. . .

متروکه رمان کاراکال | حدیثه شهبازی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. جنایی
inshot_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B0%DB%B3%DB%B3%DB%B1_%DB%B1%DB%B4%DB%B3%DB%B2%DB%B3%DB%B5%DB%B7%DB%B6%DB%B3_hwp7.jpg


عنوان: کاراکال
نویسنده: حدیثه شهبازی
ژانر: جنایی، عاشقانه
ناظر: @nafas.shahpori


خلاصه:
جنگ سرد هرگز به پایان نرسید‌، نه حتی بعد از سقوط دیوار برلین یا دولت شوروی! طولی نخواهد کشید که جراحت توطئه‌های قدیمی سر باز کرده و در این بین، راز یک قتل خانوادگی برملا می‌شود. دومینیکا پس از بیست و هفت سال زندگی به عنوان یک افسر سرویس اطلاعاتی روسیه، در پی یافتن هویت اصلی‌ خود، با مسبب مرگ خانواده‌اش رو به رو خواهد شد. او چه کسی است؟

مقدمه:
- چرا بهم میگی کاراکال؟
- به‌ خاطر شباهت.
- و اون وقت وجه تشابه من با یک گربه‌ی وحشی چیه؟ ناخن‌های تیز؟!
- تاحالا یکیشون رو از نزدیک دیدی؟
- نه.
- اون‌ها منزوین؛ اما قلمروی بزرگی دارن.
شکارچی نیستن؛ اما شکار رو از مایل‌ها دورتر پیدا می‌کنن.
وقتی می‌خوان چیزی رو به دست بیارن
با تمام وجود بلند میشن
با تمام وجود دنبالش می‌کنن
و با تمام وجود به دستش میارن؛
عزیزم، این چیزیه که تو هستی!

 
آخرین ویرایش:

MINERVA

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
6707
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-20
موضوعات
3
نوشته‌ها
143
راه‌حل‌ها
1
پسندها
645
امتیازها
138

  • #111
پوزخند تمسخرآمیز ونتسل، از نگاهش دور نماند. انتظار شنیدن پاسخ روشنی هم از طرف او نداشت؛ هیجان؟ این مرد، به کلی عقلش را از دست داده بود!
بی‌توجه به دور شدن ونتسل از او و ورود مجددش به آشپزخانه، به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ چشم دوخت و هم‌زمان با جویدن گوشه‌ی لبش، فایل را باز کرد. نمی‌توانست افسار اضطرابی را که در چهره‌اش به خوبی نمایان بود، در دست بگیرد؛ در یک کلام، احساس بدی نسبت به دقایق پیش‌رویش داشت.
محتوای فایل چیزی به جز یک فیلم بیست دقیقه‌ای و سند پی.دی.اف کنارش، نبود. لبانش را با زبان تر کرد و زمزمه‌وار، لب زد:
- فقط همین؟
در بهترین حالت، می‌توانست امیدوار باشد که این فایل کم‌ حجم، توانایی پاسخ دادن به سوالاتش را دارد؛ گمان می‌کرد که میگل، این وعده را در بین حرف‌های آخرش به او داده است!
نفس عمیقی کشید و زیر چشمی به ونتسل نگاه کرد. او، هیکل درشتش را تا نیمه داخل یخچال فرو برده بود و به نظر می‌رسید که قصد سفارش ناهار را از بیرون، ندارد. ناخودآگاه در میان تمام افکار منفی درون ذهنش، به یاد روزهای اقامتش در بوداپست و آن بشقاب پاستای فارفاله‌ی میگل افتاد. نگاهش را از ونتسل گرفت و به قاب عکس روبه‌رویش زل زد. هیچ‌وقت فرصتی برایشان پیش نیامد که درمورد چیزهای پیش‌ پا افتاده‌ای مانند دستور پخت پاستا حرف بزنند. فی‌الواقع، کارهای زیادی برای انجام دادن باقی مانده اما حالا او کجا بود؟ شاید خیلی نزدیک‌تر از همیشه!
میگل آدمی نبود که اهل رقم زدن چنین پایان‌های تراژدیکی در زندگی‌اش باشد؛ هرچیزی قابلیت آن را دارد که برای او احمقانه، مضحک و خنده‌دار تلقی شود. با این حال، هیچ چیز قادر به کنترل تشویش و نگرانی دومینیکا نسبت به وقایع گذشته و پیش‌رو، نبود. او نمی‌توانست مانند میگل نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت باشد. اوه! خجالت‌آور است؛ تا چند دقیقه‌ی پیش، ونتسل را بابت مقایسه‌ کردن‌هایش، سرزنش می‌کرد و حالا... .
پلک‌هایش را روی هم گذاشت و پس از چند ثانیه، دوباره به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ زل زد. این کلنجار رفتن‌ها فایده ندارد؛ قرار نیست با این چیزها، بدگمانی‌اش کمتر شود. جای شکرش باقی است که در معرض دید هیچ‌کدام از اعضای سازمان یا مافوق‌هایش نیست تا این وضعیت رقت‌انگیزش را تماشا کنند.
بدون فوت وقت، فایل ویدیو را باز کرد و طبق انتظارش، دو مرتبه با اتاق بازجویی و تصویر پدرش روبه‌رو شد.
- اسمت چیه؟
- دیمیتری...بور...بوردیوژا.
لپ‌تاپ را روی میز گذاشت، با کلافگی دست‌هایش را لای موهایش فرو برد، کمی به جلو متمایل شد و با نوک کفشش، بر روی زمین ضرب گرفت. به خیال خودش با این پوزیشن، راحت‌تر می‌توانست بر روی مکالمه‌ی بین دیمیتری و افسر بازپرس متمرکز شود. بارها این دیالوگ‌ها را با خودش مرور کرده بود و می‌توانست از حفظ، آن‌ها را بگوید. پس از گذشت چند دقیقه از فیلم، به همان نقطه‌ای از آن رسید که در بوداپست، نصفه و نیمه مانده بود.
- چرا جنازه‌ها رو لب مرز رها کردی؟
- من... من به همه گفتم که اون با بچه... فرار کرده.
- تو به کی این رو گفتی؟
- می‍... میخائیل زابکوف؛ مسئول... گردان هجدهم مرزی.
لب‌های دومینیکا با شنیدن نام او، از هم فاصله گرفتند و دستانش، بدون اراده پایین افتادند. صدای پوزخند بازپرس، در گوش‌هایش طنین انداخت و جمله‌ی بعدی‌ او، تیر خلاصی برای تمام بدبینی‌‌هایش بود.
- همون افسری که تو رو مثل یه موش کثیف به دام انداخت؟
در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی دیمیتری، خندید و ادامه داد:
- مدت‌هاست که از همین طریق، تحت نظر سازمان هستی. چه اعتراف بکنی چه نه، تمام مدارکت لو رفته؛ از همین الآن می‌تونم حکمت رو حدس بزنم!
- چی... .
بازپرس، تعدادی برگه‌ی سفید بر روی میز گذاشت و گفت:
- شاید نوشتن یه اظهارنامه، از حجم شکنجه‌هات کم کنه. همه‌چیز رو دقیق بنویس، از اولش!
دیمیتری، به برگه‌های مقابلش خیره مانده بود و برای چند دقیقه‌، هیچ واکنشی نسبت به دستور افسر، نشان نداد. قبل از بالا رفتن صدای بازپرس، ناگهان چنگی به برگه‌ها زد و آن‌ها را به طرف دوربین، پرتاب کرد. فریادزنان، مشت‌هایش را بر روی میز کوبید و سربازان اطرافش در تلاش برای مهار او، ضربات محکمی به شکمش وارد کردند. او، تنها یک جمله‌ را مدام تکرار می‌کرد:
- می‌کشمت! می‌کشمت حروم‌زاده! می‌ک‍... .
پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، دوربین خاموش شد و برفک‌های درون تصویر، در قاب مردمک چشمان دومینیکا، جای گرفتند. قرار دادن تکه‌های پازل، آن‌قدرها هم سخت نبود. زابکوف، کسی که او را بزرگ کرده و مسیر زندگی‌اش را تغییر داده بود، در این پرونده نقش اصلی را داشت. او با نزدیک شدن به دیمیتری، تبدیل به یک قهرمان ملی شده بود؛ اما چرا هیچ‌کدام از حرف‌هایی که در این فیلم شنید، با قصه‌های زابکوف مطابقت نداشت؟ در آن روایت‌های دردناک، زابکوف نقش عامل نفوذی سازمان را ایفا نمی‌کرد؛ اصلاً چرا به او از قتل مادرش چیزی نگفته بود؟ و البته... جسد آن کودکی که می‌گفتند دومینیکاست!
بزاق دهانش را قورت داد و اخم‌هایش را درهم کشید. به سرعت، فایل اسناد باقی‌مانده را باز کرد و فهرستی چند بخشی از محتوای آن، به نمایش درآمد. در بین گزارش کتبی از روند بازجویی، حکم صادر شده از دادگاه، اسناد بایگانی زندان محل استقرار و اوراق تشریفاتی مربوط به اعدام و دستگیری دیمیتری، تنها یک عنوان جالب توجه بود: « گزارش معاینه اجساد و تشخیص هویت »
بدون توجه به لرزش نامحسوس انگشتانش بر روی کیبورد، صفحه‌ی مورد نظرش را گشود، خطوط را با چشمانش دنبال کرد و سر تیتر گزارش را سرسری خواند.
« ... با توجه به شرح معاینه اجساد و کالبدشکافی انجام شده، نتایج آزمایش‌های آسیب‌شناسی و تصاویر پرونده بیمارستانی، علت مرگ بر اثر عفونت ناشی از جراحات وارده بر اثر سوختگی درجه چهار و خونریزی اندام‌های داخلی تعیین می‌گردد. بر اساس نتایج آزمایش تشخیص هویت، نمونه اول متعلق به النا ایمیارک، سی و پنج ساله می‌باشد. مقتول در زمان مرگ، در هفته‌ی دوازدهم بارداری قرار داشته است. نمونه دوم، با دومینیکا ترزا بوردیوژا مرتبط می‌باشد. سن تقریبی مقتول در حین مرگ، دو سال و نیم تخمین زده شده است. بر اساس بررسی‌ ژنوم و دی‌.ان.‌ای میتوکندریایی، نمونه‌‌ها با هم خویشاوند مادر-دختر هستند. »
دومینیکا، خیره به تصاویر قرار گرفته در قسمت بعدی گزارش، دستان لرزانش را روی دهانش گذاشت تا جلوی برخورد دندان‌هایش با یکدیگر را بگیرد. چند عکس از زوایای مختلف اجساد و یک تصویر خانوادگی که به نظر می‌رسید متعلق به یک پیک‌نیک آخر هفته است. دیمیتری، همسرش را در آغوش گرفته بود و دختربچه‌ای همراه با عروسک درون دستش، در میانشان قرار داشت. سایه‌ی درخت بالای سرشان، بر روی لبخندهای از ته دلشان، سنگینی می‌کرد و برق شادی از نگاه هر سه نفرشان، جاری بود. تصویر، در عین سادگی‌اش بسیار زیبا جلوه می‌کرد اما تنها چیزی که دومینیکا را هر لحظه بیشتر از قبل به شوک می‌کشاند، کودکی بود که هیچ شباهتی به خودش نداشت.
« - روی چه حسابی اون رو پدر خودت می‌دونی؟ به خاطر گزارش‌های دی‌ان‌ای اجسادی که ضمیمه‌ی پروندش شده یا عکس خانوادگی‌ خاطره‌انگیزتون که توی پیک‌نیک باهم انداختید؟! »
دستانش بر روی دهان، مشت شدند و پلک‌هایش بر روی هم افتادند. همین کافی بود تا صداهای درون ذهنش، آزادانه‌تر از قبل در پیچ‌ و تاب شیارهای پر درد مغزش، جولان بدهند.
« - خفه شو میگل، خفه شو! من نمردم.
- اما داری با هویت یه آدم مرده زندگی می‌کنی. »
حتی تاریکی پشت پلک‌هایش هم نمی‌توانست در مقابل سوزش طاقت‌فرسای چشمانش چاره‌ساز باشد.
« - حالا می‌دونی احمقانه‌ترین قسمت ماجرا کجاست؟ تو انگار هیچ وقت توی این دنیا نبودی! »
آتش خشم در وجودش زبانه می‌کشید و سرمای یأس، جانش را در برگرفته بود. خشمگین از حماقت و ساده‌لوحی خودش؛ و افسرده در قبال گذراندن سی سال زندگی در منجلاب دروغ!
« - اصلا تو فکر کردی چه شخصیت مهمی هستی که به خاطر نجات جونت، اسناد نظامی رو دستکاری کنن؟! تو یه گنجشک ساده‌ای که هروقت که لازم باشه، ازت استفاده می‌کنن.
فکر نکن برای کسی اهمیت داری. نه الآن و نه زمانی که بردنت به یتیم‌خونه تا ازت یه برده‌ی مطیع بسازن، برای هیچ‌کس مهم نبودی! »
برایش بسیار غریب بود؛ نمی‌توانست گریه کند اما جانش در این فروپاشی هویت، داشت پاره‌پاره میشد. حال، دنیا سیاه‌تر از همیشه بود؛ سیاه و دردناک!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: CANDY

MINERVA

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
6707
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-20
موضوعات
3
نوشته‌ها
143
راه‌حل‌ها
1
پسندها
645
امتیازها
138

  • #112
تنها خدا می‌دانست که اگر صدای ونتسل، به رشته‌ی افکارش چنگ نمی‌زد و آن را نمی‌درید، تا چند ساعت در این وضعیت بغرنج می‌ماند.
- هی! اوضاع روبه‌راهه؟
پلک‌‌های سنگینش را باز کرد و به چهره‌‌ی متعجب پسر، از پشت پرده‌ی مرتعش اشک خیره شد. چشمان ونتسل، در حالی که با تردید از آشپزخانه بیرون می‌آمد، بر روی دست‌های لرزان او خشک شده بود. دومینیکا، با دنبال کردن مسیر نگاه او و سپس، گره زدن انگشتانش به یکدیگر، خودش را جمع‌وجور کرد و سرش را تکان داد.
- آ... آره.
ونتسل، در یک قدمی‌ او ایستاد و با شک، سرتاپایش را برانداز کرد.
- مطمئنی که حالت خوبه؟
با انگشت سبابه‌اش، به چشمان خودش اشاره کرد و ادامه داد:
- چشم‌هات... .
دومینیکا در یک واکنش ناشیانه، از او روی برگرداند و دستی به صورتش کشید. آخرین چیزی که به آن احتیاج داشت، نگرانی‌های نمادین یک غریبه بود.
- مشکلی نیست؛ فقط یکم خسته‌ شدم.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف ونتسل باشد، تلفن همراهش را از جیبش درآورد و دوربینش را باز کرد. دماغش را بالا کشید و در حالی که از صفحه‌‌ی لپ‌تاپ عکس می‌گرفت، زمزمه کرد:
- اون‌ها بهم گفتن که بهتره یه مدت استراحت کنم؛ حالا می‌فهمم که اون‌قدرها هم پیشنهاد بدی نبوده.
ونتسل، پوزخند تلخی زد و در کنار او، بر روی کاناپه نشست. قولنج انگشتانش را شکاند و پرسید:
- حتماً پرونده‌ی مهمیه که با وجود خستگی، باز هم پیگیرش شدی.
دومینیکا همراه با پایین آوردن موبایلش، به طرف او برگشت و چشم‌هایش را ریز کرد. خیره به مردمک چشمان ونتسل که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، لب زد:
- اوهوم؛ همین‌طوره.
نفس عمیقی کشید و پس از مکث کوتاهی، از جایش برخاست. بیش از این، تمایلی به کنترل احوالاتش نداشت و نمی‌توانست نقابش را حفظ کند؛ همان‌ چیزی که میگل باور داشت که او، هزاران نوع از آن را به همراه دارد. حق داشت؛ در تمام این سال‌ها آموخته بود که با ته کشیدن تنوع نقاب‌ها و تکراری شدنشان، مدل جدیدی را طراحی کند. گویا چهره‌اش دیگر بدون نقاب‌هایش، معنا نداشت؛ هرچه بیشتر به دنبال صورتی که قبلاً منحصر به خودش بوده، می‌گشت، چیزی پیدا نمی‌کرد!
ونتسل هم به تبعیت از او، از جا بلند شد و مانند اغلب مردان، دست‌هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد؛ یک ژست نوستالژی و شاید هم قراضه!
- فکر نمی‌کردم که کارت تا قبل از ساعت ناهار تموم بشه.
لب‌های خشکیده‌ی دومینیکا برای تظاهر هم که شده، قادر به کش آمدن نبودند؛ او حتی نمی‌توانست جواب پسر را با یک لبخند سرد بدهد و از ادای جملات ساده هم عاجز بود. با این حال، زبانش را با بی‌حوصلگی جنباند و جواب داد:
- هیچی رو نمیشه پیش‌بینی کرد.
تلفنش را درون جیبش گذاشت، نگاهش را پایین کشید و به طرف آسانسور، قدم برداشت. قبل از رسیدن به آکواریوم، با صدای ونتسل از حرکت ایستاد و نیم‌ نگاهی به پشت سرش انداخت.
- هی! کجا داری میری؟ اوه خدای من! باید بهم زمان بدی تا حداقل برای ناهار دعوتت کنم!
- ممنونم؛ اما باید برم.
با چند قدم بلند، خودش را به آسانسور رساند و قبل از ونتسل، وارد اتاقک شیشه‌ای شد.
- نمی‌تونم اجازه بدم که میگل، من رو به خاطر مهمان‌نوازی بی‌نقصم سرزنش کنه؛ هرچند که همیشه یه راهی برای این کار پیدا می‌کنه!
هم‌زمان با بسته شدن درب آسانسور، نگاهی به صورت بی‌روح و پژمرده‌اش انداخت و لب زد:
- ازش خبر داری؟
ونتسل، دستی به ته‌ریشش کشید و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- هنوز نه؛ اما مطمئنم که پیداش میشه.
دومینیکا، سرش را پایین انداخت و انگشت‌هایش را به بازی گرفت. صدای موسیقی ملایم درون آسانسور هم نمی‌توانست در برابر آوای ناهنجار ذهن او، کاری از پیش ببرد. او حتی صدای فریادهای درون فیلم را به وضوح در گوش‌هایش می‌شنید و همین، حس انزجارش را نسبت به اطرافش بیشتر می‌کرد. در این وضعیت، تحمل حضور هیچ‌کسی را در کنارش نداشت و می‌خواست تنها باشد؛ اما درمورد میگل، موضوع به طور کل فرق می‌کرد. دست‌هایش را مشت کرد و خیره به کفش‌هایش، زیر لب گفت:
- تموم مدت همه‌چیز رو می‌دونستی و بهم نگ‍... .
نگفته بود؟ نمی‌توانست تا این حد بی‌انصاف باشد؛ در واقع همیشه حرف‌های او را هیچ و پوچ می‌پنداشت و هر لحظه در حماقت خودش، غرق میشد.
هم‌زمان با بالا آوردن سرش، درب‌های آسانسور باز شدند و ونتسل، کمی خودش را کنار کشید. دومینیکا در حین ورود به پارکینگ، سرفه‌ی کوتاهی سر داد و نگاهش را حول کلکسیون نسبتاً لوکس مقابلش، چرخاند. حالش از تمام زرق و برق‌های اطرافش به هم می‌خورد.
- اگه خبری ازش شد، باهام تماس بگیر.
ونتسل، تک ابرویی بالا انداخت و شانه به شانه‌ی او، از آسانسور خارج شد.
- این یه دستوره؟
دومینیکا، چشمان ملتهبش را به او دوخت و پس از چند ثانیه، بدون حرف رویش را برگرداند. اکنون، چنان غمگین و سرشار از ناامیدی بود که انگار غم، جزئی از وجودش شده است و هرگز از او جدا نخواهد شد؛ در چنین شرایطی، تنها ماندن را ترجیح می‌داد. هنوز چند قدمی از ونتسل و جگوار هفت‌رنگِ کروم کنارش، فاصله نگرفته بود که صدای بم او، در فضای پارکینگ پیچید. چیزی تا از دست رفتن کنترلش باقی نمانده بود و می‌توانست انگشتان حلقه شده‌اش بر روی گردن ونتسل را به راحتی تصور کند؛ آن‌وقت بود که تمام حرص و نفرتش از زمین و زمان را بر سر او و استخوان‌هایش خالی می‌کرد!
- قرنطینه رو فراموش کردی؟ این اطراف خبری از تاکسی نیست‌.
لبانش را با خشونت مکید و پس از یک دم عمیق، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. لحن طعنه‌آمیزی به خود گرفت و گفت:
- اوه، آره! هنوز به این اوضاع جهنمی عادت نکردم؛ ممنونم که مدام بهم یادآوریش می‌کنی.
ابروهای ونتسل بالا پریدند و چهره‌اش، درهم فرو رفت. هاله‌ای سرخ‌ رنگ از خشم و اضطراب، درون چشمان دختر جا گرفته بود و هرلحظه، شعله‌ورتر میشد. قابل حدس بود که چه چیزی او را تا این حد به هم ریخته و توان حفظ ظاهر را از او سلب کرده است. ظاهراً میگل، در انتخاب نام پرونده‌هایش استعداد بی‌نظیری دارد؛ محتوای آن فایل هرچه که بود، مانند پنجه‌های زهرآلود یک کاراکال زخمی، روح و روان دختر را تکه‌تکه کرده و نقاب خونسردی را از چهره‌‌ی دلربایش، برانداخته بود. خوش‌بختانه، آدمی نبود که با چنین برخوردهایی از طرف اطرافیانش، آشنا نباشد؛ اغلب کسانی که در دولت نظامی مشغول به کار بودند، از همین شاخصه‌های رفتاری پیروی می‌کردند و سرآمد تمام آن‌ها، هم‌خانه‌اش بود؛ البته اگر کسی بتواند حرفش را درمورد آن مار خوش خط و خال باور کند!
- به نظر می‌رسه که دلت می‌خواد تنها باش‍... .
- بیست امتیاز! تو بردی آقای خبرنگار.
گوشه‌ی لبش را بالا برد و بی‌توجه به لحن غیررسمی دومینیکا، ضربه‌‌ی آرامی بر روی کاپوت براق جگوار زد.
- این، تحمل جهنم رو برات آسون‌تر می‌کنه.
دومینیکا، چشمان بی‌فروغش را به انعکاس نور سبز، طلایی و نارنجی براق بدنه‌ی ماشین دوخت و جواب داد:
- احتمالاً باید ازت تشکر کنم؛ اما من اهل جلب توجه کردن نیستم.
ونتسل، سرش را تکان داد و بدون مکث، به طرف انتهای پارکینگ رفت. در حالی که روکش یکی از ماشین‌های گوشه‌ی سالن را برمی‌داشت، گفت:
- این‌جا پر شده از آهن‌قراضه‌های دست‌نخورده!
با نمایان شدن فورته‌ی خاکستری رنگ، شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- می‌تونی یکیشون رو قرض بگیری؛ به هرحال که برای میگل فرقی نداره.
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید و نفسش را با کلافگی، به بیرون فرستاد.
- شاید مجبور بشم یه مدت از شهر خارج... .
- حوصله‌ی این بچه‌ها توی این دخمه‌ی تاریک سر رفته؛ عجله‌ای برای برگشت ندارن.
حتی به این لطف‌های زیرپوستی اطرافیانش هم بدبین بود؛ اما با تمام این اوصاف، پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد و درب ماشین را باز کرد. در اصل، علاقه‌ای به پیچ و تاب دادن این مکالمه نداشت؛ باید هرچه زودتر خودش را گم و گور می‌کرد!
- ممنونم.
- به عنوان ناهار حسابش کن.
پوزخند تلخی بر روی لبانش نشاند و بدون حرف، سوار شد. پس از پشت سر گذاشتن ونتسل، در سریع‌ترین حالت ممکن احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش جمع کرد و برای همیشه، از آن خانه بیرون آمد. دلش نمی‌خواست دیگر به آن خانه، به صحنه‌ی جرم برگردد. از هیچ‌چیز سر در نمی‌آورد و بی‌هدف، مسیر بارانی مقابلش را دنبال می‌کرد. باران، از چه زمانی شروع به باریدن کرده بود؟
صدای امواج خروشان رودخانه، سکوت خیابان ساحلی را می‌شکاند و ابرهای ارغوانی، خورشید را بلعیده بودند. می‌دانست که در باران، به ساحل رفتن دیوانگی‌ست؛ اما گاهی حس می‌کرد که واقعاً دیوانه است؛ همین‌طور هم بود!
با اولین غرش آسمان و شدت گرفتن باران، بی‌‌اختیار چشم‌هایش را بست و ناخن‌هایش را در درون روکش چرمی فرمان زیر دستش، فرو کرد. بالاخره، بغض سنگینی که گلویش را می‌خراشید، شکست و قطرات اشک، یکی پس از دیگری از میان مژگان به هم چسبیده‌اش فرو ریختند. دلش می‌خواست در ساحل بایستد، تک‌تک قطره‌های سردش را حس کند و از عمق وجودش، فریاد بکشد.
با لجاجت، اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. در همین حین، پایش را بر روی پدال گاز فشرد و هم‌زمان با صدای مهیب رعد و برق، فریاد گوش‌خراشی سر داد. مشتش را بر روی فرمان کوبید و از ته دل، فریاد زد. تنها در همین حالت می‌توانست به خودش یادآوری کند که هنوز این‌جاست، هنوز زنده است؛ فقط نه به آن شکلی که عادت داشته، نه آن‌طور که به او گفته بودند!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: CANDY

MINERVA

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
6707
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-20
موضوعات
3
نوشته‌ها
143
راه‌حل‌ها
1
پسندها
645
امتیازها
138

  • #113
***
کراوات مشکی را دور انگشتانش چرخاند، با کمی تعلل سرش را بلند کرد و از برگه‌های سخنرانی زیر دستش، چشم برداشت. تمام صندلی‌های داخل سالن، خالی مانده بود و مراسم یادبود، به صورت مجازی اجرا میشد؛ این حداقل کاری بود که می‌توانستند برای حفظ حریم قرنطینه انجام دهند.
با صدای تو دماغی فیلم‌بردار، نگاهش را به دوربین مقابلش دوخت و تک‌سرفه‌ی کوتاهی کرد. برگه‌ها را درون دستش گرفت و با نزدیک کردن میکروفون کوچک روی میز به سمت دهانش، شروع به صحبت کرد.
- از این که امروز با ما هستید، متشکرم. امروز برای غم از دست دادن بیست و پنج قهرمان گرد هم می‌آییم. کسانی که از یازده شهر مختلف در سراسر این کشور، به ندای خدمت به دیگران پاسخ دادند.
نفس عمیقی کشید و پس از مکث کوتاهی، لحن متأثری به خودش گرفت.
- آن‌ها از بیست و هشت تا چهل و هفت سال سن داشتند و هر یک، شادی را برای دوستان و خانواده‌ی خود به ارمغان آوردند. قلب و دعای ما، از آن خانواده‌هایی است که با فقدان این فاجعه‌‌ی وحشتناک و دنیاگیر، روبه‌رو شدند. هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند به طور کامل غم و اندوه شما را برطرف کند اما مهم است که بدانید، شما تنها نیستید.
با چهره‌ای مصمم، به دوربین چشم دوخت و ادامه داد:
- من می‌خواهم همه‌ی اعضای داغدار بدانند که خانواده‌‌ی ارتش ما، در غم از دست دادن عزیزان شما شریک هستند. ما به شخصیت استثنایی و تعهد سربازانمان افتخار می‌کنیم اما هرگز به از دست دادن یکی از خودمان، عادت نخواهیم کرد. همه‌ی ما به شدت دلتنگشان خواهیم شد؛ اما محال است که وقتی به آن‌ها فکر می‌کنیم، لبخند نزنیم. باشد که فروغ جاویدان، بر آنان بتابد.
پس از ادای آخرین کلماتش، از مقابل دوربین کنار رفت و چند پله‌ی سکو را پشت سر گذاشت. او، نقشش را به خوبی ایفا کرده و حال، نوبت به دیگر بازیگران سازمان رسیده بود.
کشیش، شروع به خواندن سرودی از کتاب مقدس کرد و لاورنتی، با قدم‌های آهسته و بی‌سر و صدایش، از آن‌جا دور شد. هیچ میلی برای مرور جزئیات چهره‌هایی که اغلب به واسطه‌ی او به کام مرگ کشیده شده و تصاویرشان، سرتاسر سالن را در برگرفته بود، نداشت. او، نمی‌توانست جزو کسانی باشد که برای چند تابوت خالی سوگواری می‌کنند و ادعای دلسوزی برای استخوان‌های جا مانده در خاک لهستان، نداشت. آدم‌ها، همیشه ترجیح می‌دهند که چیزهای بد را به فراموشی سپرده و به خوبی‌های ساختگی، ایمان بیاورند؛ این‌گونه راحت‌تر است!
هنوز از پله‌های صیقلی انتهای سالن بالا نرفته بود که هیبت چهارشانه‌ی یکی از ژنرال‌های ارشد مجموعه، در مقابل چشمانش نمایان شد. فوراً، احترام نظامی گذاشت و لب زد:
- قربان.
دِرژاوین، نیم نگاهی به کشیشی که همچنان در حال خواندن دعا بود، انداخت و سرش را تکان داد. چشم‌های درشت مشکی رنگش از پشت ماسکی که بر چهره داشت، نافذتر از همیشه به نظر می‌آمد و همه را مجاب می‌کرد تا تحت هر شرایطی از او حساب ببرند.
ژنرال میانسال بی‌توجه به منشی لاغر اندامش، کنستانتین که او را تا ورودی سالن مراسم همراهی کرده بود، با لاورنتی هم‌مسیر شد و شانه به شانه‌اش، قدم برداشت.
- اوضاع چطور پیش میره ایوانوف؟
لاورنتی نگاه گذرایش را حواله‌ی چهره‌‌ی زرد کنستانتین که در پشت سرشان ایستاده بود، کرد و جواب داد:
- همه‌چیز تحت کنترله قربان.
درژاوین، دست‌هایش را پشت کمرش به هم قفل کرد و سرش را بالا گرفت. وجنات او به‌ مانند شاهانی می‌مانست که قلمروی جدیدی را فتح کرده‌ و یکه‌تاز میدان‌ جنگ هستند؛ حتی اگر خبری از غنیمت‌های بادآورده نباشد.
- به نظر میاد که از ارواح سرگردان کالینینگراد نمی‌ترسی.
پیش از آن که منتظر پاسخی از طرف لاورنتی باشد، در جایش ایستاد و نیم‌ نگاهی به گره‌ی درهم فرو رفته‌‌ی ابروهای او انداخت. دستش را در هوا تکان داد و با اشاره به بنرهای بزرگی از چهره‌‌ی سربازانی که در حادثه‌‌ی انفجار از بین رفته بودند، ادامه داد:
- می‌شنوی؟ دارن صدات می‌کنن.
لاورنتی، چشمان بی‌حالتش را از ژنرال گرفت و به عکس‌ها خیره شد.
- مرده‌ها برای شنیده شدن، باید بلندتر فریاد بکشن ژنرال.
پوزخند مرموز درژاوین، از پشت ماسک هم قابل تصور بود. تکبر و غرور لاورنتی، او را به یاد خودش می‌انداخت؛ زمانی که هنوز یک جوانک آسمان‌جل در پشت گاری‌ حمل زباله بود و چیزی از مرداب استخوان‌های پوسیده نمی‌‌دانست.
- باید نگران زنده‌هایی باشی که گوش‌های تیزی دارن.
لاورنتی به آرامی، نفسش را به بیرون فرستاد و زبانش را لای دندان گرفت. دیگر آب از سرش گذشته بود؛ حال درست مانند هزاران سایه‌ی پلید دیگر که در گوشه و کنار این جهنم پرسه می‌زدند، برای رسیدن به یک هدف والا، همه‌چیز را فدا می‌کرد. تنها با این تفکر می‌توانست جای خودش را در میان سیاستمداران دولت وقت، پیدا کند و برج و بارویی به هم زند.
به خوبی می‌دانست که درژاوین، از همان آدم‌هایی است که با طی کردن همین مسیر، کاخ کرملین را فتح کرده و با رئیس‌جمهور، مراوده دارد؛ نمی‌توانست چنین مردی را به بهای انسانیت، از دست بدهد. پس از چند ثانیه مکث، با صدایی که از ته گلویش بیرون می‌آمد، گفت:
- برای من فرقی نمی‌کنه که... .
ژنرال، قدمی به جلو برداشت و قبل از آن که از او دور شود، به میان حرفش پرید:
- پس مطمئن شو که چاقوت، گلوی درست رو پاره می‌کنه!
سپس، به کنستانتین اشاره کرد و با طمأنینه، خودش را به میز یادبود کنار پنجره رساند تا شمعی روشن کند.
لاورنتی، خیره به حرکات آرام و خونسرد او، اخم‌هایش را درهم کشید و انگشتانش را گره کرد. حال باید نگران چه چیزی می‌بود؟ دومینیکا و دانسته‌هایش؟ اما او به خوبی از قواعد بازی آگاه بود، وظیفه و افتخار را درک می‌کرد و اهداف والا را می‌شناخت. با این وجود، امکان نداشت که نیکا را دوباره به حال خود رها کند. نمی‌توانست اطوار دروغین دخترک را نادیده بگیرد و نگران نباشد؛ نگران تکرار گذشته‌ای که به آن، نمی‌بالید.
حالا، چه چیز در مشتش باقی مانده بود؟ آن‌ها غریبه‌هایی بودند که از جزئیات یکدیگر خبر داشتند و همدیگر را حتی از روی صدای نفس‌هایشان می‌شناختند؛ صدها بار افسوس!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: CANDY
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین