. . .

تمام شده رمان اهریمن جاودانه | نهال(R)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
do.php


نام رمان: اهریمن جاودانه
نام نویسنده: نهال(R)
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه:
من نه آغاز بودم...
نه پایان بودم...
من تمام بودم، خیلی وقت بود که تمام شده بودم. خیلی وقت بود که روحی نداشتم. از لحاظ فیزیکی زنده بودم؛ ولی از لحاظ شرعی روحی در بدنم نبود. من شی*طان نبودم! اسمم روز تولد خورشید بود؛ ولی روحم طلوعِ ماه، مادرم این اسم را روی من گذاشت به معنای بهشت؛ اما نمی‌دانست دخترش حاکم بر جهنم خود ساخته‌اش خواهد شد. حالا من هیلدا هستم. دختری نیرومند و قوی. در تمام عمرم پشت سایه‌ها مخفی شدم، ریسک کردم، ریسکی بزرگ. من یک خون آشامم!

مقدمه:

من یک آغاز نبودم...
من یک پایان هم نبودم...
من تمام بودم...
از همان اول تمام شده بودم.
سرآغاز زندگی من این‌جا بود.
روزی که متولد شدم.
امّا این‌بار زندگی من دیگر سرِ پایانی نداشت.
من متولد شدم.
ولی این‌بار از آسمان نه!
من از زمین متولد شدم.
اهریمن شدم.
قدرتمند و قوی!
زندگی من برای بار دیگر آغاز شد.
ولی این‌بار جاودانه!
خون‌خواه!
شیطان!
من هیچ‌گاه به پایان نرسیدم...
و از هیچ کجا هم آغاز نشدم...

پ.ن:
این رمان با هر رمان خون‌آشامی که تا حالا خوندید فرق داره.
تصمیم گرفتم کمی قانون‌شکنی کنم توی دنیای ماوراءالطبیعه و یه چیزهای جدید خلق کنم!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #2
هق زدم و دست‌هام رو کف جاده سرد و آسفالتی گذاشتم. رایان که لبش پر از خون بود رو با آستین کاپشنش پاک کرد. بارون روی موهای مشکی بلندم می‌‌‌‌خورد و موهام خیس خالی شده بود. موهام کاملاً به‌هم چسبیده بودن و هر لحظه رنگ قرمز بینشون بیشتر می‌‌‌شد. رایان پوزخندی زد و گلوی مادرم رو گرفت. مامان تقلا کرد تا خودش رو آزاد کنه. دست و پا می‌زد و من فقط می‌‌‌تونستم تماشا کنم. نفوذ ذهنی بد بود، خیلی بد؛ چون نمی‌‌‌تونستم حرکت کنم. بهم گفته بود حق حرکت نداری. دندون‌های نیشش بیرون اومدن و رگ‌های صورتش باد کردن. برگشت سمت من و با نیشخند نگاهم کرد. چشم‌های آبیش انگار داشتن قهقهه می‌زدن. از این‌که به خواسته‌ی قلبی‌اش رسیده بود، خوشحال بود. با یه حرکت سرش رو پایین آورد و مشغول خوردن خون مادرم شد. مادرم چند ثانیه تقلا کرد؛ ولی اون هم دیگه دووم نیاورد، درست مثل پدرم! هیچ کاری نمی‌‌‌‌تونستم بکنم. سیر که شد، ولش کرد و سمت من اومد.
بلندم کرد، طوری که می‌‌‌‌تونم بگم پنج سانت روی هوا بودم. فقط هق می‌زدم؛ ولی لب‌هام از هم فاصله نمی‌‌‌‌گرفتن.
پوزخندی زد و چشم‌های سبزش رو بهم دوخت و گفت:
- می‌‌‌دونی هنوز خون من توی بدنته؟ می‌‌‌‌دونی می‌‌‌‌تونم چی‌کار کنم؟
می‌‌‌‌دونستم، خودم رو وارد بد بازی کرده بودم. از آزار من لذت می‌‌‌برد. با اون چشم‌های مسخ کننده‌اش بهم دستور داد که بتونم حرف بزنم. چشم‌های بی‌حالتش می‌‌‌‌‎خواستن بهم بفهمونن چه‌قدر احمقم که الان این‌جام؛ ولی من انگار هنوز امید داشتم.
- رایان خواهش می‌‌‌‌کنم، بهشون کمک کن! با چند قطره از خونت نجاتشون بده.
قطرات ریز بارون روی موهای قهوه‌ای قشنگش فرود می‌‌‌‌اومدن؛ ولی هنوز هم لبخند کریه‌اش رو داشت.
- می‌‌‌‌دونی که این کار رو نمی‌‌‌‌کنم؟
با گریه گفتم:
- خواهش می‌‌‌‌کنم! هر کاری بگی برات می‌‌‌‌کنم.
دستش رو برداشت که روی آسفالت‌های خیس خیابون پرت شدم. درد توی بدنم پیچیده بود و سرفه امونم رو بریده بود.
رایان با اخم گفت:
- دخترجون دیگه خیلی دیر شده، باید قبل از این‌ها به این روز فکر می‌‌‌‌کردی. قبل از این‌که رایا، بهترین خواهرم رو بکشی. تو و همه‌ی اعضای اون محفل رو می‌‌‌‌کشم.
وحشت توی چشم‌هام پدیدار شد. با لذت به این وحشت نگاه می‌‌‌‌کرد. از غفلتش سوء استفاده کردم و چهار دست و پا سمت مادرم رفتم که لباسم رو از پشت کشید که باز پخش آسفالت شدم. با صورت روی زمین خوردم و تمام صورتم پر از شن و ماسه و سنگ‌ریزه‌هایی شد که روی زمین ریخته شده بودن؛ ولی الان اون مهم نبود. ترسیده بهش نگاه کردم. گوشه لباسم رو گرفت و من رو بالا کشید. فاصله‌ی صورتش خیلی با صورتم کم شده بود که... . شاید تنها چیزی که از اون صحنه یادمه شکستن گردن و مردنم باشه. تنها صحنه‌ای که بعد از مرگم یادمه رایانِ با نیشخند و میگه:
- به جهنم خوش اومدی.. .
***
گیج به اطراف نگاه کردم. خب... چیزی رو جا نذاشتم؟ اصلاً من وسیله‌ای نداشتم که جا بذارم. دیگه وقتش بود، اگر یکم دیگه دیر می‌‌‌‌کردم هواپیما می‌‌‌‌پرید و من هم مجبور بودم سفر خسته کننده‌ی دریایی رو انتخاب کنم. قلبم درد می‌‌‌‌کرد! دستم رو روی قلبم گذاشتم، مثل همیشه داشت مسخره‌بازی درمی‌‌‌‌آورد. خب دیگه... . دستی به موهای آشفته‌ی مشکیم کشیدم. چه‌قدر مزخرف بود که حالت‌داری‌اش تو مخم بود. نگاه آخرم رو به خونه‌ام انداختم. دسته چمدون رو فشار دادم و کشیدمش، دیگه وقت رفتن بود. در خونه رو بستم و قفلش کردم. خریدار پشت در بود، حدوداً نیم ساعتی بود منتظرم بود و الان می‌‌‌‌خواست قلبم رو از جا در بیاره. چشم‌غره‌ای بهم رفت و کلید رو قاپید. سوار آسانسور شدم. لب‌هاش رو پیچوند و با حرص گفت:
- به سلامت.
انگشت اشاره‌ام رو، روبه‌روش گرفتم.
- منتظر گفتن تو بودم.
چشم‌هاش گرد شد و هم‌زمان در آسانسور بسته شد. به جهنم! بذار ناراحت بشه. من پولم رو ازش گرفتم، دیگه باهاش کاری ندارم. آسانسور که رسید سریع ازش خارج شدم و منتظر اسنپ موندم. کمی‌‌‌ که ایستادم پاهام درد گرفت. زیر لب کمی‌‌‌ غرغر کردم. همون موقع ماشین اسنپ رو از دور دیدم. هوفی کشیدم و دستی تکون دادم که ماشین ایستاد. راننده در صندوق رو باز کرد و چمدونم رو داخلش گذاشت. تو ماشین نشستم تا بیاد. گوشیم رو درآوردم، نگاهم به چشم‌هام توی صفحه‌ی گوشیم افتاد. رگه‌های نارنجی توی صفحه‌ی گوشی دیدم، اون‌ها توی چشم‌هام بودن. چندبار پلک زدم و وقتی دوباره چشم‌هام رو دیدم، هیچی! چشم‌هام عادیِ عادی بود.
با نشستن راننده به خودم اومدم.
راننده که مرد نسبتاً پیری بود، گفت:
- می‌رید فرودگاه امام؟
سری تکون دادم.
- بله.
دیگه چیزی نگفتیم تا وقتی که رسیدیم. کرایه رو اینترنتی پرداخت کرده بودم. از داخل صندوق چمدونم رو برداشتم و به سمت فرودگاه به راه افتادم. پوزخندی زدم، یه تلخ خند، خیلی تلخ! خیلی زود شماره پروازم اعلام شد و وارد هواپیما شدم. هواپیما بلند شد. هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم و آهنگم رو پلی کردم.
خیلی وقت نبود که در حال پرواز بودیم. چندی بعد هواپیما به مقصد ترکیه به زمین نشست. از ترکیه هم بلیت مستقیم به آمریکا گرفتم. البته همین‌جوری هم ساده نبود! پدرم در اومد تا یه بلیت جور کنم و من هم که استادِ کارهای سخت هستم. یه نفوذ ذهنی و خلاص!
داشتم توی ذهنم کارهایی که باید می‌‌‌‌کردم رو مرور می‌‌‌‌کردم. خب امشب رو توی یه هتلی می‌‌‌‌مونم و فردا میرم فرودگاه، دیگه ببینم بقیه‌اش چی میشه. به‌به، من از این حجم از کارهای زیادم یک‌وقت نَمیرم؟ وارد هتلی که از قبل رزرو کرده بودم شدم. از صندوق کارت اتاق رو گرفتم. وقتی فهمید اتاق باکلاسشون رو رزرو کردم، خیلی تحویلم گرفت و امون داد برم، وارد آسانسور شدم.
اتاق هفتاد و هشت. در اتاق رو با کارت باز کردم و وارد اتاق شدم. چمدونم رو وسط حال ول کردم و داخل آشپزخونه رفتم، لیوان آبی پر کردم و خوردم. روی میز سه تا قهوه بود. یکی از پاکت‌هاش رو باز کردم و آب جوش رو پر کردم. وارد تراس اتاقم شدم. تراس بزرگی داشت. به دود قهوه خیره شدم. بخار آب به هوا می‌‌‌رفت و چشم‌هام اون رو دنبال می‌‌‌‌کردن. هوا تاریک شده بود. فکر کنم وقت شام باشه. تیشرت دکمه‌دار آستین سه ربع چهارخونه طوسی_ مشکی رو پوشیدم و زیرش یه تیشرت سفید تنم کردم. موهای مشکی رنگم رو شونه کردم و دورم ریختم. در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. از آسانسور خارج شدم و به سمت یکی از میزها رفتم، تا نشستم گارسون به سمتم اومد. ترکی صحبت کرد و وقتی دید متوجه نمیشم، لبخندی زد و شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #3
گارسون که دختر زیبایی بود، به انگلیسی گفت:
- سلام خانم. منو رو دیدید؟
لبخندی زدم.
- نه.
منو رو به سمتم گرفت. غذاهای ترکی لذیذی توش بودن که کباب ترکی رو انتخاب کردم. سری خم کرد و رفت. بعد از چند دقیقه با غذاها به سمتم اومد و روی میز گذاشتشون. داشتم غذام رو می‌خوردم که صدای زنگ گوشیم اومد، با دیدن همراه اول، قاب گوشیم رو باز کردم و سیم کارتم رو درآوردم. با یه حرکت مچاله‌اش کردم، دیگه بهش نیازی نداشتم، باید یه سیم کارت دیگه می‌گرفتم. بعد از خوردن شام، توی اتاقم برگشتم. خسته خودم رو روی تخت پرت کردم. سیم کارتی که از قبل توی کیفم بود و از سفر قبلی‌ام به ترکیه خریده بودمش رو توی گوشیم انداختم. سریع شماره‌ی جیسون رو گرفتم. شماره‌اش رو حفظ بودم.
- الو جیسون؟
صدای گیج جیسون توی گوشم پیچید:
- سلام دوشیزه هیلدا. حالتون چطوره؟
- دوتا کیسه می‌خوام. داری؟
جیسون: بانو رژیم گرفتید؟
اخم کردم، گفتم:
- جیسون به تو ربطی نداره، میاری یا نه؟
جیسون: تو راهم دوشیزه، آدرس بده.
- خنجری که بهت سپردم رو یادت نره.
گوشی رو قطع کردم و آدرس رو بهش اس‌ام‌اس کردم. می‌دونستم زیاد برای اومدنش معطل نمیشم. به ساعت نگاه کردم. دقیقاً دو‌ دقیقه دیگه می‌رسه. بلند شدم و باز به سمت آشپزخونه رفتم. توی آشپزخونه قدم می‌زدم و فکر می‌کردم که زنگ تلفن من رو به خودم آورد. با قدم‌های آهسته به سمت تلفن رفتم و بعد از مکثی تلفن رو برداشتم.
- بله؟
- سلام خانم مهرنیا، یک آقایی به نام جیسون اندرسون می‌خوان شما رو ببینن.
- بفرستینش بیاد بالا. ممنون.
و بعد گوشی رو قطع کردم. کیسه پول رو از توی ساکم درآوردم و بهش نگاه کردم. همش به دلار بود. صدای قدم‌های جیسون رو شنیدم. در رو باز کردم، جیسون با نیشخند بزرگی جلوی در منتظرم بود.
جیسون: بانو سرعتت رو تقویت کردی.
اخم‌هام درهم شد.
- جیسون به تو ربطی نداره، سریع‌تر بارها رو تحویل بده.
سه‌تا کیسه تحویلم داد، با همراه یه پلاستیک قرمز رنگ.
- من گفته بودم دوتا کیسه می‌خوام.
جیسون خندید.
- اشانتیونه قربان.
- خنجر؟
پلاستیک قرمز رو به سمتم گرفت.
- اینه قربان.
پلاستیک رو از دستش گرفتم و پولی که توی دستم بود رو بهش دادم و بعد در حالی که در رو می‌بستم، گفتم:
- جیسون خداحافظ. امیدوارم دیگه همدیگه رو نبینیم.
و قبل از این‌که چیزی بگه در رو بستم. باز به سمت آشپزخونه رفتم و از داخل کابینت شیری رنگ، گیلاسی رو برداشتم و توش رو از خون پر کردم. پوزخندی زدم و جام رو سر کشیدم. لیوانی رو داخل سینک انداختم و جلوی آینه رفتم. ساعت سه شب پرواز داشتم، یعنی حدوداً دو ساعت دیگه. لوازم آرایشی‌ام رو برداشتم، چیز خاصی داخلش نبود، چیزی که همه می‌ذاشتن. کرم پودر رو زدم. از پوستم خوشم نمی‌اومد. پوستم به سبزه می‌زنه و من زیاد نمی‌پسندیدمش، برای همین همیشه سفید کننده همراهم هست. به ریمل نگاه کردم، از ریمل هم زیاد خوشم نمی‌اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 32 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #4
توی کیف گذاشتمش و مشغول کشیدن خط چشم بسیار کوتاهی شدم. به دست‌بند نقره‌ای که توی دستم بود، نگاه کردم. هم از من در برابر خورشید و هم در برابر گرگینه‌ها محافظت می‌کرد. به ساعت نگاهی انداختم. هنوز ساعت یک و سی دقیقه بود. کافئین قهوه باعث شده بود خوب نتونم بخوابم. چندی بعد ساعت نزدیک دو و سی دقیقه شد. بهتر بود زودتر حرکت می‌کردم. اتاق مرتب بود و خودمم آماده بودم. تلفنم رو برداشتم و به جولیا زنگ زدم. شماره‌ی اون هم حفظ بودم و حس‌وحال ذخیره کردنش رو نداشتم.
