از پلهها اومدم پایین و پریدم بغل رهام:
- سلام داداشی خسته نباشی.
- سلام نفسم، ممنون؛ چهطوری تو؟
- خوبم تو چهطوری؟
- به خوبی تو عزیزم.
هیراد اومد سمت رهام.
- سلام داداش خسته نباشی.
- سلام ممنون.
هیراد رهام رو بغل کرد، ولی رهام مجبوری بغلش کرد.
بزارید خودم رو معرفی کنم:
- من رها سلیمی بیست ویک سالمه، رهام برادرمه که پنج سال از من بزرگتره؛ مادرم وقتی ده سالم بود فوت کرد و بابام یک سال بعدش زن گرفت؛ هیراد پسرشونه که هفت سالست.
وقتی دوازده سالم بود بهخاطر کار بابام اومدیم لندن؛ آزاد میچرخم ولی حد خودم رو میدونم؛ موهام تا یهکم پایینتره کمرم میاد و مشکیِ؛
چشمهام که جفت چشمهای رهام و مامانه، آبی آسمونی و لبهای قلوهای؛ دماغی که عمل کردم و عروسکیِ؛ اندامی ورزشکاری و رو فرم با کمک باشگاه. ابروهام رو لیفت کردم، مژههام طبیعی بلنده و پوستم سفیده.
رهام مثل من چشمهاش آبیه و ریش مرتب، پوستی که از من یکم سبزهترِ؛ ابروهای پر پشت مشکی؛ موهای مثل من که خیلی مدل خوشگلی زده، ما شبیه مامان هستیم و هیراد شبیه بابا! چشم مشکی صورت و موهاش بور.
هما یه زن خوش قیافه است، ولی با من زیاد خوب نیست؛ شاید چون بابا من رو یهجور دیگه دوست داره و میگه شبیه مامانمم. دلم براش تنگ شده خیلی زیاد؛ نه ساله نرفتم سر خاکش.
- آبجی گلم چرا تو فکره؟
بغلش کردم.
- دلم برای مامانی تنگ شده.
- دل منم براش تنگ شده، بهت قول میدم ببرمت سر خاکش.
- باشه هر چه زودتر بهتر.
- چشم شما فقط بخند.
لبخندی زدم که لپم رو ب×و×س کرد.
من فوق دیپلم حسابداری گرفتم و دیگه نرفتم دانشگاه.
- اگه رها خانوم یه دونه بوسم کنه، میخوام غافلگیرش کنم.
- چی؟ چه غافلگیری؟
- اول ب×و×س.
بوسش کردم و منتظر نگاش کردم.
- با آیدین حرف زدم، با اومدنت موافقت کرد.
نزدیک بود جیغ بزنم، از گردنش آویزون شدم و ماچ موچ ب×و×س کردم که من رو از خودش جدا کرد.
- اَه اه حالم بد شد.
- زهرمار از خدات هم باشه.
آیدین سر گروه گروهی که رهام توشه و ایرانی هم هست؛ رهام هشت ساله داخل یک گروه پلیس مخفی لندنِ؛ من هم عاشق پلیسی بودم، قرار بود با سرگروه صحبت کنه من هم برم تو گروه؛ چون چند تا زن دیگه هم عضوش هستن.
- قربونت برم من، رهام دستت درد نکنه.
- خدانکنه فقط فعلاً به بابا نگو.
- چشم.
- بیبلا. راستی، قراره پس فردا بریم اونجا؛ از دهنت نپره آیدین صداش کنی باید بگی آقای فرهادی.
- باشه.
- یه پسر ایرانی دیگه هم اونجاست، اسمش علیِ ما سه تا دوستهای صمیمی هستیم؛ باهاش آشنا میشی.
- باشه.
- خب این زن بابا کجاست؛ یه چایی به ما بده؟
- رفته خرید. باز خوبه به تو چایی میده؛ من که از گشنگی میمیرم.
- یعنی چی؟
- یعنی همین، نهار و صبحونه که نیست! صبح تا شب فقط غذای بیرون میخورم.
- الان داری بهم میگی؟
- اوایل خوب بود تازگیها اینجوری شده!
- باید با بابا صحبت کنم.
- اوهوم، الان خودم برات قهوه میارم.
- نه چایی میخوام.
- چشم رو دو تا چشمهای کورم.
خندید برای خودم و خودش چایی ریختم و با کیک خوردیم.