. . .

متروکه رمان انهدام | ترلان محمدی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
بسمه تعالی♠

نام رمان: انهدام

نویسنده: ترلان محمدی
ناظر: @حدیثک^^
ژانر: تراژدی، اجتماعی، پلیسی

خلاصه:
قصه‌ی دختری پس از ناسازگاری‌های روزگار به پرورشگاه کشیده می‌شود و شادی‌های شادین، یک شبه در اتش می‌سوزد و او را وارد دنیای بی‌پناهان می‌کند. در تنهایی خود بزرگ می‌شود و حسرت‌های زیادی به‌دلش می‌ماند تا اینکه پای کسی به زندگیش باز می‌شود که دخترک را وارد دنیای جدیدی می‌کند که تا ان موقع تصورش هم برای وی غیر ممکن بوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,009
امتیازها
591

  • #11
شروع کردم به تقلا کردن و دست و پا زدن:
- ولم کن... ع×و×ض×ی... بذار برم... باتوام میگم ولم کن... .
اما اون توجه نمی‌کرد، هرچی من بیشتر تقلا می‌کردم؛ فشار دست‌هاش روی مچ دست‌هام که چسبونده بودشون به دیوار بیشتر می‌شد و فشار سرش توی گردنم هم دوچندان. سرش رو بالا آورد و به لب‌هام خیره شد. هرچی جیغ می‌زدم کسی نبود که کمکم کنه. سرش نزدیک می‌شد و چشم‌هاش تنگ‌تر. یک‌دفعه جیغی از ته دلم کشیدم که مساوی شد با برداشتن هرچی زور بود از رویم. چشم‌هام رو که در اثر جیغ کشیدن بسته شده بودن؛ باز کردم تا ببینم فرشته‌ی نجاتم کی بوده که دیدم یک‌نفر درحال کتک خوردنه و سه‌نفر دارن میزننش و بعد هم ولش کردن و در رفتن. به شخص روی زمین نگاه کردم، کارن بود که حسابی کتک خورده بود. با چشم گریان رفتم سمتش. صورتش غرق خون بود. باصدای بریده‌بریده گفتم:
- شما حالتون خوبه آقای کارن؟
سرش رو تکون داد و با صدای بمش که معلوم بود از زور درد خش‌دار شده، گفت:
- گریه نکن.
بلند شدم درب خونه رو باز کردم و به‌زور جوری که بدنم با بدنش تماس نداشته‌باشه، بردمش داخل خونه و جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو آوردم. اول با بتادین زخم‌ها و خون‌های رو صورتش رو پاک کردم و بعد هم پانسمانشون کردم. چون دیر وقت بود، نمی‌شد ببرمش بیمارستان. خواستم ازش بپرسم زری خانوم کجاست و این‌ها کی بودن که بخاطر دوز بالای مسکنی که بهش داده‌بودم و کوفتگی و درد تنش، خوابش برده‌بود. رفتم تنها پتوم رو کشیدم روش و خودم هم همون‌جوری نشستم بالا سرش. اون به‌خاطر من به این حال و روز افتاده‌بود. فکر این‌که اگر رگ غیرتش باد نمی‌کرد و نمی‌اومد سراغم، الان توی چه وضعیتی بودم، مو به تنم سیخ می‌کرد. ساعت طرف‌های 2.5 بود که بیدار شد و آب خواست و از این‌که بالا سرش بیدار نشسته بودم، تعجب کرد. خواست بلند بشه و بره پایین که مزاحم من نباشه، ولی نذاشتم و اون هم از زور درد دوباره خوابش برد. داشتم به حرف‌های هامین فکر می‌کردم. به دوست داشتنش. سه سال تموم بود داشتم پسش می‌زدم و اون باز هم دست از دوست داشتنم برنمی‌داشت که هیچ، به قول لیلا علاقش هم بهم بیشتر شده‌بود. اما از این