. . .

در دست اقدام رمان وجود | daniyal.hone

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. دلهره‌‌آور(هیجانی)
عنوان رمان: وجود
نویسنده: daniyal.hone
ژانر: دلهره آور( هیجانی)
خلاصه:
زندگی من سریع در حال حرکت بود ، اما یک اتفاق یک چیز آن را دگرگون کرد؛
پسری که ظاهرا گوشه گیر بود سر راه من قرار گرفت و رفتار عجیبش ذهن مرا آشفته کرد.
رفتار هر روزش مرا ازار میداد او هیچ جذابیتی ندارد؟ پس چرا من همواره به او فکر میکنم!؟
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
928
پسندها
7,502
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

daniyal.hone

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8502
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-23
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان وجود | daniyal.hone
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
3
امتیازها
21
سن
15

  • #3
Part_1
من لیبم‌ یه دختر جوان 23 ساله دانشجوی سال چهارم.چندوقتیه‌ یه پسر گوشه گیر همش به من نگاه میکنه ، شانس من تو کلاس های من افتاده!
با اینکه هر روزم نگام میکنه ولی حسی بدی بهم دست نمیدهه،مگه نباید حس بدی دست بده؟؟
-هوی!
از فکر بیرون آمدم و نگاهی به سمت چپ‌م انداختم
رایان بچه مغرور کلاس با تعجب بهش نگاه کردم؛
-از سر راه م برو کنار !
هوفی کشیدم و به سمت در خروجی رفتم و توی محوطه دانشگاه نشستم از توی کیف خوراکي های که خریده بودم را در اوردم.
که یکی بر روی شونه ام دست زد برگشتم ..یه لحظه این؟ همون پسریه گوشه گیره . نگاهم به سر وضع اشفته‌ش و موهای شونه نشده ی بلندش و به جعبه توی دستش افتاد.
+اون چیه؟
دست هاشو به جلو آورد و کادو رو به من داد بهش خیره شدم و با تعجب گفتم؛
-این برای منه!؟
حرفی نزد و فقط سری از روی استرس تکون داد‌ از دستش گرفتمش جعبه نسبتا بزرگی بود نفسی کشیدم و جعبه رو باز کردم .
با دیدنش چشام پیش از حد گرد شد ! ایننن اگه اشتباه نکنم‌لباس خوابه؟
چرا اینقدر بازه . رنگش چرا قرمزه؟ یه لحظه نکنه..داد زدم
- داری چیکار میکنی پسریه احمق! این چیه؟
یه قدم ازم فاصله گرفت با عصبانیت نگاهش کردم که صدای خنده چندین پسر از فاصله ای که میتونستم صداشون رو بشنوم ،شنیدم.
-هی پسر واقعا رفت بهش دادشش! اصن عقل تو کله ش نیست ها

‌ ‌چند روز پیش‌

[گوشه گیر]
از راه رو های مدرسه در حال قدم زدن بودم که چندین نفر رو به روم وایسادن؛
-سلام!
نگاهی به سر و وضع من انداخت خنده ای کرد
-هی با توعم ها سلام خوبی! بلد نیستی حرف بزنی!؟
با دوست هاش خنده ای بلندی کردند و محکم روی کمرم زد نگاهی به اطراف کرد
-هی خودمونیم‌ ها خوب کسی رو هم گیر آوردی‌‌.! میخوایی کمکت کنم ؟
ازم فاصله گرفت روشو ازم گرفت و دست هاشو بالا برد
-منظورم همون دختره ست دختره ! یه راهی بلدم حتما جواب میدهه قول ۱۰۰ درصدیه!
‌..‌.
[لیبم]

تو کلاس نشسته بودم و دبیر تایم استراحت داده بود و پسره گوشه گیر کنار من نشسته بود خیلی معذب بود تردیدی برای رفتن کرد با جدیت و کمی از عصبانیت در صدای خود گفتم ؛
-حتی فکرشم نکن .
راستش شایعاتی شنیده بودم اون واقعا عجیب غربیه؟
-چرا اینکارو انجام دادی ؟
از جواب ندادنش زیاد تعجب نکردم ...اون زندگی خیلی سختی داره نه؟ نفسمو حبس کردم
-تو نباید کاری که همه میگن انجام بدی احتمال درست و بد بدونشو باید خودت تشخصی بدی .
سرشو به پایین انداخت و دست هاشو مشت کرد ..این یک نوع معذرت خواهیه..؟
زمان از دست رفت و دبیر برای انجام کار گروهی یک پروژه برای هفته بعد گروه بندی کرد. با خوندن اسمم توجه ام به سمتش رفت
- لیبم تو و کناریت هم تو یه گروه اید ازتون انتظارات زیادی دارم .
+بله استاد.
ولی شخص کناری من که...
 
آخرین ویرایش:

daniyal.hone

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8502
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-23
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان وجود | daniyal.hone
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
3
امتیازها
21
سن
15

  • #4
Part_2
نفس عمیقی کشیدم و از کلاس بیرون آمدم کلاس تموم شده بود ، نگاهی به گوشه گیر که دنبالم افتاده بود کردم با موهای ژولیده و نامرتبش مدام به دنبال من بود.
مکث کردم و چشمان بی حوصله ام را بهش دوختم؛
-چرا دنبالم میکنی؟
ساکت و آرام بود، "حس کردم یه احمق دنبالم است" با طعن صدایی بد ترکیب
-هعی نمیخوایی جواب بدی!
نفسمو عصبی بیرون دادم بازم جوابی نداد ؛ دستمو به طرف کوله پشتی که همراه ام بود بردم و موضوعی پروژه ای که قرار بود باهاش کار کنم را بهش دادم
-بفرما! تا چند روز دیگه یه قسمتی ازش رو آماده کن و بهم تحویل بده .
بدون حرفی شروع به راه رفتن به سمت خونه خودش کرد ، جهتی برای حرکت انتخاب کرده بودم که با صدایی بمی برگشتم
-لیبم! یه کوچولو باهات حرف دارم
همون پسر های امروزی ، لحن بی‌تفاوتی رو به رخ کشیدم؛
+موضوع چیه ؟!
به طرفم امد و با صدایی گیرا صبحت می کرد ازم درخواستی برای گول زدن گوشیه گیر داد
+ها؟ چرا من خودت اینکارو کن خب!
خنده ای کرد و دست هاشو بهم زد
-اخه این سوپرایزه‌ ...میدونی نمیخواستم اینو بگم ها ولی فردا روز مهمی برای اونه ، اگه تو بهش بگی اینجوری فکر میکنه توهم برای خوشحالیش یه کاری کردی ! البته که اون روز بهش میگی که «ازم دور شو»
هوفی کشیدم باشه ای گفتم و راهی خونه شدم و پشت سرم چهره هایی تمسخر آمیز احساس کردم .
‌...
روز بعد گوشه گیرو ملاقات کردم و بهش گفتم « وقتی همه ناهار میخورن تو تویی کتابخونه منتظرم باش»
چند ساعت از گفتن اون حرفم میگذره و الان تقریبا وقتشه ... با دخترا روی میز ناهار خوری نشسته بودیم که یهو گوشه گیرو دیدم و به سمت کتابخونه میرفت،
چندین دقیقه گذشت و بلاخره کنجکاویم تونست بهم غلبه کنه و من پشت در کتابخونه بودم!!
در نیمه باز بود که حرف هاشون را شنیدم رایان و گوشه گیر صدای عصبی رایان
-هعی متوجه ای؟ میخواستن بهت حمله کنن!
‌ها؟