- سلام جولیا.
صدای جولیا توی گوشم پیچید.
- سلام شما؟
خواستم خودم رو معرفی کنم که خودش زودتر گفت:
- اوه هیلدا! تو رو به یاد آوردم.
- جولیا من چند دقیقه دیگه پرواز دارم، دارم به رگدکوو میام.
همون‌طور که داشتم با جولیا حرف می‌زدم، از اتاق بیرون رفتم و سوار آسانسور شدم.
صدای جولیا لرزون شد.
- نه هیلدا، اصلاً به رگدکوو نرو!
تعجب کردم.
- چرا جولیا؟ توی رگدکوو چه خبر شده؟
- هیلدا رگدکوو دیگه برای ما امن نیست، هر روز تعداد زیادی از خون‌آشام‌ها می‌میرن. توی رگدکوو راه فراری نمونده!
از آسانسور بیرون اومدم.
- جولیا تو کجایی؟
- من قبل از این‌ها به فلوریدا رفتم. زودتر از این‌که محدودیت‌ها برای خون آشام‌ها ایجاد بشه.
کارت و کلید اتاق رو تحویل دادم. صندوق‌دار تشکری کرد.
- منظورت رو نمی‌فهمم. چه‌جور محدودیت‌هایی؟ منظورت از قتل‌ها چیه؟ گرگینه‌ها این‌کار رو کردن؟
همون‌طور که جولیا حرف می‌زد، به صندوق‌دار اشاره کردم تا برای من تاکسی بگیره.
جولیا نفس عمیقی کشید.
- حدود یک ماه قبل بود که مردم مرز نشین رگدکوو تصمیم گرفتن خون‌آشام‌ها رو بکشن. من که این شایعه رو شنیدم از رگدکوو رفتم؛ اما پیتر توجهی نکرد و موند. از اون به بعد توی آب شهری شاه‌پسند می‌ریختن و هر کسی که قصد بیرون رفتن از شهر رو داشت باید آزمایش می‌داد. رگدکوو شده شهر خونین!
- ولف‌ها چی؟ چی به سر اون‌ها اومده؟
- هنوز کسی نمی‌دونه. ولف‌ها اطراف شهر پرسه می‌زنن و به گرگ تبدیل شدن.
لب زدم:
- دیشب ماه کامل بود.
- فقط یه فرصت داریم که... . وای نه!
داد زدم:
- جولیا! جولیا صدام رو می‌شنوی؟
اما تماس قطع شده بود و صدای بوق پایان تماس توی گوشم می‌پیچید. پر استرس لب گزیدم. خیالم از بابت جولیا که یه اصیل بود راحت بود. اون از پس خودش برمی‌اومد. جولیا دوست من نبود؛ ولی وقتی من توی رگدکوو بودم خیلی به من کمک کرد. صدای مهمان‌دار که می‌گفت تاکسی برای خانم مهرنیا رسیده رو شنیدم. به سمت در خروجی رفتم. این وضع واقعاً غیرقابل تحمل بود!
***
وارد فرودگاه شدم و چمدونم رو گذاشتم تا بازرسی بشه. خودمم منتظر موندم. مامور صدام زد، سرم رو به سمتش برگردوندم.
مامور: خانم یه مشکلی پیش اومده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #5
- چه مشکلی؟
مامور با اخم گفت:
- سلاح سرد در چمدان شما دیده شده.
توی چشم‌هاش زل زدم و زمزمه کردم:
- چمدون من هیچ مشکلی نداره و شما دارید اشتباه می‌کنید.
پلکی زد و بعد از مکثی با لبخند گفت:
- درسته! من دارم اشتباه می‌کنم.
چمدون رو برداشتم. احمق! احمق بود که باید براش از حقه ذهن استفاده می‌کردم. تاکسی گرفتم و به یه هتل رفتم. بعد از این‌که توی هتل جاگیر شدم، چمدون‌هام رو گذاشتم و خودم آماده شدم که بیرون برم. موهای مشکیم رو آزادانه دورم ریختم. خم شدم تا بند کتونی‌های سفید رنگم رو ببندم که تره‌ای از موهای جلویی‌ام که فیروزه‌ای بود، جلوی چشمم اومد. کلافه اون رو از جلوی چشمم کنار زدم.
سوار آسانسور شدم. مدارکم توی کوله‌ی سورمه‌ای رنگی بود که پشتم انداخته بودم. برای ثبت نام دانشگاه لازم بود، می‌دونستم با رتبه‌ای که دارم حتماً من رو توی دانشگاهشون قبول می‌کنن.
با رسیدن آسانسور به طبقه همکف سری تکون دادم و از فکر و خیال خودم رو رها کردم. دستم رو تکون دادم و اشاره‌ای کردم تا تاکسی بایسته. سوار تاکسی شدم. راننده که مرد جوانی بود، گفت:
- خانم کجا می‌رید؟
آدرس دانشگاه مورد نظرم رو دادم و اون هم بدون هیچ حرفی شروع به رانندگی کرد. وقتی که به مقصد رسیدیم، تشکری کردم و پیاده شدم. دلاری به سمتش گرفتم و اون هم به سرعت ماشینش رو روشن کرد و متقابلاً تشکری کرد. وارد محیط بزرگ دانشگاه شدم. می‌دونستم هنوز ترم‌ها شروع نشده و زمان مناسبی رو برای اومدنم انتخاب کردم. سر و صدای تقریباً بلندی از داخل دانشگاه می‌اومد. وارد راهرو دانشگاه شدم. چند نفر کنار هم داشتن راه می‌رفتن و می‌خندیدن. سه‌تا دختر و چهارتا پسر. از کنارشون گذشتم؛ ولی دستم به لباس یکی از پسرها برخورد کرد. محل ندادم و از منشی اون‌جا راهنمایی خواستم.
منشی: خانوم مهرنیا، برای ثبت نام باید به بخش نام‌نویسی مراجعه کنید!
موهام رو پشت گوشم دادم.
- بخش ثبت‌نام کجاست؟
مسیر بخش ثبت‌نام رو بهم داد. تشکر مختصری کردم و به طرف راهی که اون می‌گفت رفتم. تقه‌ای به در زدم و با صدای مردی که می‌گفت (بیا داخل) وارد اتاق شدم. مرد تقریباً جوانی روی صندلی نشسته بود و دفترهایی دورش بودن. همون‌طور که سرش توی دفترهاش بود، گفت:
- بفرمایید خانوم جوان، برای ثبت‌‌نام اومدید؟
دستی به لباس گشاد و خنک آبی کم‌رنگم که توی شلوار لی‌ام داده بودم، کشیدم.
- بله. همین‌طوره.
اشاره کرد که روی صندلی که جلوی میزش بود بنشینم. روی صندلی نشستم و کوله‌ام رو روی پام گذاشتم. یه چیزی نوشت و بعد برگه‌ها رو کنار گذاشت. حالا بهتر می‌تونستم چهره‌ی غربی و پوست به شدت سفیدش رو ببینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #6
مرد لبخندی زد و گفت:
- سلام خانوم جوان، من چندلر لین هستم. مسئول ثبت‌نام این دانشگاه.
- روز بخیر آقای لین، من هیلدا مهرنیا هستم.
آقای لین: روز شما هم بخیر خانوم مهرنیا. مدارکتون لطفاً.
از توی کوله‌ام پوشه زرد رنگم رو درآوردم و مدارکم رو تحویل دادم. لین نگاهی به مدارکم انداخت.
- خانم مهرنیا شما ایرانی هستید؟ فکر می‌کردم انگلیسی باشید. اسم شما لاتین هست!
ابرویی بالا انداختم.
- بله آقای لین. من ایرانی هستم. اسمم رو مادربزرگم برام انتخاب کردن.
- بسیار عالی!
فرمی از توی کشویش درآورد و به سمتم گرفت.
- شما قبلاً با من هماهنگ کرده بودید، درسته؟
سر تکون دادم.
- بله قبلاً با هم صحبت کرده بودیم و شرایطم رو توضیح دادم. من به این مهاجرت نیاز دارم.
- بله گفتید مادرتون برای عمل باید این‌جا درمان بشه. بسیار خب، نامه‌ی پزشک رو به من بدید تا توی پرونده لحاظ کنم.
قسمت سختش همین‌جا بود. توی چشم‌هاش زل زدم.
- مدارکِ من کامله و هیچ نیازی به نامه‌ی پزشکی ندارید.
مثل احمق‎‌‌ها خندید و گفت:
- بله نیازی نیست.
و تمام! فرم رو گرفتم و پرش کردم و به لین تحویل دادم. لین بلند شد و یه کلربوک بزرگ و قطورِ نارنجی رو روی میزش گذاشت. پرونده‌ای که مال من بود (البته من این‌طوری فکر می‌کنم) رو توی اون کلربوک جا داد و بعد از سر و کله زدن با کامپیوترش چیزی رو از پیرینتر دریافت کرد و به سمتم گرفت. با لبخند گفت:
- به دانشگاه... خوش آمدید خانوم مهرنیا.
کارت رو از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم. مشخصاتم به اضافه حق عضویت در دانشگاه، داخل کارت نوشته شده بود.
- ممنون آقای لین. من الان در هتل زندگی می‌کنم؛ ولی هر چه زودتر باید به خوابگاه انتقال پیدا کنم. لطفاً یه اتاق برای من آماده کنید.
- البته خانم مهرنیا، من حتماً این‌کار رو می‌کنم. اندکی صبر کنید تا بتونم اتاقی براتون جور کنم.
- ممنون آقای لین.
یه ربع با دسته‌ی کیفم بازی می‌کردم که بالاخره لین گفت:
- اطلاعاتتون درج شد. شما هم‌‌اتاقی دارید.
شونه‌ای بالا انداختم.
- مشکلی نیست!
- اتاق چهل و چهار. این هم کارت ورود به اتاق.
کارت رو ازش گرفتم، تشکری کردم و از جام بلند شدم تا از اتاق بیرون برم. داشتم می‌رفتم که یک‌دفعه گفت:
- خانوم مهرنیا؟
سمت لین برگشتم.
- بله؟
دستش رو روی میز گذاشت.
- لطفاً یه مبلغی فردا برای بیمه بیارید. ما در قبال اتفاقاتی که در دانشگاه می‌افته موظف هستیم.
ابرویی بالا انداختم.
- البته آقای لین، فردا حتماً این مبلغ رو برای شما فراهم می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 32 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #7
و بعد در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم. داشتم راه می‌رفتم و سرم پایین بود. با گوشیم وارد تلگرام شدم و توی کانال دانشگاه عضو شدم. به در خروجی دانشگاه رسیدم. گوشیم رو توی کوله‌ام انداختم و کوله‌ام رو با یه دسته روی دوشم آویزون کردم. از خیابان بزرگ و پر تردد عبور کردم. به اطراف نگاهی انداختم، تصمیم گرفتم این راه رو پیاده برم. البته که راه زیادی هم نبود! خیابون‌ها شلوغ بودند و آدم‌های زیادی رد می‌شدند. داشتم راه می‌رفتم که یک‌دفعه یکی از من پرسید:
- عذر می‌خوام. ساعت چنده؟
به ساعت مشکی رنگ دور دستم نگاهی انداختم.
- دو و چهل و دو دقیقه است.
دختر جوان تشکری کرد و از کنارم گذشت. سری تکون دادم. سر یه پیچ به سمت راست رفتم. پارک بزرگی اون‌جا بود که وسوسه شدم ازش عبور کنم. وارد راه پیاده‌رویی شدم و داخل پارک رفتم. یه سری داشتن والیبال بازی می‌کردن و می‌خندیدن. واقعاً هوای سرد پاییزی و والیبال بازی کردن؟ من هم خیلی به والیبال علاقه داشتم. همین‌طور که چشمم به اون‌ها بود، داشتم عبور می‌کردم که به جسم سفت و سختی برخورد کردم. ناخودآگاه دو قدم به عقب رفتم. چشم‌هام رو سریع باز کردم که با اکیپی روبه‌رو شدم که امروز اون‌ها رو توی دانشگاه دیدم. به صورت صف کنار هم ایستاده بودن و دست‌هاشون به کمرشون بود. سه‌دختر و چهارپسر! چیزی از تعدادشون کم نشده بود.
- متاسفم! چرا جلوی راه من رو گرفتید؟ من می‌خوام برم. لطف می‌کنید کنار برید؟
یکی از دخترها که موهای رنگ کرده بنفشی داشت با جدیت گفت:
- نه!
نفس عمیقی کشیدم.
- باشه.
و بعد راهم رو کج کردم تا از داخل چمن‌ها عبور کنم که بازوی دستم توسط کسی کشیده شد. برگشتم سمت همون دختره‌ی جلف مو بنفش که بازوم رو گرفته بود.
پسری که روی دست‌هاش پر از خالکوبی بود، گفت:
- چرا به من تنه زدی و رد شدی؟
دستم رو از دست‌های دختره بیرون کشیدم و با اخم گفتم:
- درباره چه چیزی دارید صحبت می‌کنید؟
همون دختره جواب داد:
- تو برای جلب توجه برای دنیل این‌کار رو کردی.
سردرد بهم هجوم آورد. از صبح تغذیه نشده بودم و چشم‌هام درد می‌کرد.
سریع گفتم:
- من نمی‌فهمم دارید راجع به چی صحبت می‌کنید. بابت اتفاق امروز صبح هم متاسفم، نمی‌دونستم می‌تونه این‌قدر برای شما مهم باشه. در هر حال اون اتفاق فقط یه برخورد ساده بود.
و بعد از اتمام این حرفم فوراً اون‌جا رو ترک کردم. با چشم‌هام داشتم دنبال سرویس‌ بهداشتی می‌گشتم. از کسی که اون اطراف بود و مشغول تمیز کردن پارک بود، پرسیدم که جوابم رو داد. سریع به سمت سرویس بهداشتی رفتم. رفتم داخل سرویس و در رو بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 33 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #8
به آینه نگاه کردم، رگ‌های دور چشم‌هام باد کرده بود و قرمز شده بودن. هیچ‌کس داخل دست‌شویی نبود و این کمی امیدوار کننده بود. سریع از داخل کوله‌ام کیسه خون رو درآوردم. این کیسه خون رو امروز صبح از بانک خون برداشته بودم. سریع همش رو سر کشیدم، وقتی کامل سیر شدم، کیسه خون رو توی سطل زباله انداختم و بیرون رفتم. هیچ‌کس اطرافم نبود. کوله‌ام رو روی دوشم انداختم و خیلی عادی به مسیرم ادامه دادم. هوا کم‌کم داشت سرد می‌شد و لرزی به تنم می‌انداخت.
آسمون هم گرفته شده بود و هوا کمی تیره به نظر می‌رسید. به هتل نزدیک می‌شدم. در رو باز کردم و وارد لابی هتل شدم. کلید رو از صندوق‌دار تحویل گرفتم و پس از مدتی وارد اتاقم شدم. وسیله‌ای با خودم نبرده و نیاورده بودم، دوتا چمدون بودن که یکی‌شون پر از کتاب بود. کتاب‌های مورد علاقه من. رمان بهشت گمشده رو برداشتم. خیلی زیبا بود! رمان خارق‌العاده‌ای از جان میلتون. کتاب بعدی قلعه حیوانات بود. این رمان قطعاً یک شاهکار ادبی بود!
با صدای در اتاق چشمم رو از کتاب‌ها برداشتم. کتاب رو روی میز کوچیک کنار تخت گذاشتم و به سمت در رفتم. در رو باز کردم. پیش خدمتی با لباس فرمی شبیه راهبه‌ها پشت در بود، با یه چرخ دستی پر از وسایل شوینده.
لبخند مهربونی زد و به انگلیسی گفت:
- سلام. می‌تونم بیام داخل برای تمیز کاری؟
کلافه بهش نگاه کردم.
- نه. نمی‌تونی!
توی چشم‌هاش زل زدم و ادامه دادم:
- نه نمی‌تونی برو و دیگر برنگرد.
زیر لب زمزمه کرد:
- دیگه برنمی‌گردم.
و بعد رفت. در اتاق رو بستم. وسایل‌هام جمع شده بودن. وسیله‌ی زیادی نداشتم. چمدونم رو در دستم گرفتم، می‌خواستم سریع‌تر به اتاقم توی خوابگاه برم، چون این‌جا اصلاً راحت نبودم. در اتاق رو باز کردم و از هتل خارج شدم. بعد از خروج از آسانسور کلید رو به صندوق‌دار تحویل دادم و از هتل بیرون رفتم. سریع تا هوا تاریک نشده باید به خوابگاه می‌رسیدم. البته مطمئن نبودم که خوابگاه‌های این‌جا هم مثل خوابگاه‌های ایران باشن. تاکسی گرفتم و به سمت آدرس خوابگاه حرکت کردم. هوا داشت تاریک می‌شد و من کلافه شده بودم. هوا انگار دم داشت، نه سرد بود و نه گرم. شرجی بود و کمی گرما به صورتم می‌زد. از تاکسی پیاده شدم و پول رو حساب کردم. راننده چمدون‌هام رو برام تا داخل محوطه خوابگاه آورد. حیاط بزرگی داشت و یه در تقریباً بزرگ داشت که به دانشگاه می‌خورد. تشکری کردم و ازش چمدون‌ها رو گرفتم. چمدون‌ها خیلی سنگین بودن؛ ولی این وزن‌ها که برای من چیزی نبودن. یه پسره خیلی با شخصیت به سمتم اومد.
- سلام خانوم. می‌تونم کمکتون کنم؟
لبخند مصنوعی زدم.
- نه ممنون.
با اصرار یکی از چمدون‌ها رو از من گرفت و کمکم کرد تا بیارم. سری تکون دادم و شماره اتاقم رو بهش گفتم، تا دم در اتاق چمدونم رو برام آورد. بعدش گذاشتش زمین و گفت:
- اسم من جیسون هست. ار دیدنت خوشحال شدم.
بد نبود اگه برای خودم دوست پیدا می‌کردم، نباید توی دانشگاه تنها دیده می‌شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 31 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #9
- بله من هم همین‌طور. اسم من هیلداست.
لبخندی زد و گفت:
- هیلدا ترم چندمی؟
(مکالمات انگلیسی هستند)
- من ترم اول هستم.
با تعجب گفت:
- سال اولی؟ بهت نمی‌خوره.
- نه سال اولی نیستم. این‌جا تازه درسم رو شروع کردم.
- اوه! پس تو هم از یک کشور دیگه اومدی؟
- بله همین‌طوره. ما با هم، هم‌کلاسی هستیم؟
- بله. خوشحال میشم باز هم ببینمت.
- من هم همین‌طور. خدانگهدار.
خداحافظی کرد و رفت. کارت اتاقم رو درآوردم و روی جاش گذاشتم. در با صدای تیکی باز شد. صدای دوتا دختر توجهم رو جلب کرد.
- نه ساوانا اشتباه زدی! بی‌خیال.
- صدای در بود؟ فکر می‌کنم هم اتاقی جدید باشه.
از راهرو گذشتم. داخل راهرو یه در داشت که حموم و دست‌شویی بود. چمدون‌ها رو دنبال خودم کشیدم. وارد خونه که شدم دوتا دختر رو دیدم که روی تخت نشستن و دارن با هم پاسور بازی می‌کنن. تا من رو دیدن نگاهی به هم انداختن و سلامی کردن. متقابلاً سلامی کردم و به سمت تختم رفتم. توی اتاق دوتا تخت بود که به صورت نود درجه شده بودن. بالشت و پتو روی تخت بودن و تاج تخت جای کتاب داشت. یه کتاب‌خونه‌ی کوچیک هم کنار تختم بود. سری تکون دادم. چمدون رو باز کردم و کتاب‌هام رو جاگذاری کردم.
- کتاب‌های خوبی داری.
برگشتم و لبخندی به دختره زدم.
- ممنون.
دختره نگاهی به وسایلم انداخت.
- اسمت چیه؟
کتاب رو توی کتاب‌خونه گذاشتم و گفتم:
- هیلدا.
- بسیار عالی!
یکی از دخترها بلند شد و خداحافظی کرد. به چهره‌اش دقیق نگاه کردم، خیلی شبیه اون دختری بود که کنار اون پسرها توی پارک دیده بودم. با مهربونی گفت:
- هیلدا از دیدنت خوشحال شدم. اسم من ساواناست. تو اصلاً شبیه چیزهایی که ایپریل می‌گفت نیستی!
با تعجب لبخند احمقانه‌ای زدم و گفتم:
- چی؟
پوفی گفت:
- ایپریل دوست دختر دنیله. تو به دنیل تنه زدی و اون هم عصبانی شد و چیزهای بدی راجع بهت می‌گفت.
بینی‌ام رو چین دادم و گفتم:
- اوه! جالبه!
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- اوه خدای من! دیرم شد. پس شری شب رو یادت نره.
شارلوت باشه گفت و ساوانا با سرعت اتاق رو ترک کرد. شارلوت نگاهی به من انداخت و کوله‌اش رو برداشت.
- من الان کلاس دارم. خداحافظ.
با لبخند مصنوعی خداحافظی کردم و بعد رفتنش دوباره مشغول چیدن کتاب‌هام توی قفسه شدم. تا شب سرم توی اینستاگرام و تلگرام بود. توی کانال زده بود کلاس‌هامون فردا ساعت ده و سی و دقیقه شروع میشه. در اتاق با شدت باز شد و من ناخودآگاه کتاب توی دستم رو بستم. ساوانا با شتاب به سمت کمد رفت و از توش یه لباس درآورد. ده ثانیه بعد شارلوت تو اتاق اومد و سمت ساوانا رفت.
کنجکاو شدم.
- چه مشکلی پیش اومده؟
شارلوت درحالی که داشت لباس تنش می‌کرد، سمت من برگشت و با لبخند گفت:
- همه چی خوبه، داریم به مهمونی می‌ریم.
- باشه، خوبه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 33 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #10
با تعجب گفت:
- تو نمیای؟
یکم فکر کردم و با مکثی گفتم:
- ام... نمی‌دونم. یعنی من رو دعوت نکردن.
ساوانا در حالی که داشت رژ می‌زد با شیطنت گفت:
- بیا خوش می‌گذره. می‌خوایم چندتا پسر ببینیم.
لبخند مصنوعی روی لب‌هام نشست‌.
- خب من نمی... .
شارلوت دستم رو کشید و بلندم کرد.
- بزن بریم.
به ناچار بلند شدم و سمت کمدم رفتم. لباس بنفش عروسکی که تا روی زانوم می‌رسید رو برداشتم. ساوانا به سمتم اومد و با دیدن لباسم گفت:
- نازه!
خندیدم و لباس رو پوشیدم. خوب بود، خیلی‌‌خوب. بهم می‌اومد و این رو خودم می‌دونستم. داشتم جلوی آینه لباسم رو درست می‌کردم که موهام از پشت کشیده شد. از توی آینه به ساوانا که داشت موهام رو مدل می‌داد، نگاه کردم و تشکر کردم. از اتاق بیرون اومدیم.
سمت ساوانا برگشتم.
- چند سالته؟
ساوانا در حالی که داشت با گوشی‌اش ور می‌رفت، گفت:
- نوزده.
شارلوت نگاهی بهم انداخت و گفت:
- ما گروهیم. من، ساوانا، اریک، دنیل، جیسون و ادوارد.
- ایپریل کیه؟
ساوانا صورتش رو جمع کرد.
- ایپریل خیلی لوسه. فقط بخاطر این‌که دوست دختر دنیله توی جمع ما میاد.
شارلوت: دختر خوبیه ساوانا!
ساوانا چشم‌غره‌ای بهش رفت که دلیلش رو نفهمیدم. به ماشین مدل بالایی نزدیک شدیم.
شارلوت از اون طرف ماشین سوئيچ رو به سمت ساوانا پرت کرد و ساوانا سوئیچ رو توی هوا گرفت. در ماشین رو زد، چشمکی زد و توی ماشین نشست.
شارلوت: بشین.
لبخندی زدم و روی صندلی عقب نشستم. شارلوت همین که نشست، ضبط رو روشن کرد. آهنگ خارجی با صدای بلند پخش شد. شیشه‌ها رو تا ته پایین داد و خودش هم هی جیغ می‌کشید و می‌خندید. تا وقتی که به یه خونه‌ی بزرگ رسیدیم، ساوانا و شارلوت جیغ‌جیغ کردن و حسابی مخ من رو مورد عنایت خودشون قرار دادن. از ماشین پیاده شدیم. دختر و پسرهای زیادی بودن که داشتن به سمت در بزرگ اون خونه می‌رفتن. ساوانا دست من رو کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 33 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین