#پارت_هشتم
از اول باید دست و پای خواهرم را می بستم و نمی گذاشتم وارد چنین بازی خطرناکی شود حالا هر طور که می خواست راجب من فکر کند! تلفنم به صدا درآمد. سرهنگ بود. تلفن را قطع کردم. باز هم زنگ زد. با کلافگی تماس را متصل کردم.
- آرهان همین حالا برگرد! میری اونجا هم خودتو خواهرتو به خطر می اندازی هم ریشه ماموریت رو از بیخ و بن می کنی!
- سرهنگ... با تموم احترامی که براتون قائلم باید بگم که من دیگه نیستم! امروز مردم و زنده شدم تا آرزو رفت تو خونه ی اونا... از الان هم هر کاری کردم به بزرگی خودتون ببخشید....
- آرهان... قطع نکن! آرها....
تماس را قطع کردم. خودم را به سرعت به خانه که چه عرض کنم... عمارتشان رساندم. هیچ خبری از بچه ها نبود. بهتر! باید خودم را به آرزو برسانم و از آنجا خارجش کنم. عقلم را از دست داده بودم. دیگر محافظه کار نبودم و به هیچ چیز جز خواهرم فکر نمی کردم. بی سیم به صدا درآمد. امیر بود. یکی از بچه های تیم.
- امیر، امیر، آرهان...
- چی شد امیر؟؟ کجایید شما؟؟ چرا هر چی زنگ می زدم جواب نمی دادید؟
- آرهان بیا اینجا...
- کجا؟؟ من الان دم عمارتشونم...
صدای گرفته و لرزیده اش، آتشی به جانم انداخت.
- عمارت نه! بیا لواسون.... آدرسشو برات می فرستم.
- اونجا چیکار می کنید؟ خواهرم کجاست؟؟
- بیاید اینجا، خانوم شریف اینجاست... تمام.
نمی فهمیدم چه می گفت و چه می کردم.خودم را به آدرسی که برایم فرستادند، رساندم. ماشین های پلیس ، آمبولانس و آدم های ناشناس زیادی دور یک محدوده مشخص از جاده ای خاکی جمع شده بودند. سعی می کردم اضطراب و نگرانی ام را پنهان کنم اما دستانم می لرزید. با قدم هایی لرزان خودم را به محلی رساندم که خاک آن با خون سرخ شده بود. میان آن دریای خون، جسمی نحیف زیر پارچه ای سفید دراز کشیده بود...