- آره دیگه تو غذا هم با شکر می خوری
_ اونقدر ها هم دیونه نیستم
- از تو بعید نیست
سکوت کرد
بعد یه مدت شروع کرد به حرف زدن
_ وقتی خیلی بچه بودم از مادر و پدرم بی رحمانه کتک می خوردم وقتی قایم هم می شدم مادرم من رو مثل چی می زد
وقتی می رفتم تو اتاق اینقدر کوچیک بودم که نه توان داشتم جلو در چیزی بزارم نه توان داشتم در رو نگه دارم اون هم از فرصت رو از دست نمی داد و در رو بدنم می کوبید طوری که بدن من کبود یا بنفش می شد
بعد یه مدت دیگه کاره خودش رو کرد و بالاخره استخون هام ضعیف شد بخاطره همین هست که اینقدر علاقه دارم به شیر چون بدنم به شیر نیاز داره و من روزی حداقل 3 لیوان شیر می خورم
معلوم بود بغض کرده بغضش رو بلند قورت داد و دوباره شروع کرد به حرف زدن
_ من فقط تو اون دوران عمه ام رو داشتم ولی عمه ام هم راهش از ما دور بود و یا نمی تونست منو نگه داره اون تنها کسی بود که بهم محبت می کرد البته رستا هم ناگفته نماند که اون با من به دنیا اومد و عزیز ترین ادم زندگیم بود و هست و خواهد بود همچنین خیلی کار ها برام کرد و خیلی خاطره های با ارزشی داریم که مادره اون هم تو سن 12،11 سالگیش ترکش کرد و رستا رفت خونه پدر بزرگمون تو اون روز ها فقط من شاهد اشک های پنهان و گریه های رستا بودم اینکه چطور زجر می کشید من رو خیلی ناراحت می کرد اون هم خیلی بخاطره من گریه می کرد چون هروقت می رفتم پیشش وقتی زخم و کبودی های من رو می دید به گریه می افتاد تازه این هم ناگفته نماند که مامانم هم خیلی رستا رو اذیت کرد و می کنه مثلاً وقتی سالی 1 بار 4،3 ساعت میاد کلی بهش اخم و تخم می کنه
چندین بار هم هرچی از دهنش در اومد به رستا گفت
حالا این ها به کنار جالب اینجاست زیاد حق رفتن به خونه پدر بزرگم رو ندارم چون مادرم می دونه اونجا من حداقل دو نفر رو دارم که من رو آروم کنن
همچنان این هم به کنار ، جالب تر اینجاست که هیچ دلیل منطقی ای هم نداشت برای زدن یک بچه 3 ساله حتی می شد وقتی داشت زجرم می داد لذت یا نفرت رو تو چشم هاش دید
خیلی آروم آستین مانتوش رو بالا کشید
خیلی واضح داشتم زخم و کبودی هاش رو می دیدم
بغض کردم
اونقدر حالم گرفته شد که انگار داشتن روحم رو زجه می دادن
اشاره به یکی از زخم هاش کرد
_ بعضی از زخم هام هیچ موقع از بین نرفتن ، این رو می بینی ؟
با این یکی خاطره دارم
وقتی 4،3 ساله بودم
چون خیلی گشنه ام بود و مادرم تا 5 عصر هیچی نمی داد بخورم با ترس و استرس می خواستم از تو یخچال نون بردارم
حتی قدم هم نمی رسید چه برسه به اینکه بخوام برش دارم
که مامانم فهمید و دستم رو کشید و با دوتا مشت سنگین کوبید تو کمره ضعیفم
انگار بغضش بیشتر و سنگین تر شد
خیلی اروم التماس می کردم که مامانی منو نزن
الان حتی حالم بهم می خوره اون رو مادره خودم بدونم چه برسه به اینکه مادر صداش کنم
می خواست بیشتر بزنه که به زور از دستش در رفتم و رفتم تو اتاق می خواستم برم تو بالکن که در رو بدنم کوبید
نفهمیدم چطوری ولی اینجای دستم زخمی شد
هیچ موقع هم جاش نرفت
با صدای پر بغض گفتم
_ گیریم ازت متنفر بود چطور دلش می اومد اینطوری وقتی فقط 3 سالت بود بزنتت ؟
اگه نمی خواستت چرا سقدت نکرد ؟
چرا همون اول ندادت بهزیستی ؟
دو تا دستام رو گذاشتم رو صورتم و ناخواسته سرم اومد رو میز و شروع کردم به گریه کردن
یاده لبخند های مهربون صنم افتادم
یاده اون موقعه هایی افتادم که به صنم می گفتم چرا اینقدر تو درس ضعیفی با تموم وجود از خودم متنفر شدم ولی یک چیزی منو ناراحت و متعجب کرد
چرا صنم هیچوقت بهم نگفت ؟
سرمو بالا اوردم و شروع کردم به پاک کردن اشک هام
داشت اشک هاش رو پاک می کرد
هانیه بدجور حالش گرفته شده بود
با صدایه گرفته به آرومی لب زد
_ پس بابات چی ؟
- اون از درد مهریه پشت مامانم بود
پوزخندی زدم
- حتی خودش هم همراهیش می کرد گرچه الان هم می کنه
_ عمه ات چی حداقل یه شکایت نکرد ؟
نه ولی تهدید کرد
_ جواب داد ؟
- نه
_ پس ، پس کودک آزاری چی پلیس چی بهزیستی چی وقتی تو مدرسه بودیم چرا بهم نگفتی حتی اگه خودت هم نمی تونستی به معلم ها بگی به من می گفتی من به معلم ها بگم اصن مگه تو اینقدر از قانون مانون چیز میز نمی دونی ؟ چرا تا الان شکایت نکردی ؟
خیلی تند داشت حرف می زد و اعنواع و اقسام راه هارو می گفت
با خونسردی دستش رو گرفتم و لبخند مهربونی زدم
- می دونی منتظره چه لحظه ای هستم ؟ همونطور که همه پیر میشن اونا هم میشن و اون موقعه می تونم مثل خودشون باهاشون رفتار کنم
هانیه گریش گرفت
- پس این همه عذاب کشیدی چرا بهم نگفتی چرا اصن به هیچکس نگفتی ؟
- ناخواسته بغض هم شدید تر شد ولی بغضم رو قورت دادم
- چون فکر می کردم کسی باور نمی کنه
از جاش بلند شد
- نامرد من بهترین دوست تو بودم حتی از خواهر هم باهات صمیمی تر بودم چطور انتظار داشتی بگم حرفات رو باور نمی کنم بعدش هم همیشه تو مدرسه می دیدمت یک جات زخمه یا از این و اون می شنیدم ولی هیچ وقت به روم نیوردم تو هم از خدا خواسته هیچی بهم نگفتی بخاطره عذاب هایی هست که می کشی
- الان چی هنوز کتکت می زنن ؟
سکوت کردم
_ اصن اون موقعه بچه بودی حق داشتن بزنن الان چی
حق ندارن رو یه دختر 20 ساله دست بلند کنن !
دید صداش رو بلند کرده و همه دارن نگاش می کنن با ناراحتی نشست
_ اونا یه کینه خواستی از من دارن انگار با بدنیا اومدن من یک چیزی حتی مهم تر از من از دست دادن
ولی یک چیزی رو خیلی خوب می دونم اونا شاید بخوان من زجر بکشم ولی نمی خوان به هیچ عنوان من رو از دست بدن حتما یک چیز مهم از اونا دسته من هست مثل یک خاطره !
@سحرصادقیان