. . .

در دست اقدام رمان رهایی| مائدهm

تالار تایپ رمان
نام رمان:رهایی
نام نویسنده: مائده m
ژانر رمان:عاشقانه پلیسی
ناظر: @فاطره
خلاصه رمان: مگه میشه ندونم و ماشه رو بکشم؟ میشه بدونم و دست‌های ع×ر×ق کرده‌ای که دور کلت پیچیده نلرزه؟ میشه بدونم و فشنگ ازش خارج نشه؟ از اومدنش خبری نداشتم، نمی‌دونستم قراره بیاد و یهویی همه چی رو تغییر بده. منتظر بودم تا خودش، خودش رو کنار بکشه اما اینجوری که نشد هیچ، فقط آرزو می‌کنم کاش فشنگ‌هاش تموم بشه و شلیک نکنه تا زنده بمونه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

maeesh.lei

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
پُفیش
شناسه کاربر
2815
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
25
امتیازها
68
محل سکونت
بهشت سیاه

  • #11
- داداشی؟
- جانم نفس من؟
- همه چی رو می‌تونم بهت بگم؟
- الهی دورت بگردم آره عمر من، هر چی که باید بگی؛ من خیلی چیزها رو خودم می‌دونم و درک می‌کنم، پس با من راحت باش؛ خب؟
- باشه.
- فدات بشم رها فشارت میوفته، بیا یه‌کم خوراکی شیرین بخور.
راست می‌گفت هر وقت زیاد گریه می‌کردم، فشارم میوفتاد. دستم رو گرفت و بلندم کرد باهم رفتیم پایین، اشک‌هام رو پاک کردم وقتی که گریه می‌کنم یا ناراحتم چشم‌هام طوسی میشه. رهام هم این‌جوریه یادمه وقتی مامان مرد؛ چشم‌هاش طوسی شده بودن.
از دست کارهای بابا مرد بعد الان بابا، از گل نازک‌تر به خانوم نمی‌گه، ولی مادر من رو کشت.
باهم رفتیم تو حیاط. رو تاب نشستم و رهام هولم می‌داد، خیلی خوب بود وقتی حس می‌کردی باد خنک تو اوج به صورتت می‌خوره.
- رهای من.
- جونم؟
- چی می‌خوری برات بیارم بخوری؟
- کیک تو یخچال هست میاری برام؟
- چشم، رو چشم خوشگل من.
رفت داخل خونه و بعد چند دقیقه با یه سینی اومد، نشست کنارم رو تاب دو تا تیکه کیک آورده بود هردومون خوردیم.
- ممنون داداش.
- نوش جونت عزیزم.
- میگم فردا ساعت چند میریم پایگاهتون؟
- ساعت ده صبح.
- آها باشه؛ من چی باید بگم؟
- من صحبت می‌کنم، هر چی ازت پرسید جواب بده.
- باشه پسره چند سالشه؟
- به این کارها چی‌کار داری؟
- بگو دیگه می‌خوام بدونم.
- بیست و نه سالشه.
- آها خوشگله؟
یهو بلند زد زیر خنده.
- وا! چته رهام چرا می‌خندی؟
- اون از اونا نیست بیوفته تو تور.
- کدوم تور؟
- همونی که براش پهن کردی.
- من که تور پهن نکردم.
- به خوشگل یا زشتش چی‌کار داری؟
- اعه خوب پرسیدم دیگه.
- خیلی بد اخلاقه و مغروره به این راحتی‌‌ها پا نمیده.
- عه واقعاً؟
دوباره خندید.
- دیدی تور پهن کردی؟ بی‌خیال اون شو خوشگله، ولی اخلاقش اصلاً خوب نیست مخصوصاً با جنس مخالفش.
- وا ایش از خداش هم باشه.
خندید.
- خوب از خداش نیست بعدش هم؛ اون اصلاً در حد تو نیست قربونت برم.
- بره گمشه.
- خیلی خوب.
- میگم بعضی وقت‌ها نمی‌اومدی خونه کجا می‌موندی؟
- خوابگاه پایگاه.
- خوابگاه داره؟
- آره یه عالمه.
- اه نمی‌دونستم.
گوشیش زنگ خورد سرک کشیدم دیدم سیو شده aydin‌ « آیدین».
- اعه اون مردک گند اخلاقه.
با خنده گفت:
- آره عزیزم همونه.
- بذار بلندگو.
- چشم.
جواب داد گذاشت بلندگو:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

maeesh.lei

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
پُفیش
شناسه کاربر
2815
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
25
امتیازها
68
محل سکونت
بهشت سیاه

  • #12
- سلام آیدین.
- سلام رهام جان خوبی؟
- ممنون عزیز شما خوبی؟
- به خوبی شما چه‌ خبرها؟ چرا زود رفتی نموندی پایگاه؟
حداقل خوبه این مردک ایرانیه من زبونش و می‌فهمم، راحت می‌تونم حرف بزنم.
- دیگه پیش خواهرم موندم.
- آها فردا میاریش؟
- آره دیگه خودت گفتی.
- آره بیار ببینم این خواهرت چه کارهایی بلده که همه‌ش ازش میگی.
بهم برخورد و با صدای بلند گفتم:
- چیزهایی بلدم که هیچ دختری بلد نیست آقای فرهادی.
- رهام؟ صدا رو اسپیکر بود؟
عصبی شده بود.
من به جای رهام جواب دادم:
- بله من بهش گفتم رو اسپیکر بذاره.
- تو میایی پایگاه دیگه منتظرم ببینم این خانوم زبون دراز، چی‌کار می‌خواد بکنه.
- منم منتظرم ببینم این آدم که این‌قدر می‌تونه به یه خانم محترم توهین کنه، چه شخصیتی هست.
صدای نفس‌هاش می‌اومد.
- تا فردا آقای مغرور فرهادی.
اشاره کردم رهام قطع کنه و قطع کرد.
باهم زدیم زیر خنده.
- وای رها به خدا نمی‌ذاره بیایی تو گروه، با این کاری که کردی.
- غلط کرده بابای بابای باباش رو میارم جلو چشمش.
- وای فردا چه منظره‌ای منتظرمونه.
و زد زیر خنده خودم هم خندم گرفته بود.
با رهام رفتیم داخل خونه که همون لحظه هما هم اومد، یه نگاه بهمون کرد و به زور سلام کرد من که جواب ندادم؛ ولی رهام سرد جوابش رو داد این کجا رفته بود؟ این که الان خونه بود!
نشستم جلو تلویزیون و روشنش کردم، یه سریال پخش می‌شد اولین قسمتش بود؛ من بیشتر اهل سینمایی هستم تا سریال برای همین رد کردم تا رسیدم به یه سینمایی.
رهام داشت با علی همون دوستش صحبت می‌کرد تلفنی.
وقتی تلفنش تموم شد اومد کنار من نشست، نگاهش کردم.
خندون بود و مشکوک می‌زد. با چشم‌های ریز شده نگاهش کردم.
- کی بود؟
- علی بود.
- آها چی می‌گفت؟
یهو پاچید از خنده.
- وا! چیز خنده‌داری نگفتم.
- اون چیز خنده‌دار گفت.
- خوب چی گفت بگو ببینم.
- گفت آیدین عصبی از اتاقش اومده بیرون پاشو محکم کوبیده تو در اتاقش، اینم رفته سمتش گفته چی‌شده داداش؟ اونم داد زده اه برو اون‌ور اون دختره‌ی دیوانه روانی چه‌جوری جرأت کرده با من این‌جوری حرف بزنه؟ فردا پدرشو درمیارم صبر کن، تاحالا کسی با من این‌جوری حرف نزده بود؛ دختره‌ی مشنگ. علی هم گفته کیو میگی؟ گفته همون خواهر عفریته رهام رو میگم.
رهام با خنده تعریف می‌کرد و من هر لحظه بیشتر عصبی می‌شدم‌. مردک عقده‌ای، مردک دیوانه، مردک بی‌شعور.
- تو الان داری به چی می‌خندی؟
خنده‌ش رو قطع کرد و نگاهم کرد.
- اون هر چی از دهنش دراومده به خواهرت گفته تو داری می‌خندی؟
- خب چی‌کار کنم؟
- فردا رفتیم بهش بگو حق نداره به من بگه عفریته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

maeesh.lei

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
پُفیش
شناسه کاربر
2815
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
25
امتیازها
68
محل سکونت
بهشت سیاه

  • #13
- اه باشه بابا کر شدم؛ آروم باش عزیزم، باشه فردا رفتیم بهش میگم دیگه حق نداره بی‌احترامی کنه.
- نه اصلاً فردا دیره همین الان بهش زنگ بزن؛ بدو.
- وا رها ول کن دیگه.
- گفتم زنگ بزن تا نکشتمت رو اسپیکرم بذار.
- باشه بابا اه.
گوشیش رو برداشت و باهاش تماس گرفت رو سومین بوق جواب داد، هنوز هم یه مقدار عصبی میزد.
- الو بله رهام.
- الو سلام آیدین.
- سلام بفرما؟
- میگم علی یه چیزهایی می‌گفت.
- باز این دهن لق چی بهت گفته؟
- انگار زیاد عصبی بودی پشت سر خواهر من حرف... .
- بله پشت سر اون خواهرت هر چی اومد تو دهنم گفتم. خوبم کردم، بذار فردا شما دوتا بیایین این‌جا من می‌دونم و اون خواهرت.
- هوش آقای نکبت فرهادی احترام نداشته خودت رو نگه‌دار تا همون یه ذره احترامتم زیر پام له نکردم؛ تو با چه حقی پشت سر خواهر من حرف‌های مفت زدی ها؟ فکر کردی کی هستی؟ جز یه مردک عقده‌ای که غرور کاذب اونو پر کرده. دفعه آخرت باشه درمورد که اون دهنت و برای حرف‌های مفت باز می‌کنی ها.
- خفه‌شو دختره خیره سر، صبر کن دارم برات برای شماهم دارم آقا رهام! فردا می‌بینمتون.
قطع کرد.
- تو چرا هیچی نگفتی‌ها؟
- گفتم که.
- چی گفتی؟
- گفتم چرا پشت سر خواهرم حرف زدی.
- بعدش چی گفتی؟ همه رو که من گفتم.
- خوب گفتن مهم بود که تو گفتی دیگه.
- واقعاً که خیر سرم داداش دارم.
- وا خوب گفتم دیگه؛ حالا فردا هم باهاش صحبت می‌کنم.
با حالت قهر بلند شدم رفتم تو اتاقم زیر لبم هم، هی فحش نثار اون مردک عنتر می‌کردم بی‌شعور.
نشستم رو تخت و به خودم تو آینه قدی رو به روی تخت نگاه کردم، چه‌قدر قرمز شدم. از بس عصبیم کرد اون مردک. صبر کن فردا ببینمش، هر چی از دهنم در بیاد بارش می‌کنم. گوشیم رو برداشتم و تمام عصبانیتم رو، رو بازی با گوشی خالی کردم. موقع شام رهام اومد صدام کرد.
گرسنه بودم و بلند شدم رفتم پایین.
- سلام بابا خسته نباشی.
- سلام دخترم ممنون.
نشستم کنار رهام و شروع کردم به خوردن، البته نیم نگاه هم به رهام نکردم؛ این هم از داداش ما مثلاً پشت منه! من رو به رفیقش داشت می‌فروخت! اگه من بهش نمی‌گفتم، حاضر نبود به آیدین حرف بزنه.
بعد شام بلند شدم رفتم رو مبل نشستم و مشغول ور رفتن با گوشیم شدم.
- خانوم‌ خانوم‌ها الان قهری مثلاً؟
- مثلاً نه واقعاً قهرم.
- خوب آخه چرا؟ چی‌کردم مگه؟
- داشتی منو می‌فروختی به اون مردک الدنگ.
- من غلط بکنم کی گفته؟
- اگه من نمی‌گفتم باهاش حرف نمی‌زدی.
- می‌زدم رو در رو؛ که شما ترتیبش رو دادی.
- خوب کردم.
- خیلی خب حالا قهر نکن دیگه، آشتی کن دیگه.
- شرط داره.
- چه شرطی؟
- اگه فردا گنده‌تر از دهنش حرف زد، پشت من دربیایی فهمیدی؟
- چشم رو چشم، حالا آشتی؟
سرم رو تکون دادم.
- خیلی خب آشتی.
محکم بغلم کرد.
- الهی من قربونت برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
29
بازدیدها
441

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین