نویسنده: دنیا و حدیث
#پارت_اول
کابوس کابوسی که عشقم نقش اصلیش رو داشت نقش اصلی شکوندن من خورد کردن غرور من نمی تونم نفس بکشم دارم خفه میشم انگاری یک نفر گلوم رو داره فشار میده.
فقط تونستم خودمو از اتاق خارج کنم و دیدم ملیحه (یکی از خدمه ها) به سمتم اومد.
بعد سیاهی جای همه چیز رو گرفت. چشمامو که باز کردم درد شدیدی توی سرم پیچید که اخ بلندی از نهادم بلند شد. نمی تونستم این
محیط رو تحمل کنم پرستار رو صدا زدم که بیاد این لعنتی هارو از دستم جدا کنه.
_پرستار پرستار یکی بیاد
_بله خانوم چه خبره بیمارستان رو گذاشتی رو سرت
_اینا رو از من جدا کن من چیزیم نیست.
_عزیزم باید بزاری دکتر بیاد وضعیتت رو چک کنه شما الان ۶ساعته بی هوش هستید.
دیگه نتونستم چیزی بگم پرستار از اتاق خارج شد و تا تونستم زار زدم . خدا لعنتت کنه ساشا چرا این بلا رو سرم آوردی چرا اخه من که عاشقت بودم.
فلش_بک _هفت_ سال_ قبل#
دوباره یه روز تکراری سال سوم رشته مدیریت بازرگانی هستم خیلی کسل کننده هست دانشگاه اما باید تحمل کنم تموم بشه . مانتو کرم رنگم که تا بالای زانوم بود رو با شلوار مشکیم پوشیدم و در اخر مقنعم رو به سر کردم و یه رژ مات قهوهای زدم و سریع رفتم پایین صبحونه بخورم.
به سمت سالن غذا خوری رفتم که مثل همیشه خدمه ها صبحونه رو آماده کرده بودن و مامان و بابا هم پشت میز نشسته بودن اما خبری از
مازی جونم نبود.(برادرم)
_سلام به مامان و بابای خوبم
بابا مثل همیشه سرد و بی روح جوابم رو داد اما بیخیال
_سلام دخترم اسفند دود کنم برات ماه شدی عزیزم
_ماه بودم مامانی
صدای مازیار این دفعه بلند شد.
_لوس نکن خودتو ایش
_سلام حسود خان
_علک سالم منو حسودی اخه تو با ۲۳ سال مثل بچه ها هستی.
_ ۲۲ سالمه جناب نه ۲۳
_هرچی حالا
_برو بابا
دوست دارم همش ازیتش کنم دقیقا رفتارش به بابا رفته همش خشک و بی حس رفتار میکنه ولی من اصلا خوشم نمی یاد از این رفتار صبحانمو خوردم قصد رفتن کردم که دیر نرسم .
_خدافظ من دیگه میرم.
_برو به سلامت دخترم
_خدافظ نمیخوای برسونمت.
_ نه آقا خودم ماشین دارم لازم نکرده شما نمک بریزی خدانگهدار.
ما یه خونه ویلایی تو زعفرانیه داریم که تقریبا میشه گفت نسبتا بزرگه که بابام میگه با تلاش زیاد به اینجا رسیده و شرکت ساختمون سازی داره که مازیار هم همین کار رو در پیش گرفته و دوسالی هست شرکت خودش رو راه اندازی کرده و درامد خوبی هم داره.
سوار لکسوس نوک مدادیم شدم که بابا ۳,۲ ماهی میشه برام خریده و پیش به سوی دانشگاه به حیاط دانشگاه رسیدم نگهبان که مرد خیلی خوبی بود راه رو برام باز کرد و منم ماشینو پارک کردم که بعد از من یه ماشین دقیقاً کنار ماشین من پارک کرد و نزدیک بود آینه بغل ماشین نازنینم رو به باد بده. کیفمو برداشتم و یه نگاه تو اینه به خودم انداختم و رفتم پایین که صاحب ماشینه که پسر خوشتیپی بود با یه لباس رسمی پیاده شد . به دل مینشت ولی الان خیلی ازش حرص دارم.
_حواست کجاست اقا نزدیک بود بزنی آینه ماشینمو ب.گا بدی.
_شما حواستون کجاست بد پارک کرده بودید.
_ چی میگی تو من بد پارک کردم ؟تو میای میچسبی به ماشین من معلومه اصلا تو باغ نیستیا.
_خانوم نسبتا محترم من عجله دارم این اول صبحی پاچه چرا میگری.
بدون منتظر بودن برای جواب من راهشو کشید رفت . به من گفت پاچه گیر واقعا خیلی بی ادبه اگه من نریدم به این بیشعور اصلا کیه چرا من تا حالا ندیده بودمش به سمت کلاسم رفتم که
دیر نکنم. به سمت کلاس رفتم و سلام کردم به همه که با خوش رویی جوابمو دادن نگاهم به جایی که هرروز مینشتم دقیقا سمت راستم دخترا بودن و سمت چپم پسرا که با دیدن اون پسره سر جای همیشگیم خونم به جوش اومد.
_برید یه جای دیگه بشینید اینجا جای منه.
_فعلا که من نشستم وجای منه.
کارد میزدن خونم در نمی یومد .
_ چقده رو داری تو اخه این از صبحت اینم از الان
_ واقعا پاچه گیر هستی الان مطمئن شدم .
که همه بچه ها زدن زیر خنده و بهزاد که از بچه های اکیپ مون بود گفت:
_داداش جای همیشه خواهر ما اینجا بوده و باید اینجا بشینه چرا ازیت میکنی.
_من که راحتم خواهر شما هم بره جای دیگه بشینه.
_بیخیال بهزاد جان جا زیاد هست شعور نیست.
که بعدش استاد وارد کلاس شد و نگاهی به من کرد.
_خانوم سعادت چرا ایستادی
_سلام استاد ببخشید الان میرم میشینم.
که این پسره پوزخندی زد منم دقیقا مجبور شدم برم روی دوتا صندلی بعد از صندلیش بشینم . استاد شروع کرد به حضور غیاب .
_ساشا محمد بیگی
_هستم استاد
پس اسم این پفیوز بی ریخت ساشا هست. اسم منم خوند و با خوندم اسم سحر تموم شد. که در کمال ناباروری از این پسره خواست بیاد خودشو معرفی کنه بیاد چی بگه معرفی چی هوف .
_سلام روز بخیر من ساشا محمد بیگی هستم از متوسطه اول تا کنون توی آلمان تحصیل کردم و برای ادامه تحصیل به ایران اومدم و.......
شروع کرد به گفتن سوابق تحصیلیش که معلومه خر خون هست. ولی به پای من نمیرسه و در اخر با گفتن این جملش اعصابمو ریخت بهم.
_امیدوارم بهترین ها براتون رقم بخوره مشکلی چیزی بود درخدمتم فقط پاچه نگیرید.
دقیقا منظورش من بود خیلی رو مخه خیلی استاد مبحث جدیدی رو شروع کرد و قرار
بود جلسه بعدش حتما امتحان بگیره منم حواسم به درس بود و نیم نگاهی به ساشا میانداختم و از شانس بدم با چشاش گره میخورد اخه چرا نگاش میکنم هوا برش داشته فکر کرده بخشیدمش که استاد خسته نباشیدی گفت از کلاس بیرون رفت و بچه ها اومدن دور من جمع شدن و داشتیم درمورد دوست دختر علی صحبت میکردیم. که چی بگم شوگر مامیش بود که استاد اومد توی کلاس و با دیدن ساشا خوشحال شد انگاری از قبل میشناختش استاد شروع به تدریس کرد منم تمام حواسمو به حرف های استاد دادم و نکته هارو مینشوشتم که بلاخره کلاس تموم شد و چون کلاس بعدی استاد نیومده بود . تصمیم گرفتم برم خونه چون حوصله نداشتم مسخره بازیای بچه هارو ببینم به سمت ماشینم رفتم که اعصابم بدجور خورد شد لاستیکم پنچر شده بود آخه لاستیکم سالم بود منم نبلدم لاستیکمو تعویض کنم زاپاسو بزارم عه .
_مشکلی پیش اومده خانم سعادت.
_مشکل اره لاستیکم پنچر شده.
_مگه زاپاس نداری.
_اره ولی نمیتونم که عوضش کنم.
_اها خیلی دوست داشتم کمکتون کنم ولی زاپاس و فکر نکنم بتونم براتون عوض کنم لباسام کثیف میشه ولی میتونم برسونمتون.
_نه مرسی الان به بابام زنگ میزنم اوکی میشه.
_خوبه پس زنگ بزن .
اوف هنوز وایساده خوب پس بهتره به بابا زنگ بزنم یه کاریش کنم
-الو سلام بابایی خوبی
-سلام دخترم تو خوبی
-مرسی بابایی یه اتفاقی افتاده
-بگو عزیزم
- راستش چیزه لاستیکم سالم بود ما الان که میبینم پنچر شده نمیدونم چیکار کنم.
- آژانس بگیر خوب
- اما بابا میدونی من دوست ندارم با آژانس میشه سامیار رو بفرستی دنبالم.
- خوب مگه آژانس چشه دختر سامیار با من اومده بود شرکت یه کاری پیش اومد فرستادمش جایی نمیتونه بیاد. به مازیار بگو بیاد دنبالت.
-هوف باشه مرسی بابایی که توجه کردی.
-ناز نکن دختر الان هم کار دارم خدافظ.
-خدافظ
بلافاصله به مازیار زنگ زدم ببینم راضی میشه بیاد یا نه.
_الو سلام بر عشق خودم.
_سلام زبون نریز کارتو بگو.
_واقعا که مازیار زبون چیه.
_لاوین عزیزم کارت رو بگو کار دارم.
_مازی جونم لاستیکم پنچر شده میای منو برسونی خونه.
_چی معلومه که نه خودت یکاریش کن شرکتم کار دارم الان هم کارت بهم افتاده مازی جون میکنی ها؟ برو به سلامت برو حنات پیش من رنگی نداره.
_حرف اخرته مازیار
_بله
_به درک برو گمشو اصلا
واقعا از مازیار توقع نداشتم بیشعور
_اقای محمد بیگی
_بیگی رو هم بگی اوکیه.
_باشه اوکه
_چیزه بابام شرکته رانندش هم نیست بیاد دنبالم میرسونی منو.
_همون اول گفتم میرسونمتون
_ممنون.
حداقل این معرفت داره منو برسونه خیلی کثافتی مازیار خیلی .
_مازیار دوس پسرته.
_چی
_همونی که داشتی باهاش صحبت میکردی.
اعصابم خورد بود روی این بدبخت خالی کردم.
_باید جواب پس بدم.
_نه دوست ندارید نگید.
منم سکوت کردمو آدرس خونه رو دادم و رسوندم.
_خانم سعادت
_بله
_من واسه اومدنم جشن گرفتم بعضی از بچه های دانشگاه هم میان برا امشبه میخواستم اگه میشه توهم بیای.
_عالیه حوصلمم سر رفته بود. فقط بچه های دانشگاه.
_ عه جدی میاین شمارتون رو میشه داشته باشم ادرسو براتون بفرستم.
_بله سیو کنید.
_ممنون راستش نه از رفقای خودمم هستن.
_اکی پس فعلا بعد میبینمت.
_فعلا
گازشو گرفت و رفت عجب پس منو مهمونی دعوت کرده زنگ خونه رو زدم که زری (خدمتکار خونه) در رو باز کرد .
الان باید حتی پیاده کل حیاط رو طی کنم خیلی امروز نحس بود.
وارد خونه شدم که با مازیار مواجه شدم که حتی شرکت هم نبود داشت تلویزیون میدیده و نیومده دنبال من واقعاً که
_لاوین توضیح میدم بهت.
_لازم نکرده مستندتو ببین.
اینو گفتم و در رو محکم بهم کوبیدم به جز خدمه ها و مازیار و مش رجب کسی خونه نبود بابا که میره شرکت مامان هم باشگاه داره میره باشگاه وارد اتاق شدم و در رو قفل کردم. که یه مسیج از یه شماره ناشناس برام اومد