. . .

متن قصه‌های بلند

تالار داستان‌های کودکانه

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
500
نوشته‌ها
5,327
راه‌حل‌ها
98
پسندها
1,309
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #11
خانم موشه که داشت پرهای داخل بالشت لوسیندا را بیرون می ریخت بیاد آورد که خیلی دلش یک تشک پر می خواست. او با همکاری اقا موشه بالشت را به طبقه پایین برد و از روی قالیچه جلوی شومینه عبور کردند. رد کردن بالشت از آن سوراخ خیلی مشکل بود اما به هر سختی که بود این کار را انجام دادند. خانم موشه برگشت و یک صندلی و قفسه کتاب و قفس پرنده و چند تا خرت و پرت دیگر را برداشت و با خودش آورد.
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
500
نوشته‌ها
5,327
راه‌حل‌ها
98
پسندها
1,309
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #12
قفسه کتابها و قفس پرنده از سوراخ رد نشدند بنابراین خانم موشه آنها را پشت ذغالها رها کرد. او برگشت و یک کالسکه با خودش آورد خانم موشه دوباره برگشت و یک صندلی دیگر با خودش آورد که یکدفعه صدایی را در پاگرد شنید . او بسرعت به سواخش برگشت و عروسکها وارد اتاق کودک شدند . اما چشمهای لوسیندا و جین چه دید! لوسیندا روی اجاق وا ژگون شده نشست و به اطراف خیره شد. جین هم به کشوهای آشپرخانه تکیه داد و نگاه کرد .
 

Paradox

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
بخشدار
مدیر
کاربر VIP
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
پارادوکس
بخشدار
- آموزش
مدیر کتابدونی
- ویراستاری
شناسه کاربر
310
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-20
موضوعات
500
نوشته‌ها
5,327
راه‌حل‌ها
98
پسندها
1,309
امتیازها
1,313
سن
19
محل سکونت
قبرستانی‌متروکه‌به نام«ذهن»

  • #13
اما هیچکدام حرفی نزدند. قفسه کتابها و قفس پرنده در کنار جعبه ذغالها رها شده بود ولی گهواره و تعدادی از لباسهای لوسیندا را خانم موشه برده بود. البته خانم موشه چند تابه و قابلمه بدرد بخور و مقداری چیزهای دیگر را برداشته بود. دختر کوچولویی که خانه عروسکی متعلق به او بود گفت : من می روم و یک عروسک پلیس می آورم. اما پرستارش گفت: من یک تله موش خواهم گذاشت . این آخر داستان دو موش بد بود اما آنها خیلی بدجنس نبودند . آقا موشه خسارت آنچه که شکسته بودند پرداخت کرد . چون عید کرسیمس بود موش و همسرش یک اسکناس داخل جورابهای لوسیندا و جین انداختند. و خانم موشه هم صبح خیلی خیلی زود با خاک انداز و جاروش به خانه عروسکی آمد تا آن را تمیز کند.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
137
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
82

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین