. . .

در دست اقدام رمان بازی احمقانه| تینا فروغی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. طنز
عنوان: بازی احمقانه
نویسنده: تینا فروغی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، طنز
ناظر: @poone20

خلاصه:
داستان دختری هست که توی نوجوانی فردی قصد میکنه بهش ت×جـ×ـا×و×ز× کنه ولی یکی نجاتش میده کسی که خودشو اصلا نشون دختر نمیده و میره. دختر سال‌ها با ترس و کابوس مجادله میکنه ولی خودشو نمی‌بازه توی درس و کار حسابی موفق میشه و تو این مسیر با مردی که تو واحد کناری زندگی میکنه ماجراهای طنز و خنده داری رو پشت سر میذاره و عاشقش میشه و اونا روزهای خوبی رو با شوخی و جنگ و جدل های کوچکشان میگذرونن تا اینکه سایه ی سیاه گذشته روی قلب دختر میفته و غصه به قلب و روحش رخنه میکنه... .
 
آخرین ویرایش:

Tina_for.81

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
هنرجو
نام هنری
گل سرخ
آزمایشی
هنرجو
شناسه کاربر
8278
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-21
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
46
پسندها
159
امتیازها
98
سن
22

  • #11
پارت ۹
وسط خنده با کیمیا که داشت می‌دوید سمت صندلیش و آمدن استاد را به من اعلام می‌کرد، برگشتم تا روی صندلی بشینم که با دیدن جناب گاو که توی در کلاس ایستاده بود و اخم‌هایش حسابی در هم بود؛ استرس تمام وجودم رو گرفت.
- این... این... این اینجا چیکار می‌کنه؟
وارد کلاس شد و رفت سمت میز خودش، روبروی تخته و شروع کرد به صحبت:
- سلام... کیوان کاویانی هستم به جای آقای عسگری در خدمتتونم.
کیفش رو روی میز گذاشت و بعد از نشستن روی صندلی دوباره شروع کرد:
- بابت تاخیر عذر می‌خوام، سعی می‌کنم که دیگه انقدر منتظرتون نذارم؛ معمولاً آدم وقت‌شناسی هستم اما امروز یه مردم آزار دیوونه باعث شد که وقت همه‌امون هدر بره... . مهم نیست برای آشنایی جزئی اسامی رو می‌خونم تا ببینم چند تا از دانشجوها حضور دارند.
این روگفت و شروع کرد به خواندن اسامی این حرکتش باعث شد که از استرس زیر لب با خودم حرف بزنم:
- یا قمر بنی هاشم... دیر یا زود به من می‌رسه؛ عجب غلطی کردم، آخه من از کجا می‌دونستم این گاو قراره استاد من مونگل باشه. خدایا خودت به من رحم کن اسم منو نبینه.
مها انگار صدام رو شنیده بود که زیر لب صحبت می‌کردم چون کمی خم شد سمت من و در گوشم گفت:
- چته تو؟ انقدر چشت گرفتش که هزیون می‌گی تو بیداری؟!
- چی داری میگی برای خودت؟ الان بدبخت میشم!
- یعنی چی ؟
قبل از اینکه بخواهم جواب مها را بدهم، شنیدن اسمم از زبان کاویانی باعث شد زهره ترک شوم و بی‌اختیار خودم را پشت نفر جلویی پنهان کنم:
- خانم تیانا... تیانا مجد؟!
انگار مطمئن نبود شخصی که صدایش می‌کند من باشم برای همین در کلاس چشم گرداند. وقتی از جا بلند نشدم دوباره صدا زد:
- تیانا مجد؟
مها گفت:
- تیانا... تیانا... استاد صدات می‌کنه.
- می‌دونم.
- خب جوابش رو بده!
- نمی‌تونم.
- یعنی چی؟!
کاویانی:
- خانم مجد؟
به ناچار از جا بلند شدم و ایستادم؛ به محض دیدنم اخم روی صورتش پررنگ‌تر شد و گفت:
- از آشناییتون خیلی خیلی خوشبختم!
زیر لب زمزمه کردم:
- یا ابوالفضل
وقتی صدای خنده‌ها بلند شد و کاویانی گفت:
- چیزی فرمودین؟
متوجه شدم چندان هم زیر لب صحبت نکرده بودم
- ها... نه... آها، همچنین!
کلاس رفت هوا و نیکا مانتوم رو کشید و گفت:
- چته؟ بتمرگ دیگه.
بی‌حرف نشستم و زل زدم به گاو که داشت با یک لبخند عصبی و خبیث نگاهم می‌کرد از جا بلند شد و روبروی برد ایستاد و شروع کرد به نوشتن یک مسئله از ترم پیش؛ احتمالاً می‌خواست دانشجوها را بسنجد اما نمی‌دانم چرا من بخت برگشته را صدا زد تا آن را حل کنم این مسئله مال همان مبحثی بود که ترم پیش استاد ناواردمان نتوانسته بود خیلی خوب به ما آموزش دهد و من هم به خاطر داشتن شغل کنار دانشگاه وقت کافی نداشتم تا خودم فکری به حال خودم بکنم.
خدا لعنتت کند! گاویانی دوباره صدایم کرد:
- خانم مجد تشریف نمیارید؟
هول شده از جایم برخاستم و تند تند گفتم:
- چرا چرا میارم.
انگار باز هم سوتی دادم چرا که کلاس دوباره از صدای خنده‌ی دانشجوها پر شد.
- بیارید دیگه.
- جان چیو؟
- خورشت فسنجون رو... تشریفتون رو میگم، بیارید دیگه.
- آها... چشم.
بلند شدم و ایستادم، به کیمیا اشاره کردم که از جلوی راهم بلند شود اما او گیج‌تر از من تنها نگاهم می‌کرد . وقتی چشمم دوباره به اخم‌های در هم کاویانی خورد خیلی ناگهانی به کیمیا غر زدم:
- خب منگول بکش کنار رد بشم.
دوباره صدای خنده‌ها به گوشم رسید و بعد گاو اعظم:
- چیکارش داری بنده خدا رو؟ تاثیر همنشینه که اینجوری شده بیچاره.
- بعله؟
- خانم بیا دیگه چرا شما انقدر گیج و منگی؟
 

Tina_for.81

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
هنرجو
نام هنری
گل سرخ
آزمایشی
هنرجو
شناسه کاربر
8278
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-21
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
46
پسندها
159
امتیازها
98
سن
22

  • #12
پارت ۱۰
خیلی بدون دلیل از روی دستپاچگی نیشخندی زدم و بعد کوبیدن پام روی پای کیمیا و بلند شدنش خودم رو به به گاو عزرائیل رسوندم که با چشم‌های پر از خشم و اخم ‌های درهم ماژیک رو به دستم داد و با تحکم گفت:
- شروع کن!
ای خدا! حالا چیکار کنم؟ یک کم متفکر زل زدم به تخته و به مغزم فشار آوردم ولی چیز به درد بخوری به ذهنم نمی‌رسید.
- بلد نیستی؟!
- چی... چیو؟
با عصبانیتی که سعی داشت به خاطر بقیه دانشجو‌ها کنترل کند غرش کرد:
- خانم دارم مسئله رو میگم؛ دیگه واقعا داری عصبیم می‌کنی.
- نه!
- چی؟!
- بلدم.
- خب بنویس.
- نمی‌تونم.
- چرا؟
- دستم درد می‌کنه.
- به نظرم سالمه و اتفاقا خیلی خوب هم کار کرده تا حالا؛ اینطوری فکر نمی‌کنی؟
- نه.
اخمی که روی پیشانی‌اش نشسته بود غلیظ تر شد طوری که باعث شد حسابی وحشت کنم برای همین بلافاصله بعد "نه " ای که زمزمه کرده بودم گفتم:
- چیزه... دستم... خب... راستش گیر کرده لای... آسانسور... خیلی داغونه!
- ببخشید لای کجا؟
- لای آسانسور.
- منظورتون لای در آسانسوره؟
- آره دیگه، فکر کنم... .
- حالتون خوبه اصلا؟
- فکر نکنم!
هوفی کشید و من هم از این حجم گندی که به بار آورده بودم در این ۱۵ دقیقه چشم‌هایم رو روی هم فشردم و گوش به صدای سپردم:
- این دوستت اسمش چیه؟
- فامیلیش؟
پشت چشم نازک کرد و گفت:
- نه! نام خانوادگیش!
- آها... شفق.
صدای خنده‌ها درون گوشم می‌پیچید و می‌دانستم از همین روز اول سوژه‌ی خنده‌ی تمام دانشگاه شدم.
- خانم شفق تشریف بیارید یه لحظه... این دوستتون انگار تب داره، شما یه چک بکنید.
کیمیا که معلوم بود حسابی از کارهای من متعجب شده است گفت:
- استاد من خودم از دست این سوتی‌های تیانا تب کردم! شما به من میگید بیام تبش رو چک کنم؟
کاویانی سری تکان داد و آمد سمتم، ماژیک را از دستم گرفت و گفت:
- الان می‌فهمی چی می‌گم؟
- بَ... بله.
- خوبه! پس از جلوی تخته برو کنار.
- چشم.
- پس کو چشمت؟ برو کنار دیگه.
- چشم.
رفت سمت تخته؛ سوال رو توضیح داد و کلی سرم غر زد که چرا بلد نیستم و از این حرف‌ها، بعد هم ۵ نمره ازم کم کرد و گفت برم بشینم.
جوری تو این ۴۰ دقیقه‌ای که گذشت گند زده بودم و ضایع شده بودم که اگه جاش بود و مکان غریبه نبود می‌نشستم زمین و های های گریه می‌کردم و جیغ می‌کشدیم.
خواستم برم سمت جام که اومد سمتم و گفت:
- می‌ری این درس ترم قبل رو می‌خونی وگرنه جلسه بعد سرکلاس من نمیای... بقیه هم همینطور جلسه بعد تو امتحان میاد.
دانشجو‌ها می‌خواستند اعتراض کنند که گاو با یه حرکت دست همه را ساکت کرد و آرام زمزمه کرد:
- می‌دونم سخته با اینکه من استادتون کنار بیای ولی سعی خودت رو بکن.
سرم رو مثل بچه‌های ابتدایی که معلم دعواشون می‌کند و بغضش می‌گیرد اما جلوی خودشون رو می‌گیرن تا بعدا به مادرشان بگویند؛ تکان دادم و رفتم نشستم.
***
- چه‌خبرته تیانا چرا سرکلاس اونجوری کردی؟
- هیچی بابا... یه کم انگار حالم خوب نیست.
- وا یعنی چی؟! صبح که خوب بودی!
- بیخیال کیمیا اصلا حوصله ندارم بخوام توضیح بدم مگه الان کلاس نداری؟! برو به کلاست برس.
کیمیا که انگار دلخور شده بود صورتش رو ازم برگردوند و رفت؛ من هم رفتم تا به کلاس خودم برسم.
***
کلید و کولم رو انداختم روی مبل و خودم هم پهن شدم کنارشون؛ یاد صبح افتادم، وای خدا... چقدر سوتی دادم! یعنی این قابلیتی که من تو سوتی دادن دارم اگه مخترع‌ها تو علم و دانش‌هاشون داشتن دنیا هزار سال پیش ۵۰۰ سال از الان جلو بود! چی چی؟! چی گفتم؟ هوف خدایا خودت من رو از روی زمین بردار چه آبرو ریزی شد اونم روز اول... با این افکار بهم ریخته و داغونم.
کلافه مقنعه‌ام رو از سرم بیرون کشیدم و نشستم روی مبل؛ یک نفس عمیق از روی حرص کشیدم و بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و قیمه‌ی دیشب رو گذاشتم گرم شود.
 

Tina_for.81

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
هنرجو
نام هنری
گل سرخ
آزمایشی
هنرجو
شناسه کاربر
8278
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-21
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
46
پسندها
159
امتیازها
98
سن
22

  • #13
پارت ۱۱
از آشپزخانه به اتاق رفتم و در کمد انتهای اتاق را باز کردم کتاب ترم قبل را از قفسه خارج کردم و شروع به ورق زدنش کردم.
اگر نمی‌توانستم این مسئله را حل کنم و یا این مبحث رو به خوبی یاد بگیرم باید چه کنم ؟
گندش بزنند باید دست می‌ذاشت روی مسئله‌ای که من در آن ضعف داشتم؟! واقعا که امروز اصلاً روز خوبی برای من نبود.
واقعا چیکار کنم که من رو جلوی آن همه جمعیت از دانشجوها ضایع نکند؟ احیاناً اگر ازش بخواهم برایم توضیح می‌دهد؟ وای نه! روت می‌شود بروی و به او بگویی "جناب کاویانی که تا حالا هی باهات کل می‌انداختم و امروز هم گند زدم به کفش‌هات و باعث شدم روز اول کاریت در دانشگاه دیر به کلاس برسی، می‌شود مسئله‌ای را که می‌خواهی با آن پدر من رو در بیاری توضیح بدی؟"
محال است محال ممکن است که قبول کند ای خدا پس من چه کار کنم؟ یک بار به او رو می‌اندازم فوقش بهم یک نه می‌گوید؛ نه به من؟! وای نه غلط کرده به من نه بگوید! اصلاً نمیرم بهش بگویم.
صدای زنگ موبایل که بلند شد مرا از افکارم بیرون کشید از جایم بلند شدم و رفتم به سمت کیفم که روی مبل جلوی در انداخته بودم موبایل را از توی کیفم درآوردم ... مامان بود.

- بله ؟ سلام... .
- اول میگن سلام... علیک سلام.
- چه فرقی می‌کنه!
- فرق داره... زنگ نزدم در مورد این چیزا بحث کنیم شب باید بیای اینجا.
- چرا؟
- وا! چرا نداره... قرار بود ما نیایم خونه تو قرار نبود که تو هم نیای خونه ماا؛ نمی‌فهمم چه دلیلی داره دختر تنها که خونه مجردی گرفته پدر و مادرشو از اومدن به خونه‌اش منع کنه! چیکار می‌کنی اونجا تیانا؟ میدونی چقدر فکرم پیشته؟
واقعا لحظه‌ای ته دلم رو خالی کرد با لحن صحبتش، انگار به من شک داشت.
دلخور گفتم:
_ دست شما دردنکنه مامان خانوم، چی راجب من فکر کردی؟ فکر کردی اینجا چیکار می‌کنم؟ چه فکرایی تو سرته؟! حتما اگه منع نکرده بودم وقت و بی وقت خونه و زندگیت رو ول می‌کردی میومدی مچ منو بگیری؛ مگه من تا حالا هرز رفتم یا پا کج گذاشتم؟
همزمان با آمدن صدای سیلی که خودش به صورت خودش زد گفت:
_ خدا مرگم بده معلومه که نه خدا اون روزُ نیاره عزیزکم مگه من همچین حرفی زدم؟
با افسوس نالیدم:
- لازم نیست حتما همین جمله رو به زبون بیاری که! همین که دائم با وحشت ازم می‌پرسی "اونجا چیکار می‌کنی؟" یعنی بهم شک داری.
پشیمانی از صدایش می‌بارید وقتی گفت:
- نه دختر نازم اینطور نیست.
- چرا مامان دقیقا همینطوره... فکر کردی نمیدونم چون اون اتفاق توی جنگل افتاد و ازت خواستم از بابا و بقیه مخفی کنی چه خیال‌هایی تو سرته؟ پیش خودت فکر می‌کنی چون اون اتفاق برام افتاد من دیگه راحت از اون کارایی که تو سرته می‌کنم.
با شنیدن صدای نفس‌های نامنظمش که شک نداشتم به خاطر گریه کردنش بود مکثی کردم و بعد ادامه دادم:
- مامان اون اتفاق وحشتناک ترین حادثه عمرم بود درک کن و درضمن مهرانا بهم زنگ زد و گفت چخبره شما میخوای منو ببری خونه عمو منم نمیام. خدانگهدار.
اینو گفتم و تلفن رو قطع کردم و زدم زیر گریه؛ مادرم است، عزیز ترین کسم در این دنیا است ولی باید بداند که انقدر درباره‌ی من افکار غلط و اشتباه نداشته باشد.
نگرانی‌هایش کم‌کم دارند به وسواس‌های فکری و بدبینی به من تبدیل می‌شوند؛ احساس من نسبت به صحبت‌هایش اینگونه است ، شاید هم اشتباه می‌کنم.
دوباره موبایلم به صدا درآمد، تماس را وصل کردم:
- جانم مامان؟
- تیانا بیا مادر... .
انگار منتظر کلامی از من بود:
- فکرامو می‌کنم.
- تیانا!
- باشه میدونی که حال نمی‌کنم باهاشون.
- بیا زود برمیگردیم؛ کی میای اینجا؟
- زود برمیگردیم؟ اونجا بیام دیگه برای چی؟!
هوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- دخترجون! برای اینکه باهم بریم دیگه.
- با هم بریم؟ من اینهمه راهمو دور کنم که با هم بریم؟! شما برین منم میام خودم.
عصبانی غر زد:
-نخیر! میای اینجا، بعد از اینجا می‌ریم که نفهمن تو جدا زندگی می‌کنی.
ازتعجب شاخ‌ درآوردم واقعا معلوم نیست این مادر من در چه عالمی سیر می‌کند:
- مامان به خدا دیگه پامو خونه‌ات نمیزارم ها، مگه جرم کردم که کسی نفهمه یا خودم تنها میام یا کلا نمیام و دیگه منو نمی‌بینی.
درحالی که فین فین کنان دماغش را که به خاطر اشک‌هایش آویزان شده بود بالا می‌کشید گفت:
- به چه جرمی مجازات می‌کنی؟ چرا نباید تو رو ببینم اخه؟
- به جرم زورگویی مادر من. شما برین خودم میام؛الان هم برو یه آب قندی چیزی بخور از حال نری.
- تیانا... .
- خدانگهدارت مامان خوشگله.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 3)

بالا پایین