- داداشی؟
- جانم نفس من؟
- همه چی رو میتونم بهت بگم؟
- الهی دورت بگردم آره عمر من، هر چی که باید بگی؛ من خیلی چیزها رو خودم میدونم و درک میکنم، پس با من راحت باش؛ خب؟
- باشه.
- فدات بشم رها فشارت میوفته، بیا یهکم خوراکی شیرین بخور.
راست میگفت هر وقت زیاد گریه میکردم، فشارم میوفتاد. دستم رو گرفت و بلندم کرد باهم رفتیم پایین، اشکهام رو پاک کردم وقتی که گریه میکنم یا ناراحتم چشمهام طوسی میشه. رهام هم اینجوریه یادمه وقتی مامان مرد؛ چشمهاش طوسی شده بودن.
از دست کارهای بابا مرد بعد الان بابا، از گل نازکتر به خانوم نمیگه، ولی مادر من رو کشت.
باهم رفتیم تو حیاط. رو تاب نشستم و رهام هولم میداد، خیلی خوب بود وقتی حس میکردی باد خنک تو اوج به صورتت میخوره.
- رهای من.
- جونم؟
- چی میخوری برات بیارم بخوری؟
- کیک تو یخچال هست میاری برام؟
- چشم، رو چشم خوشگل من.
رفت داخل خونه و بعد چند دقیقه با یه سینی اومد، نشست کنارم رو تاب دو تا تیکه کیک آورده بود هردومون خوردیم.
- ممنون داداش.
- نوش جونت عزیزم.
- میگم فردا ساعت چند میریم پایگاهتون؟
- ساعت ده صبح.
- آها باشه؛ من چی باید بگم؟
- من صحبت میکنم، هر چی ازت پرسید جواب بده.
- باشه پسره چند سالشه؟
- به این کارها چیکار داری؟
- بگو دیگه میخوام بدونم.
- بیست و نه سالشه.
- آها خوشگله؟
یهو بلند زد زیر خنده.
- وا! چته رهام چرا میخندی؟
- اون از اونا نیست بیوفته تو تور.
- کدوم تور؟
- همونی که براش پهن کردی.
- من که تور پهن نکردم.
- به خوشگل یا زشتش چیکار داری؟
- اعه خوب پرسیدم دیگه.
- خیلی بد اخلاقه و مغروره به این راحتیها پا نمیده.
- عه واقعاً؟
دوباره خندید.
- دیدی تور پهن کردی؟ بیخیال اون شو خوشگله، ولی اخلاقش اصلاً خوب نیست مخصوصاً با جنس مخالفش.
- وا ایش از خداش هم باشه.
خندید.
- خوب از خداش نیست بعدش هم؛ اون اصلاً در حد تو نیست قربونت برم.
- بره گمشه.
- خیلی خوب.
- میگم بعضی وقتها نمیاومدی خونه کجا میموندی؟
- خوابگاه پایگاه.
- خوابگاه داره؟
- آره یه عالمه.
- اه نمیدونستم.
گوشیش زنگ خورد سرک کشیدم دیدم سیو شده aydin « آیدین».
- اعه اون مردک گند اخلاقه.
با خنده گفت:
- آره عزیزم همونه.
- بذار بلندگو.
- چشم.
جواب داد گذاشت بلندگو: