. . .

در دست اقدام رمان لعن | ساناز محمدی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
negar_۲۰۲۴۰۷۲۰_۲۰۴۶۴۹_9iji_m032.png

عنوان رمان: لعن
ژانر: تخیلی، عاشقانه
نام نویسنده: ساناز محمدی
ناظر: @poone20
خلاصه: همه چیز از نواخته شدن فلوت؛ آغاز شد! زمانی که صدای آهنگینش در دنیا شنیده شد، سایه‌‌های سیاه از دل تاریکی به بیرون راه پیدا کردند. عروسک‌هایی از ج*ن*س آدم که روح‌شان قربانی تاریکی شده بود، از قعر چاه بیرون خزیدند. صدای جیغ کودکان آمیخته با ناله‌های مردان و شیون زنان که همه‌شان قربانی تاریکی‌ شده‌اند، تمام جهان را پر کرده‌ است. باید فرار کرد! انگار کسی از دل تاریکی بیرون می‌آید؛ ماندن جایز نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ناردون

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8476
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
24
پسندها
20
امتیازها
23

  • #11
چطور ممکن بود این جسم همچین کاری را با او بکند. باورش برایش سخت بود، چرا بین هزاران روح شیطانی درست روی او دست می‌گذاشت ؟ می‌توانست قسم بخورد که در بین هزاران شیاطین تنها ارواح شیطانی بود که تابه الان مطیع و آرام بود. بااینکه مرگ خوبی نداشت ولی اسم و رسمش در بین دوعالم آنقدر مشهور بود که کسی برای احظارش اینگونه او را تحقیر نمیکرد و قرارداد بردگی با او نمی‌بست .
-این جسم چطور تونسته همچین طلسمی رو انجام بده، هیچ انسان عادی نمیتونه همچین کاری رو بکنه این چطور از پسش براومده ؟
آخرین کلماتش را با ولت بیشتر به زبان آورد .
-جسمی که برای شما پیشکش شده است قدرتی برابر قدرت شما هست سرورم ،زمانی که این نفرین شروع به کار کرد دروازه‌های دوعالم را برهم زد ،نشانه‌هایی عجیب در این باره دیده شده.
متعجب نگاهشان کرد، از حرف هایشان ذره‌ای متوجه نمیشد‌.با کلافگی پرسید:
-واضح تر بگو این صاحب این جسم چطور تونسته این نفرین رو انجام بده ؟
مکثی کردن و گفتند:
-با استخوان یشم سرورم!
-من سیصد سال قبل موقع جنگ بین هشت قبیله اون رو مهر کردم با خودم به درک فرستادم ،اصلا معنی حرفتون رو نمی‌فهمم .
- موقع احضار شما انرژی استخوان یشم در دوعالم بیدار شد،سایمون ارواح ‌های شرورش را به دنبالش فرستاده بنظر میاد شما فقط چهارقطعه از آن را مهرموم کردین و قطعه‌ی پنجم هنوز وجود داره .
با درماندگی چشمانش را بست و سرش را تکان داد. درچه وضعیتی گیر کرده بود,از یک طرف مباشرش هادس گم شده بود ،از طرفی سایمون دنبال استخوان یشم بود تا دوباره از خواب هزارسالگی اش بیدار شود،خودش هم در بند نفرینی قرار گرفته بود که تا انجام خواسته‌های صاحب جسم خلاصی نداشت!
نفسش را با درد بیرون فرستاد و وقتی به خودش آمد که دید همه چیز در روال طبیعی خودش است و از برادران خاموش هم خبری نیست.
از وقتی وارد جسم شده‌ بود حس سبکی دشت.. انگشتانش را روی رگ دستش گذاشت متوجه انرژی درونی بنفش شد که در بدنش جریان داشت. ناخودآگاه بدون اینکه متوجه شود از دهانش لخته‌خون غلیظی بیرون آمد.
این خون نشانگر خوبی برایش نبود،استفاده از قدرتش باعث میشد جسمش ضعیفتر شود.
حالا فهمید که این بدن نه تناسخ بود نه دزدیده است ، بلکه برایش پیشکش شده بود! کسی که اینکار کرده باید قدرت زیادی داشته باشد که توانسته است مقابل ارواح های شرور بایستتد. چرا که آنها در مقابل انجام کاری که میخواهند بکنند باید بهایی گران‌قیمت از قربانی می‌گرفتن و بعد از آنها آخرین مرحله جن‌های‌چین و چروکی بودن که برای اتمام احضار باارزش‌ترین چیز فرد را طلب میکردن و بعد زخم عمیقی در بدنشان به عنوان امضای قرار داد میبستن.
برای همین معدود آدم‌هایی بودن که از این طلسم نفرین شده استفاده میکردن.
سخترین راه این بود که اگر خواسته‌های جسمی که در تملک او هست را برآورده نمی‌کرد ،هم روح و هم جسم هردو از هم می‌پاشید!
دست روی سرش گذاشت و درماندگی و تلخی زیر لب گفت:
-نمیدونم چه چیز باارزشی به اونا دادی تا من رو احضار کنی ولی آدم اشتباهی رو انتخاب کردی بچه جون،من اونی که تو فکرش رو بکنی نیستم.
حس خفگی بهش دست داد و به سختی از جایش بلند شد و مقابل آن پنجره‌ی هلالی ایستاد تا از دریچه‌های بازش هوای تازه‌ای استشمام کند.
همان لحظه صدای دو خدمتکار جوان را از پشت در بسته‌ی اتاقش شنید.
-هی آیدا کجا میخوای بری؟
آیدا با هیجان که در تن صدایش حس میشد سریع گفت:
-مگه نشنیدی قراره جادوگران قبیله‌ی کونلون میان اینجا ،خیلی خوشحالم سارا نمیدونی چقدر جذاب و شیرینن.
سارا همانند آیدا از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و گفت:
-اره شنیدم ،حتی شنیدم یکیشون شبیه خدایان زیباست ،منم باهات میام ،واقعا چه معزه‌ای رخ داده که اونا همچین جای کوچکی‌ بیان .
-مگه نشنیدی که از دیروز تا حالا انرژی شیطانی حس شده ،میگن انگار عروسک‌های مرده دوباره توی جنگل ظاهر شدن.
سارا از ترس بازوی ایدا را چسبید و با بغضی که از ته گلویش بیرون می‌آمد گفت:
-اگه اینطور باشه من میترسم نمی‌تونیم تنهایی بریم باید به یکی از پسرا بگیم همراهمون بیاد.
 

ناردون

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8476
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
24
پسندها
20
امتیازها
23

  • #12
- نمیشه سارا ،پس کی مراقب این باشه که دوباره فرار نکنه،میدونی که اگه دوباره فرار کنه ایندفعه ما رو تنبیه میکنن.
با دقت به حرف هایشان گوش داد.همین که صدای هردو قطع شد چشمانش را باز کرد .
پس مشخص شد مدتی است که آرامش در دهکده گرفته شده است و مرده های متحرک همانطوری
که از اسمشان معلوم بود آدمای مرده ای بودند که میتوانستند حرکت کنند،نوعی جنازه سطح پایین
دگرگون شده!صرف نظر از کینه و رنجشی که فرد در دنیا تجربه کرده این مرده ها چشمانی مات
و از کاسه در آمده داشتند البته چندان خطرناک نبودند ولی برای آدمهای عادی زنگ خطر محسوب میشدند، مخصوصا بخاطر بوی تعفن و تهوع آورشان.
هرچند برای یل آنها عروسک های مطیعی بودند برای همین وقتی نامشان را شنید احساسش نسبت به آنها به غلیان کرد. تک خنده‌ای تلخی‌کرد و با خود گفت:
-پس قبیله‌ی کونلون شاگردانش رو برای شکار اونا فرستاده ولی در اصل برای پیدا کردن منبع انرژی شیطانی آمدن نه عروسک‌های متحرک.
با صدای باد دوباره‌ای شکمش سمت سینی بزرگ رفت و کاسه سوپی که دیگر داغی قبل را نداشت ،برداشت و مشغول خوردن شد.
با تلخی آه عمیقی کشید و به درون کاسه که شکل بدی داشت نگاه کرد. از وقتی چشمانش را باز کرده است چیزی که نصیبش شده ،لگد محکم و سرزنش های حماقت‌بار بود.
کجاست آن قاتل خونخوار که هرکجا اسمش می‌آمد لرز برتن مردم مینداخت؟کجاست آن قاتل مطلق؟ حالا چه شده که به عنوان برده پا به این دنیا گذاشته است.
بهتر بود تا آمدن و رفتن جادوگران کونلو همین‌جا بماند، دیدن افراد قبیله‌ی کونلون برایش تداعی خاطرات گذشته‌ی تلخی بود که هنوز هم که هست مثل سنگ در قلبش سنگینی میکند!
وقتی صدای داد مرلین را از پشت در شنید که به آن دوخدمتکار جوان دستور میداد در را باز کند ،سرش را به معنی تاسف تکان داد و زیر لب لعنتی نثارش کرد.
این دفعه از جایش بلند شده بود و منتظر داخل شدنش شد.
با باز شدن در سه خدمتکار و یک مرد چاقی که شکمش از خودش جلوتر می‌آمد در بین آن سه خدمه که لباس ابریشمی و گران قیمتی برتن داشت همراه مرلین داخل اتاق شدند.
اخم هایش را از تعجب درهم کرد و با دقت به آنها خیره شد. چه خبر بود؟
-بفرما اینم همونی هست که خواسته بودین!
مرد باصدای کلفت و زمختش سرش را تکان داد و به آن سه خدمه‌ی مرد که کنارش ایستاده بودن گفت:
-بیارینش بیرون .
همین که هرسه نزدیکش شدن،حالت دفاعی به خودش گرفت. مرلین با پوزخند با دیدن عکس العملش گفت:
-مراقبش باشین خوب بلده چطوری فرار کنه،اگه ایندفعه فرار کنه تقصیرش رو گردن ما نندازین.
همان مرد چاق در جواب مرلین با حالت چندشی گفت:
-نگران نباش خودم دمش رو قیچی میکنم.
مرلین که انگار با دیدن یل حس پیروزی به او دست میداد از اتاق خارج شد.
هر سه خدمه از بازویش گرفتن و به زور از اتاق بیرون بردن،با تابش نور خورشید بعد از مدت‌ها ماندن در تاریکی چشمانش را سریع بست.
ولی محض شنیدن صدای شلوغی از شرق عمارت گوش‌هایش تیز شد.
باید از دستشان فرارمیکرد،‌ اینگونه راهی برای نجاتش پیدا میکرد. بااین وجود اگر با آنها از اینجا میرفت هیچ وقت فرصت فهمیدن خواسته‌ی این جسم را پیدا نمی‌کرد.
 

ناردون

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8476
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
24
پسندها
20
امتیازها
23

  • #13
لبش را گزید و همین که میخواست با هنر‌های رزمی اش کارشان را یکسره کند دست و پایش سست شد و نتوانست.
عاصی شده سرش را تکان داد و پوف عمیقی کشید متوجه شد که این بدن جز انرژی‌ درونی،هیچ قدرت بدنی ندارد.
چرا باید گیر همچین بدن ضعیفی می‌افتاد؟
باید با ترفندهای دخترانه از دستشان فرار میکرد .در دلش نفس عمیقی کشید
و از یک شمرد و یکدفعه دست یکی از آن خدمه‌ها را گاز گرفت و داد مرد بلند شد و سریع لگدی به پای آن یکی‌ زد، هردو از درد هم شده بودند.
وقتی فرصت خلاصی پیدا کرد لحظه‌ای تعامل نکرد و دامن بلندش را در دستش گرفت و سمت شرق عمارت دوید.
صداهای داد و بیداد مردان را پشت می شنید ولی بدون توجه به آنها همانند توله سگی می‌دوید.
وقتی به تالار شرق عمارت رسید ، نفسش را با شدت بیرون فرستاد و خودش را در بین جمعیتی که گرد هم در آمده بودن انداخت.
همهمه‌های زیادی در بینشان بود ،همه‌اشان نامعلوم و تو در تو.
ولی حدس زده بود که برای دیدن جادوگران قبیله‌ی کونلون اینجا جمع شده باشند.
بنظرش انجا خانه‌ی فرماندار این دهکده بود.
اینکه صاحب این جسم توی این خانه چیکار میکرد را باید از یک جایی میفهمید!
همین که گذرش از دروازه‌ی شرق عمارت خورد ،سه مرد جوان با رداهای بلند و شمشیر بدست باقامت‌های بلند داخل حیاط شرقی شدن ،از چهره‌هایشان غرور تکبر را میشد حس کرد.
این هم از خصلت قبیله‌ی کونلون بود که شاگردانش را طوری بار می‌آورد که هیچ‌کس از شاگردان هشت قبیله‌ی دیگر توان مبارزه با آنها را نداشته باشد. حتی عضو شدن توی آن قبیله خیلی سختر از بقیه قبایل‌ها بود.
آنها هم از نسل‌های جوان خاندان گونجو به حساب می‌آمدن.
پوزخند تلخی به خودش زد و با چشمانش آن‌ها را دنبال کرد.
هیچ وقت در زندگی‌ گذشته‌اش زمانی که همراه برادرش الک به عنوان شاگرد قبیله‌ی کونلون پذیرفته شده بود را از یاد نمیبرد.
اوهم آنجا بود ،چقدر گستاخانه و با اعتماد به نفس او را برای مبارزه طلبیده بود!
نفسش را بیرون فرستاد و با صدای داد آن مرد چاقی که به زور نفسش بالا می‌آمد و با حرص از آن سه مرد خنگتر از خودش که لای جرز دیوار هم نمیخوردن‌ را که شنید ،رادار‌هایش شروع به کار کردن و سریع‌ بدون اینکه توجهی به کنار دستی‌اش بکند تنه‌ای به او زد و از دروازه شرقی خارج شد و بین دوراهی طویلی قرار گرفت.
هر لحظه صداهایشان از پشت نزدیک میشد و نمی‌توانست بین آن دو راه انتخابی کند .
-اوناهاش اونجاس .
با بلند شدن صدای یکی خدمتکارا دامن بلندش را در دست گرفت و چشم بسته سمت راست دوید. بعد از آن همه راه دویدن، نفسش بالا نمی‌آمد، وقتی دیوار بزرگ آجری را در مقابلش دید
سرجایش خشکش زد، بن بست بود. به شانسش لعنتی زیر لب گفت و دستش را روی سینش گذاشت.
بخاطر سریع دویدنش و جسم ضعیفی که داشت کم مانده بود پس بیفتد . قفسه‌ی سینش همراه تنفسش بالا پایین می‌رفت و جای دیگری هم نمی‌شناخت که برود.
هر لحظه صدا های آن سه مرد نزدیکتر میشد و ضربه‌های قلب‌او هم بیشتر.
ارتفاع دیواره‌ها آنقدر بلند نبودن که نتواند از آن بپرد البته با قدرت بدنی خودش اگر آنها را مقایسه میکرد میتوانست با یک پرش از دیوار بالا بپرد، چراکه کار همیشگی‌اش در گذشته این بود ، ولی با این جسم ضعیف حتی فکر اینکه پایش را بلند کند هم عذاب آور بود.
ولی بنظرش امتحان کردنش هم ضرری نداشت. برای همین با آرامی خودش را سمت دیوار کشاند و از آجر هایش گرفت و به زور یک پایش را بلند کرد ،میخواست خودش را به آنطرف دیوار بکشاند که صدای مردانه ای متوقفش کرد.
-داری چیکار می‌کنی ؟
سرش را با ناله بلند کرد. با دیدن مردی‌که ردای بلند قرمز رنگی برتن کرده بود ،موهای بلندش را مثل آبشار از بالا بسته و به هر دو طرفش پخش شده بود و دست به سینه نگاهش میکرد ،خودش را یکدفعه گم کرد و با دستپاچگی از روی آجرهای دیوار با مخ روی زمین افتاد و آخش بلند شد .
مرد با چشمان گرد شده تک خنده‌ای کرد و یک قدم نزدیکش شد.
-چیکار کردی که میخوای فرار کنی ،موش کثیف؟
دندان‌هایش را روی هم سابید و از جایش بلند شد و مقابلش ایستاد. بی‌اهمیت به درد پایش که تا استخوان‌هایش می‌رسید ،انگشت اشاره اش را سمتش گرفت و تا میخواست تمام دق و دلی هایش را از سر آن مرد دربیاورد که دوباره صداهای آن سه مرد را با فاصله‌ی کمی شنید و جبهه‌اش را تغییر داد و با التماس گفت:
-خواهش میکنم کمکم کن از اینجا فرار کنم منم فراموش میکنم چی گفتی بهم .
مرد با اخم های درهم شده از تعجب قدمی عقب رفت و گفت:
-چرا داری فرار میکنی،مگه چیکار کردی ؟
عاصی شده گفت:
-چرا اصرار داری باید کاری کرده باشم.
-پس چرا فرار میکنی؟
هر لحظه که آنها نزدیک میشدن اظطرابش بیشتر میشد.
-توضیحش مفصله کمکم کن بعداً میگم.
دستش را با التماس گرفت .
-خواهش میکنم.
-یه دلیل قانع کننده برام بیار تا کمکت کنم.
با تعجب خیره‌اش شد. چه دلیلی برای کمک کردن داشت؟مگر کمک کردن دلیل هم میخواد؟
 

ناردون

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8476
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
24
پسندها
20
امتیازها
23

  • #14
چه گیری کرده بود.
از وقتی توسط آدم‌های ضعیف تر از خودش کشته شده بود و بعد از آن متولد شدن دوباره اش به عنوان برده، و این مکافاتی که گریبان گیرش شده بود ،ذره‌ای باعث نمیشد حس کند تولد دوباره اش خوش یمن است .
یک دفعه منبع انرژی قوی که مثل یک حاله‌ی زرد رنگ دور آن مرد حس کرد، ولی انگار چیزی سد آن انرژی شده بود. برای اطمینان سریع کف دست راست را محکم روی سمت چپ سینه اش گذاشت و چشمانش را بست.
مرد با کنجکاوی به رفتار یل که بنظرش دختر عجیبی می‌آمد نگاه کرد.
آن انرژی، درون هسته‌ی طلایی‌اش مهرشده بود. یک چیز خیلی قوی درون قلبش بود که هرچه بیشتر به بهرش می‌رفت انرژی‌خودش از درون تحلیل میشد. یک لحظه انگار چیزی پسش بزند دستش را به عقب پرت کرد و خودش هم عقب رفت.
یک چیز درباره ی آن مرد عجیب بود!
به وضوح می‌توانست حس کند که از درون بخاطر چقدر عذاب میکشد و این مربوط میشد به مهر شده‌ی هسته‌ی درونی‌اش، و تنها چیزی که بیشتر از همه در زندگی‌اش اذیتش میکرد همان نداشتن قدرت جادویی‌اش بود!
اینبار او بود که با تمسخر ابرویی بالا انداخت و از نوک پا تا فرق سرش نگاه کرد و گفت:
-با وجود نداشتن قدرت جادویی چطور به خودت اجازه میدی شمشیر تو دستت بگیری؟
اخم های مرد درهم شد و با چشمان ریز شده به به دختر روبه‌رویش چشم دوخت.
به جای اینکه از حرف های دخترک خشمگین شود، برعکس از گستاخی‌اش خوشش‌ آمد و فاصله‌ی بینشان را با قدم‌هایش پر کرد درست در روبه‌روی دخترک ایستاد.
همان لحظه بود که نورخورشید از غرب عمارت به شرق رسید و درست جایی که آن دو ایستاده بودن ایستاد و ذرین‌های طلایی‌اش را همانند،شاخک‌های برگ هلو به صورت یل افتاد و مردمک چشمانش همچون شکوفه‌ی قرمز نیلوفری درخشید.
مرد با دیدن چشمانش ابروهای درهم شده‌اش را باز کرد و مات و مبهوت شده به چشمان کهکشانی شده‌ی دخترک خیره شد.
یل از این همه نزدیکی مرد حس خفگی بهش دست داد و قدمی به عقب رفت و سرفه‌ی الکی کرد .
وقتی صدای یکی از آن مردان را شنید سریع گفت:
-کمکم کن منم …. منم… .
با درماندگی نگاهی به قلب آن مرد عین تخم مرغه بسته میماند انداخت و لعنتی زیر لب گفت لب گزید.
-اگه کمکت کنم تو چیکار می‌کنی ؟
نمی‌دانست گفتن آن حرفی که مثل آسیاب شده در زبانش میچرخید‌ درست است یانه؟
اما آن لحظه تنها حرفی بود که می‌توانست جانش را نجات دهد ولی برای گفتنش تردید داشت.
اصلا نمی‌دانست با گفتنش بازهم کمکش میکند یانه؟
با تردید لبش را به دندان کشید و به چشمان عقابی مرد نگاه کرد و گفت:
-منم کمکت میکنم انرژی مهر موم شده‌ات رو باز کنی؟
دیدن چشمان قرمز رنگ دخترک آنقدر برایش شوک کننده بود که شنیدن حرف دومش کلا خشکش بزند.
این دختر ناشناس در عرض ۲۰ثانیه تمام باور هایش را برهم‌زد. چی در وجود آن دختر بود که دلش میخواست هم کمکش کند هم از طرفی او را به آن سه مردی که در سه قدمی‌اشان ایستاده‌ان تحویل بدهد؟
توی این و بیست سال کسی نتوانسته بود انرژی مهر شده‌اش را باز کند ولی این دختر همان لحظه وعده‌‌ی باز کردن انرژی‌اش را داده بود،همان چیزی را میخواست که در این چندسال خودش را به آب و آتیش زده بود!
-اوناهاش اونجاس بگیرینش تا در نرفته؟
یل با ناامیدی و تنفری که در چشمانش موج میزد به تخته سینه‌ی مرد کوبید و داد زد‌.
-خواهش میکنم نذار منو ببرن بهت قول میدم کمکت کنم ،مطمئن باش.

وقتی دید مرد مقابلش هنوز در تردید حرف هایش است سرش را با تاسف تکان داد .

دیگر هیچ راه فراری نداشت و تنها ذره‌ی امیدی به آن مرد داشت که حرفش را قبول کند و به او کمک کند ،ولی با سر رسیدن انها تمام امیدش پر کشید.

دوتا از مردان با دیدن آن مرد احترام گذاشتن و از بازویش محکم گرفتن.

هنوز چشمانش به آن مردی بود که به راحتی بعد از آن همه التماس هیچ کمکی به او نکرد .چه انتظاری از آدما داشت ؟ او که در زندگی قبلیش هر چه ضربه خورده بود از انسان های ضعیف تر از خودش بود پسه توقع داشت به او کمک کنن،بلکه سودی برایشان داشته باشد!

یکی از همان مردان طنابی از داخل جیبش در آورد و روی دهانش بست و گفت:

-برای اطمینان کاریه پس دختر خوبی باش و دنبالمون بیا!
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین