. . .

متروکه فن فیکشن آنی شرلی در ایران (جلد اول)| خانوم ماه

تالار فن فیکشن
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
بسم الله الرحمن الرحیم
فن فیکشن آنی شرلی در ایران
نویسنده: خانوم ماه
ژانر: اجتماعی
ناظر: @~بئاتریس~
هدف: در این قسمت می خوام رمان آنی شرلی رو به شکلی بنویسیم که انگار توی ایران این اتفاقات افتاده قصدم از این کار نشون دادن فرهنگ ایران در یک رمان معروف و سرگرم شدن خواننده و استفاده از قدرت تخیل است
خلاصه: همینطور که می‌دونید اتفاقات رمان آنی شرلی مربوط به زمان کنونی کشور نویسنده نیست پس من باید حرکت زمان رو به حساب بیارم.
از طرفی باید اتفاقات کشور خودمون رو هم با رمان تلفیق بدم
من شخصیت اصلی رو متولد سال ۱۳۱۳ قرار میدم که هنگام رمان ۱۳۲۴ باشد.
همسن مادر عزیزم قرار میدم و روستایی که رمان در اون می‌گذره رو در شمال کشورمون قرار میدم
مقدمه:
آنی شرلی: چون آنی اصرار داره که اسم قدیمی داره و علاقه ای بهش نداره من هم یک اسم قدیمی روش می‌ذارم.*مرضیه پاکدل* هرچند بنظر خودم که خیلی زیباست.
ماریلا: صفیه
میتو: صالح
داینا: شفق
گیلبرت: آراز
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #101
پارت نود و نه

صبح روز بعد هنگام خوردن صبحانه مرضیه احساس كرد صالح چندان سرحال نيست. او نسبت به يك سال قبل، شكسته تر و رنجورتر شده بود. مرضیه پس از بيرون رفتن صالح گفت:
_ صفیه! حال صالح خوب نيست؟
صفیه با لحن غم زده اي گفت:
_ نه، خوب نيست. بهار امسال دچار حمله قلبي شديد شد و ديگر تواني در بدنش نمانده. واقعا نگرانشم. البته از وقتي يك كارگر مرد استخدام كرده ايم، كمي بهتر شده. اميدوارم حداقل حالا كه تو برگشته اي، بيشتر در خانه بماند و استراحت كند. حضور تو هميشه او را خوشحال مي‌كند.
مرضیه روي ميز خم شد و صورت صفیه را ميان دست هايش گرفت.
ـ خود تو هم آن قدر كه بايد، سرحال نيستي! به نظر خسته مي آيي. فكر كنم زيادي كار كرده اي. حالا كه من به خانه برگشته ام، بايد كمي استراحت كني. فقط همين يك روز را به من مرخصي بده تا جاهايي را كه دوست دارم دوباره ببينم و روياهاي گذشته ام را ذهنم زنده كنم. بعد، ديگر نوبت توست كه استراحت كني و كارها را به من بسپاري.
صفیه لبخند محبت آميزي به دخترش زد.
ــ بخاطر كار نيست...به خاطر سردرد است. اين روزها پشت چشم هايم بيشتر درد ميگيرد. دکتری هندی به شهر آمده و برايم عينك تجويز كرد، اما هيچ فايده اي نداشت. قرار است آخر ماه مرداد يك چشم پزشك معروف به جزيره بيايد و دكتر ميگفت كه حتما بايد به سراغش بروم. فكر كنم حق با اوست. حالا ديگر نمي‌توانم با آرامش چيزي بخوانم يا خياطي كنم.
راستي مرضیه! بايد بگويم كه در متوسطه خيلي خوب درس خواندي و خوشحالم که توانستی در یک سال تمامش کنی. گلبهار ميگفت كه با درس خواندن خانم ها در دبیرستان موافق نيست؛ چون آنجا محيط مناسبي برايشان محسوب نمي‌شود. من كه يك كلمه از حرف هايش را قبول ندارم.صحبت از خانم ليند شد ياد بانك سپه افتادم. تو چيزي درباره اش شنيده اي؟
مرضیه جواب داد:
_ شنيده ام كه وضع ماليش خيلي جالب نيست، چطور مگر؟
ــ گلبهار هم همين را ميگفت. او هفته پيش يك روز به اينجا آمد و گفت كه حرف هايي در اين مورد شنيده. صالح خيلي نگران شد و ما همه پول هايمان را، علاوه پول فروش قسمتی از مزرعه را، در اين بانك پس انداز كرده ايم. من به صالح گفتم كه هرچه زودتر آنها را به بانك ديگري منتقل كند،اما آقاي ابراهیم پير از دوستان پدرمان بود و او هميشه پول هايش را در اين بانك می گذاشت صالح هم عقيده دارد هر بانكي كه او پول بگذارد، ورشكست نمي‌شود.
آن روز مرضیه در آغوش طبيعت روز خوبي را گذراند و خاطراتش را هرگز فراموش نكرد؛ روزي روشن و طلايي رنگ با آسمان صاف و درخت هاي پرشكوفه. مرضیه چند ساعت از وقتش را در باغ ميوه گذراند. به سراغ چشمه پري، درياچه بيد و دره بنفشه ها رفت. به خانه آقای حامی دعوت شد و گپ دوستانه اي با گلرخ خانم زد. هنگام غروب نيز همراه صالح از
كوچه عاشق ها به طرف مرتع پشتي رفت تا گاوها را بياورند.تابش نارنجي رنگ غروب خورشيد چون رودخانه اي از تپه هاي غربي سرازير شده و به جنگل شكوه و جلال خاصي بخشيده بود. صالح آرام و سر به زير پيش ميرفت و مرضیه با قامتي بلند و برافراشته، قدم هايش را با او هماهنگ ميكرد. مرضیه با لحني سرزنش آميز گفت:
_ صالح! اين روزها خيلي زياد كار مي‌كني. چرا به خودت استراحت نمي‌دهي؟
صالح همان طور كه در حياط را باز ميكرد تا گاوها وارد شوند،گفت:
_ خوب، راستش، نمي‌توانم. البته ديگر پير شده ام و گاهي اوقات اين موضوع را فراموش مي‌كنم. اما کار كردن را دوست دارم و ترجيح مي‌دهم زماني كه مرگم فرا ميرسد در حال انجام كار باشم. از طرفی ما نیاز به خوراک و پوشاک داریمـ
مرضیه با حسرت گفت:
_ اگر من همان پسري بودم كه درخواست كرده بوديد، الان مي‌توانستم كمك حالت باشم. فقط به
همين دليل دلم مي‌خواست پسر بودم.
صالح به او لبخند زد:
_ خوب، راستش، مرضیه! من تورا به دوجين پسر ترجيح مي‌دهم. يادت نرود.... به دوجين پسر ترجيح مي‌دهم. راستش، همه مي‌دانند كسي كه رتبه اول کشوری را برد يك پسر نبود، يك دختر بود.... دختر
من.... دختري كه به داشتنش افتخار مي‌كنم.
و همانطور كه به داخل حياط وارد ميشد، خجالت زده لبخندي نثار او كرد. آن شب وقتي مرضیه جلو پنجره باز اتاقش به گذشته مي انديشيد و آينده را مجسم مي‌كرد، لبخند صالح هنوز از يادش نرفته بود. بيرون از خانه، ملكه برفي زير نور ماه مي‌درخشيد و قورباغه ها دسته جمعي آواز مي‌خواندند. مرضیه هرگز زيبايي آرامش بخش و نقره فام و سكوت دلپذير آن شب را از ياد نبرد؛ آخرين شب قبل از آنكه غمي جانكاه بر زندگيش سايه بيندازد. و افسوس كه زير سايه سرد و منقلب كننده چنين غمي، زندگي هرگز دوباره شبيه گذشته نمي‌شود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #102
پارت صد
***مرگ حق است***

_ صالح!... صالح!... چي شده؟! صالح! حالت خوب نيست؟!
اين صداي صفیه بود كه از هر كلمه اش حالتي هشدار دهنده داشت. مرضیه با دست هايي پر از نرگس هاي سفيد وارد سالن شد؛ او مدتي بود كه دوباره عاشق زيبايي و عطر خوش نرگس شده بود. او هم زمان با شنيدن صدا صفیه چشمش به صالح افتاد كه با كاغذ تا شده اي در دست، در چهارچوب در ايستاده بود و صورتش به شكل عجيبي درهم
رفته و كبود شده بود. مرضیه گل ها را رها كرد و همراه صفیه در طول آشپزخانه به طرف او دويد. هر دو دير رسيدند و پيش از آنكه دستشان به او برسد، صالح روي زمين افتاد. صفیه نفس زنان گفت:
_ بيهوش شده. مرضیه! برو سراغ محمد. زود باش، زود باش! توي طويله است".
محمد، كارگر مزرعه كه تازه از اداره پست به خانه رسيده بود، فوري براي آوردن به راه افتاد و سر راهش خانم و آقاي کدخدا را هم خبر كرد. خانم گلبهار هم آنجا بود. هر سه زماني كه به خانه صفاری ها رسيدند، چشمشان به صفیه و مرضیه افتاد كه سعي مي كردند صالح را به هوش بياورند. خانم گلبهار به آرامي آنها را كنار زد، نبض صالح را گرفت و گوشش را روي قلب او گذاشت. بعد با چهره اي غمگين سرش را بالا آورد و در حالي كه اشك در
چشمانش حلقه زده بود گفت:
_ صفیه فكر نمي‌كنم... ديگر كاري از دستمان بر بيايد.
- خانم گلبهار، منظورتان اين نيست كه... فكر نمي كنيد كه صالح... يعني صالح...
و بعد، رنگ از روي مرضیه پريد و نتوانست آن كلمه دردناك را به زبان بياورد.
- متاسفانه بله. به صورتش نگاه كن. اگر تو هم مثل من بارها اين صحنه را ديده بودي، معنيش را مي فهميدي.
مرضیه به صورت آرام صالح نگاه كرد و مهر مرگ را در چهره اش ديد. وقتي طبیب از راه رسيد، تشخيص داد كه سکته و احتمالا بدون درد بوده و در اثر شوكي ناگهاني پيش آمده است. و دليل شوك را كاغذي كه در دست صالح بود و همان روز صبح، محمد از پشت خانه آورده بود، افشا كرد. نامه حاوي مطالبي درباره ورشكست شدن بانك سپه بود. خبر خيلي زود در روستا پيچيد. تمام طول روز دوستان و همسايه ها به خانه آنها مي آمدند تا لطف و محبتشان را نثار از دنيا رفته و بازماندگانش كنند.
اين نخستین باري بود كه صالح صفاری آرام و خجالتي در مركز توجه قرار مي‌گرفت. عظمت و شكوه سفيد رنگ مرگ، او را در خود پيچيده و چون پادشاهي تاجدار در موقعيتي ويژه قرار داده بود. وقتي شب، آرام و نرم به داخل خانه خزيد، خانه قديمي در سكوت و خاموشي فرو رفت. صالح را در قبر گذاشته بودند. موهاي خاكستريش، گردی صورت رنگ پريده ش ريخته و لبخندي كوتاه و مهربان بر چهره اش
نشسته بود؛ گويي پيرمرد در خواب بود و خواب هاي خوشي مي ديد.
روی غرق در گل هايي بود كه مادرش چند روز پس از عروسيش در باغچه خانه كاشته بود و صالح نسبت به آنها علاقه اي مرموز و توصيف ناپذير داشت. مرضیه با چشم هايي سوزناك و بي اشك و صورتي رنگ پريده آن گل ها را چيده و براي او آورده بود. اين آخرين كاري بود كه مي توانست برايش انجام دهد. خانم گلبهار و خانواده کدخدا شب همان جا ماندند. شفق به اتاق زير شيرواني رفت و مهرباني به مرضبه كه كنار پنجره ايستاده بود گفت:
_ مرضیه عزيزم! مي خواهي امشب كنارت بخوابم؟
مرضیه به صورت دوستش نگاه كرد و گفت:
_ متشكرم شفق! من نمي ترسم. دوست دارم تنها باشم. ميدانم كه از حرفم ناراحت نمي شوي. از وقتي اين اتفاق افتاده يك دقيقه هم تنها نمانده ام، اما نياز به تنهايي دارم. مي‌خواهم در تنهايي و سكوت به اين قضيه فكر كنم؛ چون نمي‌توانم دركش كنم. گاهي فكر مي كنم صالح نمرده و گاهي احساس مي‌كنم سال ها از مرگش مي گذره و اين كشمكش و سر در گمي عذابم مي دهد.
شفق نمي توانست او را درك كند. با آنكه صفبه عادت هميشگيش را زير پا گذاشته بود و غم و غصه اش را آشكار كرده بود، اما گريه و شيون صفیه، بيشتر از اندوه بدون اشك مرضیه براي شفق قابل لمس بود. با اين حال او اتاق را ترك كرد و مرضیه را با غصه هايش تنها گذاشت. مرضیه اميداور بود كه در تنهايي، اشك هايش جاري شوند. واقعا دردناك بود كه نمي توانست حتي يه قطره اشك براي صالح، برای پدرش، بريزد؛ براي كسي كه عاشقش بود و آن قدر به او محبت مي كرد. براي صالحی كه غروب ديروز همراهش قدم ميزد، ولي در آن لحظه چهره اي آرام در اتاقي تاريك آرميده بود.
اما اين يادآوري نيز باعث جاري شدن اشك هايش نشد، حتي وقتي در تاريكي جلو پنجره ایستاد و به ستاره هايي كه بر فراز تپه ها مي درخشيدند، خيره شد و نماز خواند، باز هم اشكي بر گونه هايش نغلتيد، اما دردر و كشمكش درونيش آن قدر بر قلبش سنگيني كرد كه خسته از گذران يك روز پر از غم و هيجان، به خواب رفت. نيمه شب از خواب برخاست و غم و اندوه روز گذشته، دوباره چون موجي خروشان به سويش هجوم آورد. چهره صالح و لبخندي كه روز گذشته به او سر زده بود، دوباره در ذهنش زنده شد و صدايش در گوش او پيچيد كه مي گفت:
_ دختر من... دختري كه به داشتنش افتخار مي‌كنم.
و بعد، سيل اشك صورت مرضیه را خيس كرد. صفیه صداي گريه او را شنيد و برای آرام كردنش به طبقه بالا رفت.
- گريه نكن... گريه نكن عزيز دلم! با غصه خوردن، او برنمي گردد. بايد خودت رو كنترل كني، اگرچه اين كار براي خود من هم سخت است. او برادر خوب و مهرباني بود، اما خدا اينطور خواست.
مرضیه هق هق كنان گفت:
_ بگذار گريه كنم صفیه! اين اشك ها قلبم را سبك مي كنند. كمي كنارم بمان و مرا در آغوش بگير. نخواستم شفق كنارم بماند. او خوب و مهربان و دوست داشتني است. اما اين غصه را درك نمي كند. او درد مرا نمي فهمد و نمي تواند كمكم كند. فقط من و تو همدرد هستيم. آه! صفیه! از اين به بعد بدون صالح چه كار كنيم؟
- ما همديگر رو داريم دخترم! نمي‌دانم اگر تو را نداشتم...اگر تو به اينجا نيامده بودي، چه كار بايد مي كردم مرضیه! مي دانم گاهي اوقات به تو سخت گيري كرده ام يا رفتار خشني داشته ام، اما بايد بداني همان قدر كه صالخ تو را دوست داشت،
من هم دوستت دارم. هميشه برايم سخت بود كه احساساتم را بيان كنم، اما در مواقعي مثل حالا، راحت تر مي توانم حرف دلم را بزنم. من تو را مثل بچه خودم، مثل بچه اي كه از گوشت و خون خودم باشد، دوست دارم. آمدنت از همان لحظه اول به من آرامش و دلخوشي داد.
با کمک خانواده کدخدا در خانه شان سه روز مراسم برگذاز شد و بعد مردم روستا به زندگی عادی شان برگشتند. حتی در خانه صفیه هم كارها روال گذشته را پيش گرفتند و همه چيز با نظم و ترتيب دوباره به جريان افتاد، اگرچه همواره دردي بر قلب ساكنين خانه سنگيني مي كرد و به يادشان مي انداخت كه چيزي را از دست داده اند. و همين موضوع كه چرا آنها مي توانند بدون صالح هم به زندگي ادامه دهند مرضیه را رنج مي داد. او به شدت شرمنده و متاسف بود؛ چون مي ديد هنوز از تماشاي طلوع خورشيد در پشت صنوبرها و باز شدن شكوفه هاي صورتي درختان ميوه غرق در اميد و شادماني مي شود، هنوز از ديدار شفق به وجد مي آيد و از حرف ها و حركاتش خنده به لب مي آورد.
و خلاصه اينكه هنوز زيبايي هاي دنياي پر از شكوفه و عشق و دوستي، قدرت مجذوب كردن او و لرزاندن قلبش را داشتند و اين يعني، او هنوز از زندگي لذت مي برد. يك روز بعد از ظهر كه او همراه خانم حامی قدم مي زد گفت:
_ احساس مي كنم حالا كه صالح نيست، نبايد از زندگي لذت ببرم، وگرنه به او خيانت كرده ام. دلم خيلي برايش تنگ شده، ولي با اين حال هنوز زندگي به نظرم زيبا و هيجان انگير مي آيد. امروز شفق حرف با مزه اي زد و من بي اراده خنديدم. وقتي آن اتفاق
ناگوار افتاد، فكر كردم ديگر هرگز نمي توانم بخندم، اما حالا مي‌بينم كه هنوز تواناييش را دارم.
خانم گلرخ با مهرباني گفت:
_ وقتي صالح زنده بود، دوست داشت تو بخندي و از دنياي اطرافت لذت ببري، پس الان هم اينجا نيست، باز هم دوست دارد تو خوشحال باشي. مطمئنم كه ما نبايد دريچه قلبمان را به روي خوشي هايي كه طبيعت نثارمان مي كند، ببنديم. اما احساسا تو را درك مي كنم. همه ما چنين تجربه هايي داشته ايم. وقتي از چيزي خوشحال مي شويم، اما كسي را كه دوستش داريم كنارمان نيست تا خوشحاليمان را با او تقسيم كنيم ، دلمان
مي گيرد و احساس مي كنيم نبايد اجازه بدهيم خوشي ها و هيجان هاي زندگي دوباره ما را مجذوب كنند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #103
پارت صد و یک

مرضیه همان طور كه در خيالاتش فرو رفته بود گفت:
_ امروز به گورستان رفتم و يك قلمه از بوته ي رز سفيدي را كه مادر صالح کاشته بود كنار قبرش گذاشتم. صالح عاشق اين گل هاي سفيد و خوشبو بود. مطمئم كه از بودن اين گل ها در كنار قبرش خوشحال مي شود و همين به من آرامش مي دهد. اميدوارم در بهشت هم چنين گل هايي باشد. شاید روح گل هايي كه تابستان گذشته به آن ها آب مي داد، آنجا دورش جمع شوند. خوب، من بايد به خانه
بروم، صفیه تنهاست و موقع غروب دلش مي گيرد.
خانم گلرخ گفت:
_ مي ترسم بعد از رفتن تو به دبیرستان بيشتر دلش بگيرد.
مرضیه جواب نداد، فقط خدافظي كرد و آرام به طرف خانه به راه افتاد. صفیه روي پله هاي جلوي در نشسته بود. مرضیه هم كنارش نشست. او چند شاخه پيچك زرد چيده و به موهايش زده بود؛ چون دوست داشت هر وقت حركت مي كند، عطر دل انگيز آن گل ها را چون دعايي آسماني در اطرافش حس كند. صفیه گفت:
_ تو كه اينجا نبودي طبیب آمد. او گفت كه چشم پزشك فردا به شهر مي آيد و من حتما بايد براي معاينه به سراغش بروم. فكر كنم بهتر است به حرفش گوش كنم. اميدوارم اين چشم پزشك بتواند عينك مناسبي به من بدهد تا چشم هايم ديگر اذيت نشوند. محمد مرا مي برد و اگر اشكالي نداشته باشد، تو تنها مي ماني. مقداري كار اتوكشي و پخت و پز هم هست كه بايد انجام شوند
- نگران نباش. شفق به اينجا مي آيد و مرا از تنهايي در مي آورد. از عهده اتوكشي و پخت و پز هم بر مي آيم. مطمئن باش ديگر به دستمال ها آهار نمي زنم و توي كيك دارو نمي ريزم.
صفیه خنديد.
- وقتي كوچك بودي چه اشتباهاتي مي كردي ها! هميشه دسته گل به آب مي دادي. يادت مي آيد موهايت را رنگ كرده بودي؟
مرضیه موهاي پر پشت و بافته اش را لمس كرد و با لبخند گفت:
_ بله، كاملا. هيچ وقت فراموشش نمي‌كنم. گاهي وقتي يادم مي آيد كه چقدر به خاطر رنگ موهايم غصه مي خوردم، خنده ام مي گيرد... البته حق داشتم؛ چون به نظر واقعا مشكل بزرگي مي آمد. رنگ موها و كك و مك هايم هميشه عذابم مي دادند. كك و مك هايم كه كاملا از بين رفته اند.
مردم مي گويند كه رنگ موهايم هم قهوه اي شده. البته همه به جز سمیه. او ديروز به من مي گفت كه موهايم از هميشه قرمزتر شده اند يا حداقلبه خاطر لباس سياهم اين طور به نظر مي ايد و پرسيد كه مو قرمزها به داشتن موهاي قرمزشان عادت مي كنند يا نه. راستش ديگر دلم نمي‌خواهد سعي كنم او را دوست داشته باشم. قبلا واقعا تصميمي داشتم هرطور شده او را دوست داشته باشم. اما سمیه دلش نمي خواهد كسي او را دوست داشته باشد.
صفیه به تندي گفت:
_ کل خانواده اش اینطور هستند. گاهي اوقات فكر مي‌كنم اين افراد براي جامعه، بيشتر از فایده يك بوته خار نيست. راستی، شیردل را دیدی که برای بردن لوازم خانه شان آمده بود؟
مرضیه خيلي مختصر گفت:
_ بله.
صفیه بي آنكه بي توجه به لحن مرضیه گفت:
_ چقدر خوش قیافه شده. هيكل مردانه و قد بلندي دارد. شبيه جواني هاي پدرش است؛ او هم مرد جوان دلنشيني بود. راستش مرضیه... او همسر من بود.
مرضیه هيجان زده به او نگاه كرد و گفت:
_ آه! صفیه! بعد چه شد؟...پس چرا تو...
_ چون من بچه دار نمی‌شدم. هرچند که این بهانه بود. در اصل او بخاطر افکارم مرا طلاق داد. چون من نمی توانستم زنی مطیع و خوب برای او باشم.
مرضیه با ملايمت گفت:
_ پس او به تو ظلم کرد.
- بله، درست است. همه ماجراي من و او را فراموش كرده اند. خودم هم فراموشش كرده بودم تا اينکه شیردل را ديدم و خاطراتم دوباره زنده شدند.
مرضیه حالا معنی حرف های پدر شیردل توی مسجد را خوب می‌فهمید.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #104
پارت صد و دو
***پیچ و خمی در راه***

روز بعد صفیه به شهر رفت و بعد از ظهر به خانه برگشت . مرضیه كه به خانه شفق رفته بود چند لحظه بعد از راه رسيد و صفیه را ديد كه پشت ميز آشپزخانه نشسته و سرش را به دست هايش تكيه داده است. حالت افسرده ي او قلب مرضیه را فشرد . او هرگز صفیه را آنقدر سست و بي حال نديده بود.
_ مثل اينكه خيلي خسته شده اي، نه ؟
صفیه بي رمق سرش را بلند كرد و گفت :
_ بله... نه... نمي دانم. خسته ام ، ولي فكرم جاي ديگري بود .
مرضیه با نگراني پرسيد :
_ چشم پزشك را ديدي ؟ معاينه ات كرد ؟
_ بله . ديدمش . او گفت كه اگر مطالعه و خياطي و هر كار ديگري كه به چشم هايم فشار مي آورد را كنار بگذارم ، اصلا گريه نكنم و عينكي را كه به من داده استفاده كنم ، ممكن است چشم هايم ضعیف تر نشوند و سر دردم خوب شود. ولي در غير اين صورت شش ماه ديگر كاملا كور مي شوم . كور ! مي فهمي مرضیه ؟!
مرضیه فرياد كوتاهي كشيد و براي يك دقيقه سكوت كرد ؛ چون احساس مي كرد نمي تواند حرف بزند . بعد ، شجاعانه اما با صدايي لرزان گفت :
_ صفیه ! فكرش را نكن . همان طور كه دكتر گفته هنوز راه نجاتي هست . اگر مراقب باشي بينايي ات را از دست نمي دهي . تازه با عينكي كه به تو داده ، ممكن است از سر درد هايت هم خلاص شوي .
صفیه با تلخي گفت :
_ اين راه نجات به چه دردم مي خورد ؟ بدون مطالعه و خياطي و كارهاي ديگر ، به چه اميدي زندگي كنم ؟ همان بهتر كه كور شوم ...يا بميرم . وقتي دلتنگ مي شوم چه طور مي توانم گريه نكنم ؟ اصلا حرف زدن
در اين مورد فايده اي ندارد . ممنون مي شوم اگر يك فنجان چاي برايم بياوري . ديگر رمقي برايم نمانده. در اين مورد با كسي حرف نزن . دلم نمي خواهد مردم براي سوال پيچ كردنم به اينجا بيايند يا برايم دلسوزي كنند.
وقتي صفیه شامش را خورد ، مرضیه او را به رختخواب فرستاد . بعد به اتاق زير شيرواني رفت و با چشماني پر اشك و دلي گرفته به تاريكي بيرون پنجره خيره شد . از نخستين شبي كه به خانه برگشته و همان جا نشسته بود ، چه تغيرات ناگوار و تلخي روي داده بود ! چه اميدها و آرزو هايي داشت و چه آينده روشني را پيش رويش ميديد. مرضیه احساس مي كرد سال ها از آن زمان مي گذرد ، اما قبل از رفتن به رختخواب لبخندي بر لب هايش نشست و
قلبش آرام شد.
او تصميمي گرفته بود شجاعانه با مشكلات روبه رو شود و آن ها را مثل يك دوست بپذيرد . چند روز بعد ، هنگام عصر ، صفیه پس از گفتگو در حياط با مردي از اداره آموزش و پرورش شهرستان بود و مرضیه هم او را مي شناخت ، وارد خانه شد . مرضیه با تعجب با خودش فكر كرد آن مرد به صفیه چه گفته كه چهره اش آن قدر درهم رفته است .
_ چه مي خواست؟
صفبه كنار پنجره نشست و به مرضیه نگاه كرد . برخلاف توصيه دكتر چشم هايش پر از اشك بودند ، و به محض حرف زدن صدايش شروع به لرزيدن كرد :
_ او شنيده كه من مي خواهم اینجا را بفروشم . قصد خريدنش را دارد .
مرضیه كه فكر كرد حرف صفیه را اشتباه شنيده است پرسيد :
_ قصد خريدنش را دارد ! خريدن خانه مان؟! آه ! صفیه! تو كه نمي خواهي اینجا را بفروشي؟!
_ مرضیه كار ديگري از دستم بر نمي آيد . اگر چشم هايم سالم بودند ، همين جا مي ماندم و به كمك يك كارگر خوب ، كارها را اداره مي كردم . ما توانش را ندارم ؛ چون ممكن است بينايي ام را به كلي از دست بدهم .خودم هم هرگز فكر نمي كردم روزي برسد كه مجبور به فروش خانه ام بشوم . همه چيز اينجا دارد روزبه روز كهنه تر مي شود ، آن وقت ديگر هيچ خريداري سراغش نمي آيد . همه پولي كه پس انداز كرده بوديم در بانك نابود شد . چند سفته هم هست كه بايد پرداخت شوند . خانم گلبهار پيشنهاد كرد كه مزرعه را بفروشم و جايي را براي زندگي اجاره كنم ..... يا مثلا پيش او بروم . اينجا زياد نمي ارزد . زمينش كوچك و ساختمان هايش قديمي اند . اما فكر كنم براي مخارج من كافي باشد. خوشحالم تو بورس تحصيلي را برده اي دخترم! متاسفانه ديگر خانه اي نداري تا تعطيلاتت را آنجا بگذراني ، اما مي دانم كه تو توان تحمل اين وضع را داري .
با گفتن آن حرف بغض صفیه تركيد وشروع به گريه كرد. مرضیه با لحني غمگين گفت :
_ تو نبايد خانه‌ات را بفروشي .
_ كاش مجبور نبودم . ولي خودت كه مي بيني . من نمي توانم اينجا تنها بمانم. غم و غصه ديوانه ام مي كند . در ضمن مطمئنم كه بيناييم را از دست مي دهم .
_ تو اينجا تنها نمي ماني صفیه ! من هم كنارت مي مانم . من به دبیرستان نمي روم .
صفیه سرش را از روي دست هايش بلند كرد و به مرضیه خيره شد . نمی توانست در ذهنش تجزیه و تحلیل کند.
_ به دبیرستان نمي روي ؟ منظورت چيست ؟
_ همين كه گفتم . من از بورس تحصيلي استفاده نمي كنم . همان شبي كه از شهر برگشتي اين تصميم را گرفتم . با آن همه محبتي كه به من كرده اي ، حالا نمي توانم تو را با مشكلاتت تنها بگذارم .. فكر همه چيز را كرده ام و براي خودم نقشه هاي زيادي كشيده ام . بگذار برايت توضيح بدهم . کدخدا مي خواهد مزرعه را براي سال آينده اجاره كند ، پس از بابت آن نبايد نگران باشي . من هم مي خواهم درس بدهم . يك تقاضا نامه براي تديس در مدرسه اينجا نوشته ام.
تازه خودم برايت كتاب مي خوانم و سرگرمت مي كنم . اين طوري ديگر حوصله ات سر نمي رود و دلتنگي نمي كني . من و تو كنار هم روزهاي خوب و خوشي خواهيم داشت. اینطور توهم می توانی به محمد حسن پشنهاد منفی بدهی. تا حالا جرات نداشتم بهت بگم اما من اصلا محمد حسن را دوست ندارم و به خودش هم گفتم. می دانم تو برای ادامه تحصیل من ما را شیرینی خورده کردی اما دیگر احتیاجی نیست. به اندازه ي من و تو اينجا را دوست ندارد. پس خودمان بايد اينجا را حفظ كنيم .
صفیه گفت :
_ دختر عزيزم ! احساس مي كنم تو به من جان تازه اي داده اي . در واقع الان بايد با اصرار تو را راضي كنم به دبیرستان بروي ... اما مي دانم كه بي فايده است ، پس تصميم گيري را به خودت واگذار مي كنم .
خبر تصميم مرضیه براي نرفتن به دبیرستان و ماندن در خانه و درس دادن ، خيلي زود در روستا پيچيد و بحث هاي زيادي پيرامونش آغاز شد . بسياري از مردم كه از مشكل چشم هاي صفیه خبر نداشتند ، معتقد بودند كه او تصميم توبه کرده است . اما گلرخ خانم چنين عقيده اي نداشت. مرضیه با شنيدن كلمات تحسين آميز او ، اشك شوق در چشم‌هايش حلقه زد. خانم گلبهار خوش قلب هم با او هم عقيده بود . او يك روز عصر به ديدن مرضیه و صفیه رفت.
آن دو در هواي گرم تابستان جلوي در نشسته بودند ؛ چون در آن ساعات پاياني روز ، پروانه هاي سفيد در باغ به گردش در مي‌آمدند و عطر نعنا در هوا مي پيچيد. خانم گلبهار هيكل چاقش را روي نيمكت سنگي جلو در كه رديفي از گل هاي ختمي زرد و صورتي پشتش كاشته شده بود جا داد . سپس نفس راحتي كشيد و گفت :
_ راحت شدم . تمام روز روي پا بودم و اين بدن نود كيلويي را اين طرف و آن طرف مي كشيدم . خوش به حالت كه چاق نيستي صفیه! اميدوارم قدرش را بداني . خوب مرضیه ! شنيده ام از دبیرستان رفتن منصرف شده اي . من كه از شنيدنش خيلي خوشحال شدم . تو تا الان به عنوان يك زن به اندازه كافي درس خوانده اي . من صلاح نمي دانم دخترها با پسرها به يك کلاس بروند و مغزشان را با اراجيفي مثل زبان یا علوم غربی پر كنند .
مرضیه خنديد و گفت :
_ اما من مي خواهم به خواندن زبان و علوم غربی ادامه بدهم و همين جا در روستای خودمان همه درس‌هاي دبیرستان را ياد بگيرم .
خانم گلبهار وحشت زده دست هايش را به طرف مرضیه تكان داد و گفت :
_ مي خواهي خودت را به كشتن بدهي؟ در این صورت کی و چطور می‌خواهی ازدواج کنی؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #105
پارت صد و سه

_ نه اصلا اين طور نيست . فقط مي خواهم تلاش كنم و قصد زياده روي ندارم . در شب هاي طولاني زمستان هم كلي وقت اضافه خواهم داشت . هيچ علاقه اي به تلف كردن وقتم ندارم. چون سنم کم است به عنپان همیار معلم شروع به کار می کنم.
_ خدای من! آن نوری که از پنجره خانه تان چشمک می زند چیست؟
مرضیه خنديد و گفت :
_ شفق به من علامت مي دهد كه به آنجا بروم . ما هنوز از همان روش قديمي استفاده مي‌كنيم . ببخشيد من بايد بروم ببينم موضوع چيست .
مرضیه مثل يك گوزن ، با سرعت از تپه ي شبدر ها پايين رفت و درسايه درختان جنگل جن زده ناپديد شد . خانم گلبهار با نگاهش او را دنبال كرد و گفت :
_ هنوز هم بعضي حركاتش بچه‌گانه است .
صفیه با لحني كه يك لحظه حالت خشك و خشن گذشته را پيدا كرد گفت :
_ اما بيشتر حركاتش مثل خانم هاست .
گلبهار نگاه تحسین آمیزی به صفیه انداخت و تپی دلش گفت: صفیه صفاری خیلی نرم شده!
عصر روز بعد مرضیه به گورستان كوچك اونلي رفت تا چند شاخه گل روي قبر صالح بگذارد و به بوته رز سفید آب بدهد . او تا غروب همان جا ماند ، چون از سكوت و آرامش آن فضاي كوچك ، از شنيدن صداي خش خش درختان سپيدار كه چون نجوايي دوستانه و آرام در فضا مي پيچيد و از زمزمه سبزه هايي كه از ميان قبر ها روييده بودند ، لذت مي برد . بالاخره وقتي گورستان را ترك كرد و از شيب تپه اي كه به طرف درياچه ي آب هاي درخشان مي رفت ، سرازير شد ، خورشيد غروب كرده و روستا مانند منظره اي خيال انگيز جلوي چشمانش گسترده شده بود.
نسيم ملايمي مي وزيد و عطر شيرين شبدرها را در هوا مي پراكند . چراغ خانه ها از ميان درختان سوسو مي زدند . آن سو تر درياي مه آلود و ارغواني با زمزمه هاي اغواگر و بي وقفه اش آرميده بود . در سمت غرب ، تركيبي از رنگ هاي زيبا مي درخشيدند و با شكوه و عظمت خاص در دريا منعكس مي شدند. آن همه زيبايي قلب مرضیه را به لرزه درآوردند و او قدر شناسانه دريچه ي روحش را به روي آنها گشود . او زير لب زمزمه كرد :
_ اي دنياي قديمي و دوست داشتني ! تو خيلي زيبايي ، خوشحالم كه در تو قدم گذاشته ام .
در نيمه راه تپه جواني بلند قد سوت زنان از دروازه قبرستان داخل آمد. او شیردل بود و با ديدن مرضیه صداي سوتش قطع شد . او مودبانه سلام کرد اما مي خواست بدون يك كلمه حرف از كنار مرضیه رد شود كه مرضیه دستش را جلو آورد و او را متوقف كرد. او با گونه های سرخ شده ای گفت:
_ راستش می دانم دیر است اما فوت پدرت را تسلیت می گویم.
شیردل با اشتیاق گفت:
_ من هم فوت صالح را تسلیت می گویم. خدا صفیه را برایت نگه دارد. تو مرا بخشیدی مرضیه؟ درست است صفیه نامزدی ات را با محمد حسن بهم زده است؟
مرضیه خجالت زده خندید.
_ من همان روز كنار درياچه تو را بخشيدم . البته خودم خبر نداشتم . چه دختر كله شق و لجبازي بودم . بايد ... بايد اعتراف كنم كه ... از آن روز تا به حال به خاطر آن كار تاسف خورده ام. درباره نامزدی ام... راستش دقیق نمی دانم اما نشانه ای از برپا ماندنش نیست.
شیردل با خوشحالي گفت :
_ ما همسران خوبي براي هم مي شويم . اصلا ما براي همسری با همديگر به دنيا آمده ايم . اما تو راه رسيدن به مقصد را طولاني كردي. شنيده ام مي‌خواهي در خانه به درس خواندنت ادامه بدهي ، درست است ؟ من هم همين طور . بيا ، تا خانه همراهت مي آيم.
وقتي مرضیه وارد آشپزخانه شد صفیه با كنجكاوي به او نگاه كرد .
_ كي بود تا جلوي خانه با تو آمد دختر ؟!
مرضیه احساس كرد بدنش داغ شده است . او پاسخ داد:
_ شیر دل او را در قبرستان ديدم .
صفبه لبخند خشكي زد و گفت :
_ فكر نمي كردم تو و شیردل آنقدر با هم صميمي باشيد.
_ نبوديم ....ما دشمن هاي خوبي بوديم . اما به اين نتيجه رسيديم كه بهتر است از اين به بعد دوست هاي خوبي باشيم.
صفیه کنجکاو نگاهش کرد.
_ یعنی او؟
مرضیه بیشتر سرخ سد و صفیه خندید.
_ پس بهتر است پیغامی به مادر محمد حسن بفرستم، چون اینطور که معلوم است تو تصمیمت را گرفته ای.
آن شب مرضیه مدتي طولاني با احساسي خوشايند جلوي پنجره اتاقش نشست . باد به آرامي لا به لاي شاخه هاي گيلاس مي وزيد و عطر نعنا به مشام مي رسيد . ستاره ها برفراز صنوبرها ي نوك تيز داخل گودال مي درخشيدند و روشنايي اتاق شفق از ميان درخت ها ديده مي شد. از همان شبي كه مرضسه از به خانه برگشته و پشت همان پنجره نشسته بود ، افق زندگيش بسته تر شده بود ، ولي با وجود باريك تر شدن مسير پيش رويش ، مطمئن بود كه گل هاي سعادت در اطرافش خواهند شكفت و در آينده كار
صادقانه ، آرزوهاي ارزشمند و دوستي هاي پاك از آن او خواهند بود. او مطمئن بود كه ديگر هيچ چيز نمي تواند او را از دنياي شادي ها و روياهايش جدا كند ؛ اگرچه همواره جاده پر از پيچ و خم خواهد بود! زير لب زمزمه كرد :
_ اي خداي آسمان ها ! به خاطر همه چيز سپاسگذارم!


پانویس:
*بعضی قسمت ها توسط نویسنده اضاف یا حذف شده.
* بعضی جاها برای تبدیل دو فرهنگ تغییر پیدا کرده.
* بعضی اتفاقات پیشینه تاریخی در ایران ندارد و فقط به دلیل بودن در رمان است.


بیچارگیِ آدم از وقتی
شروع میشه که یوآش یوآش
فکر کنه خیلی میدونه
-شیخ‌جعفری‌ناصری-
این رمان را در ۴ مهر
سال ۱۴۰۲
ساعت ۱۴:۰۶ دقیقه
به اتمام می رسانم.
حالا در خانه پدر شوهرم هستم و همسرم مشغول به کار با لپ تاب است
قرار است امشب به خانه مادر بزرگ مادری شوهرم و دختر دایی بزرگ خودم برویم.
این رمان رو با رمز امام هشتم
امام رضا
شاه مشهد
به اتمام می رسانم
یا رضا جان!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,554
امتیازها
650

  • #106
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg




عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
183
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
227

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین