. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه: نفرین عشق همچون خار گل سرخی است که به هنگام ستوده شدن گل، به میان دستان در حال پرستش فرود می آید و زخم می زند بر قلب ترک برداشته ی یک ستایش..! ولی این عابد است که نفرین گل سرخ را با اشتیاق به آغوش می کشد، هر چند که آن شکافنده ی جانش باشد....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
14
امتیازها
23

  • #11
#پارت_هشتم

از اول باید دست و پای خواهرم را می بستم و نمی گذاشتم وارد چنین بازی خطرناکی شود حالا هر طور که می خواست راجب من فکر کند! تلفنم به صدا درآمد. سرهنگ بود. تلفن را قطع کردم. باز هم زنگ زد. با کلافگی تماس را متصل کردم.

- آرهان همین حالا برگرد! میری اونجا هم خودتو خواهرتو به خطر می اندازی هم ریشه ماموریت رو از بیخ و بن می کنی!

- سرهنگ... با تموم احترامی که براتون قائلم باید بگم که من دیگه نیستم! امروز مردم و زنده شدم تا آرزو رفت تو خونه ی اونا... از الان هم هر کاری کردم به بزرگی خودتون ببخشید....

- آرهان... قطع نکن! آرها....

تماس را قطع کردم. خودم را به سرعت به خانه که چه عرض کنم... عمارتشان رساندم. هیچ خبری از بچه ها نبود. بهتر! باید خودم را به آرزو برسانم و از آنجا خارجش کنم. عقلم را از دست داده بودم. دیگر محافظه کار نبودم و به هیچ چیز جز خواهرم فکر نمی کردم. بی سیم به صدا درآمد. امیر بود. یکی از بچه های تیم.

- امیر، امیر، آرهان...

- چی شد امیر؟؟ کجایید شما؟؟ چرا هر چی زنگ می زدم جواب نمی دادید؟

- آرهان بیا اینجا...

- کجا؟؟ من الان دم عمارتشونم...

صدای گرفته و لرزیده اش، آتشی به جانم انداخت.

- عمارت نه! بیا لواسون.... آدرسشو برات می فرستم.

- اونجا چیکار می کنید؟ خواهرم کجاست؟؟

- بیاید اینجا، خانوم شریف اینجاست... تمام.

نمی فهمیدم چه می گفت و چه می کردم.خودم را به آدرسی که برایم فرستادند، رساندم. ماشین های پلیس ، آمبولانس و آدم های ناشناس زیادی دور یک محدوده مشخص از جاده ای خاکی جمع شده بودند. سعی می کردم اضطراب و نگرانی ام را پنهان کنم اما دستانم می لرزید. با قدم هایی لرزان خودم را به محلی رساندم که خاک آن با خون سرخ شده بود. میان آن دریای خون، جسمی نحیف زیر پارچه ای سفید دراز کشیده بود...
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
14
امتیازها
23

  • #12
#پارت_نهم

جمعیت را کنار می زدم تا خودم را به آن جسد برسانم. بهت زده بودم. هیچ نمی شنیدم، انگار کر شده بودم. دیگر چشمانم جایی را جز آن پارچه ی سفید نمی دید. دستی مرا عقب می کشید... امیر بود. هلش می دادم و نعره می زدم. می دانستم خواهرم است. این را هنگامی فهمیدم که مرتضی را زانو زده کنار جسد دیدم. عین مترسک شده بود. ثابت و ساکت! زور بچه ها به من نمی رسید. حلقه ی دستانشان را پاره و خودم را کنار جسد پرت کردم. با دستان لرزانم پارچه را کنار زدم و صورت قشنگ خواهرم را دیدم که آهسته خوابیده بود. همچون گل رز قرمز و زیبایی بود که اطرافش را رز های سفید پوشانده بودند. پارچه را دورباره روی سرش کشیدم. خشم تمام وجودم را در برگرفت. این قتل بر گردن چه کسی بود؟ سرهنگ؟ مرتضی؟ کبیر؟ یا پسرش؟ فریاد زدم و با خشم به سمت مرتضی خیز برداشتم. از یقه بلندش کردم.

- احمق مگه من خواهرمو دست تو نسپردم؟ مگه نامزدت نبود؟ چیکارش کردند؟ چرا مواظبش نبودی احمق! بنال دیگه.... چرا هیچی نمیگی؟ به ابلفضل می کشمت مرتضی...

تکانش می دادم اما به جسد زل زده بود و حرفی نمی زد. چیزی نداشت که بگوید.

- همه ی این آتیشا از گور تو بلند میشه لعنتی اگه اون روز بهش راجب این ماموریت نگفته بودی، الان زنده بود. پیشمون بود.

محکم بر صورتش زدم. بر زمین افتاد. بی صدا گریه می کرد. بچه ها مرا از آن جا دور می کردند اما من حتی به آنها رحم نمی ورزیدم و ضربه های محکمی بر بدنشان می زدم. نمی دیدم که همه ی همکارهایم با تعجب به منی که همیشه حرمت نگه می داشتم، نگاه می کردند. دیگر هیچ کس را نمی دیدم چون خون جلوی چشمانم رژه می رفت.

- بی غیرتا! شما چرا کاری نکردید؟ چرا نذاشتید باهاتون بیام..؟ آرزو جای خواهرتون بود.

با سیلی ای که به صورتم خورد، تلوتلوخوران به عقب بر گشتم. سرهنگ بود که با عصبانیتی درآمیخته با غم نگاهم می کرد.

- آروم باش مرد... اینا همکاراتن... به خودت بیا! قتل خواهرت گردن اینا نیست... بفهم!

روبه رویش ایستاد. خون لبم را با پشت دست پاک کردم.

- مطمئنی حاجی؟ هیچی گردن خودتم نیست نه؟!

سرش را به زیر انداخت. تا به حال او را انقدر شرمنده ندیده بودم.

- زورم به امثال شما که نمی رسه میرم کار اون جاوید لعنتی رو یه سره می کنم...

بدون توجه به دیگران، کلتم را از غلاف درآوردم و به سمت ماشین حرکت کردم. اگر پایم به آن عمارت می رسید، بی شک آنجا را آتش می زدم. همان طور که در ماشین را باز می کردم ناگهان ضربه ای به گردنم خورد و در جا بیهوش شدم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 10)

بالا پایین