. . .

شعر قصاید ملک الشعرای بهار

تالار متفرقه ادبیات

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #131
ای‌خوش آن‌ساعت که‌آید پیک جانان بی‌خبر
گویدم بشتاب سوی عالم جان بی‌خبر

ای‌خوش آن‌ساعت که‌جام بی‌خودی ازدست دو‌ست
خواهم و گردم ز خواهش‌های دوران بی‌خبر

تا خبر شد جانم از اسرار پنهان وجود
گشتم از قیل و مقال کفر و ایمان بی‌خبر

در نهاد آدم خاکی خدا داندکه چیست
هست از این راز نهان جبریل و شیطان بی‌خبر

اهرمن از سجدهٔ انسان خاکی سرکشید
زان که بود از شعله‌های عشق پنهان بی‌خبر

غرق حرمانیم و در سر نقش پنداری که یار
چهره بگشاید مگر با لعل خندان بی‌خبر

مدعی دیدار خواهد بلهوس ب×و×س و کنار
عاشقان پاکباز از این و از آن بی‌خبر

کی برد فیض شهادت کشته‌ای کز قتلگاه
جای گیرد در کنار حور و غلمان بی‌خبر

می‌رسد فضل شهادت رادمردی راکه هست
در رضا و لطف او از باغ رضوان بی‌خبر

در ره آداب رفتن هست شرط احتیاط
ورنه از فرجام این کارست انسان بی‌خبر

ای بسا زاهدکه دیوش در درون دل مقیم
دزد در کاشانه مشغولست و دربان بی‌خبر

وی بسا آلوده دامان کز تجلی‌های عشق
از نهادش سر زند خورشید تابان بی‌خبر

تا خبر داری ز خود،‌فرمانبری را کار بند
پیش کز جانان رسد یک لحظه فرمان بی‌خبر

راز قرآن را ز صاحبخانه جویا شو که هست
از مراد میزبان بی‌شبهه مهمان بی‌خبر

آنکه از قرآن همان الفاظ تازی خواند و بس
هم به قرآن کاو بود از راز قرآن بی‌خبر

ما در آتشخانه دیدیم آیت الله نور
لیک از این معنی بود گبر و مسلمان بی‌خبر

جاهلان مغرور سعی خوش و لطفش کارساز
ابر و خورشیدند گرم کار و دهقان بی‌خبر

این‌جهان جای توقف نیست خوشبخت آنکه او
چون‌نسیمی خوکذشت ازاین کلستان بی‌خبر

نیست یک جو ایمنی در قرب درگاه ملوک
ای‌ خوش آن موری کزاو باشد سلیمان ‌بی‌خبر

گر بهار آگه شد از قصد رقیبان دور نیست
یوسف مصری نماند از کید اخوان بی‌خبر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #132
روان شد لشگر آبان به طرف جوببار اندر
نهاده سیمگون رایت به کتف کوهسار اندر

نهان شد دامن البرز در میغ و بخار اندر
تو گویی گرد کُه بستند پولادین حصار اندر

چو بر بستان کفن پوشید برف تندبار اندر
درخت سرو بر تن کرد رخت سوگوار اندر

درختان لرز لرزان در میان جویبار اندر
به پای هر درختی برگ‌ها گشته نثار اندر

خزانی برگ، هرسو توده چون زر عیار اندر
دمنده باد، همچون صیرفی وقت شمار اندر

بتابد خور ز بالا بر زمین زرد و نزار اندر
چو زربن مغفر جنگی بهیجا از غبار اندر

بهر جویی یکی آیینه بنهاده به کار اندر
غرابان بر سر آیینه چون آیینه‌دار اندر

شود باد خنک هر شب به بستان گرم کار اندر
به جسم آبدان پوشد سلیحی آبدار اندر

فسرده غنچه‌ها گشته نگون بر شاخسار اندر
توگویی لعبتان گشتند آویزه به دار اندر

در آن وادی که خوید آمد به زانوی سوار اندر
کنون‌ جز خشک ‌خاری نیست فرش‌ رهگذار اندر

به هرجا لشگر زاغان فرود آرند بار اندر
فروبندد جلب‌شان بند بر پای هزار اندر

به باغ آیند زاغان شام گاهان صد هزار اندر
درافکنده با بر تیره بانگ غارغار اندر

فرود آیند ناگاهان به بالای چنار اندر
چنار بی‌بر از ایشان ز نو آید به بار اندر

سر هر شاخ پنداری بیندوده بقار اندر
ز هیبت‌شان به باغ‌، از باغ بگریزد هزار اندر

چمد رنگ از کمرگاهان به شیب رودبار اندر
پرد کبک دری از تیغه سوی آبشار اندر

پلنگ از قله زی دامن شود بهر شکار اندر
شبان مر گوسپندان را کند پنهان بغار اندر

به برف افتد نشان پای گرگان بی‌شمار اندر
به‌بازی جسته درهم پنج‌ پنج و چار چار اندر

بوادی‌ها درون خرگوشکان جسته قرار اندر
نهفته تن به زبر خاربن عیاروار اندر

نهاده برکتف دو گوش و خفته زیر خار اندر
گشاده چشم‌ها همچون دو لعل شاهوار اندر

به سویش ره برد تازی چو عاشق سوی یار اندر
ز خفتنگه برآهنجدش و افتدگیر و دار اندر

بدا بیچاره مسکینی به بدخواهان دچار اندر
به قصدش مرگ بگشاده کمین از هرکنار اندر

*‌
*

بدین معنی یکی بنگر به احوال دیار اندر
درافتاده به چنگ دشمنانی دیوسار اندر

تو گویی مرگ بگشاده به ایرانشهر، بار اندر
به جان کشور افتاده گروهی گرگوار اندر

به دلشان هیچ ناجسته وفا و مهر بار اندر
توگویی کینهٔ دیرین به دل دارند بار اندر

دربغا کشور ایران بدین احوال زار اندر
دریغا آن دلیری‌ها به چندین روزگار اندر

چه شد رستم که هرساعت به‌دشت کارزار اندر
گرامی جان سپر کردی به پیش شهریار اندر

برگودرز یل هفتاد پور نامدار اندر
به میدان داده جان هریک به عز و افتخار اندر

ببین زی داریوش آن خسرو با اقتدار اندر
به نقش بیستونش بین و آن والا شعار اندر

به ‌بیم است ‌از دروغی‌، چون به ‌شهری گرگ ‌هار اندر
بخواهد کز دروغ ایران بماند برکنار اندر

کنون گر بیند ایران را بدین ایام تار اندر
چکد خونابه‌اش از مژگان اشکبار اندر

بدین کشور نه‌بینی جز گروهی نابکار اندر
کزیشان جز دروغ و ملعنت ناید به بار اندر

امید راستگویی نیست یاری را بیار اندر
ز درویش و توانگر تا به شاه و شهریار اندر

شده گویی به ایرانشهر با عز و فخار اندر
تبار اهرمن چیره به یزدانی تبار اندر

ز بی‌برگی درافتاده به حال احتضار اندر
جهانخواران به گرد او چو جوقی لاشخوار اندر

به ختم احتضار او نشسته به انتظار اندر
کجا افتند در وی از یمین و از یسار اندر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #133
خوشست اکنون اگر جویی به آبسکون گذار اندر

سوی مازندران تی و برگیری قرار اندر

گهی بر ساحل دریا بخوید و مرغزار اندر

گهی بر طرف بابل رود با ب×و×س و کنار اندر

گهی غلطیده درگردونه‌های برق‌سار اندر

گهی بنشسته بر تازی کمیت راهوار اندر

خوشا مازندران ویژه پاییز و بهار اندر

به خاصه طرف آبسکون بدان دریاکنار اندر

زمینش سال‌ و مه سبز و گل اندر وی به‌ بار اندر

همیشه بلبلانش م×س×ت در لیل و نهار اندر

دمد انجیر بن‌ها بر چنار و بر منار اندر

درختی بر درختی روید و آید به بار اندر

تذرو جفت گم کرده خروشان بر چنار اندر

کشیده هر طرف گردن پی دیدار یار اندر

«‌هراز» بانگ زن پوید بدان خرم دیار اندر

به کردار طراز سیم بر نیلی شعار اندر

خروشش گوش کر سازد به ‌بانگ رعد سار اندر

بغلطاند تن پیل ژیان را بر گدار اندر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #134
سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر

نرگس کاری به برگ یاسمن اندر

در عجبم زافریدگار، کزان روی

لاله نشاند به شاخ نسترن اندر

ای صنم خوبرو به جان تو سوگند

کم ز غم آتش زدی به جان وتن اندر

گاهی بی خویشتن شوم ز غم تو

گاه به‌ پیچم همی به خویشتن اندر

سخت به پیچم که هر که بیند گوبد

هست مگر کژدمش به پیرهن اندر

زار بنالم چنان که هرکس بیند

زار بنالد به حال زار من اندر

روی تو درتاب تیره زلف تو، گویی

حور فتاده به دام اهرمن اندر

دام فریبی است طره‌ات که مر او را

بافته جادو به صدهزار فن اندر

صدشکن اندر دو زلف داری و باشد

بندی پنهان به زیر هر شکن اندر

صدگره افتد به‌هردلی که‌به گیتی‌است

گرش به دلها کنند سرشکن اندر

چندکزان زلف بر ستردی‌، امروز

مشگ نباشد به خطهٔ ختن اندر

زلف سترده مده به باد، که در شهر

جادویی افتد میان مرد و زن اندر

جادویی اندر میان خلق میفکن

نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر

جادوبی وگربزی چو شد همه‌جایی

ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر

چون گذردکارها به حیلت و افسون

هیچ بندهدکسی به علم تن اندر

مردم نیرنگ‌ساز را به جهان در

جای نباشد مگربه مرزغن اندر

زلفک تو حیله‌سازگشت و سیه کار

زانش ببرند سر بدین ز من اندر

قدتو چون راستی گزید، به‌پیشش

سجده برم چون به پیش بت‌، شمن اندر

گر نکنی پیشه راستی و درستی

راست نیایی به خدمت وطن اندر

ور نکنی خدمت وطن به تمامی

عاصی گردی بحی ذوالمنن اندر

درخمت ار جان دهم‌خوشست‌، که مردن

شیرین آید به کام کوه کن اندر

جوشم و خونابه گرم گرم ببارم

همچون مرغی به روی بابزن اندر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #135
انگور شد آبستن هان ای بچهٔ حور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور

آن بچهٔ نوزاده فروگیر که مادرش
شش ماه فرو خفته درآغوش مه و هور

اکنون شده آبستن و برگردش هر روز
چون قابلگان آمده یک قافله زنبور

این قابلگان قابلگی نیک ندانند
هان خیز و ز بسترش یکایک را کن دور

سختم عجب آید که چنین کودک چون زاد
زان تیره رخ خستهٔ مستسقی رنجور

وین نیز عجب‌تر که به یک زادن چون گشت
ستخوانش بگسیخته و جلدش مبثور

وآنگاه سر از خاکش برگیر به نرمی
چونان که نگردد شکم و پشتش ناسور

زان پس به یکی بستر سنگینش درافکن
و زپشت و برش دورکن آن کودک مستور

خود گرچه به مادرش ستم خواهد رفتن
لیکن تو دربن کار مصابستی و مأجور

وان طفل به گهواره درافکن به دو سه ماه
چونان که به گهواره درون گردد محصور

آن طفل نکوروی که از روشن رویش
چون روز برافروخته گردد شب دیجور

آنگه که به نیرو شود و روی فروزد
زو وام کند رضوان رنگ دو لب حور

وانگه که به بلور فرود آرد ساقیش
چون کان عقیق یمنی گردد بلور
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #136
به بهارستان افتاد مرا دوش عبور
جنتی دیدم بی‌حور و سراپای قصور

حوریان کرده رخ از فترت ایام دژم
قصرها یافته از فرقت احباب فتور

سربسر یافته تبدیل به آیات عذاب
آن کجا بوده سراپای پر از آیت نور

ساحتی کایتی از روز سعادت بودی
گشته تاربک‌تر از تیره‌شبان دیجور

زیر هرگلبن او جمع‌، هزاران عقرب
دور هر نوگل او گرد، هزاران زنبور

بلبلش نوحه گر از فرقت مردان شریف
قمریش مویه گر از مرگ وکیلان غیور

آید آواز سلیمان ‌ ولی از ملک عدم
می‌رسد بانگ مدرس ولی از عالم گور

فاخته کوکو گویان که کجا رفت بهار
ورشان‌ مویان مویان که کجا شد تیمور

هر سحرگاه بروبد ره و بیراه‌، نسیم
به امیدی که کند مؤتمن‌الملک عبور

جای کیخسرو بگرفته فلان گبر، به زر
جای مستوفی‌ بنشسته فلان رند، به زور

بددلی جای دلیری و طمع جای گذشت
سفلگی جای جوانمردی و غم جای سرور

همه پستی و دنائت همه نادانی و جهل
همه تزویر و تقلب همه تقصیر و قصور

روزها پرسه‌زنان در طلب روزی و شب
دست بر گنجفه و گوش به تار و طنبور

همه با اجنبیان یار و زکشور بیزار
همه با سید ضیا جور و به ملت ناجور

بجز از نفع ندارند ز هستی مقصود
بجز از پول ندارند به گیتی منظور

ز دو من قند و شکر لذت ایشان حاصل
به دو تا چرخ رزین همت ایشان مقصور

راست چون قحط و غلا در دل مردم مغضوب
همچو طاعون و وبا در بر ملت منفور

همه مخلوق سهیلی ز چه‌؟ از دزدی رای
همه مطرود خلایق ز چه‌؟ از نقص شعور

شهر مخروبه و مخروبهٔ ایشان آباد
ملک وبرانه و وبرانهٔ ایشان معمور

باد افکنده به بینی ز چه‌؟ از غایت عجب
زنخ افشرده به غبغب ز چه‌؟ از فرط غرور

یاوهٔ تیه ضلالند و ز غفلت شمرند
خویشرا موسی و این کاخ‌، تجلی گه طور

همه را گردن فربی همه را گنده شکم
این یکی مستحق چاقو و آن یک ساطور

فرقه‌ای چون امل خویش طویلند و دراز
جرگه‌ای چون طمع خق‌ بش کلفتند و قطور

وطن از پنجهٔ یک‌... اگر جست‌، چه شد؟
که درافتاد به چنگال گروهی مزدور

در بر شاه و رعیت همه کافر نعمت
پیش سرنیزهٔ دشمن همگی عبد شکور

هر یکی گوید با خویش که‌، گر تنها من
کیسه پر سازم از این معرکه باشم معذور

ازقضا جمله وکیلان همه این می‌گویند
خاصه آنان که بر این قوم رؤسند و صدور

لاجرم جمله دوانند پی پختن نان
چشم‌ها بسته و بگشوده دهان‌ها چوتنور

حیرتم من که چرا گشت سهیلی پامال
زان که در پختن نان بود به‌غایت مشهور

مجلس چاردهم مجلس نان پختن بود
حیف شد سعی سهیلی که نیامد مشکور

مثل است این که چهی گر به رهی حفر شود
زودتر از همه حاضر قند اندر محفور

آه ازبن مجلس و دولت که توگویی از غیب
همه هستند به وبرانی کشور مامور

به خدایی که بود هستی مطلق کاین ملک
با دوتن مرد خردمند شود دار سرور

لیکن افسوس که این جمع منافق نهلند
که کند صورتی از پرده اصلاح ظهور

همه مرعوب اجانب همه مغلوب طمع
همه دلال اعادی همه حمال شرور

کار بیرون شده از چاره ندانم بالله
تا چه حد مردم این ملک حلیمند وصبور

این وکیلان که به فرمان ... بودند
همه ازعهد ششم جالس این مجلس سور

اینک از غفلت ما، ماه شب چارده‌اند
تاکی افتد به محاق این مه منحوس شرور

این قصیده اگر از ری به خراسان افتد
اوستادان به رهی طعنه زنند از ره دور

آری از ری به خراسان نبرد زبرک شعر
راست چون زیره به کرمان و به تبریز انگور

آن خراسان که درو بوده صبوری و حبیب
این‌یک از پشت شهید آن‌دگر از نسل صبور

آن خراسان که درو بوده ادیب‌الادبا
ثانی اثنین رضی‌الدین در نیشابور

ای خراسان تو به هر فترت و هر حادثه‌ای
سپر ایران بودی به سنین و به شهور

جیش یونان را راندی توبه تیغ از ایران
خیل مروان را کردی تو به مردی مقهور

سربداران دلیر تو از ایران کندند
ربشهٔ دولت منحوس طغاخان تیمور

آل‌طاهر ز تو دادند به بغداد جواب
آل لیث از تو گرفتند به شاهی منشور

آل‌سامان ز تو و دولت غزنی ز تو بود
وز تو شهنامه بر اوراق ابد شد مسطور

نادر از نادره اقلیم تو برخاست که کرد
خاک ایران را خالی ز سه خصم مغرور

ای خراسان ز چه بنشسته و ساکت نگری
تا به نام تو دوانند به هر گوشه ستور

زبن وکیلان که تو منشور وکالت دادی
نام دیرین تو شد پست الی یوم نشور

به جز از یک دو سه تن قادر و عاجز، باقی
زان کسانند که شاید سرشان از تن دور

همه بی‌فضل و فضیلت همه بی‌علم و سواد
همه قلاش وبخوبر، همه الدنگ وشرور

همگی از اثر بی‌رگی و بی‌حسی
برده در عهد رضاشاه حظوظ موفور

بهر بی‌دردی و دلسردی و بی‌حسی خلق
هست هریک را خاصیت صد من کافور

عجبم تا ز چه این سرد مزاجان خنک
گشته مبعوث چنان قوم غیور محرور
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #137
بوستان بشکفت و بلبل برکشید از دل صفیر

همچو چشم من گهرپالای شد ابر مطیر

بر نشاط روی گل وقت سپیده‌دم به باغ

فاخته آوای بم زد عندلیب آوای زیر

بوستان بشکفت چون رامشگه پروبز شاه

سروبن برخاست چون بگشوده چتر اردشیر

ابر تیرافکن گشود از قطرهٔ باران خدنگ

باد جوشن گرکشید از سیم‌، جوشن بر غدیر

نرگس از نابخردی بنهاد در سیماب زر

لاله از افسونگری بنهفت در شنگرف قیر

روز باران از فروغ مهرگردد آشکار

آن کمان هفت‌رنگ از دامن چرخ اثیر

چون‌ حریری چند رنگین ‌بر تن ‌چینی عروس

باز جسته یک ز دیگر دامن رنگین حریر

نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست

خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر

از میان ابر هر ساعت درخشی برجهد

وز هراس خود برآرد رعد، افغان و نفیر

همچو خصم شه که برتابد رخ و افغان کند

آن زمان کز شست خسرو برجهد پرنده تیر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #138
باد بیاورد بوی مشک به شبگیر
گوئی بگذشت از آن دو زلف گره گیر

شبگیر ار بگذرد نسیم بر آن زلف
مشک فرازآورد نسیم به شبگیر

دانم تدبیرها بسی به همه کار
لیک به عشق اندرون ندانم تدبیر

خلخ وکشمیر را به خیره ستایند
آری کار جهان بود همه بر خیر

زانکه یکی چون تو حور نیست به خلخ
زانکه یکی چون‌تو سرو نیست به کشمیر

جز پی نخجیر سوی من نگراید
تا سر زلفت دلم ربوده به نخجیر

سروی و بر سرو ماه داری وخورشید
ماهی و بر ماه حلقه بندی و زنجیر

گفتم ماهی و اینت غایت تکذیب
گفتم سروی و اینت غایت تحقیر

خود سخنی بود ناستوده و بگذشت
زان سخن رفته عذرخواهم بپذیر

عذر پذیرست و جرم‌پوش خداوند
وین دو بود نیز بهترین صفت میر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #139
نگر به زلف و بنا گوش آن بت کشمیر
یکی ز ساده پرند و یکی ز سوده عبیر

دو پیشه دارد بر جان و دل دو طرهٔ او
یکی گذارد بند و یکی نهد زنجیر

شگفتم آید زان دل در آن بر سمین
یکی به طبع حدید و یکی به لطف حریر

برمن آمد آراسته به هم رخ و زلف
یکی چو لیله مظلم یکی چو بدر منیر

بگفت چند بهم بر، من و تو بنشینیم
یکی به رنج دچار و یکی به عشق اسیر

جواب دادم زان کم نژند شد دل و جان
یکی ز گیتی ریمن یکی ز چرخ اثیر

ز رنج سیم و زر ایدون شده است چشم و رخم
یکی به گونهٔ سیم و یکی به رنگ زریر

بگفت سوی چمن شو که سیم و زرگیری
یکی ز چهرهٔ نسرین یکی ز دیدهٔ تیر

به باغ و بستان بینی نگارخانهٔ چین
یکی پر از تمثال و یکی پر از تصویر

نهاده معجزهٔ خویش، موسی و داود
یکی به شاخ درخت و یکی به روی غدیر

سرشگ ابر بهاری به آبگیر درون
یکی است حلقه‌نگار و یکی است حلقه‌پذیر

برد شقیق و گل سرخ را به باغ و به راغ
یکی ز مرجان تاج و یکی ز عود سریر

همی بنالد رعد و همی بتابد برق
یکی چو جان مخالف یکی چو تیغ امیر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #140
شریر، قاضی و رهزن‌، امین و دزد، عسس‌!
ازبن دیار بباید برون جهاند فرس‌؛

فتاده کارکسان با جماعتی که بوند
همه عوان و همه خونی و همه ناکس‌!

زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی
مهار جمله سپرده هوی به دست هوس‌!

.. .... ...... .................
که از نهیبش برخاست ناله از هرکس‌!

به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر
به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس

.. ... ...... ....... ... .... ... ..
چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس

.. .... ...... .... ... ... .... .. ..
که بر ویند و از ویند چون سگان مگس

مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر
نیند با سپه دیو، خیل مردم بس

ستاده‌اند به تاراج بندگان خدای
چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس

نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم
نعوذ بالله از این سگان %%%% مرس

ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند
شد این امین خزانه‌، شد آن امیر حرس

نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم
چنان پزشک زبردست از شمار مجس

نشان شکوه بدی و به محبس افتادی
کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس

کسان به محبس ایمن‌ترند تا به سرای
اگرچه زنده به گورند مردم محبس

مرا ز محبس این سفلگان حکایت‌هاست
که کرده پایم روی زمین زندان مس

درون زندان دیدم نکرده جرم بسی
زگنده پیرکهن تا به کودک نورس

یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده
یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس

یکی به حبس‌، که از شهرخود به میر بلد
عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس

یکی به ایران باز آمده ز کشور روس
یکی از ایران کرده گذر به رود ارس

یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی
یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس

یکی شکایت کردست کز چه روی امسال
مرکبات گران است وگوجه‌ها نارس

یکی به محضر جمعی سروده با میرآب
که باد لعنت بر خولی و سنان عنس

یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است
شده است با وی همره ز خانه تا مدرس

گناه بنده هم از این قبل گناهان بود
بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس

به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد
به من سلامی و دادم سلام او واپس

به سال‌ها پس از آن‌، شعله اشتراکی شد
وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس

بدین گناه شدم پنج ماه زندانی
سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس

کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان
جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم‌، تگس

همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار
سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگ‌نفس

به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات
چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس

نه پرسشم را پاسخ‌، نه نالشم راگوش
سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس

سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی
که پر شرنگ است این آبگینهٔ املس

به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب
ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس

زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند
به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس

*‌
* *

همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب
هماره تا که بود انف چینیان افطس

همیشه تاکه بود مار همقرین با مور
هماره تا که بود خار همنشین با خس

تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان
بنای ظلمش ویران و رایتش منکس
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
141

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 4, کاربران: 0, مهمان‌ها: 4)

بالا پایین