. . .

متروکه رمان رهایی| مائدهm

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان:رهایی
نام نویسنده: مائده m
ژانر رمان:عاشقانه پلیسی
ناظر: @فاطره
خلاصه رمان: مگه میشه ندونم و ماشه رو بکشم؟ میشه بدونم و دست‌های ع×ر×ق کرده‌ای که دور کلت پیچیده نلرزه؟ میشه بدونم و فشنگ ازش خارج نشه؟ از اومدنش خبری نداشتم، نمی‌دونستم قراره بیاد و یهویی همه چی رو تغییر بده. منتظر بودم تا خودش، خودش رو کنار بکشه اما اینجوری که نشد هیچ، فقط آرزو می‌کنم کاش فشنگ‌هاش تموم بشه و شلیک نکنه تا زنده بمونه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
905
پسندها
7,424
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

maeesh.lei

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
پُفیش
شناسه کاربر
2815
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
25
امتیازها
68
محل سکونت
بهشت سیاه

  • #3
دیباچه

گاهی باید رفت، حتی از پیش عزیزی که دیگر نداریش... .
باید بری و برای عزیز آینده بسازی. زندگی، نباید بگذری از حقی که به گردن شماست و بگذری از چیزی که دیگر نیست.
رفتن به این معنای مهم نبودن نیست، به خاطر مهم بودن باید رفت... ‌‌.
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

maeesh.lei

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
پُفیش
شناسه کاربر
2815
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
25
امتیازها
68
محل سکونت
بهشت سیاه

  • #4
از پله‌ها اومدم پایین و پریدم بغل رهام:
- سلام داداشی خسته نباشی.
- سلام نفسم، ممنون؛ چه‌طوری تو؟
- خوبم تو چه‌طوری؟
- به خوبی تو عزیزم.
هیراد اومد سمت رهام.
- سلام داداش خسته نباشی.
- سلام ممنون.
هیراد رهام رو بغل کرد، ولی رهام مجبوری بغلش کرد.
بزارید خودم رو معرفی کنم:
- من رها سلیمی بیست ‌و‌یک سالمه، رهام برادرمه ‌که پنج سال از من بزرگ‌تره؛ مادرم وقتی ده سالم بود فوت کرد و بابام یک سال بعدش زن گرفت؛ هیراد پسرشونه که هفت سالست‌.
وقتی دوازده سالم بود به‌خاطر کار بابام اومدیم لندن؛ آزاد می‌چرخم ولی حد خودم رو می‌دونم؛ موهام تا یه‌کم پایین‌تره کمرم میاد و مشکیِ؛
چشم‌هام که جفت چشم‌های رهام و مامانه، آبی آسمونی و لب‌های قلوه‌ای؛ دماغی که عمل کردم و عروسکیِ؛ اندامی ورزشکاری و رو فرم با کمک باشگاه. ابروهام رو لیفت کردم، مژه‌هام طبیعی بلنده و پوستم سفیده.
رهام مثل من چشم‌هاش آبیه و ریش مرتب، پوستی که از من یکم سبزه‌ترِ؛ ابروهای پر پشت مشکی؛ موهای مثل من که خیلی مدل خوشگلی زده، ما شبیه مامان هستیم و هیراد شبیه بابا! چشم مشکی صورت و موهاش بور.
هما یه زن خوش قیافه است، ولی با من زیاد خوب نیست؛ شاید چون بابا من رو یه‌جور دیگه دوست داره و میگه شبیه مامانمم. دلم براش تنگ شده خیلی زیاد؛ نه ساله نرفتم سر خاکش.
- آبجی گلم چرا تو فکره؟
بغلش کردم.
- دلم برای مامانی تنگ شده.
- دل منم براش تنگ شده، بهت قول میدم ببرمت سر خاکش.
- باشه هر چه زودتر بهتر.
- چشم شما فقط بخند.
لبخندی زدم که لپم رو ب×و×س کرد.
من فوق دیپلم حسابداری گرفتم و دیگه نرفتم دانشگاه.
- اگه رها خانوم یه دونه بوسم کنه، می‌خوام غافل‌گیرش کنم.
- چی؟ چه غافل‌گیری؟
- اول ب×و×س.
بوسش کردم و منتظر نگاش کردم.
- با آیدین حرف زدم، با اومدنت موافقت کرد.
نزدیک بود جیغ بزنم، از گردنش آویزون شدم و ماچ ‌موچ ب×و×س کردم که من رو از خودش جدا کرد.
- اَه ‌اه حالم بد شد.
- زهرمار از خدات هم باشه‌.
آیدین سر گروه گروهی که رهام توشه و ایرانی هم هست؛ رهام هشت ساله داخل یک گروه پلیس مخفی لندنِ؛ من هم عاشق پلیسی بودم، قرار بود با سرگروه صحبت کنه من هم برم تو گروه؛ چون چند تا زن دیگه هم عضوش هستن.
- قربونت برم من، رهام دستت درد نکنه.
- خدانکنه فقط فعلاً به بابا نگو.
- چشم.
- بی‌بلا. راستی، قراره پس فردا بریم اون‌جا؛ از دهنت نپره آیدین صداش کنی باید بگی آقای فرهادی.
- باشه.
- یه پسر ایرانی دیگه هم اون‌جاست، اسمش علیِ ما سه تا دوست‌های صمیمی هستیم؛ باهاش آشنا میشی.
- باشه.
- خب این زن ‌بابا کجاست؛ یه چایی به ما بده؟
- رفته خرید. باز خوبه به تو چایی میده؛ من که از گشنگی می‌میرم.
- یعنی چی؟
- یعنی همین، نهار و صبحونه که نیست! صبح تا شب فقط غذای بیرون می‌خورم.
- الان داری بهم میگی؟
- اوایل خوب بود تازگی‌ها این‌جوری شده!
- باید با بابا صحبت کنم.
- اوهوم، الان خودم برات قهوه میارم.
- نه چایی می‌خوام.
- چشم رو دو تا چشم‌های کورم.
خندید برای خودم و خودش چایی ریختم و با کیک خوردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

maeesh.lei

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
پُفیش
شناسه کاربر
2815
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
25
امتیازها
68
محل سکونت
بهشت سیاه

  • #5
هما خانوم بالاخره اومد و هیراد رو بغل کرد.
به رهام سلام داد هیچ‌وقت به من سلام نمی‌داد، من هم خودم رو کوچیک نمی‌کردم.
گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم ماهرخ؛ لبخند اومد رو لبم و جواب دادم:
- سلام ماهی جونم.
- سلام رها جونم، چه‌طول مطولی؟
- عالی‌ام. تو چه‌طوری؟
- به خوبی داداش شما.
- اون هم خوبه سلام می‌رسونه.
- به حق چهارده معصوم سلامت باشه ایشالله.
- اوه خودت رو جمع کن.
- دوسش دارم خو اِشک.
- بله در جریان هستم.
- خوب، چه خبرها؟
- سلامتی رهبرها.
- اون‌ها هم سلامت باشن.
- ایشالله.
- راستی رهام چی‌کار می‌کنه؟
- هیچ دعا گوی شماست.
- الهی من فداش بشم.
- بسه بسه حالم بد شد.
- صبر کن عاشق بشی، می‌فهمی چی میگم.
- عمراً، من و عشق و عاشقی؟!
- حالا می‌بینیم.
- می‌بینیم، خوب حالا چرا زنگ زدی؟
- هیچی می‌خواستم برام یه‌کم عکس از اون‌جا بفرستی!
- چشم، می‌گیرم می‌فرستم امر دیگه؟
- نه امری نیست!
- برو گم‌شو.
- باشه بای.
- خدافظ.
ماهرخ دوست صمیمی من بود از هفت سالگی باهم دوست هستیم و از وقتی هم ما اومدیم این‌جا؛ در ارتباطیم. داداشش مهراد با رهام دوسته و ماهرخ پنج ساله تو کفه داداش منه؛ یعنی از شانزده سالگی عاشق شده!
دوست دارم زن داداشم بشه، یعنی بشه عالی میشه! یه دختر چشم ابرو مشکی و اندامی مثل من، قیافش خوشگله و جذاب؛ ولی داداشم جذاب و خوشگل‌تره ماشالله هزار ماشالله.
رفتم تو صفحه پیجم، همه عکس‌های من و رهام و تنهایی من بود که تو لندن و کنار دریا گرفتم و فیلم‌های کلیپی هم که خودم درست کردم گذاشتم؛ هر روز استوری و لایو می‌ذاشتم.
یه عکس در لحظه از رهام گرفتم و استوری کردم.
رهام تموم زندگیمه بعد از مرگ مامان، همه کسم و همدمم رهامه، همچنین همراه و تکیه گاهم. نفسم به نفسش بنده، بعد مرگ مامان و زن گرفتن بابا؛ بابا خیلی از من دور شد و الان دوردونه خونه هیراده!
هیرادم دوست دارم داداشمه؛ ولی رهام نفس منه.
رهام هم خیلی بین من و هیراد فرق می‌ذاره، همون حس من دو طرف است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

