. . .

شعر قصاید ملک الشعرای بهار

تالار متفرقه ادبیات

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #111
شکر خداکه دوره غربت بسر رسید

رنج سفرگذشت و نعیم حضر رسید

روزی که رخت‌بستم‌از ایران سوی فرنگ

پنداشتم که عهد عقوبت بسر رسید

گفتم زمان خرقه تهی کردنست‌، خیز

رخت سفر ببند که وقت سفر رسید

اینک خدنگ حادثه از سینه برگذشت

وآسیب زخم آن به میان جگر رسید

دست از جهان بشوی و جهانی دگر بجوی

شاد آنکه زبن جهان به جهان دگررسید

لیکن قضا نبود، تو گفتی در این جهان

سهم بلابه بنده فزون زبن قدررسید

فرمان بازگشت به روح رمیده رفت

پروانهٔ بقا به تن محتضررسید

دستوری خلاصم از این زندگی نداد

آن کس که جان ازو به تن جانور رسید

جان به لب رسیده سوی سینه بازگشت

در چشم وگوش مژدهٔ سمع و بصررسید

شد منقطع هزینه دورعلاج من

زبن صرفه‌جوبی سره‌دولت به‌زر رسید

بویحیی ار برفت حکیمی به‌جای ماند

وآی ارگدا به دولت و اقبال و فر رسید

بالجمله رفت سالی و شش ماه بر فزون

کاندر سویش، لطف حقم راهبر رسید

بسیار صبرکردم و بسیار بردم رنج

تا درپناه صبر، نوید ظفر رسید

بشتافتم به خانه و در بستر اوفتاد

کزرنج ره براین تن نالان ضرر رسید

یک مه فزون بودکه هم اغوش بسترم

وامروز به شدم که ز «‌فرخ‌» خبر رسید

محمود اوستاد سخن آن که صیت او

از خاوران گذشته سوی باختر رسید

روح جواهری به جنان شادباد ازآنک

او را پسر چو فرخ فرخ سیر رسید

شاد این پسرکه پرورش از آن پدرگرفت

شاد آن پدرکه از عقبش این پسر رسید

دانشوران ز فضل و هنر بهره می‌برند

وز او هزار بهره به فضل و هنر رسید

کرد از بهار دعوت‌، فرخ به شهر خویش

در تیر مه که تیل میان سرخ دررسید

آباد باد خاک خراسان که هر مهی

نعمت در او ز ماه دگر بیشتر رسید

سرسبز باد تیل میان سرخ او، کز آن

خجلت به زعفران و گلاب و شکر رسید

نالانم ای رفیق و هراسانم از سفر

خاصه که ناتوانیم از این سفر رسید

ارجو که تندرست ببینم رخ ترا

کز روی فرخ توام اقبال و فر رسید

گفتم جواب چامهٔ «‌فرخ‌» که گفته است

«‌از دستگاه رادیو دوش این خبر رسید»
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #112
کشور ایران ز عدل شاه مظفر

رونقی از نوگرفت و زینتی از سر

عدل ملک ملک را فزود و بیاراست

روزافزون باد عدل شاه مظفر

پادشاه دادگر مظفر دین شاه

خسرو روشن‌دل عدالت‌گستر

کرد به‌نام ایزد این ملک سره کاری

تا سره گردید کار کشور و لشکر

انجمن عدل را به ملک بیاراست

دست ستم را ببست وپای ستمگر

مجلسی آراست کاندرو ز همه ملک

انجمن آیند بخردان هنرور

خواست به هم اتحاد دولت و ملت

تا بنمایند خیر ملک وی از شر

کشور آباد شد به نیروی ملت

ملت منصور شد به یاری کشور

یاری داور به عدل شاه قرین شد

دولت و ملت از آن شدند توانگر

گوئی ناید همی ز دست تهی کار

آری در این سخن به خردی منگر

مردی کز نیروی دو دست برومند

بازگشاید هزار سد سکندر

زان دو یکی را اگر ببندی بر پشت

مرد به یک دست عاجز آید و مضطر

دولت و ملت دودست و بازوی‌ شاهند

شاه مر این هر دو را گرامی پیکر

یک به دگر کارها همی بگشایند

گر نشکیبد یکی ز یاری دیگر

دولت و ملت چو هر دو دست به‌هم داد

پای به دامن کشد عدوی سبکسر

دولت و دین هر دو توأمند ولیکن

این دو پسر راست عدل و قانون مادر

مادر باید که پرورد پسر خویش

قانون باید که ملک یابد زیور

ملک تبه گردد از تطاول سلطان

دهکده ویران شود ز جور کدیور

ملکی کاو راست عدل و قانون در دست

سر بفرازد همی به برج دوپیکر

راست چنان چون بزرگ کشور ایران

کاین همه دارد ز فر شاه فلک‌فر

نیست‌ شگفتی گر این‌چنین بود این ملک

دست به دندان مخای و بیهده مگذر

بنگرکاین ملک باستانی از آغاز

جایگه عدل و داد بود و نه زیدر

ملک کیومرث بود و کشور جمشید

جای منوچهر بود و بنگه نوذر

این بود آن کشوری که داد به کاوس

طوق و نگین و سریر و یاره و افسر

طوس سپهبد درو فراشته رایت

رستم دستان در او گماشته لشکر

نامهٔ هریک بخوان و کردهٔ هریک

وین سخنان مرا به بازی مشمر

زاد پیمبر به گاه دولت کسری

فخر همی کرد ازین قضیه پیمبر

گفت بزادم به عهد خسرو عادل

بنگر کاین گفته خود چه دارد در بر

مدحت نوشیروان نگفته بدین قول

بلکه نبی عدل راست مدحت گستر

تا که شوند این ملوک دولت اسلام

زبن سخن او به عدل‌، قاصد و رهبر

شکر خداوند را که خسرو ایران

نیک نیوشید این کلام مشهر

منظری از عدل بس بلند برافراشت

ظلم درافتاد از آن فراشته منظر

عدل انوشیروان اگر نشنودی

روروبکره ببین به نامه ودفتر

وانگه بنگر به عدل این ملک راد

عدل انوشیروان به یاد میاور

احسنت ای پادشاه مملکت‌آرای

احسنت ای خسرو رعیت‌پرور

تو غم مردم همی خوری به شب و روز

غمخور توکیست‌؟ پادشاه گروگر

ملک تو شاها یکی عروس نکوروست

کاو را جز عدل و داد نبود شوهر

یکچند این خوبرو عروس نوآئین

داشت به سربریکی پلاسین معجر

عدل تو با دیبه و پرند ملون

آمد و برداشت این پلاس مقیر

لیک دریغا که روزگار بنگذاشت

کزتو رسد ملک را طرازی دیگر

بر سر و بر افسر تو خاک فرو بیخت

این فلک باژگون که خاکش بر سر

مویه کند بر تو خسروانی دیهیم

ناله کند بر تو شهریاری افسر

اخترت از آسمان ملک برون شد

از ستم آسمان و کینهٔ اختر

بودی یک‌چندگاه غمخور این خلق

رفتی و زینان یکی نبردی غمخور

بر تو مقدر بد این قضا ز خداوند

کس نچخیده است با قضای مقدر

ملک بماندی و زی بهشت براندی

ملک چرا ماندی ای بهشتی منظر

کاخی از عدل برنهادی و آنگاه

تفت براندی ازین کهن شده معبر

قومی بینم به سوکواری‌ات ای شاه

جامه ز غم کرده چاک و دیده ز خون تر

رفتی و پور تو شد برین گره خلق

بارخدای و امیر و سید و سرور

ماه اگر شد نهان عیان شد خورشید

دریا گر شد فرو برآمد گوهر

شاها اینک توئی نشسته بر اورنگ

بر اثر آن خدایگان مظفر

داد همی ده که دادگر ملکان را

ایزد پاداش داد خواهد بی مر

یاور شو خلق را به داد، به دنیا

کرت به عقبی خدای باید یاور

محضرکنکاش محضری‌ست همایون

فر و بهی جوی ازین همایون محضر

ملک پدر را ز عدل و دادکن آباد

ای به تو ملک پدر پسنده و درخور

شاها دانی که ملک ایران زین پیش

بود چوآراسته یکی شجرتر

بود به گردش ز عدل کنده یکی جوی

آبی دروی روان به طعم چو شکر

زان پس چیدند ازو بسی بر امید

بردهد آری چو شد درخت تناور

شاخه کشید این درخت تا گه کسری

وانگاه از چرخ خواست کردن سر بر

زان پس گه گاهی این درخت برومند

خسته همی شد زتیشهٔ فتن وشر

تاکه درین زشت روزگا‌ر ستردند

جور و ستبداد، شاخ و برگش یکسر

چندان کز آنکشن درخت به‌جا ماند

شاخی فرسوده وشکسته و لاغر

وآنگه آسیب تندباد حوادث

خواست فکندنش ناگهان ز بن اندر

کامد فرخنده باغبانی پیروز

ناگه و آورد آب رفته به فرغر

آبی انگیخته ز چشمه حیوان

آبی آمیخته به شربت کوثر

آبی بر باد داده خرمن بیداد

آبی آتش زده به کشت ستمگر

آبی عدلش به‌نام خوانده خردمند

آبی آزادیش ستوده هشیور

آبی از رهگذار دانش وبینش

برد سوی آن درخت دهقان‌پرور

آب‌روان کرد و خود برفت‌و از این نخل

شاخی و برگی دمید ناقص و ابتر

آب ازو برمگیر گرش بباید

شاخ برومند و برگ خرم و اخضر

آب همی ده به کشور ازکرم و داد

وآتش برزن به دشمن از دم خنجر

جانب خاور هم ازکرم نظری کن

ای ز تو فر و بهای خسرو خاور

نشگفت ار به شوند از نظرتو

کز نظر آفتاب سنگ شود زر

سوی خبوشان یکی ببین که نیوشی

نالهٔ چندین هزار مادر و دختر

بنگر تا مستمند وگریان بینی

شوهر و زن را به فرقت زن و شوهر

گفت حکیم این گره نهال خدایند

واستم استمگران چو بادی صرصر

تا به‌هم اندر نیوفتند و نخوشند

یک نظر ای باغبان بر ایشان بگمر

بگمر چندی نظر بر ایشان و آنگاه

میوهٔ شیرین چن وشکوفهٔ احمر

ملک درختیست نغز و ربشه او عدل

ربشه قوی دارکز درخت چنی بر

شاه کجا سوی عدل و دادگراید

بازگراید بدو عنایت داور

گوید الملک لایدوم مع الظلم

آنکه خدایش بسی ستوده ز هر در

قول پیمبر به کار بند و میازار

خاطرمورضعیف وپشهٔ لاغر

عدل و سخا وتوان و دانش بگزین

تاکه جهانت شود دورویه مسخر

گفتم مدح توبا طریقی مطبوع

مرهمه را نیست این طربقه میسر

گرچه هم اندر غزل توانم گفتن

غمزهٔ مردم فریب وچشم فسونگر

لیک نگونم بویژه اکنون کز شعر

حکمت جویند نی گزاف وکر و فر

نشکفت ار حکمت آید از سخن من

کزسنگ آید همه زلال مقطر

*‌

*‌

اکنون ز امر خدایگان خراسان

راست بود محضری بدین بلد اندر

محضری آراسته ز عدل که پیشش

سطح سپهر محدب است مقعر

چون‌فلک‌است‌این‌خجسته‌مجلس عالی

دانشمندان در او فروزان اختر

دیر نمانده است کز خراسان شاها

سوی ری آیند بخردان هشیور

وزپی اصلاح ملک وفره خسرو

دانشمندان کنند آنجا محضر

ای ملک راد شادمانه همی زی

وی عدوی شاه رنج و درد همی بر

تاکه بود عدل برگزبده‌تر از ظلم

تاکه بود نفع خوشگواراتر از ضر

ملک تو آباد باد و جان تو خرسند

جسم تو بی‌رنج باد و عیش تو بی‌مر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #113
بگریست ابر تیره به دشت اندر

وزکوه خاست خندهٔ کبک نر

خورشید زرد، چون کله دارا

ابر سیه‌، چو رایت اسکندر

بر فرق یاسمین کله خاقان

بر دوش نارون سلب قیصر

قمری به کام کرده یکی بربط

بلبل بنای برده یکی مزهر

نسرین به سر ببسته ز نو دستار

لاله به کف نهاده ز نو ساغر

نوروز فر خجسته فراز آمد

در موکبش بهار خوش دلبر

آن یک طراز مجلس وکاخ بزم

این‌یک طرازکلشن و دشت و در

آن بزم را طرازد چون کشمیر

این باغ را بسازد چون کشمر

هر بامداد باد برآید نرم

وز روی گل به لطف کشد معجر

خوی کرده گل‌، زشرم همی‌خندد

چون خوبرو عروس بر شوهر

بر خاربن بخندد سیصدگل

چون آفتاب سر زند از خاور

مانند کودکان که فرو خندند

آنگه کشان پذیره شود مادر

قارون هرآنچه کرد نهان در خاک

اکنون همی ز خاک برآرد سر

زمرد همی برآید از هامون

لولو همی بغلطد در فرغر

پاسی ز شب چو درگذرد گردد

باغ از شکوفه چون فلک از اختر

غران همی برآید ابر ازکوه

چون کوس برکشیده یکی لشکر

برف از ستیغ کوه فرو غلطد

هر صبح کآفتاب کشد خنجر

هرگه درخشی ازکه بدرخشد

وز بیم خویش ناله کند تندر

گوئی به روز رزم همی نالد

از بیم تیغ شاه‌، دل کافر

حیدر امیر بدر و شه صفین

دست خدا و بازوی پیغمبر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #114
شاد شد دوش ز دیدار من آن ترک پسر
من ازبن شادکه او برده مه روزه به سر

من کمان کردم کز روزه تبه گردد و زار
آن رخ روشن وآن دولب چون لالهٔ تر

شکر یزدان را کان ماه نیازرده بسی
آری از روزه نیازارد رخشنده قمر

تاخت دوشینه سوی کوی پی دیدن ماه
وز پی دیدن او خلق نمودند حشر

چون مرا دید بخندید و بیامد بر من
تا بداده دو سر زلف و زده یک به دگر

گفتمش جانا زبن ییش به یک ماه فزون
چهره‌ای بود ترا روشن و خورشید اثر

خود چه بود اینکه دراین ماه تورا ییش آمد
چشم من برتو چنین روز مبیناد دگر

دو لب لعل تو پژمرده و افسرده چراست
حال چشم تو زحال لب تو سخت بتر

دورخان داری چون دو رخ من زرد و نژند
تو چو من عشق همی ورزی ای ترک مگر

من دل خویش به تو دادم و مهرم به تو بود
تو دل خویش بدادی به کدامین دلبر

بودی ای کاش دلی تاکه به جای دل تو
به کف دل بر تو دادم و گفتم که ببر

مر مرا خستگی چشم توکوبد به درست
که نکردستی یک ماه سوی باده نظر

گفت خیز اکنون تا هر دو به میخانه شویم
که حریفانش دی قفل گشودند ز در

گفتمش می نه به میخانه توان خورد کنون
زانکه ما را بود از محتسب شهر حذر

اندرین شهر کسی می به ملا نتوان خورد
که غلامان امیرند به هر کوی اندر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #115
مرا داد گل پیشرس خبر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر

مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدان‌جا کنم گذر

چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر

به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور

ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر

بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غم‌انگیز دی اثر

همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر

همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر

بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر

که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن‌، در زیر هر شجر

هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر

کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر

فراز آیم و سازم به باغ‌، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در

بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر

کزین پس به‌ دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر

بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر

مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر

اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر

که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #116
به هوس بردم سی روز مه روزه بسر
که ‌یکی ب×و×س×ه زنم بر لب ‌آن‌ ترک‌ پسر

خواهم اول ز دو نوشین لب او ب×و×س×هٔ عید
زان سپس خواهم ازو ب×و×س×هٔ سی روزدگر

ور مراگوید یک ب×و×س×ه فزون می‌ندهم
ب×و×س×ه‌زین بیش‌چه‌خواهی‌؟‌شوازین‌خانه‌بدر

اندرآن زلف زنم چنگ و فراز آورمش
من‌ زنم‌ ب×و×س×ه و معشوق شود ب×و×س×ه شمر

دوش بد فکر من این‌، تا بدمید اختر صبح
با دل شاد سوی دوست شدم راه سپر

دیدم از رنج مه روزه چنان گشته نژند
که بیازارد اگر خواهی گیریش ببر

از تف روزه نوان گشته چو یک‌ماهه هلال
آن قد دلکش وآن روی چو دو هفته قمر

گفت دانم که ز من ب×و×س×هٔ عیدی طلبی
ب×و×س×ه‌را زین‌دولب خشک چه‌قدروچه‌خطر

روزه برمن زستم هرچه توانست بکرد
تا فرو خشکید این دو لب چون لالهٔ تر

منت ایزد را کاو از بر ما زود برفت
آه عشاق همانا که در او کرد اثر

خیز تا داد دل از باده ستانیم کنون
تا به کی باید کردن ز مه روزه حذر

گفتم ار باده خوری‌، باده مرا هست به دست
بیش از این در طلب باده بتا رنج مبر

حجره را از نو آراسته و ساخته‌ام
خیز کآماده کنم چنگ و دف و رامشگر

باده‌ای دوش خریدستم از باده فروش
پاک و روشن چو دل خسرو فرخنده گهر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #117
مکن حدیث سکندر که اندرین کشور

«‌فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر»

جوان چو آید باطل شود فسانهٔ پیر

عیان چو آید ویران شود بنای خبر

خبرگزافه بود گوش برگزافه منه

فسانه بافه بود در فسانه رنج مبر

خبر دهند که اسفندیار بر درگنگ

چگونه برد سپاه وچگونه راند حشر

چگونه برد خشایارشا سپه به اروپ

چگونه کرد از آن تنگنای بحر گذر

خبر دهند که از خرد کشور یونان

به آسیای کبیر اندر آمد اسکندر

هم او در اول یک کارزارکرد و سپس

براند در همه‌جا بی‌منازعی لشکر

به مغزش اندر بد پویه ی جهان گیری

به نفع خویش همی کرد کوشش بیمر

به خیر خویش همی کرد کارهای بزرگ

که نی رضای خدا بد در او نه خیر بشر

خبرنگاران نیز از فتوح ناپلئون

بسی دهند نشان و بسی دهند خبر

که خود به نمسه و ایتالیا چگونه گذشت

همان به مصر چه کرد آن امیر نام‌آور

چگونه راند سپه در بسیط خطه ی روس

به مسکو اندر بر خیره چون فکند شرر

ولیک جهد بناپارت و آن کشاکش نیز

به قصد پادشهی بود، نی به قصد دگر

چنانکه مجلس جمهور را ز بن برکند

به کام خوبش برآمد به تخت ملک اندر

چو بود کوشش او خاصه ی بزرگی او

حدیث او بنه از دست و فضل او مشمر

بنه ز دست حدیث سپاهدار اروپ

به سرگذشت سپهدار آسیا بنگر

ببین که این هنری مرد در زمانه چه کرد

ز جهد وکوشش وتدبیر وهوش و رای وفکر

چومرد رای فزونی به نفع خوبش کند

شگفت نیست اگر بر فلک فرازد سر

شگفتی و عجب آنجا است کافریده ی خاک

به رامش دگران چنگ در زند به خطر

به قصد خدمت ملت‌، به قصد یاری نوع

همی به خویش پسندد هزارگونه ضرر

بسان میر مظفر سپهبد اعظم

که آسمان فتوح است وآفتاب ظفر

اگر به منظرگوئی ستوده منظر او

نشان نیکی طبع است و پاکی مخبر

اگر به همت گوئی دلیل همت اوست

هرآنچه بینی و دیدی به سالیان اندر

اگر به دولت گوئی به نام دولت او

یکی ره طبرستان سپار ونعمت بر

به هرکه بنگری اندر شمال ایران شهر

همه به درگه میرند بنده و چاکر

ز جان و دل همه این میر را پدر خوانند

هزار تحسین بر این بزرگوار پدر

وگر ز اصل و گهر مرد را شرف خیزد

از او که باشد فرخنده‌تر به اصل و گهر

ستوده جد گرامیش احمدبن شمیط

گذاشت عمری در پیشکاری حیدر

بدانگهی که درآمد ز ترکتاز یموت

به هر کران خراسان هزار فتنه و شر

هزار خانه ی مظلوم را به غارت برد

به امر دشمن دین‌، ترکمان غارتگر

بتاخت این هنری مرد جانب گرگان

چنانکه جانب نخجیر شیر شرزهٔ نر

ز باد تیغش چون آب‌، سرد ماند به جای

عدو که بود به هرسو جهنده چون اخگر

اسیر، هرچه بد اندرکمندشان بگرفت

درم بداد و روان کرد سوی جای و مقر

گرفت عهد ز میران کوکلان و یموت

کزین سپس نکشند ازکمند طاعت سر

سپس ببرد به پاداش خدمتی چونین

ز هرکرانه دعای شب و درود سحر

پس ازگزارش آن خدمت بزرگ، امیر

به خدمت وطن مستمند بست کمر

چو دید حال وطن را ز جور خصم دژم

چو دید روز وطن را ز روز مرگ بتر

وطن نه‌، غاری اندوخته به ذلت و جهل

وطن نه‌، چاهی انباشته ز عجب و بطر

همه امیران بدکیش و ریمن و نستوه

همه وزیران نادان و عاجز و مضطر

گشوده شاه ز یکسو به قصد ملت چنگ

چنانکه بازگشاید به قصد تیهو پر

به شهر تبریز اندر بساط دارا گیر

سپاه دشمن از هر کرانه زورآور

ستاده تنها ستارخان و باقرخان

بسان رستم دستان و طوس‌بن نوذر

بگفت هان نتوان بیش از این نشست به جای

که کار ملت مظلوم شد ز دست بدر

سپس به رشت روان گشت با سپاهی کشن

فراشت رایت مشروطه اندر آن کشور

مبارزان دلیر و مجاهدان غیور

در آن دیار رسیدند بی‌حد و بی‌مر

امیر درخور هریک سلاح جنگ بداد

همان تکاور تازی و خنگ راه سپر

مخالفان بزرگ اندر آن دیار شدند

ز دست برد دلیران میر، کوفته سر

چو کار ساخته شد تیغ میر آخته شد

به قصد جستن پیکار و راندن کیفر

نخست جانب قزوین شتافت مرکب میر

که بود ویران از جورخصم زشت سیر

طلایه‌دار سپه پیش رفت و کار بساخت

ببست دشمن و بگشود ره بر آن لشگر

سپاه میر درآمد به شهر، لیک چنان

که گفتی آمده در شهرکاروان گهر

همه به نظم درست و همه به خاطرپاک

همه همایون فال و همه نکو منظر

نه دست برده به تاراج خانهٔ مسکین

نه سر کشیده ز فرمان ایزد داور

رسید میر و بیاراست مجلس ملی

خطیب عدل فروخواند خطبه بر منبر

ز خائنان وطن چندتن به امر امیر

شدند رانده از این خاکدان به‌ملک سقر

سپس به مرکز بیداد خواست کردن روی

خدایگان امیران‌، امیر شیر شکر

چو شاه یافت کش انجام کار باز رسید

ز راه حیله برآورد صورتی دیگر

مثال داد به مشروطه و آشکارا کرد

طریق سلم وفروبست راه بوک ومگر

چو دید ملت باز ایستاد و پای کشید

زجهل غره‌شد وعهد خودنبرد به سر

دگر ره از همه سو خواست جنبش ملی

ز هرکرانه عیان گشت شورش محشر

هم از کرانهٔ قزوین بساحت ری تافت

سهیل رایت اسپهبد بلند اختر

وز آن حدود به میران بختیاری داد

زجنبش خود وپیش آمد امورخبر

امیر دانا «‌سردار اسعد» اندر وقت

زبلدهٔ قم زی ری برون کشید حشر

سپاه خصم هم آمد به کوهسارکرج

که بد به سختی مانند سد اسکندر

شگرف کوهی و در وی هزارگونه بلا

فراخ رودی و در وی هزارگونه خطر

در آن سپاهی با توپ‌های گردون کوب

برآن گروهی با تیرهای خارا در

ز بیم توپ و درازای کوه و تنگی راه

گمان نبدکه بر او برکند سوارگذر

ولیک لشکریان سپهبد پیروز

چنان نبدکه در استند و افکنند سپر

به پیشتازی بیرون شدند مردی چند

که جنگ را همه بودند زاده از مادر

به پشتبانی اقبال و پیشتازی بخت

به کوهسارکرج برشدند چالشگر

ازآن گروه قلیل آن سپه هزیمت یافت

چو خیل پشه که جوید هزیمت از صرصر

وز آن گذر به «‌شه آباد» حمله آوردند

مجاهدان چو به سوی هری سپاه تتر

از آن حدود هم آواره شد سپاه عدو

همه فکنده سلیح و همه گسسته کمر

سپاه میر درآمد زکوهسار برون

به سان سیل که آید زکوهسار به بر

سپاه دیلم پیش آمد از ره ایمن

مجاهد لر گرد آمد از ره ایسر

مجاهدانی رزم‌آزمای و مردافکن

مبارزانی پرخاشجوی و کندآور

همه به راه وطن داده جان خوبش ز دست

همه به یاد وطن کرده خون خویش هدر

همه دویده پی جستن حقوق بزرگ

به چشم پیل دمان و به کام ضیغم نر

همه به طوع دویده به جانب پیکار

نه بر طریقهٔ بیگار و طرزهای دگر

فتاد بر در ری کارزارهای بزرگ

که تا نبیند مردم نیایدش باور

عدو ز دشت پراکنده گشت و شد سوی شهر

بهر گذرگه پرداخته یکی سنگر

همه به سنگر پنهان چو ابر در پس کوه

تفنگشان همه چون برق و توپشان تندر

نشانده بر سر هرکوی‌، شاه کینه سگال

کشیده از بر هر برج‌، خصم دیو سیر

هزار مرد و بهر مرد بر هزار سلاح

هزار توپ و بهر توپ در هزار شرر

بهرکرانی فوجی پیاده حرب طراز

بهر کناری جیشی سواره رزم سپر

سپاه ‌سلطنت آباد نیز از یکسو

میان ببسته پی پاس شاه کین گستر

همه چو غولان نستوده کار و افسون ساز

همه چو دیوان تیره‌روان و افسونگر

نخست میر جهانگیر قصد شهر نمود

که کار را کند آسان و جنگ را یکسر

مجاهدان سپاهان و جنگیان امیر

بتاختند دو رویه بشارسان اندر

بگفت جارچی توپشان بخیل عدو

که هان امیر است از راه لختی آن‌سوتر

نشسته میر به پشت هیون کوه گذار

عقاب گفتی بر تیغ کوه جسته مقر

حسام آخته در دست بدره بار امیر

چو بر کران کشن رود، شاخ نیلوفر

به جز حسامش کز خون خصم رنگین بود

نداده نیلوفر بار، لالهٔ احمر

به چنگ رایتی میر بر درفش کبود

چو ابر شامگهی بر سپهر بازیگر

امیر یکسو، سردار اسعد از یک سو

به خصم حمله نمودند وساختند عبر

سپاه میر تو گفتی که بود باد خزان

عدوی دین‌، شجر خشک و جانش برگ شجر

بلی چو باد وزان بر وزد به شاخ درخت

ازو نه برگ بماند به جای بازو نه بر

سپاه خصم هم اندر میان شارستان

به جیش میر فکندند توپ جان او بر

امیر راد در آن گیر و دار و هایاهوی

به سوی مجلس کنکاش گشت راه سپر

برآن زمین مبارک بداد ب×و×س×ه ز شوق

گرفت درگه عالیش را ز جان در بر

که از چه زار و درم گشتی ای بهین مقصود

که از چه روی نهان کردی‌ای مهین دلبر

مرا به درگهت ای کاخ عدل آن نظر است

که هست حاجی محنت کشیده را به حجر

سپس به‌ جنگ برآورد دست و فرمان داد

که افکنند دلیران به جان خصم آذر

مجاهدان ز دو سو حمله اندر افکندند

به‌سوی خصم و بپا خاست شورش محشر

ز سهم تیر یلان گشت چشم کیوان کور

ز بانگ توپ گران گشت گوش گردون کر

ز برج‌های بلند وز کاخ‌های شگرف

فکند خصم به شهر اندرون زکینه شرر

ولی چو بود ستاره معین و بخت نصیر

گزند نامد بر لشکر همایون فر

سه‌روز جنگ درافتاد و هم در آخر کار

نصیب جیش سپهدار گشت فتح و ظفر

دو بهره کشته ‌شد از خصم و بهره‌ای خسته

شدند بهرهٔ دیگر دوان به کوه و به در

بزرگ دشمن ملت هم از میان بگریخت

سپرد افسر و دیهیم ملک را به پسر

سپس نشست و کنکاشگاه با دل شاد

ابا سران و امیران‌، امیر دین‌پرور

ز خائنان تبه کار لختی آوردند

به پالهنگ فروبسته دستشان یکسر

به امر مجلس عالی به حکم دین قویم

شدند بدکنشان چوب دار را زیور

بلی درخت خلافی که کاشتند از پیش

برست و دار شد و مرگ تلخ داد ثمر

ایا سپهبد پیروز جنگ دولت یار

ز مهتران جهان نیست با توکس همبر

به مهتران جهان نسبت تو می نکنم

که هرصفت که کنم هست نسبتی منکر

همان تو را به تو نسبت کنم از آنکه تو را

کسی همال نباشد به عادت و به سیر

امیر رزمی و در رزم‌ها نهاده نشان

وزیر جنگی و در جنگ ها نموده اثر

بدین همایون فتحی که کرده‌ای امروز

به روزگار شدی شهره و به دهر سمر

شنیده‌ام که پس از فتح مصر، ناپلئون

به‌سوی شاه‌همی خواست کآورد عسکر

در آن زمین تهی قلعه‌ای رسیدش پیش

که پاسبان نبد افزونش از هزار نفر

به گرد قلعه سپه برنشاند و سنگر خاست

به جنگ دست گشود آن سپهبد صفدر

به چند روز، درانداخت جنگ و کوشش کرد

نیافت بهره در آخر به غیر خون جگر

بدان سپاه فراوان و آن شکوه و جلال

ز برگشودن یک‌ حصن دست شست آخر

تو با سپاهی اندک شدی به مرکز ملک

که بد ز فتح وی اندیشه عاجز و مضطر

سپه کشیدی زی ری که سالیان دراز

کسی به گرد وی اندر نکرده بود گذر

به هر نشیبی فوجی ستاده چون عفریت

به هر فرازی توپی کشیده چون اژدر

به نیم روز شکستی سپاه و بستی خصم

که خیره ماند در آن گیر و دار، وهم و فکر

اگر شکار امیران بود گوزن و غزال

تو باز شاه شکاری و میر شیر شکر

توئی که ساعد بیداد را شکستی سخت

توئی که مجلس اسلام راگشودی در

در آفرین تو اینک بهار مدح سرای

یکی چکامه بیاراست همچو عقد درر

به نام‌، نامهٔ «‌فتح‌الفتوح‌» خواند او را

فرو نگاشته نام سپهبدش به زبر

بدان طریق بگفتم من این قصیده که کفت

«‌فسانه کشت وکهن شد حدیث اسکندر»
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #118
بوی خون ای باد ازطوس سوی یثرب بر
با نبی برگو از تربت خونین پسر

عرضه کن بر وی‌، کز حالت فرزند غریب
وان مصیبت‌ها، آیا بودت هیچ خبر؟

هیچ دانی که چه بودست غرببان را حال
یا چه رفته است غربب‌الغربا را بر سر

چه کذشته است ز بدخواه‌، برآن پور غریب
چه رسیده است ز بیداد، بر آن نور بصر

چه رسیده است از این دیو نژادان شریر
بر حریم حرم پادشه جن و بشر

ستمی کردند اینان به جگرگوشه تو
که ز شرحش چکد از دیده مرا خون جگر

این قدر هست که سوی تو ازبن تربت پاک
خاک خون آلود آرد پس ازاین‌، باد سحر

فلک آن مایه ستم کرد که در نیرو داشت
ای دریغا! ز جفای فلک استمگر

ای عجب‌! با پسران نبی و آل علی
آسمان کینهٔ دیرین را بگرفت از سر

ای عجب‌! آل علی را کشد و از پس مرگ
مدفنش را کند از توپ عدو، زیر و زبر

نک بیایید و ببینید که درکاخ رضا
توپ ویران گر روس است که افکنده شرر

بنگرید ایدون کاین بقعه و این پاک حریم
قلتگاهی است که خون موج زند سرتاسر

ای نصارا تو چه گوبی کس اگر آید باز
به کلیسا و کله باز نگیرد از سر

پس بیا لختی و بیداد عدو را بشنو
پس بیا باز و زیارتگه ما را بنگر

بنگر باز که این خیره تمدن خواهان
کرده آن کار که وحشی ننماید باور!

هشتصد مرد و زن از بومی و زوار و غریب
داده جان از یورش لشکر روس کافر

نه مرایشان را بوده است به سرشور نبرد
نه مرایشان را بودست به کف تیر و تبر

همه واماندهٔ کید فلک افسون‌ساز
همه سیلی خور جور فلک افسونگر

همه از بیم‌، پناهنده به دربار رضا
همه از دشمن‌، نالنده به پیش داور

بر چنین طایفهٔ بی گنه از چارطرف
تیر باریدند آن طایفهٔ کین گستر

یک‌طرف مردان جان داده همه بی‌تقصیر
یک طرف نسوان افتاده همه بی‌معجر

یک جماعت را قزاق فشرده است گلو
یک‌جماعت را سرباز شکسته است کمر

جسد کشته فتاده است به بالای جسد
پیکر خسته فتاده است به روی پیکر

تیر باریده برایشان ز دوسو چون باران
توپ غریده برایشان ز دوسو چون تندر

مادران بینی در ناله ز سوگ فرزند
پسران بینی درگریه ز مرگ مادر

شوهران بینی جویان پی گم گشته عیال
بانوان بینی پویان، پی نعش شوهر

ای عجب‌! روس همی گوید: چون فتنه گران
اندر آن بارگه پاک نمودند مقر

والی ملک هم ازکیفرشان عجز نمود
زان سبب دادم من فتنه گران را کیفر!

ما همی گوبیم این فتنه و این فتنه گران
خود نه از فتنه گری‌های شما بود مگر

زر فشاندید از اول به سران اشرار
تا که این فتنه به‌ پا کرده شد از نیروی زر

هم از این روی در این حمله وکشتار بزرگ
فتنه‌سازان را اصلا نرسید ایچ ضرر

همه را راه گشادید ولی از این سوی
بی کسان را بگرفتند همه گرد اندر

ور همی گویید از این همه ما بی‌خبریم
کاخ و مسجد را ویران ز چه کردید دگر

مفسد ار فتنه کند، کاخ رضا را چه گناه
مار اگر حیله کند، باغ جنان را چه خطر

مسجد و کاخ اگر بوده مقام اشرار
ز چه گنبد را کردید خراب و ابتر

بقعه وکاخ رضا را ز چه غارت کردید
ای همه راهزن و بدکنش و غارتگر

ای مسلمانان زین واقعه خون گریه کنید
که نمودست رضاکسوت خونین در بر

ای زنان چادر نیلی به سر اندر بکشید
زانکه زهرا را نیلی است به سر بر چادر

از وهابی شد اگر کاخ حسینی ویران
شد ز قزاق عدو کاخ رضا ویران‌تر

نه همانا نبد این کاخ همان کاخ رضا
خانهٔ دین نبی بود که شد زیر و زبر

نه به گنبد خورد این آتش توپ بیداد
بلکه بر قلب علی خورد و دل پیغمبر

ما اگر خانه خرابیم ز کس‌مان گله نیست
کاین خرابی‌ همه از ماست در انجام نظر

صاحب خانه اگر باز نبندد در خویش
گله‌ای نیست اگر دزد درآید از در

چه گریز است ز ماهیت طبع بشری
که بدو گوییم از مال کسان بهره مبر

صعوه را گوییم از صید ملخ دست بدار
باشه را گوییم از خون چکاوک بگذر

تو هم ای شاهین‌، کبکان را زین بیش مگیر
تو هم ای شیر، غزالان را زین بیش مدر

گر چنین گوییم ای خواجه همانا که خطاست
زانکه طبع حیوانی را این است گهر

گر ضعیفان را بر خویش حراست نبود
بر در و برزنشان خیل قوی راست گذر

ای مسلمانان تا چند به وهم و به خیال
ای مسلمانان تا چند به بوک و به مگر

هرکه او از خود و از خانه حفاظت نکند
نبود حافظ او نیز، خدای اکبر

نیست انسان را جز آنچه در او سعی نمود
این‌چنین گفت پیمبر به همایون دفتر

پس تو چون رنج نبردی ز که می خواهی گنج
پس توچون سنگ نکندی زکه می‌خواهی زر

مردم پاک دل هند به ما درنگرند
گر ز تهران کند این چامه به کلکته گذر

بر آن سید بیدار دل دانشمند
بر آن سید والاگهر دانشور

برآن راد علمدار سپاه اسلام
بر آن راد هوادار اساس کشور

سید پاک جلال‌الدین فرزند رسول
که یکی پاک رسولی است به گفتار و به فر

دشمنان را قلم او همه تیر است و سنان
دوستان‌را سخن او همه‌قند است و شکر

راستی نامه نغز او، حبلی است متین
که به پیوستن او خلقی بگسسته ز شر

دادخواهی کند از اهل خراسان‌، آری
دادخواه ما امروز جز او نیست دگر

کام‌ها جمله فروبسته‌، ز‌بان ها خسته
جور بگشوده دهان از همه‌سو چون اژدر

نه یکی خامه که بنویسد درد درویش
نه یکی نامه که بنیوشد حال مضطر

بر سر اهل خراسان اگر آتش بارد
نشود مردم شیراز ازآن هیچ خبر

ور ببارد ز دوسو بر سر زنجانی تیغ
اردبیلی نکند سینه پی کینه سپر

وگر آواز کشد، شر طلب و مفسده جوست
چیست مفسد را پاداش به غیر از خنجر

حالت ایران اینست به چنگال دو خصم
تا چه سازد پس از این لطف خدای داور

این‌چنین گفتم کاستاد ابیوردی گفت
«‌به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #119
به‌شهر ری شدم از دشت خاور

بدیدم کار ملک و کار کشور

بدیدم کشوری خالی ز مردم

همه دیوان فتاده یک به دیگر

دگرگونه شده کار ولایت

نه مهتر مانده بر جای و نه کهتر

نه دیوان مانده و نه کار دیوان

نه لشکر مانده و نه میر لشکر

همه رعیت گدا و خانه ویران

همه دهقان‌پریش و حال‌مضطر

تهی تخت جم از جمشید والا

جدا تاج کی از دارای اکبر

نه برپا مانده ازکاوس بنگاه

نه بر جامانده ازگشتاسب افسر

نشسته گرد بر دیهیم نادر

فتاده زنگ در شمشیر سنجر

ربوده دیو ریمن خاتم ملک

ز انگشت سلیمان پیمبر

سپس زان دیو آن انگشتری را

ربوده مردمی از دیو بدتر

نه‌ در دلشان جوانمردی‌ سرشته

نه در گلشان خردمندی مخمر

ستم کرده به نام عدل و انصاف

گزر خورده به یاد قند و شکر

همه پاشان سزای بند و زنجیر

همه سرشان سزای گرز و خنجر

به‌ مشرب چون گدایان و به‌ منصب

وزبرکشور و سالار لشکر

عبید خصم‌‌ گشتستند و ما را

عبید خویش خوانند اینت منکر

بود شهر زنان اندر فسانه

حدیثی یافه کردار و مشهر

مرا باور نیفتاد آن فسانه

بلی افسانه کس را نیست باور

ولی در شهر ری امسال دیدم

گواه گفتهٔ افسانه گستر

ازیرا روی از آنان تافتم زود

چنان کاز ماده گرگان آهوی نر

عنان برتافتم سوی خراسان

دل آکنده ز خون و دیدگان تر

به طوس اندر شدم و آنجایگه را

چنان دیدم که نتوان گفتش ایدر

ز طوس اندرگذشتم مردجوبان

چنان چون آشیان جویاکبوتر

چو مادر مر مرا رح زی سفر دید

کلاب افشاند از آن دو تازه عبهر

مراگفت ای نهاده دل به‌محنت

مگرت از آهن و سنگست پیکر

تو رفتی و من ایدر چشم بر راه

بماندم تا تو کی بازآیی از در

چو اکنون آمدی لختی بیاسای

منه برخویشتن رنج مکرر

پس از غربت مکن غربت فراهم

پس از هجران مخر هجران دیگر

بدو گفتم که مردان زمانه

کز ایشان نام باقی مانده نی زر

به‌ محنت کارگیتی راست کردند

نه با زلف کج و بالای دلبر

نگارا نازنینا، مهربانا

تو خرم‌ باش و مگری زین‌ فزون‌تر

که کار ما یکی کار خداییست

چنین بودست و این باشد مقدر

ببوسیدمش دست و روی و گفتم

خدایت حافظ ای پر مهر مادر

همو رویم فرو بوسید و افشاند

ز مژگان صدهزاران گوهر تر

هنوزم ناله‌اش پیچیده درگوش

کجا بد مر مرا بگرفته در بر

هنوز آن چشم سرخ و چهر محزون

به پیش دیده‌ام باشد مصور

هنوز آن مژگان اشک پالای

مرا در دل خلد مانند نشتر

برادر را گرفتم اندر آغوش

نهاده چهره بر رخسار خواهر

برون بردم ز خانه رخت و راندم

به دشت اندر کمیت کوه پیکر

تو گفتی خود که تنینی سیه بود

بر آن تنین ده و دو پا و دو سر

ز پشت اندر دهان بگشوده چون غار

نشسته من میان کامش اندر

روان رهوار من بردامن دشت

خروشان و شتابان وگرانسر

که ناگه تندبادی تیره کردار

وزید از دامن کهسار خاور

بسان لشکر بشکسته کز خصم

گریزد، خاک افشاننده بر سر

برآمد از قفای باد ابری

ز دیوان گنهکاران سیه تر

زمین شد چون بساط سیم کاران

هوا چون روی شاگردان مسگر

از آن صحرا به‌ نام ایزد گذشتم

چان کز نیل‌، موسیّ پیمبر

شبی بگذاشتم در سخت سرما

پناهیده در آتش چون سمندر

تو گفتی برف نمرود است وراندست

در آذر مر مرا چون پور آزر

سحر خورشید سر برکرد ازکوه

به کردار یکی زرینه مغفر

هوا خوش گشت و خوش گشتم من از آن

رسولان امیر از هردو خوشتر

رسولانش بیاوردند رهوار

همی راندیم در وادی تکاور

مرا در زیر پا زیبا کرنگی

همه تن همچو دیبای مزعفر

ترات او به نرمی چون سماری

سریع او به تندی چون کبوتر

زدوده سمش چون روئینه مطرق

خم گردنش چون زرینه خنجر

فرو آویخته دم‌، ترکمان باف

چو زلف مرد چینی یک به دیگر

سرینی چون سرین گور، فربی

میانی چون میان شیر، لاغر

چو از خرم دره خرم گذشتم

کشن کوهی درآمد پیشم اندر

بنش در رفته در پهلوی ماهی

سرش بگذشته از برج دو پیکر

چو بر آن تند بالا ژرف دیدم

براندام بر زبان «‌الله‌اکبر»‌

گذشتم زان کریوهٔ صعب و رستم

ازآن کم رفته بد یک چند برسر

بدیدم نغز و خرم سرزمینی

چو فردوسی به دیدار و به منظر

مهین مرزی ز دادآباد و در وی

خجسته مرزبانی دادگستر

امیری‌، نامداری‌، کامکاری

که درس نامداری کرده از بر

دلش چون سینهٔ دریا گشاده

ز دانش اندرو بسیار گوهر

ز میران و مهان چون او ندیدم

بسی بنشسته‌ام با میر و مهتر

سخن گوید به تو چونان که گویی

سخن گوید پدر با پور دلبر

مرا استاد شعر پارسی اوست

به نام ایزد، زهی استاد و سرور

بود در خانه‌اش بزمی و در وی

یکی خوان و در او هر چیز مضمر

ز شاهانه خورشهای گوارا

ز شربت‌های دلخواه مقطر

ز رامش‌های پرویزی پیاپی

ز بخشش‌های محمودی مکرر

مهین‌پور امیر این بزمگه را

بپاکرده پی سور برادر

امیر نامور مسعود بن صید

که دارد از پدر دیدار و گوهر

زهی پیری که دارد این چنین پور

فری چرخی کش است این گونه اختر

دره گز کز نهیب ظلم‌، شد زار

درو کار کشاورز و کدیور

کنون گر خطه‌ای آباد خواهی

بیا در این ولایت نیک بنگر

که از تدبیر پور اوستادم

به‌بینی اندر او نعمای اوفر
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #120
ای خامه دوتا شو و به خط مگذر
وی نامه دژم شو و ز هم بر در

ای فکر، دگر به هیچ ره مگرای
وی وهم دگر به هیچ سو مگذر

ای گوش‌، دگر حدیث کس مشنو
وی دیده دگر به روی کس منگر

ای دست‌، عنان مکرمت درکش
وی پای‌، طریق مردمی مسپر

ای توسن عاطفت سبک‌تر چم
وی طایر آرزو، فروتر پَر

ای روح غنی‌، بسوز و عاجز شو
وی طبع سخی بکاه و زحمت بر

ای علم‌، از آنچه کاشتی بدرو
وی فضل از آنچه ساختی برخور

ای حس فره‌، فسرده شو در پی
وی عقل قوی خموده شو در سر

ای نفس بزرگ، خرد شو در تن
وی قلب فراخ‌، تنگ شو در بر

ای بخت بلند، پست شو ایدون
وی اختر سعد نحس شو ایدر

ای نیروی مردمی بِبَر خواری
وی قوت راستی بکش کیفر

ای گرسنه جان بده به پیش نان
وی تشنه بمیر پیش آبشخور

ای آرزوی دراز بهروزی
کوته گشتی‌، هنوز کوته‌تر

ای غصهٔ زاد و بوم‌، بیرون شو
بیرون شو و روز خرمی مشمر

هان شمع بده که تیره شد مشرق
هان رخت منه که شعله زد خاور

ای خلق‌، فقیر شو ز سر تا بن
وی قوم‌، اسیر شو ز بن تا سر

ای ملک‌، درود گوی آن را که
زربستد وساخت کار ما چون زر

ای امن برو که شد ز بد روزی
لشکر غز و پادشای ما سنجر

کاهندهٔ مردی‌، ای عجوز ری
بفزای به رامش و به رامشگر

ای غازه کشیده سرخ بر گونه
از خون دل هزار نام‌آور

ره ده به مخنثان بی‌معنی
کین توز به مردمان دانشور

هر شب به کنارناکسی بغنو
هر روز به روی سفله‌ای بنگر

تا مایه سفله گی نگردد کم
هر روز بزای سفله‌ای دیگر

ای مرد، حدیث آتشین بس کن
پنهان کن آتشی به خاکستر

صد بار بگفتمت کزین مردم
بگریز و فزون مخور غم کشور

زان پیش که روزگار برگردد
برگرد ز روزگار دون‌پرور

نشنیدی و نوحه بر وطن کردی
با نثری ‌آتشین و نظمی تر

تو خون خوردی و دیگران نعمت
تو غم بردی و دیگران گوهر

وامروز درین پلید بیغوله
پند دل خوبشتن به یاد آور

رو به بازی نگر که افکندند
چون شیر نرم به حبسگاه اندر

هرچند به سیرت جوانمردی
خوب‌است و فراخ‌، سمج شیر نر

پس چیست که سمج من چوکام شیر
تنگ است و عمیق و گنده و ابخر

برسقفش روزنی چو چشم گرک
کاندر شب‌، تابد از بر کردر

بر خاک فکنده بر یکی زبلو
چون زالو چسبناک و سرد و تر

افکنده به صدر بالشی چرکین
پرگند چو گور مردهٔ کافر

خود سنگ سیاه گور بدگفتی
من از بر او چو مرد تلقین‌گر

تلقین ودعای من در آن شب بود
نفرین و هجای شاه بدگوهر

چون کودک شیرخواره ازگیتی
طرفی نگرفته غیر خواب و خور

با فسحت ملک جم ز طماعی
ملک و رمه گرد کرد و گاو و خر

وانگه به مجاعه کرد الفغده‌
از گندم خشک تا پیاز تر

تا گشت بهای جمله یک برده
بفروخت ز ده برابر افزونتر

شد دربار محمد غازی
در دورهٔ احمدی یکی متجر

انبار ذغال و مخزن هیمه
زاغهٔ رمه و دکان سوداگر

نه رگ در تن‌، نه شرمش اندر چشم
نه مهر به دل نه عشقش اندر سر

نه ذوق شکار و پویه مرکب
نه شوق نشاط و گردش ساغر

نه حشمت بار و دیدن مردم
نه همت کار و خواندن دفتر

ذکریش نه جزگرفتن رشوت
فکریش نه جز تباهی کشور

آکنده و سرد پیکری چونان
کز پیه فسرده قالبی منکر

گه خورده فریب مردم عامی
گه کرده فسون اجنبی از بر

در معنی انتخاب و آزادی
هر روز فکنده مشکلی دیگر

اندیشهٔ ملک را نه خودکرده
نه مانده به مردمان دانشور

درکشور خود فسادها کرده
چون در ده غیر مردکین گستر

تا چندگهی بدین نمط گنجی
برگنج فزاید و جهد از در

اندیشهٔ رفتن فرنگش بیش
ز اندیشه رفتن سر و افسر

افساد کن ای خدایگان در ملک
و اندیشه مکن ز ایزد داور

هرجا بزنی شو و مکن ابقا
بر بن‌عم و عم و خاله و خواهر

بستان زر ازین و آن و ده رخصت
تا سفله زند به جان خلق آذر

هشدارکه در پسین بد روزی
ملت کشد از خدایگان کیفر

دربر رخ آرزوت نگشاید
آن گنج که گرد کردی از هر در

نه زور رضات‌ می کند یاری
نه نور ضیات می‌شود رهبر

گیرند و زرت به سخره بستانند
آنان که توشان همی کنی تسخر

وانگه به کلاتت اندر اندازند
آنجاکه عقاب افکند شهپر
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
141

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین