- شناسه کاربر
- 185
- تاریخ ثبتنام
- 2020-12-02
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 378
- نوشتهها
- 1,696
- راهحلها
- 3
- پسندها
- 12,456
- امتیازها
- 639
- سن
- 20
- محل سکونت
- باشگاه پنج صبحی ها
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی میکردند. پرنده کوچولو هم جیک جیککنان اینور و آنور میپرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمتهای جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید میگشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم میزد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانههای ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درختها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخهها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوتهها نگاه کرد و همان دانههای قرمز را دید که روی برگها در حال حرکت هستند.
پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که میتوانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانههای قرمز به سمتش حملهور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگهای درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانههای قرمز نبود.
روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافهات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگهای سبز که هم راه میرفتند و هم پرواز میکردند. من از آنها خیلی ترسیدم.
جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خالهای سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانیهایش را به من بده تا بهتر راهنماییات کنم.
صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگیاش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانههای قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.
بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشهای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمیخواستم بگیرمت فقط میخواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟
دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و میدانم که پرندهها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من میخواستم باهات دوست بشوم.
کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که میخواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه میکنی ما میتوانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرندهها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.
پرنده کوچولو گفت: من به تو قول میدهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم میخواهم دوستان خوبی برای هم باشیم.
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی میکردند. پرنده کوچولو هم جیک جیککنان اینور و آنور میپرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمتهای جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید میگشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم میزد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانههای ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درختها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخهها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوتهها نگاه کرد و همان دانههای قرمز را دید که روی برگها در حال حرکت هستند.
پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که میتوانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانههای قرمز به سمتش حملهور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگهای درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانههای قرمز نبود.
روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافهات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگهای سبز که هم راه میرفتند و هم پرواز میکردند. من از آنها خیلی ترسیدم.
جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خالهای سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانیهایش را به من بده تا بهتر راهنماییات کنم.
صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگیاش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانههای قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.
بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشهای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمیخواستم بگیرمت فقط میخواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟
دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و میدانم که پرندهها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من میخواستم باهات دوست بشوم.
کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که میخواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه میکنی ما میتوانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرندهها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.
پرنده کوچولو گفت: من به تو قول میدهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم میخواهم دوستان خوبی برای هم باشیم.
نام موضوع : قصه شب پرنده و کفشدوزک
دسته : داستانهای کودکانه