maeesh.lei

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
پُفیش
شناسه کاربر
2815
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
25
امتیازها
68
محل سکونت
بهشت سیاه

  • #6
البته رهام یه قل هم داره! داداش دوقلو‌اند! البته وقتی مامان مرد؛ اون از دست کارهای بابا از خونه رفت.
دلم خیلی براش تنگ شده، کپی رهامه! اندام و چهره، ولی اخلاقش تندتر و زود جوش میاره؛ ولی بهش خیلی وابسته بودم.
دلم می‌خواست ببینمش و بغلش کنم، اون موقع‌ها پرهام بیشتر با من بود تا رهام. چون رهام درگیر دانشگاه بود، ولی پرهام بیشتر وقتش رو برام می‌ذاشت.
اخلاقش تند بود، با اینکه‌ کم شوخی می‌کرد، ولی با من مهربون بود؛ بر عکس رهام که حتی یه حرفمون هم بی شوخی نمی‌گذره.
رهام اولین نفر استوریم رو دید.
- ذلیل مرده الان گرفتی؟
- آره داداش با تربیت من.
- قوربونت برم، اون پیج توست یا من؟ بیشتر عکس منه تا تو.
- خوبه عکس عمرم و می‌ذارم دیگه.
- دور تو بگردم من.
- رهامی!
- جانم؟
- بریم بیرون؟
- کجا؟
- کافه همیشگی.
- بریم، برو حاضر شو.
لپش رو ب×و×س کردم و از پله‌ها بالا رفتم. یه تیشرت سرمه‌ای و شلوار لی آبی پر‌رنگ، موهام هم دم اسبی بستم و یه ریمل و یه رژ، کرم نمی‌زنم چون سفیدم و صاف.
گوشیم رو برداشتم و پایین رفتم، از پشت پریدم رو کول رهام خندید.
- خرم شدم؟
- دور از جون خر.
- خیلی خب صبر کن، می‌آییم خونه.
خندیدم و اومدم پایین و رفتیم سمت در هما اومد پیش‌مون:
- کجا به سلامتی؟
- فکر کنم هر دومون به سن قانونی رسیدیم، به کسی ربطی نداره.
کیف کردم از جواب رهام، لبخند زدم و رفتیم سوار ماشین رهام شدیم.
از پلیس بودن رهام فقط من و بابا خبر داشتیم با هما، قرار بود اگه من رفتم کسی جز بابا این‌ها خبردار نشن؛ حتی به ماهرخ هم نگفتم که رهام پلیسه.
رسیدیم به کافه عاشق این‌جا بودم، همیشه یا تنها یا با رهام میاییم این‌جا. رفتیم داخل و رو صندلی همیشگی نشستیم.
من با همه به جز رهام و خانوادم انگلیسی صحبت می‌کنم، ولی برای شما فارسی می‌نویسم... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

maeesh.lei

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
پُفیش
شناسه کاربر
2815
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
25
امتیازها
68
محل سکونت
بهشت سیاه

  • #7
گارسون که مارو می‌شناخت اومد سمتمون:
- سلام خوش اومدین، همون همیشگی؟
- سلام ممنون؛ بله همیشگی.
رفت تا سفارش آیس‌پک شکلاتی من و میلک شیک توت فرنگی رهام رو بیاره، همیشه همین رو می‌خوردیم .
کلی عکس دو نفره و تکی گرفتیم و پست و استوری کردم، از وقتی اومدیم این‌جا روسری سر نمی‌کنم و لباس‌هام آزاده.
سفارشات رو خوردیم و بلند شدیم، رهام حساب کرد و رفتیم لب دریا نشستیم کنار آب.
- آخ رهام دلم بغل می‌خواد.
- بیا بغلم.
رفتم تو بغل گرم و امنش.
- از این بغل‌ها نه از بغل‌هایی که اونا می‌کنن.
- از کدوما؟
برگشت به سمتی که نگاه می‌کردم.
- ای هیز بی‌شعور.
یه زن و مرد تو بغل هم بودن.
- چشم‌هات رو درویش کن خواهر من.
- خیلی خب.
- رها خانوم؟
- جانم؟
- خونه پریدی رو کول من و گفتی خرم دیگه آره؟
- من؟ نه کی؟ یادم نیست!
- الان یادت میارم عزیزم.
یهو رفتم بالا جیغ کشیدم، من رو بلند کرده بود و داشت می‌رفت سمت آب.
- رهام بذارم زمین تو رو خدا، وای.
- نوچ خیس که بشی؛ آدم می‌شی.
اومدم حرف بزنم که پرت شدم تو آب و جیغم رفت هوا، زود بلند شدم و به خودم که انگار رفته بودم حمام نگاه کردم؛ عصبی نگاهش کردم، که بلند زد زیر خنده و من دویدم سمتش که فرار کرد. حالا هی من بدو رهام بدو؛ جیغ می‌کشیدم و تهدیدش می‌کردم، همه نگاه‌مون می‌کردن.
یهو پام گیر کرد و محکم زمین خوردم، رهام وایساد و اومد کنارم بغلم کرد.
- رها؟ رهایی خوبی؟
- پام درد می‌کنه.
خودم رو لوس کردم.
- الهی بمیرم تقصیر منه؛ ببخشید گل من.
- خدانکنه اِ
- می‌تونی پاشی؟
- آره بابا خوبم.
بلند شدم، هم خیس بودم هم شنی شده بودم. رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم به سمت خونه حرکت کردیم... .
- رهام خیلی بدی خیسم کردی
- تقصیر خودت بود.
- ایش!
خندید، قوربون خندش برم الهی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

maeesh.lei

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
پُفیش
شناسه کاربر
2815
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
25
امتیازها
68
محل سکونت
بهشت سیاه

  • #8
رسیدیم خونه و رفتیم تو، بابا اومده بود.
- سلام بابا خسته نباشی.
- سلام دختر بابا مرسی باباجان.
- سلام بابا.
- سلام پسرم خوبی؟
- ممنون.
- چرا خیس شدی رها؟
- رفته بودیم دریا.
- آها باشه.
رفتم بالا پریدم تو حمام و یه دوش حسابی گرفتم لباس‌های مرتب پوشیدم؛ ولی عجیب خوابم می‌اومد.
خودم رو پرت کردم رو تخت و به سه نرسیده خوابم برد؛ مثل همیشه یک دو سه و عالم بی‌خبری... .
با حس چیزی رو صورتم چشم‌هام رو باز کردم، یه پر بود و داشت رو دماغم حرکت می‌کرد کار رهام بود؛ داد زدم که خندید پر و برداشت عطسه‌ام گرفت.
- مرض داری شما؟
- بله چون با ناز کردنت بیدار نشدی.
- واسه چی بیدارم کردی؟
- وقت شامه.
- اه خوابم میاد برو خودت بخور.
- گشنه می‌مونی‌ها.
- باشه.
- خیلی خب بخواب.
رفت آخیش؛ راحت گرفتم خوابیدم.
با حس گشنگی چشم‌هام رو باز کردم، ساعت و نگاه کردم دو شب بود!
خیلی گرسنه‌ام بود شکمم هم صدا می‌داد؛ بلند شدم رفتم سمت اتاق رهام در رو باز کردم رفتم تو؛ داشت خواب می‌دید!
- ماهرخ بیا.
جان؟؟ چه غلط‌ها! خاک به سرم ماهرخ و صدا می‌کرد می‌خندید. یه فکری زد به سرم و رفتم رو تختش، خم شدم روش و لپش رو ب×و×س کردم که خندید. دوباره انجام دادم که یهو سفت من رو چسبید.
یه‌دونه زدم تو سرش که دو متر پرید هوا و نشست رو تخت، نفس‌نفس می‌زد.
- خاک تو سرت حالا خواب رفیق من رو می‌بینی؟ آره؟ چشمم روشن.
- خواب بود؟ ولی یکی بوسم کرد! بغلم بود!
- من بودم دیوانه توهم نزن.
- تو بودی؟
- آره.
- غلط کردی، حالا لپ‌های من رو می‌بوسی؟
- آره داداشمی دوست دارم؛ حالا بی‌خیال قضیه چیه؟ ها؟
- قضیه چی؟ هیچی.
- من رو نپیچون.
- والا هیچی.
- وا هیچی؟ به من دروغ نگو.
- خیلی خب دوسش دارم.
- وای هورا؛ آخ جونم عروسی.
- عروسی چیه دیوونه؟ اون که من رو دوست نداره.
- تو از کجا می‌دونی؟ خیلی هم دوستت داره و تو کفته!
- واقعاً راست میگی؟
- آره به‌ خدا به جون خودم.
- وای این عالیه باید بهش بگم.
- آره ولی الان نه الان زوده. اگه رفتیم ایران بهش بگو. مستقیم هم نه غیر مستقیم متوجه‌اش کن؛ من هم کمک می‌کنم.
- مرسی، حالا بذار بخوابم.
- چی چی رو بخوابم؟ من گشنمه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

maeesh.lei

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
پُفیش
شناسه کاربر
2815
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
25
امتیازها
68
محل سکونت
بهشت سیاه

  • #9
- به من چه؟ گفتم شام بخور.
- داداش گرسنمه.
- ای خدا من چه گناهی کردم که تو نفس منی؟
- دورت بگردم من.
- پاشو بریم غذا بخور.
- بریم.
پریدم از تخت پایین و یه ماچ آب‌دار از لپش کردم که اون هم پیشونیم رو بوسید. برام غ۰ذا گرم کرد و خوردم، آروم رفتیم بالا و شب‌بخیر گفتیم، هر کسی رفت اتاق خودش. با شکم سیر خوابیدم و خواب بهار رو دیدم. صبح بعد صبحانه بلند شدم رمانی که خریده بودم رو دستم گرفتم. نصفش رو خونده بودم، داستان یه دختر فقیر بود که کفش واکس می‌زد و یه روز یه پسره میاد کفشش رو واکس بزنه؛ عاشق دختره میشه‌. بعد اون هر روز میاد تا کفشش رو واکس بزنه و بعدش به بهانه‌ی اینکه خدمت‌کار می‌خواد، با موافقت دختر دستش رو می‌گیره و می‌بره خونه‌اش؛ حالا تا این‌جا خوندم داستان جالبیه.
گوشیم زنگ خورد ماهرخ بود؛ یاد دیشب افتادم و لبخند زدم.
- الو سلام رها.
- سلام ماهی، چه‌طوری؟
- خوبم، تو چه‌طوری؟
- به خوبی تو، چه‌خبر؟
- سلامتی، عشقم خوبه؟
- عالیه، عاشق شده.
- چی؟!
با دادی که زد گوشی رو فاصله دادم از گوشم.
- کر شدم عنتر.
- به جهنم که کر شدی، گفتی رهام عاشق شده؟
استرس داشت خندم گرفت؛ ولی قورتش دادم.
- آره دیگه باید بی‌خیالش بشی؛ دلش بدجور گیر کرده.
- حالا کی هست؟
بغضش گرفته بود.
- آشناست می‌شناسیش؛ دختر خوبیه و مهربونه؛ خوشگله!
- خوش‌بخت بشن ایشالله.
- ایشالله.
واقعاً داشتم می‌ترکیدم بذار یه‌کم تو حال و هواش بمونه.
- خوب، دیگه چه خبر؟
با صدای فین‌فین بینیش که یعنی داره گریه می‌کنه گفت:
- هیچی از دانشگاه اومدم؛ به مامانم کمک کردم الان هم نشستم؛ داشتم میوه می‌خوردم.
- نوش جونت.
- کوفتم شد.
- وا، چرا؟
- عشقم پر، آینده‌م پر، زندگیم پر، امیدم پر.
- خودتم بپر.
- زهرمار الان وقت شوخیه؟
بلند زدم زیر خنده.
- مرگ ع×و×ض×ی کصاافت، تو چه می‌فهمی عشق چیه؟ احمق ناقص العقل.
- هوی! احترامت رو نگه‌دار، حالا یه چیزی بگم؟ بگم دختره کیه؟
- بگو.
- خودت.
- چی؟
دوباره گوشی رو فاصله دادم.
- داد نزن وگرنه بهش میگم تو رو نگیره‌ها!
صداش نمی‌اومد.
- ماهی؟ ماهرخ؟ ماهی خره کوشی احمق؟
- رهام عاشق من شده؟
- بله چرا هول کردی؟
- وای خدا.
- گفتم داد نزن.
- چشم خواهر شوهر گلم دورش بگردم؛ الان از اینستا بهش پیام میدم.
- نه احمق اون نمی‌دونه تو می‌دونی؛ بعدش هم بذار خودش اعتراف کنه.
- باشه صبر می‌کنم تا خودش به حرف بیاد؛ حالا رها از کجا فهمیدی تو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

maeesh.lei

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
پُفیش
شناسه کاربر
2815
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-18
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
13
پسندها
25
امتیازها
68
محل سکونت
بهشت سیاه

  • #10
ماجرای دیشب رو تعریف کردم که کلی قربون صدقه داداش من رفت، و بعدش به خداحافظی رضایت داد. گوشی رو قطع کردم و مشغول خوندن شدم؛ رهام رفته بود سرکارش و هیراد هم مدرسه. بابا سرکار و هما تلویزیون نگاه می‌کرد؛ من هم تو اتاقم بودم.
ساعت رو نگاه کردم دو بعد از ظهر بود! این الاغ برای نهار صدام نکرد، خودم پاشدم رفتم پایین که دیدم خانم داره با خواهرش حرف می‌زنه.
- هما نهار چیه؟
- زهرمار.
از اون‌جایی که گوش‌های تیزی دارم شنیدم.
- چیزی گفتی؟
- نه ماهیه؛ غذا رو گازه.
چه عجب! واسم غذا گذاشته!
برداشتم خوردم چند وقته فهمیدم که می‌خواد به زور خواهرزادش رو بندازه به داداش بدبخت من. ولی کور خونده، نه من می‌ذارم نه رهام. رهام هم بدون اجازه من کاری نمی‌کنه؛ پارسال هم داداشش رو می‌خواست قالب من کنه.
داداشش برای خواستگاری اومد این‌جا، ولی نه من جواب بله دادم نه رهام موافق بود و نه بابا. ولی سعید داداش هما گفت: ولت نمی‌کنم آخرش مال منی؛ من هم گفتم هری بابا خوش اومدی.
من نظر بابا برام مهم نبود نظر رهام برام مهم بود، چون از وقتی مامان مرد رهام پیشم بود؛ و وقتی بابا زن گرفت از من دور شد.
پدر بودنش شد کار کردن و پول درآوردن برای ما؛ و محبتش هم کمتر شد و بیشتر شد نسبت به هیراد.
حسودی نمی‌کنم اون هم داداشمه؛ ولی خوب اندازه رهام دوستش ندارم. رهام زندگی منه.
بلند شدم رفتم تو اتاقم طبق عادت همیشگیم، اسپرسو برای خودم درست کردم؛ تو بالکن اتاقم روی تاب گردم نشستم. گوشی‌م رو برداشتم و از فضا استوری گذاشتم. اولین نفر که دید مهراد بود! داداش ماهی. اومد دایرکت:
- سلام رها کوچولو احوال شوما؟
با خنده نوشتم:
- اولاً سلام، دوماً کوچولو خودتی؛ سوماً خوبم و چهارماً شما چه‌طوری بابابزرگ؟
من و مهراد رو مثل رهام دوست دارم نه اندازه رهام، ولی عین داداشمه و خیلی هوام رو داره و چشم و دل پاکه.
یه پسره بوره که به مامانش رفته، برعکس ماهرخ. موها ریش و ابرو قهوه‌ای و چشم‌های عسلی! پسر خوشگلیه ولی تو خوشگلی، خوش هیکلی و خوش‌تیپ بودن به رهام نمی‌رسه.
جواب داد:
- رهی حالم بده احوالم بده.
نوشتم:
- خاک عالم تو سر زنت چرا؟
زن نداشت ولی همیشه باهاش شوخی می‌کنم.
نوشت:
- اِوا! چرا به عیال من فحش میدی؟ دور از شوخی دلم گرفته؛ دل تنگ شمام، می‌دونی که جز شما کسی رو ندارم؛ با هیچ احدی هم جوش نمی‌خورم. هم من هم ماهرخ.
نوشتم:
- دل منم برای شما تنگ شده، هم من هم رهام. ولی چه کنیم؟ قراره رهام کارش جورشه من رو بیاره ایران؛ دلم برای مامانم تنگ شده.
نوشت:
- خدا خاله ریحانه رو بیامرزه روحش شاد.
نوشتم:
- مرسی.
یه قطره اشک از چشمم چکید. مامانی دلتنگتم. عکسش رو آوردم و بوسیدمش.
- مامانی دورت بگردم، چرا زود منو تنها گذاشتی؟ منی که کلی حرف‌های دخترونه داشتم که فقط باید به مامانم می‌گفتم.
یهو رفتم تو بغل گرم و آرامش بخش رهام همیشه موقع گریه، هیچی من رو جز رهام آروم نمی‌کرد. سرم رو بوسید:
- الهی رهام بمیره، مگه من مردم که یه‌دونه‌ی من حرف‌های دخترونه‌اش تو دلش بمونه؟ اگه روت نشد بهم بگی پیام بده، تو پیام بگو بهم دور سرت بچرخم. حیف آسمون نیست ابریش می‌کنی؟ چشم‌های نفس من همیشه باید آفتابی باشه، باشه؟
آروم شدم آروم‌ آروم. محکم‌تر بغلش کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
60
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
180
پاسخ‌ها
10
بازدیدها
186

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین