. . .

تمام شده رمان اهریمن جاودانه | نهال(R)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
do.php


نام رمان: اهریمن جاودانه
نام نویسنده: نهال(R)
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه:
من نه آغاز بودم...
نه پایان بودم...
من تمام بودم، خیلی وقت بود که تمام شده بودم. خیلی وقت بود که روحی نداشتم. از لحاظ فیزیکی زنده بودم؛ ولی از لحاظ شرعی روحی در بدنم نبود. من شی*طان نبودم! اسمم روز تولد خورشید بود؛ ولی روحم طلوعِ ماه، مادرم این اسم را روی من گذاشت به معنای بهشت؛ اما نمی‌دانست دخترش حاکم بر جهنم خود ساخته‌اش خواهد شد. حالا من هیلدا هستم. دختری نیرومند و قوی. در تمام عمرم پشت سایه‌ها مخفی شدم، ریسک کردم، ریسکی بزرگ. من یک خون آشامم!

مقدمه:

من یک آغاز نبودم...
من یک پایان هم نبودم...
من تمام بودم...
از همان اول تمام شده بودم.
سرآغاز زندگی من این‌جا بود.
روزی که متولد شدم.
امّا این‌بار زندگی من دیگر سرِ پایانی نداشت.
من متولد شدم.
ولی این‌بار از آسمان نه!
من از زمین متولد شدم.
اهریمن شدم.
قدرتمند و قوی!
زندگی من برای بار دیگر آغاز شد.
ولی این‌بار جاودانه!
خون‌خواه!
شیطان!
من هیچ‌گاه به پایان نرسیدم...
و از هیچ کجا هم آغاز نشدم...

پ.ن:
این رمان با هر رمان خون‌آشامی که تا حالا خوندید فرق داره.
تصمیم گرفتم کمی قانون‌شکنی کنم توی دنیای ماوراءالطبیعه و یه چیزهای جدید خلق کنم!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #41
اریک: هیلدا حالت خوبه؟
مشت دستم کم‌کم باز شد و خودم رو روی صندلی پرت کردم.
- اریک تنهام بذار!
- دوستش داشتی؟
با تعجب سمت اریک برگشتم.
- چی؟
خون‌سرد گفت:
- قبل از این‌که تبدیل به خون‌آشام بشی، دوستش داشتی؟
با قاطعیت گفتم:
- نه.
ولی قاطعیتم کمی تردید داشت. این قاطعیت صرفاً برای محک کردن اراده‌ام بود. آدم‌ها باید از گذشته‌شون درس بگیرن.
اریک: می‌دونی هیلدا، فاصله بین عشق و نفرت به اندازه یک تار مو هست.
بلند شدم.
- اریک دخترها می‌تونن خیلی زود این فاصله رو پر کنن. عشق همیشه پایان خوشی نداره، چرا باید توی نفرت من دنبال عشق بگردی؟ این‌کار تو شبیه گشتن دنبال نور خورشید توی عمق تاریکیه.
و بعد ازش دور شدم.
صداش رو از پشت سرم شنیدم.
اریک: ولی میشه توی تاریکی دنبال یه نور گشت، مهم نیست خورشید باشه یا نه.
- درسته، ولی بستگی داره به این‌که تو چی بخوای. من خواستم که عشقم رو توی نطفه خاموش کنم. اون عشق کمرنگ هیچ‌وقت بزرگ نخواهد شد. هیچ‌وقت! کبریت‌هایی که سر راهم بودن رو خودم خاموش کردم تا شعله‌ور نشن، این تصمیم خودم بود.
وارد اتاقم شدم. باید بهشون ثابت کنم که هیچ‌وقت رایان رو دوست نداشتم. در کشوم رو باز کردم تا خنجری که از چوب قدیمی‌ترین درخت جهان بود رو بردارم؛ ولی نبود! خدای من! رایان کثیف، حواس من رو پرت کرد تا افرادش وارد اتاقم بشن و خنجر رو بقاپن، اون تنها شانس من بود.
دادی کشیدم و به سمت پنجره که باز بود رفتم.
- رایان من تو رو با دست‌های خودم می‌کشم!
***
اتاق رو متر می‌کردم و از حرکت نمی‌ایستادم.
ادوارد: تو باید هر جا که می‌رفتی اون خنجر هم با خودت می‌بردی.
اریک: بی‌احتیاطی کردی!
- دارم فکر‌ می‌کنم.
ادوارد: مگه فایده‌ای هم داره؟ تنها شانس کشتن رایان دست خودشه.
نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو کنترل کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #42
- باید خنجر رو ازش پس بگیریم؛ ولی رایان هم آدم نفهمی نیست، برعکس چیزی که نشون میده بیشتر از هر کسی می‌فهمه. اون خیلی باهوشه!
ادوارد: آدرسی ازش داری؟
با کلافگی گفتم:
- نه!
ادوارد: می‌دونی کجا میره؟
- نه!
ادوارد: پس این وسط داریم چی‌کار می‌کنیم؟
کلافه خودم رو روی زمین پرت کردم. شارلوت توی خودش جمع شده بود و ساوانا هم سکوت کرده بود. می‌دونم نمی‌تونن باور کنن، می‌دونم کنار اومدن با این قضیه براشون آسون نیست.
- باید یه نقشه درست و حسابی بکشیم و من واقعاً مغزم نمی‌کشه.
زنگ اتاق به صدا در اومد. ادوارد خواست بلند بشه که اشاره کردم بشینه. شارلوت و ساوانا هم با ترس به هم چسبیده بودن. سمت در رفتم.
- کیه؟
صدای پر ذوق دختری اومد.
- اندریا هستم!
پوفی کشیدم و در رو باز کردم و با همون دختر مواجه شدم. موهای مشکی که دورش ریخته بود و تهش طلایی بود. اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد، توی دستش مقدار زیادی کاغذ بود، یکیش رو بهم داد و گفت:
- خوشحال میشم بیایید، فردا مهمونی دوستمه، آماندیل.
- آماندیل؟
به کاغذ آبی رنگ نگاه کردم، نوشته بزرگ روش رو خوندم.
- مهمونی رقص! چطور مهمونی‌ایه؟
اندریا: وای خدای من! تو یه تازه واردی؟ آماندیل جزو بچه پولدارهای مدرسه‌ست، هر سال هم مهمونی می‌گیره، این مهمونی یکی از مهم‌ترین مهمونی‌های این دانشکده است.
- باشه، ممنون از دعوتت.
دستی تکون داد و رد شد. اومدم کاغذ رو بندازم بیرون که یاد یه چیزی افتادم.
- فهمیدم باید چی‌کار کنیم!
***
- این نقشه‌ست، ببینید، رایان برای این‌که روی من رو کم کنه حتماً به اون مهمونی میاد. پس حواستون رو جمع کنید، رایان باید به اون مهمونی بیاد.
ادوارد: اگه نیومد چی؟
خسته گفتم:
- اگه نیومد هم برمی‌گردیم و دوباره تصمیم می‌گیریم که چه غلطی کنیم، درواقع الان فقط باید به این فکر کنیم که می‌تونیم یه غلطی بکنیم.
ادوارد دست‌هاش رو از هم باز کرد.
- کاملاً متوجه شدم.
لبخند کمرنگی روی لب‌هام نشست.
- خیلی خب، پس وقتی رایان به اون مهمونی اومد من حواسش رو پرت می‌کنم.
اریک: کاری که خودش با تو کرد؟
اخم‌هام درهم رفت.
- درسته. بعد از این‌که من حواسش رو پرت کردم، در همین بین آدرس خونه‌اش رو که احتمالی می‌دونم و بهتون گفتم رو برمی‌دارید و با هم می‌رید به خونه‌ی رایان، احتمالاً رایان باهوش‌تر از این حرف‌هاست که خنجر رو توی خونه‌اش بذاره.
شارلوت با صدای آرومی گفت:
- ممکنه با خودش بیاره؟
سری تکون دادم.
- اگه با خودش بیاره کار من رو آسون‌تر می‌کنه، چون می‌تونم خیلی زیبا ازش کش برم.
زیر لب زمزمه کردم:
- کاش یه جادوگر همراه خودمون داشتیم.
اریک پرسید:
- چرا جادوگر؟
- چون اگه کارها خوب پیش نرفت باید بتونیم همه چیز رو دوباره اوکی کنیم.
انگشت اشاره‌ام رو با تهدید بالا آوردم.
- اگه یک درصد، فقط یک درصد، هیچی خوب پیش نرفت و رایان قصد کشتن من رو کرد، هیچ‌کدومتون جلو نمیاین، حتی اگه من مردم. اوکی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #43
مستأصل بهم نگاه کردن، چشم‌هام‌ رو ریز کردم.
- فکرش هم نکنید.
ادوارد با خشم گفت:
- یعنی وایسیم مردنت رو ببینیم؟
- من بلدم از خودم دفاع کنم ادوارد؛ ولی اگه قرار شد بمیرم، آره نیایید جلو، به هیچ وجه!
ساوانا با لحن آرومی گفت:
- امیدوارم که این اتفاق نیوفته.
نفس حبس شده‌ام رو بیرون دادم.
- هممون امیدواریم.
***
صدای آهنگ روی مخم بود. بلندبلند و با جیغ و داد آهنگ می‌خوند. معلوم بود اون تو چه خبره. خوش‌بختانه بدون دعوت وارد خونه شدم، چون احتمالاً صاحب‌خونه یا مرده یا هنوز سند نداره. به آهنگ گوش دادم. هیچ‌وقت این‌طور سبک آهنگ رو دوست نداشتم. در واقع کمتر مواقعی پیش میاد که آهنگ گوش کنم. آهی کشیدم.
- از آهنگ خوشت نمیاد؟
به سمت شارلوت برگشتم که انگار کمی ترسش ریخته بود.
- تنهایی رو ترجیح میدم. دوست ندارم زیاد به آدم‌ها دل ببندم. حتی به یک خواننده و حتی به یک صدا یا چهره.
شارلوت نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد.
- پس با این حساب، هیچ‌وقت عاشق نشدی؟
- عشق؟ نه! معلومه که نه. عشق راهت رو منحرف می‌کنه.
- این برای تویی که هیچ‌وقت هدفی نداری چیز بدی نیست.
- هدف؟ نه هدف هم ندارم. هدف داشتن برای من چیز مضحکی به نظر میاد.
- بی‌خیال هیلدا! آدم‌ها با داشتن امید زند‌ه هستن.
پوزخندی زدم.
- شارلوت برای من قصه نگو. داری میگی آدم‌ها با امید زنده‌ان. من آدمم؟
کوتاه گفت:
- ولی تو هم یه روز یه انسان بودی. می‌خوای بگی اون‌وقت هم عاشق نشدی؟ یا حتی دل نبستی؟
لبخندی زدم.
- آدم‌ها عوض میشن.
و بعد ازش فاصله گرفتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. توی آینه به خودم نگاه کردم. به نظر خودم خوب بودم. لباس مشکی براق که تا زیر زانوم بود و حالت چین‌چین دامنی داشت. بهم می‌اومد. با موهای مشکی‌ام تفاهم جالبی ایجاد کرده بود. به مژه‌های کوتاهم خیره شدم، بخاطر کوتاه بودنشون مژه گذاشتم. مژه‌های کم‌پشت؛ ولی موج‌دار خودم رو ترجیح می‌دادم. این نظریه‌ی ساوانا بود. فکر کرد این‌طوری بهم بیشتر میاد. درست فکر می‌کرد!
موهای بازم رو که پایینش رو ساوانا برام حالت‌دار درست کرده بود، کنار زدم و سعی کردم تمرکز کنم. توی دست‌شویی که نمیشه نفس عمیق کشید، پس نفس عمیق رو واگذار کردم به یه جای دیگه. از دست‌شویی بیرون اومدم.
نزدیک‌ترین جا رو انتخاب کردم که نه جلوی در باشم و نه این‌که اصلاً دیده نشم.گوشی به دست منتظر بودم. آدرس خونه رایان رو از جولیا گرفتم. جولیا می‌گفت این‌جا هم خونه داره. خداروشکر که رایان هر جایی میره یه چیزی باید از خودش به جا بذاره.
جولیا خیلی با این‌که من رایان رو بکشم، مخالف بود؛ ولی من گوشم به این حرف‌ها بدهکار نبود. تمام وجودم پر از نفرت شده بود. نفرت از رایان. این نفرت هرگز تبدیل به عشق نمی‌شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #44
***
لیوان رو نزدیک لبم بردم که صدایی نزدیک گوشم گفت:
- سلام بیبی.
بیبی؟ این تیکه کلامش بود و صرفاً من عشقش نبودم. سمتش برگشتم.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
به صندلی تکیه داد و موهای قهوه‌ایش رو که توی صورتش ریخته بود رو کنار زد.
- خب من همه‌جا کار دارم.
- یعنی این دلیل بر مزاحم بودنته؟
خندید.
- هیلدا عزیزم، بیا برای یه روز هم که شده با هم دوست باشیم.
جدی گفتم:
- رایان همیشه ازت متنفر می‌مونم.
رایان ریز و شیطون خندید و من رو کشید.
- پس بیا بریم برقصیم.
- داری از من خواهش می‌کنی؟
با قاطعیت گفت:
- اصلاً این‌طور نیست!
چشم‌هام رو ریز کردم.
- ولی تو داری همین کار رو می‌کنی.
رایان: دوست داری ازت خواهش کنم؟
صورتم جمع شد.
- عقده‌ی خواهش کردن رو ندارم.
در حالی که من رو می‌کشید، گفت:
- حالا بیا.
این بشر رو می‌تونم به عنوان پرروترین خون‌آشام در جهان معرفی کنم. خوش‌بختانه وقتی رفتیم وسط آهنگ عوض شد؛ ولی بعد از عوض شدن آهنگ دیگه نگفتم خوش‌بختانه، چون بدبختانه آهنگ تانگوی آرومی شروع شد. آهنگی که شاید کمتر کسی شنیده باشه؛ ولی من این آهنگ رو خیلی خوب یادمه.
***
"صد و چهار ده سال قبل"
وارد کلوپ شدم. هنوز زیاد با این اروپایی‌ها مچ نشدم، یعنی اصلاً باهاشون کنار نیومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #45
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و از بین دخترها و پسرها رد شدم. من در برابر اون‌ها خیلی ریزه‌میزه‌تر به نظر می‌رسیدم. روی یه صندلی که دورتر از در ورودی بود، نشستم.
- سلام دختر کوچولو!
با شدت سرم رو برگردوندم و با رایان که با نیش باز بهم نگاه می‌کرد، روبه‌رو شدم.
خندید و گفت:
- توی این شهر غریب؟ چرا این‌جایی؟
من رایان رو می‌شناختم و همیشه می‌دیدمش؛ ولی رایان هیچ‌وقت من رو ندیده بود.
- مگه شما من رو می‌شناسید؟
- نه، نه! نمی‌شناسمت؛ ولی از طرز رفتارت می‌تونم بفهمم که غریبی. از کدوم کشور اومدی؟ خاورمیانه‌ای هستی؟ درست فکر می‌کنم؟
آب دهنم رو قورت دادم.
- اهل ارمنستانم.
بهم تاکید کرده بودن که هویت اصلی خودم رو فاش نکنم و نگم که اهل ایران هستم. توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- ولی به نظر نمیاد اهل ارمنستان باشی.
داشت به ذهنم نفوذ می‌کرد؛ ولی نمی‌دونست که من شاه‌پسند می‌خورم. این هم نباید می‌فهمید که من شاه‌پسند می‌خورم. باید نقش بازی می‌کردم.
مثل آدم‌های مسخ شده گفتم:
- من اهل ارمنستانم.
بعد مثلاً از فکر در اومدم و گفتم:
- تو با من...
وسط حرفم پرید.
- هیچی ولش کن. لازم بود حقیقت رو می‌شنیدم.
- ولی من...
- نظرت راجع به رقص چیه؟
از پیشنهاد یک‌دفعه‌ای‌اش ترسیدم. رایان خیلی آدم عجیبیه، هیچ‌وقت نمی‌تونم بفهمم واقعاً قصدش چیه.
هول کرده گفتم:
- خب من راستش می‌دونی، زیاد نظری ندارم.
- پس نظرت منفی نیست؟
و من رو وسط کشید. آهنگ تانگو خیلی زیبا بود.
I wanna take you somewhere so you know I care
می‌خوام در جایی بگیرمت تا بدونی که مراقبتم.
But it's so cold and I don't know where
اما این خیلی سرده و نمی‌دونم کجا میشه (آغوشی بی‌احساسه).
I brought you daffodils in a pretty string
برات گل نرگس زردی در یک روبان زیبا آوردم.
But they won't flower like they did last sprng
اما اون‌ها مثل بهار گذشته گل نمیدن.
And I wanna kiss you, make you feel alright
و می‌خوام ببوسمت تا احساس خوبی داشته باشی.
I'm just so tired to share my nights
خیلی خسته‌ام برای این‌که شب‌هام رو شریک بشم.
I wanna cry and I wanna love
می‌خوام گریه کنم و عشق می‌خوام.
But all my tears have been used up
اما تمام اشک‌هام استفاده شده (قبلاً برای کس دیگه‌ای گریه کردم و دیگه اشکی باقی نمونده).
On another love, another love
برای عشق دیگه‌ای، عشقی دیگه.
All my tears have been used up
تمام اشک‌هام استفاده شده.
On another love, another love
برای عشق دیگه‌ای، عشقی دیگه.
All my tears have been used up"
( تام اودل Another love )
با یک چرخش رقص تموم شد. توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- دختر خاورمیانه‌ای، رقص زیبایی بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #46
***
(زمان حال)
- جالبه که بعد از حدود صد و‌ چهار ده سال این اثر هنوز هم جاودانه است.
از فکر در اومدم. اون هم یادش بود، مطمئنم نمی‌تونه از یاد ببره.
- بعضی‌ چیزها می‌تونن برای همیشه جاودانه باقی بمونن. مهم اینه که چه‌قدر ارزشمند باشن.
خندید.
- هیلدا تیکه می‌اندازی؟
بی‌تفاوت بهش نگاه کردم.
- به نظرت ارزشش رو داری؟
اخم شیرینی کرد.
- ولی تو هنوز هم عصبانی هستی.
با تموم شدن آهنگ ازش جدا شدم.
- رایان بهتره از من فاصله بگیری، قبل از این‌که...
چشمم به خنجری که کنار کتش بود، افتاد. توی جیب شلوارش و تقریباً مخفی بود. بهش نزدیک شدم و سینه به سینه‌اش ایستادم. شیطون بهم نگاه کرد. چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- قبل از این‌که با یه حرکت، برگ برنده دست من بیوفته.
و در همین حال خنجر رو قاپیدم.
داد کشیدم:
- نباید چیزی که مال من بود رو برمی‌داشتی!
عصبانی فریاد کشید:
- هیلدا اون لعنتی رو به من بده!
- این‌کار رو نمی‌کنم.
نزدیک‌تر اومد و غرید:
- اگه همین الان اون رو به من تقدیم نکنی، قسم می‌خورم به فجیح‌ترین شکل ممکن می‌کشمت.
خنجر رو با تهدید به سمتش گرفتم.
- اگه یک قدم به سمتم بیای می‌کشمت. با همتونم، همه‌ی همراه‌های این آشغال!
رایان: هیلدا من تو رو با دست‌های خودم می‌کشم. تو یه بی...
- رایان اصلاً سعی نکن به من نزدیک بشی، چون اون‌وقت تضمین نمی‌کنم که تو رو زنده بذارم.
همه‌ی افراد کلوپ به جز ساوانا و شارلوت در تعجب بودن. به ساوانا اشاره کردم که به اریک زنگ بزنه و بگه بیان. افراد رایان که خون‌آشام بودن، سمتشون رفتن و با نفوذ ذهنی اون‌ها رو به خونه‌هاشون بردن.
با تمسخر گفتم:
- این‌دفعه دیگه دور دوره منه. رایان ویلیامز!
یکی از صندلی‌ها رو توی دستش گرفت. پایه‌‎اش رو شکست و چوبش رو توی دست‌هاش گرفت. این‌دفعه اون بود که با تمسخر بهم می‌گفت:
- تو بیا جلو، هیلدا مهرنیا. یا بهتره بگم هیلدا راهنما!
درسته! فامیلی واقعی من همین بود؛ ولی اصلاً دوست نداشتم کسی بدونه. دندون‌هام رو روی هم ساییدم و گفتم:
- من تو رو می‌کشم.
پوزخندی زد و منتظر بهم خیره شد. به سمتش خیز برداشتم. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا این‌که یکی از پشت چوبی رو توی کمرم فرو کرد. خنجر از دستم افتاد. با درد دستم رو به سمت خنجر دراز کردم که رایان خم شد و خنجر رو برداشت.
رو به من با خشم گفت:
- این بزرگ‌تر از دست‌های تو هست هیلدا، پس به درد تو نمی‌خوره. بهتره بری و با اسباب بازی‌هات بازی کنی.
بعد با سر به یکی از نوکراش اشاره کرد که چوب رو کامل توی بدنم فرو کنه. منتظر مرگ بودم که یک‌دفعه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #47
با صدای ورد خوندن شخصی، چشم‌هام گرد شد. ما توی این شهر تا حالا هیچ جادوگری نداشتیم. همه‌ی افراد رایان و البته خودِ رایان پخش زمین شدن و سرهاشون رو با دستشون گرفتن. نگاهم رو چرخوندم که ببینم کی داره ورد می‌خونه، یک‌دفعه فشار از روی کمرم برداشته شد. نفس عمیقی کشیدم و سرفه کردم. ادوارد من رو سمت خودش برگردوند و گفت:
- شانس آوردی که زنده موندی!
سرم رو برگردوندم تا دنبال اون جادوگر بگردم. چشمم به همون پسری که دیروز از من جزوه گرفته بود، افتاد.
با لبخند گفت:
- تا حالا این رو امتحان نکرده بودم!
ادوارد کمکم کرد تا بلند بشم. ازش تشکر کردم و بعد از برداشتن خنجر، سمت همون پسره رفتم. رایان بی‌هوش بود و بقیه‌ی افرادش هم مرده بودن. به پسره نگاه کردم و گفتم:
- تو واقعاً کی هستی؟
لبخند زد.
- وقتی جزوه رو ازت گرفتم فهمیدم که تو خیلی با چیزهایی که من می‌دونم فرق داری.
منظورش رو نگرفتم، پس گفتم:
- اسمت چیه؟
- اسم من کارن اسکاته.
با تعجب گفتم:
- اسکات؟ داری جدی میگی؟
سری تکون داد:
- اسکات فامیلی واقعی منه.
آروم‌تر ادامه داد:
- این فامیلی هر جایی نباید فاش بشه.
گیج گفتم:
- خیلی خوشحالم که می‌بینمت؛ ولی... .
لبخند زد:
- می‌دونم. سوالت اینه که من چرا این‌جا هستم؟ بهت میگم، البته الان نه. تو باید به من کمک کنی و اون هم الان نه، چون این طلسم زیاد دووم نمیاره و الان‌هاست که رایان از خواب مصنوعی بیدار بشه.
و بعد با لبخند خبیثی ادامه داد:
- البته طلسمی که براش خوندم نمی‌ذاره که هیچ انسانی رو بکشه.
با بهت گفتم:
- یعنی اون الان تحت طلسمه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #48
- اوهوم و این‌که دیگه نمی‌تونه آدم بکشه. بهتره بریم، داره دیر میشه!
با همون تعجب به بقیه که شوکه شده به صحنه نگاه می‌کردن، گفتم:
- بچه‌ها بهتره بریم.
شارلوت با بهت گفت:
- این‌جا چه اتفاقی... .
و حرفش ادامه پیدا نکرد، چون پخش زمین شد و از حال رفت. به سمتش دویدیم و تکونش دادیم.
- شارلوت؟ حالت خوبه؟ شارلوت جواب بده.
اریک با نگرانی گفت:
- بهتره به یه بیمارستان بریم.
ادوارد: درسته. من شارلوت رو میارم. شماها برید ماشین رو روشن کنید. زود باشید!
با تمام سرعتی که داشتیم به سمت ماشین دویدیم. ماشین رو روشن کردیم و بعد از چند لحظه ادوارد رو با شارلوت دیدم. ادوارد سریع شارلوت رو روی صندلی عقب گذاشت و رو به بچه‌ها که بیرون ماشین بودن، گفت:
- من میرم بیمارستان... شماها تاکسی بگیرید.
کارن با جدیت گفت:
- نه نمی‌خواد. من و هیلدا خودمون میایم. شماها با ماشین برید.
اریک جای من نشست و بقیه به سمت صندوق عقب رفتن. بهتر بود بگیم صندلی‌های عقب، چون خالیِ خالی بود و اثری از چیزی نبود. چندتا صندلی هم اون عقب صندلی‌های مخصوص ماشین بودن. اون‌ها سریع راه افتادن و رفتن. من بدون توجه به کارن با تمام سرعت خون‌آشامی‌ام سعی کردم به بیمارستان برسم. خیلی نگران شارلوت بودم!

***
- حالش چطوره؟
ادوارد سری تکون داد و گفت:
- هنوز دکتر از اتاقش بیرون نیومده. وقتی که آوردیمش بهش تنفس مصنوعی با دستگاه دادن.
ساوانا با گریه گفت:
- دکتر می‌گفت نمی‌تونه نفس بکشه.
و بعد هق‌هقش کل فضا رو پر کرد.
صدای نفس‌نفس زدن‌های اون جادوگر عجیب رو شنیدم. بهمون رسید و گفت:
- سلامی دوباره. چی شده؟
به اتاق کنارم اشاره کردم.
- حال شارلوت بد شده. مثل این‌که شوکه شده.
لبخند احمقانه‌ای زد.
- خب این عادیه.
صورتم جمع شد. پسره‌ی خل و چل!
پرستار که روپوش سفید رنگی داشت و کارتی به گردنش بود، از اتاق بیرون اومد. همه به سمتش هجوم بردن.
ادوارد: چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
پرستار به داخل اشاره کرد.
- دکتر داخله؛ ولی فقط دو نفر می‌تونن وارد اتاق بشن.
تعلل نکردم.
- اریک، تو و ساوانا برید داخل و ببینید دکتر چی میگه.
ادوارد با اعتراض گفت:
- چی؟ من هم می‌خوام برم داخل!
رو بهش تشر زدم:
- الان وقت من برم، من برمه؟ ادوارد بچه شدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #49
ادوارد کلافه گفت:
- نمی‌دونم.
و بعد از بیمارستان بیرون رفت.
- برو تو اریک، من هوای ادوارد رو دارم.
اریک هم دیگه تعلل نکرد. با هم به داخل اتاق رفتن. به سمت در خروجی بیمارستان حرکت کردم. ادوارد گوشه‌ی پله‌ها نشسته بود و غم‌زده به زمین خیره شده بود.
- از دست دادن عزیزان خیلی سخته، مخصوصاً این‌که کسی باشه که خیلی دوستش داری.
سمتم برگشت. کنارش نشستم.
ادوارد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- مگه کسی رو از دست دادی؟
لبخند تلخی زدم.
- از دست دادن آدم‌ها ضعیفت می‌کنه. باریه روی دوشت که تا آخرین لحظه‌ی مرگت رهات نمی‌کنه. تو شارلوت رو از دست ندادی ادوارد، تو فقط برای لحظه‌ی کوتاهی کنارش نبودی.
ادوارد لبخند تلخی مثل لبخند من زد و گفت:
- این‌که کنارش نباشی و اون روی تخت بیمارستان پرپربشه چیز عجیبیه. حتی واسه یه لحظه. واسه یه لحظه وقتی که هیچ کاری نمی‌تونی بکنی.
- اگه بگم می‌فهممت سوال‌های تکراری شروع میشن. از من می‌پرسی که چجوری میشه وقتی که اون‌جا بودی گریه کردی؛ ولی جلو نرفتی تا برای بار آخر ببینیشون. از من می‌پرسی چرا نرفتی و نجاتشون ندادی؟ ولی من جوابی ندارم. جوابم به درد خودم می‌خوره نه به درد امثال تو که نمی‌دونن اجبار واقعی یعنی چی. تو نمی‌فهمی اجبار یعنی چی. نمی‌فهمی که بتونی ببینی، آزاد باشی؛ ولی کاری نتونی انجام بدی. اجبار یعنی توی چشم‌هات زل بزنه و بگه هیچ کاری نمی‌تونی بکنی و حتی حرکت هم نمی‌کنی و تو شاهد مرگ عزیزترین آدم‌های توی زندگیت باشی.
ادوارد: همون نفوذ ذهنی؟
چشم‌هام پر از اشک و نفرت بود. این حجم از نفرت از چشم‌های من بعید نبود.
- نفوذ ذهنی یا اجبار؟ چه فرقی می‌کنه؟
چیزی نگفت. این بحث رو اگه تا آخر دنیا هم پیش می‌کشیدم هنوز حرف‌های زیادی برای زدن وجود داشت که یک‌جورایی عین یه عقده روی هم تلنبار شده بودن.
- می‌دونی چرا اولش نخواستم جیسون باهام همکاری کنه؟
سری به نشونه چرا تکون داد.
- چون دلبستن آسونه؛ ولی دل کندن خیلی سخت! می‌ترسیدم که جیسون طوریش بشه و اون‌موقع براش نگران بشم.
- نگرانی؟
سری تکون دادم:
- نگرانی یکی از علائم وابستگیه، یکی از علائم مهم شدن و من واقعاً این رو نمی‌خواستم!
با آه ادامه دادم:
- توی زندگی‌ام آدمی بودم که به بقیه اهمیتی نمی‌دادم، چون خودم نمی‌خواستم! نمی‌خواستم اهمیت بدم و بعد مهم بشن. برام بشن یه نقطه ضعف، یه نقطه‌ی قوی و من باز هم نمی‌خواستم؛ ولی حالا... .
ادوارد ادامه داد:
- دل بستی؟
- حالا فهمیدم که نگران شارلوتم! فهمیدم که ان‌قدر برام مهم بوده که بدون این‌که نگران باشم که آیا کسی من رو با قدرت‌های خون‌آشامی‌ام می‌تونه ببینه یا نه، با آخرین سرعت خون‌آشامی به سمت بیمارستان اومدم و الان شارلوت مهم شده. پس نمی‌تونم ولش کنم. پس نمی‌تونم رهاش کنم به امون خودش، نمی‌تونم نگران مردنش نباشم، نمی‌تونم و این... عذاب‌آوره!

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #50
- باید با هم حرف بزنیم.
سری تکون دادم. داخل حیاط بیمارستان رفتیم.
اریک نگاه بی‌حسی بهم انداخت.
- خنجر کجاست؟
سریع از توی جیبم درآوردمش. با این‌که من از اون قوی‌تر بودم؛ ولی ترس از نگاه بی‌حسش رو نمی‌تونم انکار کنم.
- خنجر پیش من می‌مونه.
اریک: دفعه قبل همین رو گفتی هیلدا، اون‌ها می‌دزدنش و بعد تو رو می‌کشن. بهتره پیش من بمونه.
- ولی خیلی خطرناکه. نمی‌تونم اجازه بدم شماها آسیب ببینید.
خنجر رو از من گرفت.
- اگه واقعاً این رو می‌خواستی رایان رو می‌کشتی، همون‌وقتی که بیهوش بود.
چشم‌هام گرد شد.
- اریک تو با خودت چی فکر کردی؟ من نمی‌تونم اون ر‌و بکشم، چون این‌کار به جادو احتیاج داره. فکر کردی جادوی یه جادوگر بچه به درد می‌خوره؟ نه اریک. حتی اگه این خنجر رو تو قلبش فرو کنیم باز هم اون بعد از ده روز زنده میشه و وقتی هم زنده بشه دیگه خاصیت خنجر از بین رفته، برای همین نیاز به جادوست. جادوی جادوگرهای قدرتمند!
اریک نفسش رو بیرون داد.
- مگه شهر جادوگرها این‌جا نیست؟
دستش به پیشونی‌ام کشیدم.
- جادوگرها با من چپن. اصلاً هم از من خوششون نمیاد، مخصوصاً حالا که جادوگری که می‌شناختم به من خیانت کرد. ببینمشون می‌کشمشون.
اریک عصبانی شد.
- پس الان چه غلطی کنیم؟
از خودش شاکی‌تر گفتم:
- نمی‌... .
صدام رفته‌رفته پایین رفت. هنوز یک راه وجود داشت.
- فقط یه راه داریم اریک.
اریک برگشت و سوالی نگاهم کرد.
- باید بریم به رگدکوو!
پشت در کلوپ وایستاده بودم. کاش که گوشیم رو می‌آوردم و از واکنش رایان فیلم می‌گرفتم. خنده‌ام گرفت. من واقعاً آدم بی‌شعوری هستم. بالاخره رایان از خواب ابدی پاشد. گیج و منگ اول به همه‌جا نگاه کرد و بعد دوباره پخش زمین شد. آخی بمیری واسم چلاق! دوباره از جاش بلند شد. از رگ‌های سیاه دور چشم‌هاش معلوم بود که حسابی گرسنه‌ست. یه دختره داشت رد می‌شد. فکر خوب و بدجنسانه‌ای بود. جلوی دختره رفتم.
دختره با تعجب گفت:
- سلام. اتفاقی افتاده؟
- نه عزیزم فقط... .
توی چشم‌هاش زل زدم و ادامه دادم:
- فقط برو یه سر به اون کلوپ بزن!
مسخ شده لبخند احمقانه‌ای زد و رفت. با لبخند رفتنش رو تماشا کردم. نه این‌که آدم بدجنسی باشم‌ها، فقط می‌دونم که رایان نمی‌تونه بکشتش و وقتی ببینه نمی‌تونه خونش رو تا آخر بمکه، اون موقع‌ست که بیاد و خر من رو بچسبه. واقعاً که صحنه‌ی جذابیه!
رایان بلند شد و دستش به صورت خودش کشید. داشت روانی می‌شد که دختره وارد کلوپ شد و به اطراف نگاهی انداخت. تا رایان دختره رو دید، نیشخندی زد و به سمتش رفت. دختره هم تا رایان رو دید، ترسیده بهش نگاه کرد و تا خواست در بره، رایان دختره رو به سمت خودش کشید و دندون‌هاش رو توی گردنش فرو کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین