عنوان فیالبداهه: «ولی مجبور نه...!»
نویسنده: رویا هادی نژاد
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
به نام او، که تو را برای من نگاه می دارد...(:
قبل از این فاصله ها
پیش از آنکه دل تو سرد شود،
مهر ما تجسم سنگ شود...
قبل از اینکه آغوش دیگری
بر تن تو مأمن و مأوا شود؛
در پس این قلب جزین خاطرهای است...
و تو در بطن همان خاطره ای!
در آن یادگار، نرفته ای و مانده ای!
در همان کوچهی تاریک و همان شام غریب،
من نشسته نگران، و تو دائم به رهی...
دل من تنگ شده،
غصه ها جمع شده..
ای که رفتی و نماندی ای کاش،
خسته از ره تو بیایی و مرا هم ببری!
آن چنان وعدهی شیرین تو بر جانم ماند
این چنین زلف پریشان تو در یادم ماند
که گمان میکنم:«افسوس!
نکند تو بیش از یک نفری؟!»
پشت این غمکده ها،
در دل آن میکده ها
تحت این چهرهی فرسودهی من،
حافظه ها محکوم اند...
در پسِ خنده و گریه
پشت این کوچهی بی عابر ما
در دل این خانهی بی ظاهر ما
دست نوشتی است که:
«برای رفتن،
مشتاق نیستم اما مجبورم...!»
سوخت جانم و از آن هیچ نماند
بر سر سطری نوشتم:
«محبوبِ من،
تو که رفتی ولی من می دانم
هرچه بودی ولی مجبور نه...»
......(:
نویسنده: رویا هادی نژاد
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
به نام او، که تو را برای من نگاه می دارد...(:
قبل از این فاصله ها
پیش از آنکه دل تو سرد شود،
مهر ما تجسم سنگ شود...
قبل از اینکه آغوش دیگری
بر تن تو مأمن و مأوا شود؛
در پس این قلب جزین خاطرهای است...
و تو در بطن همان خاطره ای!
در آن یادگار، نرفته ای و مانده ای!
در همان کوچهی تاریک و همان شام غریب،
من نشسته نگران، و تو دائم به رهی...
دل من تنگ شده،
غصه ها جمع شده..
ای که رفتی و نماندی ای کاش،
خسته از ره تو بیایی و مرا هم ببری!
آن چنان وعدهی شیرین تو بر جانم ماند
این چنین زلف پریشان تو در یادم ماند
که گمان میکنم:«افسوس!
نکند تو بیش از یک نفری؟!»
پشت این غمکده ها،
در دل آن میکده ها
تحت این چهرهی فرسودهی من،
حافظه ها محکوم اند...
در پسِ خنده و گریه
پشت این کوچهی بی عابر ما
در دل این خانهی بی ظاهر ما
دست نوشتی است که:
«برای رفتن،
مشتاق نیستم اما مجبورم...!»
سوخت جانم و از آن هیچ نماند
بر سر سطری نوشتم:
«محبوبِ من،
تو که رفتی ولی من می دانم
هرچه بودی ولی مجبور نه...»
......(:
آخرین ویرایش توسط مدیر: