خانم امیری:
- خب دخترا برای این جلسه کافیه جلسهی بعد از این فصل پرسش خواهیم داشت، خسته نباشید.
مداد و پاکنم را داخل جامدادی آبی رنگم گذاشتم، کتابم را بستم که صدای آیدا من را از فکر و خیال بیرون آورد.
- چیزی گفتی آیدا؟
آیدا با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
- یعنی من این همه حرف زدم نشنیدی؟
شونهای بالا انداختم.
- نه داشتم به امتحان شیمی فردا فکر میکردم آقای ایرانی قراره نمرههای واحد شیمی رو از این امتحان بده.
آیدا:
- شونه و درد تو یا همیشه سرت تو کتابه یا داری برنامه میچینی چهطور درس بخونی.
- خب اولویت زندگی من همینه اوّل میخوام درسم رو تا جایی که میتونم خوب بخونم بعد هم یه کاری برای خودم دست و پا بکنم.
آیدا:
- هدف خوبی داری
کولهام رو برداشتم و به کلاس نیمه خالی اشاره کردم
- میری یا میمونی؟
آیدا به خودش آمد و به کلاس نگاه کرد، کیف دستیاش را برداشت.
آیدا:
- نه میرم خیلی از اینجاخوشم مییاد این چندساعت رو هم به زور تحمّل میکنم.
بلند شد، به طرف خانم امیری برگشتم
- خسته نباشید استاد.
آیدا:
- خسته نباشید استاد
خانم امیری لبخندی زد و گفت:
- شما هم خسته نباشید.
از کلاس خارج شدیم و دم در دانشگاه ایستادیم، آیدا به چپ و راست نگاه کرد تا اینکه نمیدونم چه کسی را دید که لبخند عمیقی روی لبانش نشست دستانش را تکان داد بعد به طرف من برگشت و گفت:
- بابام اومده دنبالم.
- کجاست؟
آیدا:
- کنار ماشینش ایستاده.
و با دست به کسی اشاره کرد، رد دست آیدا رو گرفتم و به مردی رسیدم که کنار پژوی سفید رنگی ایستاده بود هر دو به طرفش رفتیم، همین که کنارش رسیدیم آیدا پرید و پدرش رو بغل کرد.
آیدا:
- سلام بابایی.
آقای سلیمی:
- دخترم چند بار بگم تو خیابون من رو بغل نکن خوبیت نداره مردم بهت میخندن.
آیدا از پدرش جدا شد و گفت:
- مردم هر چی میخوان بگن به من ربطی نداره.
آقای سلیمی:
- امان از دست این زبونت، تو این زبون رو نداشتی چی کار باید میکردی؟
آیدا:
- باید میرفتم غاز بچرونم.
- سلام آقای سلیمی.
پدر آیدا تازه متوجه من شد لبخندی زد و گفت:
- سلام تو باید پاکدل باشی دوست تازه آیدا.
لبخند زدم.
- درسته.
آقای سلیمی:
- شنیدم شاگرد اوّل دانشگاهی.
آیدا:
- نمیدونی بابایی با چه عشقی درس میخونه.
آقای سلیمی:
- خب حتماً دوستت توی زندگیش برنامه داره و میخواد به هدفش برسه
آیدا:
- بابا....
آقای سلیمی خندید و گفت:
- مثل اینکه درست حدس زدم.
آیدا با تخسی گفت:
- بله... ایشون میخوان مدارج تحصیلی درو بکنن
آقای سلیمی:
- چه جالب پس موفق باشی.
- ممنون.
آقای سلیمی نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- آیدا سوار شو که دیر کردیم.
آیدا:
- باشه بابا.
بعد به طرف من برگشت.
آیدا:
- خداحافظ فردا میبینمت.
- من هم همینطور.
آقای سلیمی:
- سلام من رو به خانوادهات برسون.
- حتماً
آیدا و پدرش سوار ماشین شدن و راه افتادن