. . .

تمام شده رمان اهریمن جاودانه | نهال(R)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
do.php


نام رمان: اهریمن جاودانه
نام نویسنده: نهال(R)
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه:
من نه آغاز بودم...
نه پایان بودم...
من تمام بودم، خیلی وقت بود که تمام شده بودم. خیلی وقت بود که روحی نداشتم. از لحاظ فیزیکی زنده بودم؛ ولی از لحاظ شرعی روحی در بدنم نبود. من شی*طان نبودم! اسمم روز تولد خورشید بود؛ ولی روحم طلوعِ ماه، مادرم این اسم را روی من گذاشت به معنای بهشت؛ اما نمی‌دانست دخترش حاکم بر جهنم خود ساخته‌اش خواهد شد. حالا من هیلدا هستم. دختری نیرومند و قوی. در تمام عمرم پشت سایه‌ها مخفی شدم، ریسک کردم، ریسکی بزرگ. من یک خون آشامم!

مقدمه:

من یک آغاز نبودم...
من یک پایان هم نبودم...
من تمام بودم...
از همان اول تمام شده بودم.
سرآغاز زندگی من این‌جا بود.
روزی که متولد شدم.
امّا این‌بار زندگی من دیگر سرِ پایانی نداشت.
من متولد شدم.
ولی این‌بار از آسمان نه!
من از زمین متولد شدم.
اهریمن شدم.
قدرتمند و قوی!
زندگی من برای بار دیگر آغاز شد.
ولی این‌بار جاودانه!
خون‌خواه!
شیطان!
من هیچ‌گاه به پایان نرسیدم...
و از هیچ کجا هم آغاز نشدم...

پ.ن:
این رمان با هر رمان خون‌آشامی که تا حالا خوندید فرق داره.
تصمیم گرفتم کمی قانون‌شکنی کنم توی دنیای ماوراءالطبیعه و یه چیزهای جدید خلق کنم!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #11
ساوانا با خنده گفت:
- اوه خدای من! تو خیلی خجالتی هستی.
و با هم از در خونه عبور کردیم.
- شارلوت این خونه برای کیه؟
شارلوت سری تکون داد و گفت:
- این خونه برای همون دختریه که جلوی در هستش. اوناهاش.
و با دستش دختری رو نشون داد که موهای هایلایت کرده‌ی بنفش داشت و جلوی در خونه ایستاده بود و لیوانی در دستش بود. به در خونه که رسیدیم، دستم رو از دست ساوانا جدا کردم. اون دختره با دیدن شارلوت بغلش کرد و گفت:
- اوه شارلوت! خیلی دلم برات تنگ شده بود!
شارلوت از بغلش بیرون اومد و با اشاره به من گفت:
- این دوست جدیدمون هست، هیلدا.
خواستم وارد خونه بشم؛ اما نمی‌شد. می‌دونستم که باید دعوت بشم.
دختره با ذوق گفت:
- واو! سلام هیلدا جان، بیا داخل.
دستم از در، رد شد. لبخند خبیثی زدم و وارد خونه شدم. با اون دختره دست دادم.
دختره با نیش باز گفت:
- اسم من سوفیا است. خوشحال شدم از دیدنت!
با بی‌حوصلگی گفتم:
- سلام. من هم همین‌طور.
شارلوت دستی به کمرم زد و به طرف جلو حرکتم داد. هم‌زمان سوفیا براش دست تکون داد.
- دخترها، خوش بگذره.
صدای آهنگ خیلی بلند بود و این من رو کلافه کرده بود.
- داریم کجا می‌یم؟
ساوانا با خنده گفت:
- پیش اکیپمون.
از پله‌ها به طبقه بالا رفتیم. ساوانا از توی سینی که دست خدمتکار بود، سه‌تا لیوان برداشت که جلوش رو گرفتم.
- من نمی‌خورم.
لیوان رو به دستم داد.
- بی‌خیال هیلدا، خوش بگذرون.
لیوان رو از دستش کشیدم.
- ممنون.
اون دوتا لیواناشون رو به هم کوبیدن و همه‌ رو یه نفس سر کشیدن. من عادت نداشتم یه نفس سر بکشم، ترجیح می‌دادم مزه‌مزه کنم. به طبقه بالا که رسیدیم، چندتا مبل بزرگ گذاشته بودن که به شکل مربع بودن. مبل‌ها چرم قهوه‌ای بودن و روشون چندتا دختر و پسر نشسته بود. شارلوت با دیدنشون با ذوق گفت:
- سلام بچه‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 33 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #12
اون‌ها بدون توجه به شارلوت، با تعجب به من نگاه کردن و با نگاهشون از شارلوت می‌پرسیدن که این رو چرا آوردی؟ لبخند کجی گوشه‌ی لبم نشست.
شارلوت دستم رو گرفت و گفت:
- هیلدا دوست و هم اتاقی من هست.
یکی از پسرها که پشت به من نشسته بود، بلند شد. با دیدن چهره‌اش تعجب کردم.
جیسون با لبخند گفت:
- سلام هیلدا. خوشحالم می‌بینمت.
من هم لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون جیسون. من هم همین‌طور.
موهای تقریباً بلند مشکی‌اش رو از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
- هیلدا بشین. ساوانا چرا دعوتش نمی‌کنی بشینه؟
ساوانا دستم رو گرفت و با خنده گفت:
- خدای من! جیسون نمی‌دونی چه‌قدر خجالتیه. تا وقتی که سوفیا بهش گفت بیا داخل، وارد خونه نشد.
شارلوت به موهای بلند مشکی‌اش دستی کشید و بعد خودش رو کنار یه پسر چشم آبی، روی مبل پرت کرد. حقیقتاً پسر زیبایی بود. جیسون به مبل دو نفره اشاره کرد و گفت:
- بشین کنار من.
بدون هیچ حرفی کنارش نشستم. همون دختری که توی پارک جلوم رو گرفته بود، با چهره‌ی انتقام جویانه‌ای به من نگاه می‌کرد و کنار همون پسره نشسته بود که توی دانشگاه بهش برخورد کردم. بقیشون هم خیلی خشک به من نگاه می‌کردن تا این‌که ساوانا گفت:
- بهتره خودمون رو معرفی کنیم.
فهمیدم که می‌خواد من شروع کنم.
- خب من هیلدا مهرنیا هستم. بیست و چهار سالمه. رشته تحصیلی‌ام تجربی بود و هست. پدر و مادرم رو سه سال پیش از دست دادم.
تردید داشتم؛ ولی گفتم:
- از ایران اومدم.
همون پسر چشم آبی گفت:
- ایرانی هستی؟
توی چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- بله.
جیسون با خنده گفت:
- من هم جیسون کای هستم و خیلی مظلوم.
ساوانا شکلک زر نزن رو براش درآورد و گفت:
- تو مظلومی؟ اگه مظلومی پس مظلوم کیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 33 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #13
جیسون انگشت اشاره‌اش رو سمتش گرفت.
- ساوانا! جلوی مهمون از من بد نگو.
ساوانا بی‌تفاوت بهش نگاه کرد و رو به من گفت:
- حرف‌هاش رو گوش نکن. جیسون حرف مفت زیاد می‌زنه.
جیسون با خنده گفت:
- اوه ساوانا! نگو که خودت رو یه دختر ساکت و مظلوم که خیلی بچه مثبته معرفی کردی؟
ساوانا حرصی گفت:
- جِی!
جیسون دستش رو به علامت تسلیم بالا برد.
- باشه باشه. ادامه میدم. بیست و دو سالمه و سال اولی‌ام، البته توی این دانشگاه. پدر و مادرم توی شیکاگو زندگی می‌کنن و اهل استرالیا هستم.
بعد از جیسون، ساوانا شروع کرد.
- ساوانا جونز. اهل همین منطقه هستم. نوزده سالمه. سال اولی‌ام. مادرم توی همین شهر زندگی می‌کنه و پدرم رو خیلی وقت پیش از دست دادم.
با همدردی گفتم:
- متاسفم!
شارلوت دستش رو بالا آورد.
- نوبت منه!
مثلاً صاف نشست و جدی شد.
- من شارلوت مایرز هستم. اهل نیویورک. بیست و‌ یک سالمه. سال دومی‌ام. مادرم و پدرم انگلستان زندگی می‌کنن.
جمع ساکت شد که شارلوت تنه‌ای به اون پسر مو آبی زد.
- اد! نوبت تو هست.
نگاهم کرد و گفت:
- ادوارد چنج.
ساوانا چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و رو به من گفت:
- عصبانیه.
پوزخند زدم:
- مشخصه.
ادوارد اخم‌هاش تو هم رفت.
- من عصبانی نیستم!
حواسم به یه جای دیگه رفت. گوش‌هام تیز شدن. اخم کمرنگی بین ابروهام نشست. صدای جیغ آروم و بعد روشن شدن حس بویایی‌ام. بوی خون تازه. می‌تونستم صدای جریان خون توی رگ‌هاش رو بشنوم. ناخودآگاه بلند شدم و سردرد بهم هجوم آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 32 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #14
نمی‌دونم چه شکلی شدم که شارلوت گفت:
- خوبی؟
عقب‌عقب از اتاق بیرون رفتم و سعی کردم لبخند بزنم.
- من خوبم. ممنون.
و سریع از اتاق بیرون رفتم. رد بوی خون رو گرفتم. توی یکی از اتاق‌ها صدا می‌اومد. در اتاق رو باز کردم. یه دختر جلوی آینه ایستاده بود و گردنش که خونی بود رو با دستمال پاک می‌کرد. دندون‌های نیشم به لبم کشیده شدن. به طرف دختره هجوم بردم که با دیدن جای دندون‌های نیشی روی گردن دختره که از ترس بیهوش شده بود، با بهت ولش کردم که روی زمین پرت شد. زیر لب با شک گفتم:
- امکان نداره!
***
"زمان حال"
"سه روز بعد"
- پس ما می‌تونیم نتیجه بگیریم که... .
سرم رو به سمت بقیه چرخوندم. بیشتر بچه‌ها سرشون توی گوشی بود و فقط تعداد کمی از دانشجوها با دقت به درس گوش می‌کردند. خانم بیلز هم فقط نگاهش به تخته کلاس بود و به بچه‌ها نگاهی نمی‌کرد.
- پیس... پیس... .
صداش اذیتم کرد. دستم رو روی سرم گذاشتم و سعی کردم دنبال منبع صدا بگردم. کم‌کم صداها برام واضح شدند.
- هی جیسون! اطلاعاتی که می‌خواستم چی شد؟
تعجب کردم. جیسون؟
صدای آروم جیسون اومد.
- آره آوردمش؛ ولی این کارِت اصلاً درست نیست.
- اون فلش رو به من بده. واسه من دنبال منطق نگرد. این دختره خیلی مشکوکه. تو نمی‌فهمی!
جیسون: ادوارد فلش رو بگیر، حوصله بحث کردن با تو رو ندارم.
دیگه صدایی ازشون نشنیدم؛ ولی ته ذهنم انگار می‌دونستم که دارن راجع به من حرف می‌زنن. ادوارد و دنیل خیلی عجیب بودن، هیچ کدومشون رو نمی‌شناختم. نه حس مثبتی ازشون می‌گیرم و نه حس منفی. بی‌حسی مطلق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 30 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #15
با شنیدن صدای وقت به پایان رسید استاد، بلند شدم و کوله‌ی خاکستری رنگم رو روی دوشم انداختم. این کلاس، کلاس آخرم بود. برای همین هم باید به خوابگاه برمی‌گشتم. البته قبلش باید سری به بیمارستان‌ها می‌زدم. لبخند خبیثی زدم و به راهم ادامه دادم. صدای قدم‌های تند شخصی رو شنیدم که بهم نزدیک می‌شد. منتظر موندم تا بهم برسه.
- اوه خدای من! هیلدا تو فوق‌العاده پر سرعتی!
سمت شارلوت برگشتم.
- شارلوت چیزی شده؟
شارلوت لبخندی زد و گفت:
- نه چیزی نشده.
بعد چهره‌اش ناراحت شد.
- بابت رفتار دوست‌هام متاسفم، فهمیدم که ناراحت شدی و رفتی.
کلافه گفتم:
- نه شارلوت من ناراحت نشدم. می‌دونم که به راحتی نمیشه به کسی که نمی‌شناسیش اعتماد کنی.
شارلوت: در هر صورت من خیلی ناراحت شدم که اون‌ها تو رو ناراحت کردن.
- شارلوت مشکلی نیست، من کمی کار دارم. ببخشید باید برم.
شارلوت هم لبخندی زد و گفت:
- باشه برو. خداحافظ.
پا تند کردم و سعی کردم با تمام سرعت انسانی‌ام راه برم. سه سوته می‌تونستم به بیمارستان برسم؛ ولی حسش نبود و تازه خیلی خطرناک بود.
***
وارد اون قبرستون شدم. هوا تاریک شده بود و کسی توی قبرستون نبود. به کیسه‌هایی که توی پلاستیک مشکی گذاشته بودم، دست کشیدم. صدای قدم‌هایی روی برگ‌های خشک شده، توجهم رو جلب کرد. قدم‌های آهسته‌ام رو تندتر کردم و با سرعت بالا به سمت منبع صدا رفتم. صدای به هم خوردن شیشه رو شنیدم. گوش‌هام رو تیزتر کردم.
- به سلامتی رفاقت چند ساله‌امون!
بعد از چند ثانیه صدای ایپریل چشم‌هام رو گرد کرد.
- اریک اطلاعات چی شد؟
پوزخند اریک واضح بود.
- گیرش آوردم. می‌دونم که نمی‌تونید بهش اعتماد کنید.
ساوانا با کلافگی گفت:
- میشه زودتر این اطلاعات رو نشون بدید؟
اریک فلش رو به لپ‌تاپ مشکی رنگش وصل کرد و بعد از چند دقیقه ور رفتن با لپ‌تاپش با بهت گفت:
- هیچی!
شارلوت با تعجب گفت:
- چی؟
اریک بعد از تایپ کردن چیزی گفت:
- هیچ اطلاعاتی ازش نیست. هیچی! حتی یه آدرس. جیسون نوشته که اسمش توی هیچ دانشگاهی حتی توی ایران هم ثبت نام نشده. هیچی ازش نیست.
صدای یه پسر دیگه اومد.
- اریک مگه میشه؟ شاید جیسون اسمش رو ندیده. می‌دونی که چه‌قدر طرف اون دختر هستش؟
ادوارد با اخم گفت:
- راست میگه. خیلی از اون دختره حمایت می‌کنه. ممکنه چیزی بوده که خیلی بد بوده و اون نخواسته ما بفهمیم.
شارلوت با تفکر زمزمه کرد:
- نه این‌طور نیست. فکر نکنم قضیه این باشه.
ساوانا با تایید حرفش گفت:
- شارلوت درست میگه. اگه جیسون می‌خواست که ما یه چیزی از اون نفهمیم بهمون نمی‌گفت چیزی پیدا نکرده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 31 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #16
اریک رو به ادوارد گفت:
- ادوارد زود به جیسون زنگ بزن.
نگاهی به خودم انداختم. توی بد دردسری افتاده بودم. خودم هم می‌دونستم عوض کردن فامیلی‌ام باعث شده که هیچی توی گوگل از من پیدا نکنن. نفس عمیقی کشیدم و خواستم برم که پام روی یه تیکه چوب فرود اومد. لب گزیدم و آهسته برگشتم عقب که با شش تا آدم روبه‌رو شدم.
شارلوت با بهت گفت:
- هیلدا تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
لبم رو با زبونم تر کردم.
- خب! این‌جا قبرستونه من هم اومدم که... .
اریک خشمگین بهم نگاه کرد.
- تو کی هستی؟ چرا هیچی ازت توی اینترنت نیست؟
دنیل، همون پسر غد و بی‌شعور گفت:
- این دختره مشکوکه. بهتون گفته بودم.
ادوارد که معلوم بود اصلاً از من خوشش نمیاد، بی‌پروا گفت:
- تو کدوم خری هستی؟ چرا این‌جایی؟
- به من نگاه کنید!
همشون با خشم بهم زل زدن. آروم زمزمه کردم:
- می‌رید خونه‌اتون. من این‌جا نبودم و شما هم درباره من تحقیق نمی‌کردید. زودتر برید.
مسخ شده شروع به دویدن کردن... نفسم رو با صدا بیرون دادم.
- تو چی‌کار کردی؟
با سرعت برگشتم. جیسون با دهن باز و چشم‌های گرد شده گفت:
- تو چطوری تونستی؟ اون‌ها چطوری رفتن؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم. چرا این رو ندیدم؟
- گوش کن جیسون، به من نگاه کن.
با ترس گفت:
- نه!
و چشم‌هاش رو از من گرفت. کلافه و درحالی که مغزم از این اتفاقات در حال انفجار بود، گفتم:
- جیسون بهت توضیح میدم، خواهش می‌کنم به کسی چیزی نگو.
همون‌طور که سرش رو چرخونده بود، گفت:
- همین الان!
صورتش رو سمت خودم برگردونم. چشم‌هاش رو بست. لعنتی! این آدم نمیشه! نفس عمیقی کشیدم.
- بیا با هم به کافی‌شاپ بریم. بهت توضیح میدم.
پشتش رو بهم کرد و در حالی که می‌رفت، گفت:
- با ماشین خودم میرم. کافی‌شاپ... منتظرتم.
دستم رو سمتش گرفتم.
- خب! چرا با هم نمی‌ریم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 32 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #17
جیسون با اخم برگشت و گفت:
- چون بهت اعتماد ندارم!
همین رو کم داشتم که این واسه من شاخ بشه و فاز برداره. حیف که بهت احتیاج دارم و اگه بهت نگم میری به پلیس میگی. وگرنه همین‌جا... می‌کشتمش؟ خونش رو می‌مکیدم تا وقتی که بمیره؟ من همچین آدمی نبودم. هه! من اصلاً آدم نبودم. با سرعت بالا بهش نزدیک شدم و تا خواستم گردنش رو بپیچونم، چیزی توی گلوم فرو کرد. با دیدن چاقو که توی گلوم فرو رفته بود، بدنم شل شد و... .
***
چشم‌هام رو باز کردم. از تکون‌های تندتند مشخص بود که توی ماشین هستم؛ اما ماشین کی؟ دستی به گردنم کشیدم. جای اون چاقو کاملاً محو شده بود. بدنم از داخل می‌سوخت. درد، درد شاه‌پسند بود که بهم تزریق شده بود. بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد. جیسون در صندوق رو باز کرد و من رو بلند کرد.
با سختی لب زدم:
- جیسون من... .
اخم‌هاش در هم رفت.
- هیچی نگو!
نمی‌تونستم چیزی بگم. دست‌هام شل و آویزون بود و قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم. خواست من رو وارد خونه کنه که خودش رد شد؛ ولی من روی زمین پرت شدم و نتونستم وارد خونه بشم. درد شاه‌پسند کم بود، حالا درد استخون‌هام هم بهش اضافه شد.
جیسون با بهت گفت:
- چت شد؟ چرا داخل نیومدی؟
سرفه‌ی خشکی کردم و گفتم:
- باید دعوتم کنی.
از خونه بیرون اومد و گفت:
- بیا تو.
خواستم بلند بشم که بدنم لرزید و سوخت. همون‌جا دوباره پخش زمین شدم. جیسون با اعصابی خورد، دوباره بلندم کرد و با خودش به داخل برد. من رو روی یه صندلی چوبی گذاشت و دست‌هام رو بست. همین که طناب به پوستم خورد، جیغم به هوا رفت. طناب حاوی شاه‌پسند بود. دست‌هام و پاهام رو بست و عقب رفت.
جیسون با اخم‌های در هم گفت:
- تو کی هستی؟
با نفس‌های مقطع گفتم:
- جیسون بذار حرف بزنیم.
گردن‌بندم رو از گردنم باز کرد و گفت:
- این چیه؟ دزدیه؟
نالیدم:
- جیسون صبر کن، بهت توضیح بدم.
پشت سرم رفت و مشغول انجام کاری شد. تا بخوام بفهمم چی شده، پرده اتاق کشیده شد و پوست تنم شروع به سوختن کرد.
جیغ کشیدم و گفتم:
- بس کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 32 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #18
پرده رو با تعجب کشید.
جیسون اومد طرفم و گفت:
- چی؟
با لب‌های ترک خورده‌ی صورتی‌ام زمزمه کردم:
- گردن‌بندم رو بده.
داد کشید:
- تو چی هستی؟
من هم بلندتر داد زدم:
- من یه خون‌آشام هستم.
دهنش توی حرف زدن باز موند.
با لکنت گفت:
- چی؟
با بدبختی گفتم:
- گردن‌بندم؟
با تعجب و دست‌های لرزون گردن‌بند رو سمتم پرت کرد. کلافه به موهای مشکی‌اش دست کشید و گفت:
- بهت شک کرده بودم.
تلخ خندیدم.
- برای همین به طناب‌ها شاه‌پسند مالیدی و به من هم همون رو تزریق کردی؟
بی‌توجه به حرفم گفت:
- چرا به شهر ما اومدی؟
- جیسون من به کسی آسیب نزدم. خیلی وقته که یاد گرفتم به کسی آسیب نزنم.
تو صورتم داد زد:
- چرا می‌خواستی شهر من رو توی خطر بندازی؟
بی‌جون گفتم:
- من به کسی آسیب نمی‌زنم. می‌فهمی؟
با گنگی گفت:
- باید به پلیس خبر بدم؟
- جیسون این کار رو نمی‌کنی. اون‌ها من رو می‌کشن!
جیسون عصبی و گیج فریاد زد:
- نمی‌دونم باید چی‌کار کنم.
عصبی بود و این از چشم‌های مشکی‌اش که قرمز شده بودن، معلوم بود. با تردید نزدیکم شد و مشغول باز کردن طناب‌ها شد.
با خستگی گفتم:
- کوله‌ام، کوله‌ام رو بده.
جیسون پوفی کشید و گفت:
- چرا؟
خنده‌ی بی‌جونی گوشه لبم نشست.
- چون همین الان خونت رو نریزم.
با ترس دوید و کوله‌ام رو بهم داد. زیپ کوله‌ام رو به سختی باز کردم و کیسه‌ی خونی از توش درآوردم. درش رو با ناخن‌های بلندم باز کردم و همه‌ رو یه نفس سر کشیدم. جیسون دومتر دورتر از من ایستاده بود و با ترس به چهره‌ام نگاه می‌کرد. کیسه خون رو روی زمین پرت کردم و بلند شدم.
- جیسون من به تو آسیب نمی‌زنم، به هیچکس آسیب نمی‌زنم. لازم نیست این‌طوری از من دور باشی.
انگار ترسش ریخت که با شجاعت به سمتم اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 33 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #19
- ممنون جیسون.
بی‌مقدمه پرسید:
- حافظه‌ام رو پاک می‌کنی؟
خندیدم.
- تو شاه‌پسند خوردی؟
خواستم دستش رو بگیرم که سریع دستش رو کشید. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- حالا بیا به یه کافه بریم.
تا اومدم قدم بردارم، با صدای انفجار و ترکیدن شیشه‌ها و قسمتی از خونه، چشم‌هام رو بستم و ناخودآگاه خودم رو روی زمین پرت کردم. جیسون دیرتر از من واکنش نشون داد و بخاطر همین، یه تیکه چوب از دیواره‌های خونه داخل شکمش رفت. با ترس خودم رو به سمتش کشیدم. آتیش داشت نزدیک‌تر می‌شد. باید فرار می‌کردم. لب‌هام رو با حرص روی هم فشردم. رایانِ لعنتی!
با دیدن جیسون که با دهن باز برای نفس کشیدم تقلا می‌کرد، لعنتی به خودم نثار کردم و خیلی زود دست به کار شدم. دستم رو زیر پا و سرش گذاشتم و با تمام سرعتی که داشتم از خونه بیرون رفتم. همون لحظه خونه ترکید. با یاد کیسه‌های خونم که توی کیفم بود، غم‌زده به خونه‌ی در حال سوختن نگاه کردم. با یادآوری دوباره‌ی جیسون، سریع روی زمین گذاشتمش. چوب رو از توی شکمش بیرون کشیدم. لعنت بهت رایان! مچ دستم رو گاز گرفتم و خونم رو به خوردش دادم.
سرفه کرد و چشماش رو باز کرد. اکسیژن رو با ولع توی ریه‌هاش می‌کشید و سرفه می‌کرد. با دل‌سوزی نگاهش کردم.
- جیسون خوبی؟
جیسون با بهت دکمه‌ی پیرهن چهارخونه‌ی قرمز- مشکی‌اش رو باز کرد و نگاه به زخمش که کم‌کم در حال محو شدن بود، انداخت.
- چه اتفاقی برای من افتاد؟ تو... .
سعی کردم بهش آرامش بدم.
- همه‌ چی خوبه جیسون. تو سالمی.
- تو من رو چی‌کار کردی؟
سری تکون دادم.
- فقط کمی از خونم رو بهت دادم.
با چشم‌های گرد مشکی‌اش بهم نگاه کرد.
- چرا؟
- بی‌خیال جیسون. باید سریع‌تر از این‌جا بریم.
نگاهش رو از من گرفت و به خونه‌ای که الان نابود شده بود، داد. با بدبختی لب زد:
- خونه‌ام! کی این‌کار رو کرد؟
نفسم رو با صدا بیرون دادم.
- مهم اینه که خودت خوبی. بلند شو بریم.
کمکش کردم تا بلند بشه. همون‌طور که نگاهش به خونه‌ی در حال سوختن بود، بلند شد. یک‌دفعه دادی کشید:
- چه بلایی سرم آوردی؟ خونه‌ام چرا سوخت؟
سعی کردم بهش آرامش بدم.
- جیسون بهت توضیح میدم، فقط بیا بریم.
پاش رو به زمین کوبید و عصبی گفت:
- نه. اون خونه‌، خونه‌ی مادرم بود. یادگاری‌هایی که ازش داشتم اون‌جا بود. چطور میگی بریم و فراموش کنم که... .
سرنگ رو از گردنش بیرون کشیدم. بیهوش روی دست‌هام افتاد که بلندش کردم و توی ماشین گذاشتمش. اگه یکم دیگه پیش می‎‌‌رفت، بهش حمله‌ی عصبی دست می‌داد و دیگه نمی‌تونستم جمعش کنم. بهترین راه بیهوش کردنش بود. پشت فرمون نشستم. درکش می‌کردم، باور این چیزها برای همه سخته.
به یه رستوران که رسیدیم، پیاده شدم و از پنجره‌ی ماشین نگاهی به جیسون که دیگه داشت چشم‌هاش رو باز می‌کرد، انداختم. خواست به سمتم هجوم بیاره که گفتم:
- هی هی. صبر کن جیسون. پیاده شو بهت توضیح میدم.
بی‌میل از ماشین پیدا شد و همراهم وارد رستوران شد. سعی کردم اولین‌ جا رو برای نشستن پیدا کنم. روی صندلی‌های چرم زرشکی رنگ رستوران نشستم. گارسون فوراً به سمتمون اومد و گفت:
- چی میل دارید؟
غذاها رو سفارش دادم و به جیسون نگاه کردم.
- جیسون خوبی؟
جیسون با صدای تحلیل رفته گفت:
- چه‌جوری خوب باشم؟ خونه‌ام نابود شده و وسایل‌هام از بین رفتن.
نفس عمیقی کشیدم.
- وقتی تبدیل شدم، بیست و چهار سالم بود. من رو فردی به اسم رایان هاردین تبدیل کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 32 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین