان و روان دارد
وگر هستی بود ممکن که کم از نیستی باشد
من آن هستم که آن از بی‌نشانیها نشان دارد
وگر با نقطه‌ای وهمم کسی همبر بود او را
هزاران حجت قاطع که ابعاد چنان دارد
ترازوی قیامت کو همی اعراض را سنجد
اگر باشم درین کفه دگر کفه گران دارد
نگیرم هیچ چیز ار در آن کفه نشینم من
چون من از هیچ کم باشم گران کفه از آن دارد
سبکتر کفهٔ ذاتی گران‌تر کفهٔ جانی
وگر با خود در آن کفه زمین و آسمان دارد
منم خود کمتر از دانگی اگر بر سنجدم وزان
اگر دانگی بود ممکن که وزن این جهان دارد
چو عقل کل کند فکرت ز اوصاف و ز ذات من
نه ذات من چنان باشد نه اوصافی چنان دارد
فرو شستم ز لوح خویش نقش چونی و سانی
ز بیچونی و بیسانی روانم چون و سان دارد
چنان گشتم که نشناسد کسم جز بی‌چگونه و چون
که ذات من نه تن دارد نه دل دارد نه جان دارد
چه جای بی‌چگونه و چون که فوق اینست و این معنی
چه جای فوق و چه معنی نه این دارد نه آن دارد
دو صد برهان فزون دارد خرد بر نیستی من
بهر برهان که بنماید دو صد گونه بیان دارد
هیولانی عدمهایم نه بیند عقل کلم زین
وگر چه کل افعال وفاها را عیان دارد
هزاران مرتبت دانم ورای اینست کاین هر دو
یکی از بدکنان خیزد یکی از بدکنان دارد
که داند تا چه چیزم من که باری من نمی‌دانم
وگر چه نیک نندیشم که ذات من چه سان دارد
نگنجم در سخن پس من کجا در گنجد آنکس کو
به دستی در مکان دارد به دستی در زمان دارد
چو اندر باردان من یکی ذره نمی‌گنجد
چگونه کل موجودات را در باردان دارد
سخن را راه تنگ آمد نگنجد در سخن هرگز
اگر چه در فراخی ره چو دریای عمان دارد
هر آنکو وصف خود گوید همی احوال خود خواهد
که برتر هست زان معنی اگر چه آن گمان دارد
اگر بسیار بندیشی خرد باشد از او عاجز
کجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارد
هر آنکس کو گمان دارد که بر کیوان رسد تیرش
گمان وی خطا باشد اگر زاهن کمان دارد
خرد کمتر از آن باشد که او در وی کند منزل
مغیلان چیست تا سیمرغ در وی آشیان دارد
حواشی و عاء فکر خون پرورد خواهد شد
ازو بس خون برون آید کزو پر خون دهان دارد
خرد را آفریند او کجا اندر خرد گنجد
بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد
خرد چون جست یک چندیش باز آمد به نومیدی
چه چیز است اندرین دلها که دلها را نوان دارد
ورای هست و نیست و گفت و خاموشی و اندیشه
ورای این و برتر زین هزاران ره مکان دارد
برآمد از بحار قدس میغ نور بر جانها
همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد
چنان شادم ز عشق او که جان را می‌برافشانم
چه باشد آنکه از عشق و خرد می جانفشان دارد
چگونه باشدی ار هیچ من می تا نمی گفتن
که هست از عشق او چونان که چونان را چنان دارد
معانی و سخن یک با دگر هرگز نیامیزد
چنان چون آب و چون روغن یک از دیگر گران دارد
معانی را اسامی نه اسامی را معانی نه
وگر نه گفته گفتنی آنچه در پرده نهان دارد
همه دردم از آن آید که حالم گفت نتوانم
مرا تنگی سخن در گفت سست و ناتوان دارد
معانیهای بسیارست اندر دل مرا لیکن
نگنجد چون سخن در دل زبان و ترجمان دارد
ولیکن چون براندیشم همه احوال خوش گردد
از آنکو داند این معنی که جان اندر میان دارد
الاهی نام خود کردم بدو نسبت کنم خود را
اگر هر شاعری نسبت به بهمان و فلان دارد
یکی را شد یکی غاوی میان ما و از مرغان
یکی قوت از شکر دارد یکی خور ز استخوان دارد
ندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم کس
وگر اسب کسی سگبانش نعل از زبرقان دارد
وگر کلی موجودات روحانی و جسمانی
ببخشد بر چنین یک بیت حقا رایگان دارد
چنین عالم تواند کرد عقل کل و گر خواهد
که گوید مثل این خود را به رنج جاودان دارد
هزاران بار گفتم من که راز خویش بگشایم
ولیکن مر مرا خاموش ضعف مردمان دارد
مرا هر گه سخن گویم سخن عالی شود لیکن
نگهبانم خرد باشد ز گفتی کن زیان دارد
دریغا آن سخنهایی که دانم گفت و نتوانم
وگر گویم از آن حرفی جهانی را نوان دارد
هم اکنون بینی آن مرد خس نادان ناکس را
برد از این معانیها که در بسته میان دارد
ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان
کجا کس انگبین دارد مگس بر گرد خوان دارد
چو من شست اندر آویزم به دریا اندر آویزد
به کام و حلق آن ماهی که بر پشت این جهان دارد
چو شست اندر کشم لابد همه عالم شود ویران
همی بانگ و فغان خیزد ز هر کو خانمان دارد
بجنبد عالم علوی چو زین یک بیت برخوانم
چرا چندین عجب داری که نادانی فغان دارد
ز دریای محیط عقل جیحون معانی را
سوی کشتی روحانی زبان من روان دارد
نه هرگز آنکه دارد گوش بشنید این چنین شعری
نه هرگز نیز خواهد گفت آنکس کو زبان دارد
نخستین شعر من اینست دیگر تا چسان باشد
چگونه باشد آن آتش که زینگونه دخان دارد
سخن با خود همی گویم که خود کس نیست در عالم
مرا باری خود اندر خود خرد بازارگان دارد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #37
دل بی لطف تو جان ندارد
جان بی تو سر جهان ندارد
ناید ز کمال عقل عقلی
تا نام تو بر زبان ندارد
ناید ز جمال روح روحی
تا عشق تو در میان ندارد
جز در خم زلف دلفریبت
روح‌القدس آشیان ندارد
روح ار چه لطیف که خداییست
بی نطق تو خانمان ندارد
عقل ار چه بزرگ رهنماییست
بی مدح تو آب و نان ندارد
زلف تو یقین عاقلان را
جز در کفن گمان ندارد
روی تو رخان عاشقان را
جز در کنف امان ندارد
بیجادت چشم بی‌دلان را
جز چون ره کهکشان ندارد
با نور تو ماه را کلاوه‌ش
چه سود که ریسمان ندارد
خورشید که یافت خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار که دید رنگ رویت
زان پس دل بوستان ندارد
ای آنکه جمالت از گهرها
آن دارد آن که کان ندارد
از یوسف خوشتری که در حسن
«آن» داری و یوسف «آن» ندارد
درد تو بر آسمان چارم
جز عیسی ناتوان ندارد
رخسار تو قد گردنان را
جز چون خم طیلسان ندارد
با ناز و کرشمهٔ تو وصلت
بامیست که نردبان ندارد
بی خوی خوش آن لطیف رویت
باغی ست که باغبان ندارد
در عالم عشق کو نسیمی
کز زلف تو بوی جان ندارد
با عشق تو عقل را خزینه‌ش
چه سود که پاسبان ندارد
با دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد
خوش زی که جمال این جهانی
نقشیست که جاودان ندارد
ای از پس پرده چند گویی
کز حسن فلان نشان ندارد
چون روی نمود هر که هستی
گستاخ بگو فلان ندارد
در بزم ببین که چون عطارد
دارد سخن و دهان ندارد
در رزم نگر که همچو جوزا
بندد کمر و میان ندارد
دارد همه‌چیز جان ولیکن
انصاف بده چنان ندارد
ای آنکه ز وصف تو سنایی
آن دارد آن که آن ندارد
بی‌قامت خود مدارش ایرا
تیر تو چنو کمان ندارد
زین گونه گرانی از سنایی
هرگز سبکی گران ندارد
بلبل به میان گل چه گوید
حی‌ست یکی که جان ندارد
ما طاقت عدل تو نداریم
کز فصل کسی زیان ندارد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #38
تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد
بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ
چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر
از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست
کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر
یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد
از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید
و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد
تا داد لباس دگرش جوهر خورشید
او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد
شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ
از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد
گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما
آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد
بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ
دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد
درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز
شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد
برابر همی خندد برق از پی آن کو
عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد
باد سحری گشت چنان خوش که هوا را
گویی که صبا حاملهٔ مشک و حنا کرد
شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی
چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد
فرزانه علی‌بن محمد که اگر چرخ
وصف علو محمدتش کرد سزا کرد
آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت
چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد
آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو
راه در او را زره جهل رها کرد
ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را
چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد
جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد
جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد
در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر
آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد
از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ
برگفتهٔ من عقل یکی نکته ادا کرد
شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست
کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد
پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز
از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد
هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت
و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد
عضوش همه از کـ×و×ن و فسادات طبیعی
علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد
ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق
کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد
شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه
از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد
دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص
کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد
آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت
بی مرگ چو انگیختهٔ روز قضا کرد
از کس نشنیدم به جز از حذق تو کامروز
صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد
چون از کف موسی دم عیسی اثر تو
بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد
در جنت علت نبود لیک به دنیا
علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد
منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند
مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد
داروت بدانکس نرسد کایزد بروی
علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد
آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش
خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد
اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست
چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد
ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود
از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد
دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو
مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد
لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت
سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد
المنة لله که از دولت ناگه
چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد
بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی
اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد
هر چند صلتهای تو ای قبلهٔ سنت
مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد
این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد
گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد
با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت
مر دیدهٔ او را محل آب و گیا کرد
هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان
چونانک توانست بهر نوع وفا کرد
جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت
جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد
از شکر بر خلق همان کرد که ایزد
از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد
بی صله همی مدح نیوشند به شادی
گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد
با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را
دهر از قبل بی‌درمی معدن دا کرد
از لطف دوایی بکن این داء رهی را
چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد
تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست
چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد
پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت
بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد
حاجات تو همواره روا باد ز ایزد
زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #39
ثابت من قصد خرابات کرد
نفی مرا شاهد اثبات کرد
با قدح و بلبله تسبیح کرد
با دف و طنبور مناجات کرد
آن خدمات من دل سوخته
م×س×ت×ی او دوش مکافات کرد
نغمهٔ او هست مرا نیست کرد
بیدق او شاه مرا مات کرد
تا که به من داد و گفت:«خذ»
اغلب انفاس مرا هات کرد
آنکه همی دعوی بر هر کسی
روز و شب از راه کرامات کرد
حال سنایی دل اهل خرد
خاک گمان بر سر طامات کرد
با دل و با دیدهٔ چرخ فلک
دال دل خویش مباهات کرد
دیدهٔ بردوخته چون برگشاد
راز دل خویش مقامات کرد
بحر محیط او به یکی دم بخورد
پس بشد و قصد سماوات کرد
دست به هم بر زد و ناگه به شوق
زان همه شب دوش لباسات کرد
بست در صومعه و خویش را
چاکر و شاگرد خرابات کرد
کشف که داند که کند آنکه او
فضل برو سید سادات کرد
ماند سنایی را در دل هوس
صومعه پر هزل و خرافات کرد
 

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #40
دی دل ما فگار خواهد کرد
وز ستم سوگوار خواهد کرد
سده بهر نوید فصل بهار
باز عهد استوار خواهد کرد
پیش چونین نوید گر که ترا
به امید بهار خواهد کرد
برفشان آن گهر که کافر ازو
در سقر زینهار خواهد کرد
اژدهایی که اهل بدعت را
روز محشر شکار خواهد کرد
آنکه می فخر کرد ازو ابلیس
جم از آن فخر عار خواهد کرد
مو و زرین شود ازو پران
چون زبانه چو مار خواهد کرد
همچنو بیند آن زمان معیار
آن که او را عیار خواهد کرد
گوهری کو چو خود کند به مثال
آن گهر کبدار خواهد کرد
روی سرخی مادرش طلبد
آنکه با اوش یار خواهد کرد
بی‌قرار آفریده‌ای در طبع
کیست کش با قرار خواهد کرد
تا بینی که همچو هر سال او
در زمانه چه کار خواهد کرد
در میان هوا ز جنبش خویش
فلکی مستعار خواهد کرد
چون بنان محاسبش هر شاخ
گویی انجم شمار خواهد کرد
بینی از وی دو مایهٔ ثنوی
چون دو سو آشکار خواهد کرد
گل او آن نکرد روز از نور
کامشب او از شرار خواهد کرد
گوهری کو نگار نپذیرد
عالمی چون نگار خواهد کرد
جز وی از شمس همچو شمس از نور
لیل را چون نهار خواهد کرد
دو عرض کاندروست تف و شعاع
بر سه جوهر نثار خواهد کرد
آبرا لعل پوش خواهد کرد
خاک را مشکبار خواهد کرد
بر هوایی که سیم بارید ابر
امشب او زربار خواهد کرد
از تن لاله‌پوش لولو پاش
صد نهان آشکار خواهد کرد
آشکاری کوهسار از رنگ
چون نهان بهار خواهد کرد
کز نهیب بحار او فردا
آسمان را بخار خواهد کرد
چشم بی‌دیدهٔ فلک را دود
دیده‌ها همچو نار خواهد کرد
بر آن آب و رنگ را از عکس
چون می و کفته نار خواهد کرد
افسر امهات و آبا را
بر سر خود فسار خواهد کرد
ز آسمانها قلاده خواهد بست
از قمر گوشوار خواهد کرد
سخت سوی فلک همی پوید
کار دیوانه‌وار خواهد کرد
یا پدر زیر خاک می‌ماند
یا پسر اختیار خواهد کرد
یا ز تاثیر طبع خود بر گل
چون سه عنصر جوار خواهد کرد
مگر از بهر خوش دلی فضلا
چرخ را تار و مار خواهد کرد
تا چو فخر دو کـ×و×ن در یکشب
نه فلک را گذار خواهد کرد
تا بر سعد اخترش از دود
دیدهٔ نحس تار خواهد کرد
تا نشان یافت رتبت خواجه
همتش را شعار خواهد کرد
ثقةالملک طاهر آنکه چو آب
ایزدش پایدار خواهد کرد
وز پی اتفاق و انصافش
آب از آتش سوار خواهد کرد
آب از امنش سپر شود آنرا
که نهنگش شکار خواهد کرد
قوت آب عزم او چون چرخ
خاک را نامدار خواهد کرد
جوهر باد حزم او چون خاک
آب را با قرار خواهد کرد
آن درختی که آب خشمش خورد
دان که آن شاخ‌وار خواهد کرد
آب نظمش درخت فکرت را
از خرد بیخ و بار خواهد کرد
گلبنی را که آب عونش یافت
دان که طبعش چنار خواهد کرد
آب گوهر شود در آن کانی
که ازو افتخار خواهد کرد
خواب را در دو چشم خلق از امن
قوت کوکنار خواهد کرد
ای که تاثیر آب دولت تو
گل اعدات خار خواهد کرد
نعمتی را که بحرها نبرد
رزق تو خود دمار خواهد کرد
آب را تف طبعت از بس جود
همه زرین بخار خواهد کرد
آتش خشمت آب دریا را
همچو آتش نزار خواهد کرد
ایزد آن کلک را که لفظ تو یافت
آتش آب خوار خواهد کرد
ز آب حیوان بقات چون شعرت
هر زمان نو شعار خواهد کرد
گردد آتش حصار امنش اگر
آب را در حصار خواهد کرد
تا ز آب حرام عقل و سخن
ذات عیب و عوار خواهد کرد
آب و آتش برای این مدحت
برد و گوهر فخار خواهد کرد
ملک دنیا نخواهد آن کو را
جود تو با یسار خواهد کرد
دشمنت را چو آب اجل سوی مرگ
هم ز عرضش مهار خواهد کرد
روزگار آب روی داد آن را
که برو روزگار خواهد کرد
دشمنت زین سپس به عذر جواب
خاک فرش عذار خواهد کرد
گر نه از بخت بد چو هر عاقل
ناله‌ها زار زار خواهد کرد
آب جاه تو آنکسی خواهد
کایزدش بختیار خواهد کرد
مهترا پا و سر در آب از شرم
خویشتن را یسار خواهد کرد
چون کف از تف عمامه خواهد بست
چون بط از آب ازار خواهد کرد
آب من برده گیر اگر با من
جود تو همچو پار خواهد کرد
آب آنراست نزد هر مهتر
چون نبرد او قمار خواهد کرد
آمدم چون پر آب آبله من
تا دلت چختیار خواهد کرد
ای سنایی مبر تو آب از کار
کت خرد حق گزار خواهد کرد
غوطه‌ها خورد باید اندر بحر
هر که در در کنار خواهد کرد
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد
آب دیده مریز کت خواجه
با ضیاع و عقار خواهد کرد
آب را گرچه میل زی پستیست
نظم تو کار نار خواهد کرد
تافته گردد آنکه بی اقبال
نام خود یادگار خواهد کرد
رنجکی بیند آنکه بی‌کشتی
بحر اخضر گذار خواهد کرد
تا ز تاثیر نه فلک چار اصل
کار کردست و کار خواهد کرد
سرورا سرفراز کت نه چرخ
افسر هر چهار خواهد کرد
ز آبها تا بخار خواهد خواست
بادها تا غبار خواهد کرد
شادمان زی که در بقات سده
این چنین صدهزار خواهد کرد
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین