. . .

در دست اقدام رمان بانوی عدالت | سارینا الماسی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. تراژدی
نام رمان: بانوی عدالت
نویسنده: سارینا الماسی
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه: در دوراهی وحشتناکی بود. دو راهی‌ای که حتی پایانش را هم نمی‌دانست. دوراهی‌ای که نمی‌دانست راه‌هایش چه هستند.
درست انتخاب می‌کند؟ مردمش چه می‌شوند؟ انتخابش خوبی به ارمغان می‌آورد یا بدی؟ نه او می‌داند و نه کَس دیگر.
کدام راست می‌گویند؟ قلب یا مغز؟ کدام سود می‌رساند و کدام ضرر؟ آیا راهی برای فرار وجود دارد؟ فرار از این انتخاب سرنوشت ساز... .
 

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
904
پسندها
7,421
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Sarina_SA887

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8360
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
8
امتیازها
13

  • #3
مقدمه:

در دو راهی بدی هستم.خوب یا بد؟ خیر یا شر؟ قلب و یا مغز؟ دنیایم کاملاً تیره و تار شده است. اعتماد به خود هم برایم غیرممکن است. راه رسیدن به روشنایی کدام است؟

شاید راهش در اسم تو خلاصه شده باشد. چشمان زیبا و لبخند درخشان تو، برایم نوری میان این تاریکی است. تپش قلب تو، عدالتی در این دنیای ناعادلانه است. نجوای عاشقانه‌ی تو، همدم شب‌هایم است. آغوش تو حصار امن من است. با من می‌مانی دیگر؟ دست‌هایت را می‌گیرم و زمزمه می‌کنم: بمان که تنها با تو می‌توانم تعادل را در این دنیای پر از هرج و مرج بیابم!
 

Sarina_SA887

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8360
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
8
امتیازها
13

  • #4
انتخاب با خود توهه درست انتخاب کن
مراقب انتخابت باش... .

پریشان از خوابی که دیده بود بیدار شد و به فکر فرو رفت. چه کسی این‌ها را بهش می‌گوید؟ این خواب‌های تکراری خسته‌اش کرده بودند. شاید اگر می‌توانست با کسی درموردش صحبت کند حالش بهتر بود؛ اما وجود آن سایه سیاه بر سر سرزمین مانع لب باز کردن او می‌شود.
در افکار خود غرق شده بود که خدمتکار شخصی‌اش رزالین، او را از فکر بیرون آورد:
- بانوی من، پدرتون خواستار دیدنتون هستند.
درحالی که از روی تختش بلند میشد گفت:
- باشه الان میام.
به سمت کمد لباس‌هایش حرکت کرد. از بین این لباس‌های شلوغ و پر زرق و برق، لباسی قرمز همچو آتش بر تن ظریف‌اش کرد و به چشمانش برای انتخاب آن کفش پاشنه بلند قرمز اعتماد کرد.
بعد از نفس عمیقی که استرسش را کم‌تر کرد از اتاق به بیرون رفت.

از بالای پله‌ها، به قصری خیره شد که زمانی زندگی در آن جریان داشت؛ اما پس از رفتن مادرش... .
دامنش را کمی بالا گرفت و باوقار از پله‌ها پایین آمد. به سمت اتاق پدرش رفت و در زد:
- اجازه وارد شدن دارم؟
با لحنی که هرکسی جای کلارا بود با آن یخ می‌زد، اجازه ورود کلارا را داد. سوالی در ذهن کلارا به‌وجود آمد این آدم واقعاً پدر اوست؟
در اتاق را باز کرد. رابرت پشت به کلارا ایستاده بود و دست‌هایش را به‌هم گره زده بود. کلارا تعظیمی کرد و پرسید:
- امری داشتید پدر؟
رابرت حتی زحمت برگشتن به خود نداد و در همان حالت شروع به سخن گفتن کرد:
- فکر می‌کنم گفته بودم حق رفتن به مدرسه رو نداری!
کلارا هیچ‌وقت نتوانست درک کند چرا پدرش تا این‌حد او را از مدرسه دور می‌کند پس سوالش را بر زبان آورد:
- ولی پدر! فرق من با بچه‌های دیگه چیه؟
- تو پرنسس این کشور هستی؛ چیزی‌که انتظار داشتم زودتر بفهمی.
همیشه از پرنسس بودنش متنفر بود. دلیلش هم منطق‌های پدرش بود.
- پرنسس بودن به این معنی نیست که حق داشتن دوستی ندارم پدر.
رابرت با تحکم جواب داد:
- اتفاقاً معنی‌اش میشه همین!
کلارا با شنیدن این حرف شکست؛ اما سخن بعدی رابرت او را کاملاً خورد کرد.
- یک راه دیگه‌هم هست! اجازه‌اش رو داری؛ اما در این‌ صورت من دختری به اسم کلارا ندارم
برای کلارا عجیب بود. عجیب بود پدرش چگونه به این راحتی او را کنار می‌گذارد؟ قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط توانایی گفتن یک جمله را داشت:
- اگر مامان اینجا بود همه چیز بهتر میشد!
تحمل این فضای سنگین برایش سخت بود. از اتاق پدرش رفت و خودش را به آغوش تختش رساند و به اشک‌هایش اجازه باریدن داد.
با چشمان خیس از اشکش به قاب عکس مادرش نگاه کرد و گفت:
- مامان، کاش بودی... .

گاهی، نزدیک‌ترین‌هایت دورترین‌هایت می‌شوند و بدترین ضربه‌ها را بهت می‌زنند. برخی کلام‌ها، از چاقو تیزتر و از سنگ شکننده‌تر هستند. قصری که زمانی سنبل زندگی‌ای شاد بود؛ حال به یک ماتم‌کده تبدیل شده است. دختری که از نظرش دور انداخته شده است. پدری که جواب نگرانی‌هایش جمله‌ی "وقتی مامان بود همه چیز بهتر بود" شد.
شاه رابرت قاب عکس امیلی‌اش را در دست گرفت و زمزمه کرد:
- حق با کلاراعه، تو که بودی همه چیز بهتر بود عزیزم!
عکس را به قلبش چسباند و اشکش همراه با دلتنگی پایین آمد. او عشقش‌ را از دست داده بود. حال نمی‌توانست از یادگاری‌هایش بگذرد؛ اما شیوه محبت کردن‌ را از یاد برده بود!
ناتالی تنها فرد مورد اعتماد شاه رابرت بود. تنها امید کلارا و جیمز! تصمیمی گرفت که می‌دانست احتمال زیر چهل درصد برای عملی شدنش وجود داشت... .
تنها کسی که از همه این ها بی‌خبر بود شاهزاده جیمز بود که با نقابی از آب با بانوی‌ آتشینش درحال نجات کشورش بود. تنها زمانی‌که غم‌هایش را فراموش می‌کرد، زمان‌هایی بود که در کنار آن دختر مرموز وقت می‌گذراند.
اما اگر از من بپرسید همه‌چیز تازه آغاز شده است! این قصر تاریک‌تر می‌شود. به قدری تاریک که یک روزنه‌ی نور آرزو می‌شود... .
 
آخرین ویرایش:

Sarina_SA887

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8360
تاریخ ثبت‌نام
2024-06-11
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
4
پسندها
8
امتیازها
13

  • #5
خسته از این وضعیت به فکر فرو رفت. زمانی بود که خانواده‌اش بسیار شاد بودند؛ اما حال چه؟ پدرش کاملاً افسرده شده است و در این مدت حتی یک‌بار از قصر به بیرون نرفته و بیرون رفتن را برای کلارا و جیمز نیز منع کرده است.
شاید تحمل این دردها برای کلارا آسان‌تر می‌شد، اگر برادرش کنارش بود؛ اما حتی او هم کلارا را تنها گذاشته است.
از جایش بلند شد و به قصد رفتن به باغ پشتی قصر، اتاقش را ترک کرد. این باغ! همان جایی که مرحم تمام دردهای کلارا بود. همان جایی که بهترین خاطرات کلارا در آن نهفته شده است. از زمانی که تنها پنج سالش بود، تا حال که هفده سالش است. بازی‌هایش با برادرش جیمزو همچنین کاشتن رزهای سفید باغ همراه با مادرش بخش اندکی از این خاطرات هستند. با رسیدن به آن درخت پیر و سال‌خورده، ایستاد و دست‌های ظریفش‌را روی پوست خشک‌ و محکم درخت کشید. آری! این همان درخت بود. همان درختی‌ که شاهد کودکی شاد کلارا و جیمز بود. همان درختی که شاهد روزهای خانوادگی زیادی بود. روزهایی که هیچوقت برنمی‌گردند.
خاطرات خوش، گاهی قلبت‌ را به درد می‌آورند و این درد از تکرار نشدنشان نشأت می‌گیرد.
به یاد کودکی از درخت بالا رفت و روی یکی از شاخه‌هایش نشست. نجوا کرد:
- حالت چطوره دوست قدیمی من؟
از همان‌جا به باغ خیره شد و موج‌های طلایی موهایش را به دست باد بهاری سپرد. چشمانش ‌را بست و هوا را استشمام کرد؛ اما این هوا خیلی باقی نمی‌ماند!
با حس لرزشی سقوط کرد. چشم‌هایش را بست و آماده سقوط کردن شد که روی جسم سرد و خیسی فرود آمد. چشم‌های آبی‌اش را باز کرد. درسته! خودش بود! او همان قهرمان معروف بود. با آرامش در گوش کلارا خواند:
- نگران هیچ چیز نباش پرنسس!
پس از این حرف جهش کرد و کلارا را همراه با خود برد. کلارا از خود پرسید این قهرمان او را به کجا می‌برد؟ پس از چندی به جوابش رسید. او را بر روی بام یکی از خانه ها گذاشت و پس از گوشزد کردن به او که جایی نرود از آن‌جا رفت.
ساعت‌ها گذشت و حوصله کلارا واقعاً سر رفته بود. بعد از مدتی حضور دو نفر را حس کرد:
- محشر بودی دختر! واقعاً باید آفرین گفت بهت.
- لازم به گفتن چیزی که خودم هم راجبش می‌دونم نیست.
- اما می‌دونی چیه؟ یه نقصی هست که می‌‌تونی به روشی که بهت میگم حلش کنی.
- جداً؟ میشه بفرمایید اون نقص چیه؟ و چه‌جوری میشه حلش کرد؟
- راستش تو یکی مثل من رو کنارت کم داری.
سپس در مقابل او زانو زد و با تقدیم کردن رز قرمزی عشق پاکش را به بانویش هدیه کرد:
- اگر با من باشی که همه‌چیز حل میشه. نظرت؟
اما هیچ‌وقت اعتراف به یک عشق یک‌طرفه پایان خوشی نداشته است.
- بی‌خیال پسر! من و تو حتی هویت واقعی هم رو نمی‌دونیم. وظیفه من و تو به‌عنوان الهه های آب و آتش نجات کشور از دست اهریمنه. وقتی برای عاشق شدن نیست.
با خود گفت:
- مطمئنم اگر من رو می‌شناختی از من متنفر می‌شدی!
پس از گفتن این حرف رفت. رفت و ندید چگونه غرور این پسر را له کرده است. گل از دست الهه آب افتاد و خیره به راهی بود که عشقش از آن‌جا رفته بود.
کلارا تصمیم به نشان دادن خود گرفت و از پشت دیوار به بیرون آمد. او هیچ‌وقت طاقت دیدن شکست فردی را نداشت. عاشق نشده بود اما عشق را درک می‌کرد.
***
خیلی وقت نداری انتخابت‌ رو بکن
مراقب باش انتخابت درست باشه... .
***
آشفته از خواب بیدارشد. با خود فکر کرد چه زمانی این خواب‌ها بی‌خیال او می‌شوند؟ از جایش برخاست و پس از انجام روتین روزمره از اتاقش خارج شد و به سمت سالن غذاخوری رفت. بر روی صندلی تعیین شده نشست و منتظر ماند. برادرش هم آمد و رو‌به‌روی او نشست اما پدرش... .
او باز هم نیامده بود.
شاهزاده جیمز در خودش بود و تمام فکرش پیش دیشب بود. چه گناهی کرده بود که آن‌طور پس زده شد؟ اولین تجربه عاشق شدنش بود و هیچ چیز آن‌طور که فکر می‌کرد پیش نرفته بود. به راستی که عشق یک‌طرفه خیلی سخت است.
در نهایت کلارا به ستوه آمد و اعتراضش را به لحن طنز به زبان آورد:
- شنیده شده زبون پرنس جیمز رو موش خورده!
جیمز بدون آن‌که درست صحبت‌های کلارا را بشنود فقط تایید کرد. کلارا با خود گفت شاید بتواند از شرایط برای رسیدن به خواسته‌هایش استفاده کند.
- می‌گم داداشی، می‌شه شمشیرت رو بهم قرض بدی؟
خودش هم نمی‌دانست شمیر را برای چه می‌خواهد اما هدف اصلی او بهتر کردن حال برادرش بود.
_ هوم، باشه.
ناگهان به خودش آمد و خواسته ی خواهرش را تحلیل کرد: چی گفتی؟ معلومه که نه، خطرناکه.
کلارا خوش‌حال از رسیدن به هدفش با چشمانی مظلوم به او خیره شد که جیمز محکم جوابش را داد:
- بهت گفتم کلارا! مگه یک حرف رو چندبار باید زد؟ نه!
- باشه، اصلا باهات قهرم!
سپس به صورت نمایشی رویش را از جیمز چرخاند، واقعاً این دختر همیشه باعث خنده‌ ی برادرش می‌شد حتی در بدترین مواقع.
جیمز با خنده گفت:
- تعجبی هم نداره لوسی دیگه.
تحمل این شرایط برای کلارا سخت بود پس تصمیم گرفت لااقل به جیمز بگوید تا کمی سبک‌تر شود.
- آره من لوسم، پس شماها چی؟ هرکسی سمت کار خودشه کدومتون یادتون مونده من هم اینجا وجود دارم؟
جیمز با تعجب به چشمان خواهرش که حال مانند یک چشمه پر از اشک بود خیره شد، چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا کلارا تا این‌حد حالش بد بود؟
با بغض ادامه داد:
- قبلاً اگر از دست باباهم ناراحت می‌شدم تو کنارم بودی ولی حالا حتی توهم از کنارم رفتی! چه انتظاری دارید از من؟ می‌دونم حتماً مشکلی داری اما خب من حق ندارم راجبش بدونم
حالا دیگر بغض کلارا شکسته بود و شرمندگی به سراغ جیمز آمده بود، درست است که او قلبش شکسته است اما درست نبود خواهرش را این‌گونه رها می‌کرد. کلارا لحظه‌ای از گفتن این حرف‌ها پشیمان شد اما دیر یا زود باید سخنانش را به زبان میاورد.
جیمز خودش را مورد سرزنش قرار داد، از جایش بلند شد خواهرش را در آغوش گرفت و دستش را نوازش وار بر موهایش کشید.
- من معذرت می‌خوام. ببخشید که برادر خوبی نبودم باشه؟ این‌ مدت حالم واقعاً خوب نبود. خب حالا بگو ببینم چی‌شده؟ کی آجی کوچولوی من رو اذیت کرده؟
همیشه از این کلمه متنفر بود اما حالا بهش دلگرمی داد که برادرش کنارش است.
- همه‌اتون از کنارم رفتید. همه‌اتون فراموشم کردید، اگر واقعاً از من بدتون میاد خب بهم بگید چرا تعارف می‌کنید؟
خشم و تعجب وجود جیمز را گرفت، چرا او این‌گونه فکر می‌کرد؟ کلارا برای همه ی آنها عزیز بود و خود کلارا هم خوب این را می‌دانست.
- اصلاً می‌فهمی چی داری می‌گی؟ چرا باید ازت بدمون بیاد؟ دیگه نشنوم ها!
- بابا دیروز دورم انداخت بعد شنیدن اون حرف انتظار داری همچین فکری نداشته باشم؟
خودش بود باز هم کلارا با پدرش بحث کرده بود که آن‌قدر افسرده شده بود، از بعد رفتن مادرشان این اتفاق زیاد افتاده بود اما هیچ‌وقت تا این‌حد پیش نرفته بود.
- مگه چی گفته؟ هوم؟
- گفت... گفت... .
اشک‌هایش مانع ادامه دادن شد.
- هیش گریه نکن، مطمئنم هرچی که شده هرچی که شنیدی از ته دل نبوده، بابا عمراً تو رو کنار بذاره، ان‌قدر دوستت داره حتی من‌هم حسودیم میشه.
کلارا خنده ی تلخی کرد و در آغوش امن برادرش آرام گرفت.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
172
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
129
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
106

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین