***
سریع گفتم:
- نه.
- کیان؟
- نه، همه صداش میکنن ایان.
- متین؟
- بهش میگن ماتیک.
چشمهای سام گرد شد و گفت:
- مازیار چی؟
- میگن ماست خیار.
- داروین؟
- شبیه دارچین.
سامیار بدبخت واقعاً درحال رددادن بود دیگه.
- مکس لابد بذاریم!
- نه، یاد اون مگسه میافتم.
ابرویی بالا انداخت که تیرداد گفت:
- ساتیار چی؟
- نچ! یاد ساطور میافتم.
و همچنین داشتیم گردشدن چشمهای تیرداد رو. مانی گفت:
- آخه اصلاً از کجا معلوم پسره؟ شاید دختر باشه!
سامیار کلافه گفت:
- رهاست دیگه، پیشبینی میکنه مثلاً.
آنید گفت:
- خدا کنه دختر باشه!
زهرا به بازوش مشت زد و گفت:
- ایش دختر! پسر که باحالتره.
آنید چپ نگاهش کرد و گفت:
- آره آره، شاید اومد تو رو گرفت!
چشمهای زهرا گرد شد که همهمون زدیم زیر خنده. صوف گفت:
- یهکم آرومتر دخترا، بیمارستانهها.
روی تخت جابهجا شدم و گفتم:
- اگه بچهم پسر بود اسمش رو میذارم آرتین.
- ولی مازیار قشنگتره.
- گفتم که اونوقت همه تو مدرسه مسخرهش میکنن، بهش میگن ماست خیار.
- اسمای دیگه چی؟ داروین و متین و اینا.
- اینا رو هم گفتم که چطور مسخره میکنن.
سامیار کلافه چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و به دیوار تکیه داد.
مانی که روی صندلی نشسته بود، گفت:
- من که میگم صبر کنین به دنیا بیاد اصلاً ببینین دختره یا پسر، بعد تصمیم بگیرین اسمش چی باشه.
یهو صدای آنید که داشت داخل یخچال فضولی میکرد، اومد:
- ایول کمپوت!
و یه کمپوت آناناس از یخچال بیرون آورد و همونطور که درش رو باز میکرد، گفت:
- دلم برای کمپوتای ایران تنگ شده بود.
زهرا هم تکیهش رو از روی در اتاق برداشت و رفت سمت آنید و گفت:
- اتفاقاً من هم دلم تنگ شده، به من هم بده.
صوف دستبهسـینه نشست روی صندلی و گفت:
- خوشبختانه همهمون به ایران برگشتیم با تحولاتی بزرگ.
و به من نگاه کرد و من لبخند زدم. تیرداد که داشت با کنترل تلویزیون ور میرفت، گفت:
- ولی من همچنان با سام قهرم.
سام مشتی به بازوش زد و گفت:
- اگه قراره برای اون ماشینا و پنتهاوس قهر باشی، اکی قهر باش.
- بشر آخه چطور دلت اومد اونهمه دارایی رو ول کنی بیای ایران، هان؟!
سام ابرویی بالا انداخت که مانی محکم کوبید به سر تیرداد.
- آخ!
مانی: خوشحال باش که برگشتی به وطنت و دیگه هم قرار نیست سمت خلاف بری.
تیرداد سرش رو ماساژ داد و گفت:
- بله خیلی خوشحالم!
بعد ایشی گفت و روش رو طرف دیگهای کرد.
خندیدم و گفتم:
- ولی من خیلی خوشحالم که بعد از یه عمری خلاف رو کنار گذاشتیم.
سام بهم لبخند زد و گفت:
- و قراره درست مثل آدمای عادی یه زندگی عادی رو شروع کنیم.
آنید مثل وحشیها دست انداخت دور گردن زهرا و کشیدش سمت خودش و گفت:
- کنار همدیگه.
و زهرا هم که سعی داشت دست آنید رو از دور گردنش باز کنه، گفت:
- آره کنار وحشیا.
همه خندیدیم و صوف هم گفت:
- کنار همدیگه مثل یه خونواده.
مانی: خونوادهای که تا ابد جاودانهست.
تیرداد: هرچند که آرزوی اون خوشگلا تا ابد تو حلقم لونه میکنه؛ ولی خوشحالم!
لبخند پهنی زدم و دستی به شکمم کشیدم.
این پایان داستان مایی بود که گذشتهمون تلخ بود و زندگیمون هم پر بود از خلاف و گناه؛ اما تموم شد.
درد و غصه و تنهایی و خلاف تموم شد و مسببش هم «حربهی احساس» بود! احساسی از جنس یه سلاح، که باعث شد همهمون در آخر صاحب یه زندگی شاد و بیخطر بشیم.
(پایان!)
***
رمانهای دیگهی من:
نطفهی انتقام (جلد دوم حربهی احساس)
انقراض نسل جاودانان
اَبَر خونآشام
الههی خونین
دو جلدی کُنام گرگ
مجموعهی رائیکا داناوان
جوخهی جادو