نگاه بی تفاوت گوشه گیر باعث عصبی شدن بیشتر رایان شد
-هعی این تشکرته؟ من نبودم الان رو زمین افتاده بودی! پسرک نگاهشو از دید برد و باعث شد موهای بلندش صورت شو بپوشونن
-تچ ! دفعه بعدی خودت یه کاری کن نزار بهت زور بگن. من رفتم دیگه
با رفتن رایان پشت در قایم شدم و حس خیلی بدی داشتم .
یک هفته از آن اتفاق افتاد و وقت تحویل پروژه مون رسید ما همو ندیدم و باهم چشم تو چشم نشدیم و احساس شرم میکردم وقتی برای تکمیل پروژه تلاش میکردم ، برای همین او را رها کردم و انتظارات دبیر را به آب سپردم .
نفس عميقي کشیدم تو کلاس استاد یکی یکی گروه های مختلف را برای آن صدا میزد.
نوبت من که رسید با خوندن اسمم سرم را به پایین انداختم.. استاد آهی کشید ؛
-و لیبم متاسفانه تو.... عالیی بود! ها؟ همون طور که ازت انتظار داشتم !!
با تعجب سرمو به بالا اوردم "چی؟ " لبخندی زد و ادامه داد ...
بعد تموم شدن کلاس، استادو صدا زدم «میشه تنهایی باهم حرف بزنیم؟»روی صندلی تو اتاق نشست و پرسید ؛مشکل چیه لیبم؟ با شرمندگی لب زدم
-میدونید من در واقع تو اون پروژه هیچ کاره بودم و مطمئنم یه اشتباهی شده ...
استاد با تعجب هم خیره شده بود که ادامه دادم
-من..ما! هیچ چیزی برای تحویل نداریم پس لطفا یه نگاه دوباره بندازید.
استاد خنده ای کرد و لبخندی ریزی بر لب زد
+نگاه نمی‌ندازم...لیبم هم گروه‌یت قبل کلاس پروژه رو به من داد ولی برای کلاس نیامد
چی گوشه گیر؟ استاد متوجه تعجب من شده بود
+نمیدونم چی شده بینتون ولی بهتره یکم با هم دیگه صبحت کنید .
سرمو به پایین انداختم و بعد تشکر از اتقاق بیرون رفتم زنگ خورده و همه رفته بودند وارد حیاط که شدم با دیدن «گوشه گیر» که از در دانشگاه بیرون رفت دویدم.
دویدم و دویدم تا بهش رسیدم نفس نفس میزدم من بدنی ورزشی نداشتم .
_صبر کن !
وایساد باد خنکی می وزید و صدای خوردن برگ درختان به گوش می‌رسید خالی از جمعیت فقط من و او بودیم بدون مقدمه ای ؛
-چرا اونکارو کردی
جوابی نداد و برای من عصبی کننده بود که بلند داد زدم
-من با بی رحمی خواستم ازم دور شی من اینقدر پستم پس چرا چرا اینکارو کردی؟!
بازم جوابی نداد لبخندی از ناراحتي بر روی لب زدم و ادامه دادم جواب نمیدی نه ؟ میدونستم باشه! حالا که اینجوره خودم یادت میدم لیبم رو
 

daniyal.hone

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8502
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-23
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان وجود | daniyal.hone
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
3
امتیازها
21
سن
15

  • #5
Part 3
لیبم به معنای«زندگی» است ، این اسمو پدرومادرم برای من انتخاب کرده بودند . نمی‌دانم هدفش از این اسم چیه، اما یک چیزو خوب به خاطر دارم . وقتی چرا آن را می‌پرسیدم پدرم همیشه بهم میگفت ؛ برای خوشبختی تلاش نکن»این برای من بسیار تعجب آور بود در این دنیایه که بدون تلاش جوابی نمیگیری و مدام در حال در گوش زدن«"تلاش کن» برای همین از پدرم متنفر شدم .
هیچ وقت معنی آن حرف را نفهمیدم اما امروز خوب میفهمم .
من برای پیدا کردن خوشبختی تلاش زیادی کردم اما یادم رفته بود که همه چیز در قلب من نهافته است .من مخالف حرف پدرم عمل کردم برای همین شکست خوردم.
مثل همیشه دورس‌ی مشکلی رنگ بر تن داشتم و موهایم را به پشت بسته بودم . من موهای نسبتا کوتاهی داشتم برای همین مراقبت کردن از آن راحت تره .
کتونی های سفید رنگم را پوشیدم و راهی دانشگاه شدم ، گوشه گیر در حیاط مدرسه بر روی صندلی نشسته بود با او همراه شدم و اولین کلاسم با گوشه گیر بود . سکوت زمان را متوقف کرده بود ، پاکتی از روی کیفم در اوردم و بهش دادم و سکوت را شکستم 'اینو بگیر' با تعجب آن را گرفت لبخندی زدم و گفتم
-یادت نره گمش کنی .
وارد کلاس که شدیم بقیه شوکه شده بودند و نگاه های بدی رو روی خودم حس کردم اوه این ممکنه برای من بد باشه.
توی کتابخونه منتظر گوشه گیر بودم خاطرات بدی در اینجا دارم . ممکمه هنوز پیامم را ندیده؟ زمان کوتاه ای گذشت و ثانیه ها به دقیقه تبدیل شدن ، درست است من حوصله ام سر رفته بود .
از روی میز بلند شدم که در کتابخونه باز شد با تعجب به گوشه گیر نگاه کردم .
-چرا اینقدر دیر امدی؟ من داشتم میرفتم.
امروز موهای همیشه شونه نکرده ش شونه شده بود ! و روی میز نشست و پاکتی که بهش داده بودم را بهم داد توی اون شماره ش و اسمش نوشته شده بود ، مانند کاری که من کرده بودم . خوشحال شده بودم که ان را دیده اما توانی در مخفی کردن آن نداشتم بدون چین و چرا؛
-پس امشب با من بیا!
تکالیف امروزو نوشته و به یه شهر بازی رفتیم . با تعجب به اطراف نگاه می‌کرد.
-جایی بدی امدیم؟ همم ولی قرار نیست برگردیم .
این را با لبخندی مروزی بر لب گفتم ؛ اون روز انواع مختلفی از بازی های که فکر میکردم واکنشی نشان بده بازی کردیم .
اما او فقط یک حالت بود و این به من آسیب میزد .
-خوش نمیگذره؟
سرشو به پایین انداخت و حرکت کرد پس نه! میخواستم ازش بپرسم همه چیزو اما نمی تونستم ، هنوز آمادگی آن را ندارم . به دنبال او راه افتادم
-خب..میدونی ازت ممنونم که امروز رو باهم امدی . من تو خونه کاری جز درس خوندن ندارم.
چند ثانیه ای بدون سکوت گذشت و با صدای آتش بازی به خودم آمدم. و من صدای بچه ای که از مادرش جدا شده بود و درحال گریه کردن بود دیگه محو شد . «عه اتش بازی »نگاهم به گوشه گیر که چشمانش غرق در اتش ابی ،قرمزی که در آسمان می‌درخشید پر شده بود . دهانم باز شده بود ها؟ اون ...
چندین دقیقه از اون اتفاق میگذره و الان تنها در خیابانی تاریکی در حال قدم زدن بودیم نگاهم که بر روی زمین بود که لبخندی پررنگی زدم
-چرا زود تر نگفتی؟ تو تمام وقت داشتی حال میکردی نه؟ هه هه چطور متوجه نشده بودم!
با دست جلوی خنده ام را گرفتم با تعجب بسیار زیادی که در چشم‌هاش داد میزد به او خیره شده بودم‌. لبخندی زدم دستی بر پشت سرم کشیدم و در حال راه رفتن به مسیر خانه ای خودم لب زدم ؛
-اوه اوه متاسفم به هر حال فردا می بینمت و اینکه ...بیا هرازگاهی باهم بیرون بریم ! شب خوش
« از چشم های مشکلی رنگش زره های ریزی بیرون آمد. او داشت گریه میکرد با اینکه لبخندی بر لب داشت ولی حواس چشمانش فقط به آتش بازی بود . و چشمانی که احساس رضایت داشت . انگار هیچ وقت همچنین حسی نداشته بود . انگار که عاشق آسمان شده بود همان قدر که عشق دردناک و زیبا است.»
 

daniyal.hone

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8502
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-23
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان وجود | daniyal.hone
موضوعات
1
نوشته‌ها
5
پسندها
3
امتیازها
21
سن
15

  • #6
Part 4
نفسی کشیدم و از او پرسیدم ؛
-اگه ناامیدی پس چرا هنوزم ادامه میدی؟
شاید این آخرین دیدار ما باشد که فرصت خدافظی در آن نباشد. سرش را کمی با بالا آورد
«چون نمیتوانم وایسم»
«چرا نمی‌تونی وایسی؟»
«نمیدونم.»
« دلیلی داره؟»
«نمیدونم. شاید.». نفسی سردی بیرون داد چشم های مشکی رنگش را به آسمون دوخت ؛
«حس میکنم مدام در حال تماشا هستم ، و من نباید خطا ای ازم سر بزند که موجب ناراحتی او شود». تماشا؟
لیبم! لیبم! با صدایی نازکی چشم هایم را باز کردم کیه؟
دیدم‌ که درست شد ، همکلاسی‌م رو به روی من بود
-چی شده؟
اخمی کرد و با عصبانیت گفت
+ کلاس تموم شده !
بدون حرف دیگه ای از کلاس خارج شده شد ، هوفی کشیدم کیفم را برداشتم چشمم به پاکتی که توش بود افتاد. کمی عصبانی شدم
-اههه باید چیکارش کنم! ف*اک. من نباید دوباره می نوشتم .
توی حیاط مدرسه گوشه گیرو دیدم که مثل همیشه یه جا تنها مونده بود حق که گوشه گیره
نگران نباش تنهایتو خراب میکنم .
راستش از اون روز که باهم بیرون رفتیم نمی‌تونستم اون موقع بخاطر کاراش چگونه باهاش برخورد کنم .
اما بعد اون رفتارم برگشت ...ممکنه خجالت کشیده باشم ؟ نه بابا. بلاخره اون گوشه گیره.
-چرا یه جا تنها موندی؟ منو ندیدی ؟
از بی حرکتیش دست به بردن چاقو هم رسیدم !
-هوف منم تنهام.
زمان بین من و او بدون هیچ حرفی می‌گذشت و واقعا حوصله سر بر و یه جورایی آرامش بخش بود.
بعد از تموم شدن کلاس هام توی حیاط منتظرش موندم شاید اون تنها دوست من بود . دوست؟
از پله ها که پایین آمد باهم رو به رو شدیم . من نمی‌تونستم این سکوت را بشکنم" وقت جدا شدن مسیر هم بود . اما نمی‌خواستم جدا شم
-میخوایی یکم دیگه قدم بزنیم؟
شاید این انسانه‌ که نمیتونه صبحت نکنه. حتی یک عکس عمل نشون نداد خیلی ضدحاله!
-اگه اره پس دنبالم بیا
با کمال تعجب دنبال‌م آمد ، و این بار سعی کردم بیشتر صبحت کنم یه فرصت فقط یه بار اتفاق می افته!
اههه چرا هیچی به این ذهنم نمی‌رسه!! باید چیکار کنم؟ زمان همینجوری داره میگذرهه .
ها..؟ چرا اینقدر این برام مهمه؟ اگه از پیشم بره...مگ چیزی میشه؟ معلومه که نمیشه.
-میگم..من امروز..
با شنیدن صدای گریه یه بچه ادامه حرفم زده نشد.
-مامان! کجایی؟
دوباره به گوشه گیر نگاه کردم..ها؟ کجاست چرا نیستش!؟ دارم از دستش میدم .؟ مگه مهمه؟
وقتی به اطرافم نگاه کردم.. گوشه گیر پیش اون بچه ‌بود اون بغلش کرده بود با قیافه ای پوکر بهش نگاه میکرد .
- هعی داری چیکار می‌کنی ! اینجوری بچه رو‌ می ترسونی!
نگاه ای بهم انداخت "اما من نمی‌خوام برترسونمس" شاید یه همچین چیزی می‌گفت .
سعی کردیم بچه رو آروم کنیم. با توضیع دادن اینکه ما بهت کمک می کنیم !
'فکر کنم چند لحظه پیش یه پلیس اینجا دیدم '
در حالی که راه می رفتیم
-تو نگرانش شدی؟
نگاهی بهم انداخت و اون نگاه آخرین مکالمه ما بود در بین راه بود .
با دیدن خانمی پیش پلیس دست بچه از دست من رها شد . "مامان" گریه هاش نشانه مهم بودنش بود. صدای گریه ها و کلمات باهم ترکیب زیبایی ساختن.
- دیگه هیج وقت از پیشم نرو باشه؟ خیلی نگرانت شدم . همیشه دستمو محکم بگیر باشه ؟
ها؟ نگاهی به اطراف انداختم گیچ شده بودم نمیدونستم چیکار کنم انگار یه چیز مهمی فهمیدم و بدنم خودش محیط را به دست گرفت
خودشه! مهم بودن ناگهان شروع به دویدن کردم .
چرا زود تر متوجه نشدم ، من همیشه منتظرش بودم . چطور تونستم ناامید بشم صدای خنده هام فضا را پر کرده بود حس آزادی زیادی داشتم . اره درسته چون یکی تماشاش میکرد . واس همین نمی‌تونست دست بکشه . اون هنوزم وجود داره. توی قلبش اون زنده بود!
نفس نفس میزدم اما داشتم می رسیدم .
من چقدر احمق بودم .اره معلومه که نمیتونه وایسه
- هه خانم؟ چی شده ؟
- من
‌چون یک نفر بخاطر اون نفر ،
داد زدم. -من می‌خوام اینو پست کنم!
هنوزم ایستاده بود !
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 2, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین