. . .

در دست اقدام رمان وَشت| زیبا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
ارمان: وَشت «جلد اول»
نویسنده: زیبا
ژانر: عاشقانه
ناظر: @Delvinak
خلاصه: یک تصادفِ و یک مرگِ غیره منتظره باعث می‌شود زندگیِ چندین نفر به طورِ ناگهانی به‌هم گره بخورد. این داستان، زندگیِ دخترِ جوانی را بیان می‌کند که ناخواسته‌ترین اتفاقِ تلخِ زندگی‌اش در زیباترین روزِ زندگی‌اش رقم می‌خورد.
این رمان در واقع در دو جلدِ مجزا نوشته می‌شود که هر کدوم از جلدها با هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دیگر ارتباطی مستقیم دارند.

ژانرهای بعدی رمان در طولِ تایپ رمان اضافه خواهند شد.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
946
پسندها
7,566
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

تی ناز

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6520
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
8
پسندها
28
امتیازها
63
محل سکونت
بغلِ غصه‌هایم، سعی در شادی دارم:)

  • #3
مقدمه:
زمانی که تاولِ پاهایم خشک شود، راه جدیدی را در ‌پش می‌گیرم. راهی که بی‌شک راه‌‌انداز‌های پشتِ سرم را ویران می‌کند. دوباره عاشقت می‌شوم. دوباره می‌خندم و شاید هم گه‌گاهی بی‌باکانه و خرامان، درونِ جهانت غرق شوم.
 

تی ناز

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6520
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
8
پسندها
28
امتیازها
63
محل سکونت
بغلِ غصه‌هایم، سعی در شادی دارم:)

  • #4
با استرس ناخون‌هاش رو تویِ دست‌هاش می‌چلوند و گه‌گاهی نفس‌‌هایِ عمیقی از تهِ سینه‌اش بلند می‌شد.
دلش می‌خواست قلبش رو از سینه در بیاره و تویِ مشتش بگیره و اون‌قدر فشار بده تا کمی از هیجانش پایین بیاد.
نفس کشیدن توی اتاقی که زیر نگاه ارشیا بود، سخت می‌اومد. امشب با دیدنش توی اون کت و شلوارِ مشکی رنگی که سر تا پاش رو جذاب‌تر نشون می‌داد نفسش، رو به خاموشی رفته بود. نفس بند رفته بود برای گل‌های ارکیده‌‌ی صورتی رنگی که تو دستش تو درگاه در گرفته بود! فکر می‌کرد همه چیز خوابه و توی رویا‌های شیرینِ شبونه‌اش به سر می‌بره، اما نبود! نبود به والا! هیچ چیزش خواب نبود!
دلش می‌خواست از فرط خوشحالی و هیجان جیغ بکشه تا کل آبادی خبردار بشن که آرزوی چندین ساله‌‌اش داره به حقیقت می‌پیونده! که قراره بشه عروس ارشیا! عروس بزرگ آقا!

هر بار قلبش با دیدن اویی که داشت به حرف‌های پدرش، حاج یونس و پدرش خودش، بزرگ آقا که در مورد بار‌هایی که از گمروک به شرکت اومده بودن صحبت می‌کردن، گوش می‌داد و سرش رو گه‌گاهی در برابرشون تکون می‌داد، ضعف می‌رفت. دلش با هر بار نگاه کردن‌های زیرزیرکی که به سمتش می‌انداخت، پایین می‌افتاد. خدا می‌دونست که چند‌بار این روز رو از خدا آرزو کرده بود!
از فکرش، چیزی توی دلش تکون سختی خورد و لبش رو گزید، داشت رسماً می‌شد عروس بزرگ آقا!
از نگاه‌های گرمِ خواهرِ ارشیا، آیدا و صحبت‌های قشنگِ مادرش، فرزانه خانم داشت آب می‌شد، هر چند که نمی‌تونست منکرِ کیلوکیلو قندی که داشت تویِ دلش آب می‌شد بشه!
سرش رو پایین انداخته بود و از خدا به‌ خاطر این مرحمتی که بهش داده شده، سپاسگزار بود.
 
آخرین ویرایش:

تی ناز

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6520
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
8
پسندها
28
امتیازها
63
محل سکونت
بغلِ غصه‌هایم، سعی در شادی دارم:)

  • #5
چشم‌هاش از هیجان نمی‌تونست رویِ گل‌های قالیِ که پنج دقیقه‌‌ای می‌شد که همین‌طور بهشون زُل زده بود، منعکس بشه ولی بازهم سرتقانه رویِ‌ گل‌ها زوم کرده بود و سعی در مخفی کردنِ لبخندِ زیادی بزرگِ روی لب‌هاش داشت.
با نشستنِ کسی دقیقاً کنارش، تکونی خورد و افکارِ هیجان‌آورش جلویِ چشم‌هاش محو شد.
زیر چشمی سحر رو دید که کنارش بدون فاصله نشست.
- جوری سرت رو کردی تو بقچه و داری گل‌های قالی رو با عشق نگاه می‌کنی، هر کسی ندونه فکر می‌کنه آماده باش جلو در بقچه بچیدی و منتظر شاهزاده سوار بر اسب بودی!

با چشم‌های گرد شده به سمتش برگشت و چشم غره‌ی غلظیش
وقتی چشم‌هاش سمتِ ارشیایی که کمی اون‌ور‌تر رویِ مبلِ روبه‌رویِ پدرش نشسته بود، سوق پیدا کرد. احساس کرد چیزی تا نزدیکیِ قلبش سقوط آزاد کرد و زیر دلش سخت تکون خورد. همه‌ی همه‌اش واقعی بود!
ارشیا خیره‌خیره نگاه می‌کرد و به نگاه اخمویِ ارسلان روش توجه نمی‌کرد.

جالت زده،
کمی بیشتر درون مبل فرو رفت و گوشه‌ی لبش رو گزید.
اگر می‌دونست که چطور این واکنشش به مزاج مردِ روبه‌رویی خوش اومده و لُپ‌های گل انداخته‌‌اش چطور همه دین و ایمان مَرد رو به بازی گرفته، این‌طور بی‌پروا نگاه نمی‌دزدید و درون مبل فرو نمی‌رفت.
از گوشه‌ی چشم بار دیگه به ارشیا نگاهی کرد و وقتی باز هم نگاهِ ارشیا رو معطوف خودش دید گرمیِ چیزی رو تویِ وجودش احساس کرد و ریزش قلبش بیشتر شد.
سرش رو با شتاب پایین انداخت! قلب زبون نفهمش بازی درآورده بود. خدا به خیر کنه!
آتیش و شیفتگی که از نگاهِ ارشیا از همین نیمچه فاصله‌ی دور به چشم می‌خورد، چیزی نبود که حتی بهش فکر کنه! فکر نمی‌کرد اون... اون‌هم... با فرو رفتن چیزی درونِ پهلوش نیمچه لبخندی که با فکر‌های توی ذهنش با خجالت و درموندگی رویِ لب‌هاش نقش بسته بود و قلبش رو برای تند تپیدن وادار می‌کرد، محو شد و اخم قشنگی جاگزینِ لب‌هاش شد و آخ... خدا به داد قلب احسان برسه که با دیدن اون دو گوی عسلی و ابرو‌هایی که با ظرافت هر چه تمام‌تر در هم تنیده شده بودن، چنان در نظرش زیبا و دیدنی می‌اومدن که هر لحظه‌ کنترل احساساتش سخت‌تر می‌شد. با قلبی که احساس می‌کرد پر تپش‌تر شده، دستی به پیشانی ع×ر×ق کرده‌‌اش کشید و گوشیش رو از جیب کتش بیرون آورد و به جواب پیامی که برادرش اهورا، براش فرستاده بود نگاه کرد.« خوبم». قلبش توی سینه‌اش فشرده شد. خوب بود! مثلِ همه‌ی روز‌ها!
نفسش رو با ناراحتی بیرون داد و در جواب تنها« خوب میشی!» فرستاد و درحالی‌که سعی می‌کرد نگاهش پی اون دو گوی عسلیِ که دقیقاً روبه‌روش اما کمی دور بود نگاه نکنه، گوشی رو داخل جیبش سراند و به مکالمه‌ی یعقوب و پدرش گوش سپرد.
- نگین آقا خدا قهرش میاد.. آقایی از شماست! شما رو سرِ جا دارین، اومدن بزرگ آقا به خونه‌ی محقر ما چیز کمی نیست!


شما رو سر ما جا دارین. اگر شما نبودین چه به سر خانه و کاشانه‌ام می‌آمد، این شما به من و خانواده‌ام مرحمت دارین بزرگ آقا دختر من، دختر شماهم به حساب میاد، اما دخترم همین چند روز پیش نامزدی کرد... .
دیگه نشنید

از هر لحظه کنترل نگاه سرکشش سخت می‌شد، به همین خاطر برای نگاهِ بی‌پدرش رو به آقای

زیر ریزش بی‌سابقه‌ی قلبش نجات پیدا می‌کرد می‌دونست صدایی «هیع» مانندِ آرومی هم از بینِ لب‌هاش خارج شد. صداش اون‌قدری بلند نبود که باعث جلبِ توجهِ جمعِ حاضر بشه اما با صدایِ بیشتر شدنِ خندهٔ نیلوفر و فرزانه خانم و حتی لبخندِ بزرگی که رویِ صورتِ احسان نقش بسته بود و از همون فاصلهٔ نه‌چندان دور می‌شد واضحِ طرحِ خندهٔ پلیدش رو دید، فهمید اون‌طوری که فکر می‌کرده نبودِ و این عملِ زیادی بی‌پروایِ سحر رو با دقت دیدن و حتی صدایِ آرومش رو هم شنیدن، جوری که حتی گرمیِ نگاهِ پدرِ احسان آقا کاظم و پدرش و ارسلانم رو هم حالا احساس می‌کرد.
لپ‌هاش با دیدنِ خیره‌گیِ جمع حاضر و خنده‌‌هایی که حالا بلند شده بودند و به طرزِ عجیبی هم داشتن وسعت می‌گرفتن، به ناگهانی گل انداخت و احساس کرد نفسش لحظه‌ای ایستاد.
چشم‌هایِ گردش رو به سحر داد که اون هم داشت به دستِ گلی که به آب داده بود و انگار هم اصلأ واسه‌اش چندان مهم نبود که آبروش رو برده بود، می‌خندید، اون هم با صدایِ بلند، پا به پایِ جمعِ حاضر!
سرش رو با خجالت و شرمندگی پایین انداخت و حتی دیگه روش نمی‌شد صورتش رو بالا بگیره.
نیشگونِ آرومی از پهلویِ سحر گرفت تا دیگه بس کنه و این خندهٔ مزخرف رو که خودشم هنوز نمی‌دونست دقیقاً برای چی بود رو جمع کنه. خنده از روی لب‌های سحر پاک شد و درحالی‌که سعی داشت چیزی رو بروز نده نگاهش رو با مکثِ لطیفی از نیلوفر گرفت.
 
آخرین ویرایش:

تی ناز

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
6520
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-07
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
8
پسندها
28
امتیازها
63
محل سکونت
بغلِ غصه‌هایم، سعی در شادی دارم:)

  • #6
در حالی‌که سعی می‌کرد لبخندِ زورکیش رو رویِ لب‌هاش نگه‌دارِ بهش چشم غره‌ای غلیظ رفت و زیر لب خواست چیزی بگه که ناگهانی با صدایِ بلندِ فرزانه خانم که گفت:
- راستی عزیزم چرا عمه‌ات رو نمی‌بینم؟ نمیاد؟!
سحر به سمتِ فرزانه خانم برگشت و این‌بار اَرنواز بود که تهِ مه‌های قلبش با پرسیدنِ این حرف توسط فرزانه خانوم خالی شد.
با درمونده‌گی نگاهی به پدرش انداخت و سعی کرد اول فکر کنه بعد جوابی قانع کننده پیدا کنه ولی باز نمی‌تونست دروغ بگه، با لبخندی ساختگی چشم‌هاش رو به سمتِ احسان کشید و می‌دونست که احسان می‌دونه چرا عمه‌اش نمی‌خواست به این مهمونی بیاد، اون عمه‌اش رو چند باری در حالی که از این وصلت ناراضی بود دیده بود و حتی با لحنی قاطع برای ناراضی بودنش دلیلی خواسته بود اما هر بار عمه‌اش عصای دستی و گرون قیمتش رو به زمین کوبیده بود و با اعصبانیت به سمتِ اتاقش رفته بود؛ حتی یادش میاد که هر بار که احسان درموردِ این مسئله ازش سوال کرده بود خودش هم سکوت پیشه می‌کرد.
- راستش سکینه خاتون برای مدتی رفتن شهر امروز که داشتم براش موضوع رو می‌گفتم احضارِ ناراحتی کرد و معذرت خواست، حقیقتاً یهویی شد و انگار شرایط این‌طور خواسته وگرنه ما هم که تویِ عملِ انجام شده قرار گرفتیم.
این رو ارسلان گفت و کنایه‌اش رو هم احسان متوجه شد، اخمِ قشنگی صورتِ احسان رو ذر برگرفت و قلبِ ارنواز تند‌تر تپید.
نفسِ ارنواز عمیق بیرون داده شد و متشکر به ارسلان نگاه کرد، دروغ نگفته بود؛ سکینه خاتون رفته بود شهر ولی با خواسته خودش نه به خواسته پدرش رفته بود!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین