. . .

در دست اقدام رمان نبض تنهایی| (=Soniya

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. تاریخی
نام اثر: نبض تنهایی
نویسنده:سونیا جلالت
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی
ناظر
: @فاطره
خلاصه:
دوشیزه آدرا دختر بزرگ‌ترین ناشر و ویراستار ایالت اورگن «هنری لوئیس پیتوک» است. او که سال‌ها پیش مادرش را از دست داده، در دنیای تاریک تنهایی‌اش به سر می‌برد. اما شبی که این دوشیزه جوان با درخت زندگی ملاقات می‌کند، زندگی‌اش به کل تغییر می‌کند. آدرا پس مدتی به واسطه جشنی که در خانه برای کریسمس ترتیب داده شده، با پسری جوان به نام «اریک» آشنا می‌شود. او در این بین به رازهای عجیبی پی می برد که به درخت جادویی بی‌ربط نیست. اما این رازها چیست؟ تصمیم آدرا در مقابل آن‌ها، و درخت جادویی‌اش چه خواهد بود؟

مقدمه:
این روزها می‌گذرد و
یک ترانه تلخ
قصه تنهایی مرا می سراید
یک سمفونی گوش خراشی است
روزهاست پنبه دگر فایده ندارد
باید باور کنم....
تنهایم!

سخن‌ِ نویسنده:

این داستان زندگی دوشیزه آدراست.دختری که زندگی کردن را با درخت زندگی آموخت.درختی که به او آموخت هیچوقت در زندگی‌اش نمی تواند همه را راضی نگه دارد....
درختی که به او آموخت،آسمان شب هر چقدر هم سیاه باشد،باز هم ستاره ها جرئت درخشیدن دارند....
درختی که به او آموخت،حال دلش را به بودن و نبودن آدم ها گره نزند....
آموخت که آدم ها به واسطه شرایط گاهی هستند و گاهی نیستند....
آموخت که خاطرات بد را به دیوار دلش قاب نکند....
آموخت که در جاده زندگی،اگر به عقب نگاه کند،زمین خواهد خورد....
آموخت که در زندگی از بی مهری کسی دلگیر نشود و در عین حال به محبت کسی دل نبندد.....
این دوشیزه جوان،از درخت معنای زندگی را آموخت.
این داستان بیانگر شادی‌ها،غم‌ها،تنهایی‌ها،درد‌ها و راز هاست،رازهایی که اگر چه هنگام فاش شدن زندگی آدرا را دگرگون کرد،در کل این راز‌ها این دوشیزه جوان را در مرحله جدیدی از زندگی‌اش قرار داد؛ مرحله‌ای که طرز فکر این دوشیزه جوان را نسبت به زندگی عوض کرد.حالا آدرا میخواهد داستان زندگی‌اش را این‌گونه شروع کند:
سلام بر حرف‌هایی که در دل ماند و مرد
سلام بر غم‌هایی که در دل تلنبار شد
سلام بر اشک‌هایی که کسی ندید
سلام بر لبخند‌هایی که دوام نیاورد و بغض ترکید
سلام بر آرزوهایی که در دل ماند و عقده شد
سلام بر امید های بر باد رفته که حسرت شدند
سلام بر ثانیه‌های از دست رفته
سلام بر انسان‌هایی که نادیده گرفته شدند
و در آخر
سلام بر دردهایی که همه، درس شدند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #21
پارت بیست و یکم:
***
بعد از شام، طبق معمول تمام مهمان‌ها در سالن اصلی جمع شده بودند. آدرا پیراهن راسته طلایی زرق‌وبرقی‌اش را تن کرده بود. پیراهنش آستین‌های کوتاه و دامنش دنباله کوتاهی داشت.کمی از موهایش را جمع کرده و باقی موهایش را رها کرده بود. دستکش‌های سفید رنگی دستش کرده بود تا دست‌های عریانش را بپوشاند و تاج طلایی کوچکش را روی سرش گذاشته بود. انگشتر طلایی با یاقوت سفیدی هم انگشتش کرده بود. روی مبلی نشسته بود و مهمان‌ها را تماشا می‌کرد. این‌بار گلوریا ارکستر هم به خانه دعوت کرده بود. آقایانی که در مهمانی شب حضور داشتند لباس‌های رسمی و مجلسی به تن داشتند. کت دنباله‌دار و شلوار تیره، پیراهن سفید اتو کشیده با یقه برگردان و جلیقه تیره با کراوات یا پاپیون سفید؛ بعضی مرد‌ها لاغر بودند، بقیه چاق؛ بعضی‌ها سبیل دراز چخماقی یا ریش مرتب داشتند. همه دستکش سفید پوشیده بودند و خیلی‌ها توی جیبشان ساعتی با زنجیر طلایی یا نقره‌ای داشتند. بعضی‌ها حتی چوب دستی‌های سر نقره‌ای یا عصاهای مجلسی به دست گرفته بودند. خانم‌ها پیراهن‌های بلند پف‌پفی و زرق‌وبرق‌دار به تن داشتند که از ابریشم و ساتن و تافته و کلی پارچه‌های گران و اعلای دیگر دوخته شده بود؛ بنفش تیره و صورتی روشن و آبی و یاسی، رنگ‌های جورواجور دیگر. دخترها و پسرهای جوان دسته‌دسته وسط سالن می‌رقصیدند و بعضی از خانم‌ها آن‌ها را تماشا می‌کردند و نوشیدنی می‌خوردند. آدرا فنجان قهوه‌اش را برداشت و جرعه‌ای نوشید. تکیه‌اش را به پشتی مبل داد و نگاهش را در اطراف گرداند. اریک با لبخند طرف آدرا رفت و دستش را مقابل او گرفت و گفت:
- می‌تونیم باهم برقصیم؟
طبق قوانین اشراف‌زاده‌ها اگر دختری پیشنهاد محترمانه مردی جوان را رد می‌کرد بی‌ادبی بود. پس آدرا لبخند کوچکی زد و در حالی‌که دستش را در دست اریک می‌گذاشت گفت:
- البته. اما من خوب نمی‌رقصم.
اریک در حالی که با ملایمت آدرا را وسط سالن می‌برد گفت:
- بین خودمون باشه. من هم خوب نمی‌رقصم.
آدرا لبخندی زد و دست دیگرش را روی شانه اریک گذاشت. اریک هم دست دیگرش را دور کمر آدرا حلقه کرد و در حالی‌که با ملودی آهنگ رقص را کنترل می‌کرد نگاهش را به چهره آدرا داد. آدرا لبخندش را کمی بزرگ‌تر کرد و پرسید:
- اصالتاً اهل کجایی؟
اریک با این سوال کمی جاخورد و در حالی‌که می‌خندید گفت:
- چطور این سوال به ذهنت رسید؟
آدرا ریز خندید و گفت:
- لهجه تو به آمریکایی‌ها نمی‌خوره.
اریک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اما همه به من میگن خوب انگلیسی صحبت می‌کنم.
آدرا لبش را تر کرد و سرش را تکان داد و گفت:
- همین‌طوره. خوب حرف می‌زنی اما به نظر اهل بریتانیایی.
اریک با لبخند نگاهی به دختر زیرک روبه‌رویش کرد و گفت:
- همین‌طوره. من بریتیش هستم.
آدرا لبخند بزرگی زد و گفت:
- بد برداشت نکن. من...
اریک سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه. راحت باش دوشیزه پیتوک.
آدرا با همان لبخندش سری تکان داد و گفت:
- متشکرم مرد جوان.
اریک گفت:
- اریک.
آدرا سوالی نگاهش را به اریک دوخت. اریک خندید و گفت:
- اریک صدام کن.
آدرا سرش را با لبخند تکان داد و گفت:
- سعی می‌کنم.
اریک خندید و دستش را بالا گرفت تا آدرا بچرخد. بعد از این‌که آدرا چرخید اریک دوباره او را طرف خودش کشید و پرسید:
- تو هم اهل اینجایی؟
آدرا در حالی که می‌خندید گفت:
- از وقتی چشم باز کردم، اینجا بودم. اما پدرم اهل لندنه. که مطمئناً خودت می‌دونی.
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- درسته.
اریک در حالی که نگاهش را به چشمان آدرا دوخته بود گفت:
- خیلی شبیه مادرت هستی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #22
پارت بیست و دوم:
آدرا با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و لبخند کوچکی زد و گفت:
- مگه تو مادرم رو دیدی؟
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- عکسش رو دیدم.
یک لحظه غم وجود آدرا را فرا گرفت و به عکس سوخته مادرش فکر کرد. چقدر التماس کرده بود و زجه زده بود تا عکسش را نسوزانند. اما کسی به حرف‌هایش اهمیت نداده بود. اریک آرام گفت:
- متاسفم. نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
آدرا دستش را از روی شانه اریک برداشت و با کشیدن انگشتش زیر چشمانش از ریزش احتمالی اشک جلوگیری کرد و دوباره دستش را جای اولش برگرداند و نگاهش را که به زمین داده بود به اریک داد و آرام گفت:
- اشکالی نداره. به نظر باید بهش عادت کنم.
اریک با مهربانی گفت:
- رنگ چشم‌هات رو دوست دارم.
آدرا که این حرف را خیلی شنیده بود نگاهش را به چشمان آبی روبه‌رویش داد، لبخند محوی زد و گفت:
- من هم دوستش دارم.
اریک با این حرف خندید و بار دیگر دستش را بالا برد تا آدرا بچرخد. این‌بار که اریک آدرا را سمت خودش کشید، رقص به پایان رسید و آهنگ کم‌کم آرام شد و بالاخره به پایان رسید. بعد از اینکه آهنگ به پایان رسید، افراد حاضر در سالن شروع کردند به دست زدن. آدرا دستش را آرام از روی شانه اریک پایین آورد و کمی فاصله گرفت. اریک هم حلقه دستش را از دور کمر آدرا باز کرد و دستش را رها کرد. آدرا دست‌هایش را جلوی بدنش قفل کرد و با لبخندی کوچک روبه اریک گفت:
- خوب می‌رقصی مرد جوان.
بعد از چند ثانیه حرفش را تصحیح کرد و گفت:
- اریک.
اریک لبخندی زد و گفت:
- تو هم همین‌طور.
آدرا سری تکان داد و با قدم‌های کوچک از اریک دور شد و سرجای اولش نشست. پیتر خودش را کنار آدرا جا کرد و با لبخند پرسید:
- چه خبر؟
آدرا نفس عمیقی کشید و سرش را روی شانه پیتر گذاشت و گفت:
- هیچی.
پیتر در حالی که دستش را دور شانه‌های آدرا حلقه می‌کرد گفت:
- بله دیگه. پس اون عمه سارا بود داشت با اریک می‌رقصید و هرهر می‌خندید؟
آدرا خندید و گفت:
- خب چی می‌خوای بدونی؟
پیتر سرش را روی سر آدرا گذاشت و گفت:
- همه چی.
آدرا با خنده گفت:
- فوضول شدی پیتر.
پیتر خندید و گفت:
- آره. اگه قضیه تو باشی فوضول میشم.
آدرا گفت:
- خب... ازش پرسیدم اهل کجاست، برای این‌که لهجه‌اش یه خورده به بریتانیایی‌ها می‌خورد! بعد اون بهم گفت این سوال از کجا به ذهنت رسید. من هم بهش گفتم لهجت به آمریکایی‌ها نمی‌خوره و اونم گردن گرفت که بریتیش هست. بعد از من پرسید اهل کجام. من هم بهش گفتم همین‌جا.... خب بعدش هم اون بهم گفت که شبیه مامانم.
پیتر سرش را تکان داد و گفت:
- عکس مامان رو دیده بود... بعدش؟
آدرا لبخندی زد و سعی کرد مثل پیتر حرف بزند و گفت:
- خوشگلی دردسر داره برادر من.
پیتر خندید و گفت:
- بهت گفت خوشگلی؟
آدرا شانه بالا انداخت و گفت:
- تو این که شکی نیست. اما بهم گفت رنگ چشم هام رو دوست داره. منم بهش گفتم خودم هم دوستش دارم.
پیتر با این حرف خندید و گفت:
- خواهر خودمی.
آدرا خواست چیزی بگوید که گلوریا و خانم واتسون روبه‌رویشان قرار گرفتند. پیتر سرش را از روی سر آدرا برداشت و آدرا آرام از جایش بلند شد و بدون این‌که به گلوریا نگاه کند به خانم واتسون لبخندی زد و گفت:
- مشکلی هست؟
خانم واتسون با لحن مهربانی گفت:
- نه، چیزی نیست. فقط می‌خواستم ازت تشکر کنم.
آدرا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- برای چی؟
خانم واتسون با خوشحالی گفت:
- وقتی با تو می‌رقصید بعد از مدت‌ها لبخند زده بود.
آدرا خندید و گفت:
- اما اریک همیشه می‌خنده.
خانم واتسون سرش را تکان داد و گفت:
- درسته. اما این لبخندش واقعی بود. ازت ممنونم دخترم.
آدرا که گیج شده بود لبخندی زد و گفت:
- مشکلی نیست.
خانم واتسون آدرا را خیلی ناگهانی در آغوش کشید و محکم به خودش فشرد. آدرا بعد از چند ثانیه به خودش آمد و با تعجب دست‌هایش را روی کمر خانم واتسون گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #23
پارت بیست و سوم:
بعد از چند ثانیه خانم واتسون آدرا را از خودش جدا کرد و با لبخند بزرگی گفت:
- تو دختر خوبی هستی آدرا.
آدرا با گیجی لبخندی زد و گفت:
- ممنونم.
خانم واتسون نگاهی به آدرا انداخت و طرف اریک رفت. آدرا طرف پیتر برگشت و با دهان باز به او نگاه کرد. پیتر خندید و گفت:
- جمع کن خودت رو.
آدرا خندید و دوباره کنار پیتر نشست و گفت:
- این دیگه چی بود؟
پیتر خندید و گفت:
- بغل.
آدرا چشم غره‌ای به پیتر رفت و گفت:
- آفرین. از کجا فهمیدی؟
پیتر با لبخند بزرگی به سرش ضربه زد و گفت:
- عقلم بهم گفت.
آدرا با این حرف خندید و تکیه‌اش را به پشتی مبل داد و ادامه شبش را با تماشا افراد دیگر گذراند.
ساعت بزرگ سالن که شروع به زنگ زدن کرد، خبر از نیمه شب داد. مهمان‌ها کم‌کم از سالن اصلی خارج شدند و به اتاق‌هایشان رفتند. آدرا همان‌جا روی مبل نشست و به درخت فکر کرد. امروز نتوانسته بود درخت را ببیند. اما شاید با ستاره حرف میزد. احساس میکرد ستاره حرف‌هایش را می‌شنود. دیوانگی بود اما او می‌خواست با ستاره حرف بزند، وقتی سالن تقریبا خالی شد آدرا از جایش بلند شد و به طرف در عمارت رفت. وارد حیاط شد و نگاهی به جنگل انداخت. زیادی تاریک بود! خودش را بغل کرد و کمی جلوتر رفت. حالا که جنگل را می‌دید ترسناک به نظر می‌رسید. هیچ‌کس نمی‌توانست تصور کند که آدرا در آن جنگل چه دیده. داشت به آسمان نگاه می‌کرد که صدایی از پشتش شنید که می‌گفت:
- خیلی قشنگه. مگه نه؟
آدرا سرش را به عقب برگرداند و با دیدن اریک لبخند کوچکی زد. سرش را تکان داد و گفت:
- آره. قشنگه.
اریک کنار آدرا ایستاد و گفت:
- دنبال چیزی می‌گردی؟
آدرا سوالی به اریک خیره شد. اریک لبخندی زد و گفت:
- تو آسمون دنبال چیزی می‌گردی؟
آدرا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نه.
بعد دوباره نگاهش را به نیم‌رخ اریک داد و گفت:
- چند ساعت پیش، مادرت یه چیزی بهم گفت.
اریک با تعجب به آدرا نگاه کرد و گفت:
- مادرم؟
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- آره.
اریک انگار چیزی یادش آمده باشد سرش را تکان داد و گفت:
- زن عمومه.
آدرا با تعجب ابرو بالا انداخت و با بهت گفت:
- زن عموته؟
اریک لبخندی به چهره هاج و واج آدرا زد و گفت:
- آره. من پدر و مادرم رو تویه آتیش‌سوزی از دست دادم.
چشمان آدرا با شنیدن این حرف لبریز از غم شد. با صدای آرامی گفت:
- متاسفم. من نمی‌دونستم.
اریک لبخند تلخی زد و گفت:
- مشکلی نیست، خودتم گفتی نمی‌دونستی. حالا زن عموم بهت چی گفته؟
آدرا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- می‌دونی چیه؟ بی‌خیالش شو.
اریک با تعجب و لبخند به آدرا نگاه می‌کند و می‌گوید:
- نمی‌‌خوای بگی؟ من دیگه عادت کردم.
آدرا دستش‌هایش را که دور خودش پیچیده بود پایین انداخت و روبه‌روی اریک قرار گرفت و با لبخند مهربانی گفت:
- لازم نیست به من دروغ بگی، بی‌خیال اریک. من هشت ساله مادرم رو از دست دادم و هنوزم وقتی حرفش میشه دلم می‌خواد بمیرم. اون وقت تو با نبود پدر و مادرت کنار اومدی؟
اریک همانطور به آدرا نگاه کرد و آدرا گفت:
- دیشب بهم دروغ گفتی... تنهایی سخته. تو می‌تونی باهام حرف بزنی.
اریک با شنیدن حرف آدرا لبخند محوی میزند و می‌گوید:
- ممنونم بانوی جوان.
آدرا دستش را به نشانه همدردی روی شانه اریک گذاشت و با لبخند گفت:
- آدرا صدام کن.
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- ممنونم... آدرا.
آدرا دستش را از روی شانه اریک برداشت و خواست چیزی بگوید که سر و کله گلوریا پیدا شد. آدرا که روبه‌روی اریک ایستاده بود نگاهش را به گلوریا دوخت و لبخندش کم‌کم محو شد. گلوریا با لبخند بزرگی کنار هر دو ایستاد و گفت:
- بچه‌ها. به نظرتون خیلی واسه حرف زدن دیر نیست. هوا هم سرده. چرا این‌جا ایستادین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #24
پارت بیست و پنجم:
اریک لبخندی زد و گفت:
- پیشنهاد خوبی بود. خب کار می‌کنی؟
آدرا کمی مکث کرد و گفت:
- نه، اما پدرم دوست داشت نویسنده بشم.
اریک ابرویی بالا انداخت و آدرا گفت:
- نمی‌پرسم کار می‌کنی چون می‌دونم همین‌طوره. شغلت چیه؟
اریک با لبخند گفت:
- بازپرسم.
آدرا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چه شغل هیجان انگیزی.
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- درسته. چرا نویسنده نشدی؟ تو که کتاب خوندن رو دوست داری.
آدرا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- راستش خودم هم نمی‌دونم.
آدرا کمی فکر کرد و بعد پرسید:
- چطور می‌فهمی طرف مقابلت داره بهت دروغ میگه؟ چون گفتی بازپرسی می‌پرسم.
اریک لبخندی زد و گفت:
- می‌خوای امتحان کنی؟
آدرا با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
اریک گفت:
- با یه سوال معمولی شروع کن. سوالی که هر دومون هم جوابش رو می‌دونیم. بعد خوب به واکنش‌های طرف مقابلت دقت کن. همه چیز رو زیر نظر بگیر.
آدرا با خنده پرسید:
- اسمت؟
و بعد با دقت چهره اریک را زیر نظر گرفت. در اثر خندیدن چال گونه‌هایش مشخص شده بود و حالت صورتش کاملا عادی بود، مثل همیشه. اریک خندید و گفت:
- اریک.
آدرا پرسید:
- چند سالته؟
اریک گفت:
- 23.
آدرا با دقت چهره‌اش را زیر نظر گرفته بود. در حالی‌که چشمانش را ریز می‌کرد لبخندی زد و پرسید:
- از کسی تو عمارت بدت میاد؟
اریک خندید و گفت:
- نه.
آدرا تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد و در حالی‌که ابرو بالا می‌انداخت گفت:
- دروغه.
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- همینه. کارت رو درست انجام دادی دوشیزه آدرا.
آدرا لبخندی زد و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و پرسید:
- حالا از کی بدت میاد؟
اریک خندید و گفت:
- اجازه بده این سوال رو جواب ندم.
آدرا با خنده گفت:
- پس واجب شد بدونم.
بعد چشمانش را ریز کرد و با شیطنت گفت:
- نکنه این بدبختی نصیب من شده؟
اریک هم دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت:
- سوال مسخره‌ای بود... زیادی دور از تصوره.
آدرا همانطور که اریک حرف می‌زد چهره‌اش را زیر نظر گرفته بود. وقتی حرف اریک تمام شد، آدرا لبخندی زد و گفت:
- تو آدم خوبی هستی اریک.
اریک با همان لبخند گفت:
- بهتره بگیم با همه مثل خودشون رفتار می‌کنم.
لبخند آدرا بزرگتر شد و اریک گفت:
- خب... به نظر تو زیاد سوال پرسیدی.
آدرا خندید و اریک پرسید:
- تا حالا به کسی دروغ گفتی؟
آدرا کمی فکر کرد و گفت:
- فکر نمی‌کنم... دوشیزه‌ها هیچ‌وقت دروغ نمی‌گن.
اریک با لبخند پرسید:
- می‌خوام یه سوال حساس ازت بپرسم.
آدرا ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:
- سعی می‌کنم دروغ نگم.
اریک خندید و چشمانش را ریز کرد. روی صورت آدرا زوم کرد و پرسید:
- چند سالته؟
آدرا خندید و خیلی عادی گفت:
- ده سالمه.
اریک با خنده سرش را تکان داد و گفت:
- چه دختر کوچولوی خوبی.
آدرا با خنده گفت:
- نوزده سالمه. باید به قوانین پایبند باشیم... من دروغ نمی‌گم.
اریک با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
- کار خوبی می‌کنی بانوی جوان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #25
پارت بیست و ششم:
بعد از آن چند تقه به در خورد و پیتر وارد کتاب‌خانه شد. آدرا سرش را طرف برادرش برگرداند و گفت:
- از این‌ورها؟ ستاره سهیل شدی.
پیتر لبخند بزرگی زد و رو به همه گفت:
- اول از همه، سلام به همگی.
رایلی سرش را از کتابش بیرون آورد و با خنده گفت:
- سلام دایی.
پیتر دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
- نگو دختر. قلبم گرفت.
با این حرف همه خندیدند. پیتر یکی از صندلی‌ها را برداشت و کنار صندلی اریک گذاشت. روی آن نشست و دست به سی*ن*ه به آدرا نگاه کرد. آدرا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- کجا بودی؟
پیتر چشمانش را ریز کرد و گفت:
- همه چیز رو که نباید بهت بگم.
آدرا تکیه‌اش را به صندلی داد و گفت:
- جداً؟
پیتر خندید و برای این‌که بحث را عوض کند، نگاهش را به اریک داد و گفت:
- خب، چیکارا می‌کنی؟
اریک شانه‌ای بالا انداخت و با لبخند گفت:
- کار خاصی برای انجام دادن ندارم.
پیتر خب کشیده‌ی گفت و پرسید:
- راجب چی حرف می‌زدین؟
آدرا لبخندی زد و گفت:
- همه چی رو که نباید بهت بگم.
رایلی دهان باز کرد و همان‌طور که نگاهش به کلمات کتاب بود گفت:
- چشم آبی از چشم سبز پرسید که چند سالشه.
پیتر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اوهو. آدرا هم جواب داد؟
رایلی سرش را تکان داد و گفت:
- آره. قبل اون هم داشتن راجب این‌که چطور بفهمن طرف مقابلشون دروغ میگه، صحبت می‌کردن.
آدرا با چشمان گرد شده به رایلی نگاه کرد و گفت:
- مگه تو کتاب نمی‌خوندی وروجک؟
اریک خندید و رایلی ادامه داد:
- حالا که بهت گفتم راجب چی حرف زدن باید به مامانم بگی که رایلی می‌خواد بره بیرون برف بازی کنه.
پیتر خندید، صدایش را نازک کرد و گفت:
- اوا خاک به سرم.
بعد لبخندش را جمع کرد و گفت:
- مگه نمی‌دونی مامانت حلق آویزم می‌کنه.
آدرا خندید و گفت:
- هر چیزی بهایی داره برادر من.
بعد از جایش بلند شد و بیرون رفت.

***

صبح روز بعد آدرا هرطور که شده خودش را به جنگل رساند. وقتی به درخت رسید، لبخند کوچکی زد و کلاه شنلش را پایین کشید. دامن لباس طلایی رنگش را کمی بالا گرفت و نزدیک درخت شد. کیسه‌ای را که در دست داشت، روی زمین برفی زیر درخت گذاشت و خودش هم روی زمین نشست. درخت بزرگی بود. ریشه‌های کلفتش قسمت بزرگی را اشغال کرده بود. سرش را به تنه درخت تکیه داد و نفسی تازه کرد. اما لحظه‌ای صدایی شنید:
- تاپ‌تاپ، تاپ‌تاپ، تاپ‌تاپ!
با تعجب ابروهایش بالا رفتند. گوشش را به تنه درخت چسباند و گوش کرد. اما به جای ضربان قلب، حالا صدای خوشحال درخت بود که آدرا شنید. درخت با خوشحالی گفت:
- روز به‌خیر بانوی جوان.
آدرا با شنیدن صدای درخت، لب‌هایش طرح لبخند به خودش گرفت و گفت:
- روز به‌خیر مرد جوان.
درخت گفت:
- حالت چطوره آدرا؟
آدرا با لبخند گفت:
- خیلی خوبم. تو چطوری؟
درخت با مهربانی گفت:
- خوبم.
آدرا پرسید:
- تو قلب داری؟
درخت خندید و گفت:
- آره. قلب دارم.
آدرا کمی فکر کرد و گفت:
- اگه تو قلب داری این یعنی بقیه درخت‌ها هم قلب دارن؟
درخت گفت:
- نمی‌دونم. فکر نمی‌کنم.
آدرا کیسه‌ای را که با خودش آورده بود، طرف خودش کشید و کتاب «طاعون سرخ» را بیرون کشید. درخت گفت:
- چه خوب. تو با خودت کتاب آوردی.
آدرا گفت:
- همین‌طوره. من خیلی وقت بود می‌خواستم این کتاب‌رو بخونم. گفتم بهتره با تو بخونمش. دوست داری؟
درخت با خوشحالی که در صدایش مشهود بود گفت:
- البته.
آدرا گفت:
- خب... این داستان درباره بیماری خیالی مرگباری هست با یک منشأ ویروسی ناشناخته که میلیون‌‌ها انسان و کل دستاوردهای تمدن چندهزارساله‌ٔ بشر را یک‌سره نیست و نابود می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین