- شناسه کاربر
- 185
- تاریخ ثبتنام
- 2020-12-02
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 378
- نوشتهها
- 1,696
- راهحلها
- 3
- پسندها
- 12,456
- امتیازها
- 639
- سن
- 20
- محل سکونت
- باشگاه پنج صبحی ها
به نام خدای مهربون
یه روزی روزگاری روی یک کوه بلند یه بچه عقاب زندگی میکرد که تازگیها پرواز کردن رو یادگرفته بود و همش اینطرف و اونطرف میرفت
مامانش بهش میگفت، پسرگلم مواظب باش با هرکسی دوست نشی
اما عقاب کوچولو اصلا به حرف مامانش توجهی نمیکرد
یه روز که داشت پرواز میکرد، یه روباهی رو دید
سریع رفت سمتش
روباه که میدونست جوجه عقاب یه روزی بزرگ میشه و سلطان دشت میشه
رو خواست که زمین گیر کنه
یعنی یه بلایی سرش بیاره
برای همین زودی باهاش دوست شد
چندروز که گذشت و حسابی اعتماد بچه عقاب رو جلب کرد
اونو برد کنار یه گیاه سمی و بهش گفت دوست داری زودی بزرگ بشی
عقاب کوچولو گفت چرا که نه، خیلی دوست دارم زود بزرگ بشم و به جاهای دور پرواز کنم
روباه گفت پس باید هروز از این گیاه بخوری
عقاب کوچولو فریب روباه رو خورد و چند روز از اون گیاه استفاده کرد
و بعد چندروز ضعیف شد و دیگه نتونست پرواز کنه
مامان عقاب که نگران پسرش بود با اصرار فهمید که چه اتفاقی برای اون افتاده و روباه فریبش داده
سریع رفت و جغد دانا رو آورد
جغد دانا گفت باید بهش گوشت روباه رو بدید تا زود خوب بشه
مامان عقاب رفت و روباه رو شکار کرد و آورد
روباه دید الانه که خورده بشه
شروع کرد گریه کردن و گفت اگه منو نخورید پادزهر اون گیاه رو براتون میارم
جغد دانا گفت خیلی خوبه برو و زود بیا
مامان عقاب به روباه گفت اگه زود نیای، میام و پیدات میکنم و ایندفعه همونجا میخورمت
روباه گفت نه، قول میدم زود برگردم و رفت
مامان عقاب از جغد دانا پرسید مگه نگفتی درمانش گوشت روباهه
جغد دانا گفت، همینو گفتم اما اینو گفتم تا روباه رو سریع بیاری و اون بترسه و جای پادزهر رو بگه
طولی نکشید روباه با پادزهر برگشت و عقاب کوچولو بعد از چندروزی خوب شد
اما ایندفه حرف مامانش رو آویزهی گوشش کرد که باهرکی خواست دوست بشه اول از مامان یا باباش بپرسه که آیا اون میتونه دوست خوبی براش باشه یا نه
قصهی ما تموم شد
بچه عقابمون زرنگ شد
یه روزی روزگاری روی یک کوه بلند یه بچه عقاب زندگی میکرد که تازگیها پرواز کردن رو یادگرفته بود و همش اینطرف و اونطرف میرفت
مامانش بهش میگفت، پسرگلم مواظب باش با هرکسی دوست نشی
اما عقاب کوچولو اصلا به حرف مامانش توجهی نمیکرد
یه روز که داشت پرواز میکرد، یه روباهی رو دید
سریع رفت سمتش
روباه که میدونست جوجه عقاب یه روزی بزرگ میشه و سلطان دشت میشه
رو خواست که زمین گیر کنه
یعنی یه بلایی سرش بیاره
برای همین زودی باهاش دوست شد
چندروز که گذشت و حسابی اعتماد بچه عقاب رو جلب کرد
اونو برد کنار یه گیاه سمی و بهش گفت دوست داری زودی بزرگ بشی
عقاب کوچولو گفت چرا که نه، خیلی دوست دارم زود بزرگ بشم و به جاهای دور پرواز کنم
روباه گفت پس باید هروز از این گیاه بخوری
عقاب کوچولو فریب روباه رو خورد و چند روز از اون گیاه استفاده کرد
و بعد چندروز ضعیف شد و دیگه نتونست پرواز کنه
مامان عقاب که نگران پسرش بود با اصرار فهمید که چه اتفاقی برای اون افتاده و روباه فریبش داده
سریع رفت و جغد دانا رو آورد
جغد دانا گفت باید بهش گوشت روباه رو بدید تا زود خوب بشه
مامان عقاب رفت و روباه رو شکار کرد و آورد
روباه دید الانه که خورده بشه
شروع کرد گریه کردن و گفت اگه منو نخورید پادزهر اون گیاه رو براتون میارم
جغد دانا گفت خیلی خوبه برو و زود بیا
مامان عقاب به روباه گفت اگه زود نیای، میام و پیدات میکنم و ایندفعه همونجا میخورمت
روباه گفت نه، قول میدم زود برگردم و رفت
مامان عقاب از جغد دانا پرسید مگه نگفتی درمانش گوشت روباهه
جغد دانا گفت، همینو گفتم اما اینو گفتم تا روباه رو سریع بیاری و اون بترسه و جای پادزهر رو بگه
طولی نکشید روباه با پادزهر برگشت و عقاب کوچولو بعد از چندروزی خوب شد
اما ایندفه حرف مامانش رو آویزهی گوشش کرد که باهرکی خواست دوست بشه اول از مامان یا باباش بپرسه که آیا اون میتونه دوست خوبی براش باشه یا نه
قصهی ما تموم شد
بچه عقابمون زرنگ شد
نام موضوع : قصه های خواب جوجه عقاب کله شق
دسته : داستانهای کودکانه