بابت مطمعن بودم که اگر هرکدومشون می‌فهمیدن بچه‌ی پرورشگاهی‌ام ولم می‌کردن؛ حتی هامین. اما چون تمام بچگیم توی تنهایی با هیراد گذشته بود، دلم نمی‌خواست این‌ها رو از دست بدم. این‌ها تنها کسایی بودن که کنارشون حصارم رو می‌شکستم. کنارشون یادم می‌رفت بی‌کس و کار هستم. یادم می‌رفت که چقدر تنهام. ساعت نزدیک‌های شش بود که بلند شدم تا نمازم رو بخونم و تا برگشتم، کارن سرجاش نبود. یک نگاه به اطراف انداختم، خبری ازش نبود. احتمالاً بلند شده‌بود و رفته‌بود پایین. یک دوش گرفتم و بعدش هم آماده شدم و چادر به دست رفتم پایین. جلوی درب خونه‌ی زری خانوم دو دل بودم که جویای احوالش بشم یا نه. دل رو زدم به دریا و در زدم و منتظر شدم. به دقیقه نکشید در باز شد و کارن با بالاتنه‌ی بـر×ه×ن×ه جلوم ظاهر شد. تا چشمم بهش افتاد سرم رو انداختم پایین و با خجالت سلام دادم. با صدایی که خنده توش موج می‌زد، گفت:
- سلام. جانم کاری داشتی؟
- نه، فقط خواستم ببینم حالتون بهتره یا نه؟
- آره بهترم، ممنون.
استرس گرفته بودم و از اون وضعیتش معذب بودم. نمی‌دونستم چی بگم سکوتم رو که دید، گفت:
- بابت دیشب عذر می‌خوام. دلم نمی‌خواست این‌جوری بشه. درسته تو خارج از ایران بزرگ شدم؛ اما یک‌ذره غیرت ایرانی تو وجودم هست.
- نه، خواهش می‌کنم؛ ممنون ازتون. اگر نبودین، نمی‌دونم چی می‌شد... . با اجازتون من دیرم شده، باید برم.
اومدم سریع از پله‌ها برم پایین که دستم رو کشید و باعث شد برگردم و تقریباً برم تو بغلش. چشم‌هام از ترس و تعجب، گرد شده بود و اون هم تو چشم‌هام زل زده‌بود. نمی‌دونم چقدر طول کشید تا به خودمون اومدیم و دستم رو ول کرد و گفت:
- ام... خانوم رنجبر، من هم از شما معذرت می‌خوام، اشتباه از من بود؛ نباید اون‌ها رو می‌آوردم این‌جا، ببخشید.
- نه، خواهش می‌کنم. اتفاقیه که افتاده.
- و حالا نوبتی‌ام که باشه، نوبته یه خبر خوبه.
مثل بچه‌های دوساله پریدم و با شوق گفتم:
- چه خبری؟
درحالی‌که از حرکتم خنده‌اش گرفته بود و سعی در کنترل خنده‌اش داشت، گفت:
- دیگه لازم نیست دنبال خونه باشی، این‌جا فروخته نمیشه و ما هم نمی‌ریم؛ نگران نباش.
هرچی شوق داشتم رو ریختم تو چشم‌هام و زل زدم توی چشم‌هاش و گفتم:
- واقعاً؟ جدی می‌گید؟
اون هم که از شادی من خوش‌حال شده بود، خندید و گفت:
- خانوادم قراره بیان این‌جا. زنگ زدن هرچی گفتم چرا، نگفتن. فقط گفتن دنبال کارهاشون هستن تا برای همیشه بیان و ایران بمونن.
با کلی خوش‌حالی و درحالی‌که از چشم‌هایم اشک شادی پایین می‌ریخت، رو بهش گفتم:
- واقعاً ازت ممنونم. خیلی خوش‌حالم کردین خیلی. خب اگه دیگه کاری ندارین من برم کلاس دارم.
- شادین!
- بله؟
- تو، زیباترین چشم‌های دنیا رو داری! قدرشون رو بدون. وقتی می‌خندی، چشم‌هات بهترین چشم‌های دنیا میشن، همیشه بخند.
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- با اجازه.

دیگه نذاشتم حرف اضافه‌ای بزنه و از در بیرون رفتم. گُر گرفته بودم. حس می‌کردم لپ‌هام حسابی سرخ شدن، اما از طرفی خیلی خوش‌حال بودم؛ خیلی زیاد. به قول معروف با دُمم گردو می‌شکستم. دیرم شده‌بود، برای همین دربست گرفتم و رفتم دانشگاه. بعداز کلاس، بدون این‌که برم سمت بچه‌ها، رفتم آموزشگاه. سه‌ساعت باید به بچه‌ها ریاضی درس می‌دادم و خیلی انرژی داشتم. تو راه هم به حاج آقا زنگ زدم و هم به هیراد و خبر فروش نرفتن خونه رو به جفتشون دادم و اون‌ها رو هم توی شادی‌ام سهیم کردم. انقدر خوش‌حال و پرانرژی بودم که همه‌ی شاگردهام فهمیدن، اون معلمه همیشه نیستم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,009
امتیازها
591

  • #12
پنج‌شنبه رسید. بچه‌ها کلی برای خودشون برنامه‌ی آرایشگاه و غیره ریخته بودن. به من هم گفتن که گفتم؛ من که شالم رو بر نمی‌دارم پس لازم نیست آرایشگاه برم. فقط صورتم هست که خودم درستش می‌کنم. ساعت چهار از آموزشگاه زدم بیرون و رفتم خونه. دوش گرفتم و موهایم رو خشک کردم و همه‌اش رو طوری جمع کردم که وقتی شال سر می‌کنم، چیزی بیرون نباشه. لباسم هم تن کردم و ایستادم پشت آینه‌ی زنگ‌زده‌ی اتاق و شروع کردم به درست کردن صورتم. کرم رنگ پوستم رو زدم و یک‌مداد توی چشم هایم کشیدم و رژ صورتی هم زدم تا فقط لب‌هایم روح بگیرند. قرار بود هیراد اول بیاد دنبال من و بعد هم بریم دنبال لیلا. یک مدل خیلی قشنگ برای شالم انتخاب کردم و داشتم می‌بستمش که در زدن:
- کیه؟
صدای کارن از پشت در اومد:
- میشه یک لحظه در رو باز کنید.
- یک لحظه، الان میام.
بستن شال رو تموم کردم و رفتم سمت در و بازش کردم. کارن با دیدنم یک نگاه به سرتا پایم انداخت که نگاهش کاملاً سرشار از تحسین بود. بعداز چند ثانیه گفت:
- داری جایی میری؟
- آره چطور؟ کارم داشتید؟
- نه عزیزم همین‌جوری گفتم، کار مهمی نبود. خوش بگذره.
- ممنون.
- شادین... .
- بله.
- خیلی خوشگل شدی. مواظب خودت باش.
خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداختم و تکانش دادم که یعنی باشه. زیر چانه‌ام رو گرفت و سرم رو بالا برد و در چشم هایم زل زد. انگار داشت با چشم‌هایش حرف می‌زد و می‌خواست یک چیزی را به من بفهماند. نگاهش شبیه نگاه‌های هامین بود. نمی‌تونستم بفهمم حس پشتش چیه. مالکیت؟ علاقه؟ نمی‌دونم چی. فقط می‌دونم یک حس خاص. شاید یک جور مالکیت. با این که دختر با حجب و حیایی بودم؛ اما در مقابل این نگاه‌ها کم می‌آوردم. خیلی آروم گفتم:
- ببخشید آقا کارن، من باید برم. گوشیم زنگ می‌خوره.
دست و پایش را گم کرد. باشه‌ای گفت و سریع از پله‌ها پایین رفت و من هم رفتم داخل. گوشیم رو نگاه کردم، هیراد بود. وسایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. در رو قفل کردم و تا برگشتم، رفتم توی سینه‌اش. چند قدم رفت عقب و گفت:
- شب اومدی صدام کن، کارت دارم.
- باشه با اجازتون.
سریع از کنارش رد شدم و از پله‌ها پایین رفتم و بیرون رفتم. هیراد سر کوچه تو ماشین منتظرم بود. رفتم و سوار شدم و حرکت کرد.
- هی خانوم خوشگله، چه‌خبره این‌همه به خودت رسیدی؟
خندیدم و گفتم:
- اولاً این‌که خوشگل بودم؛ دوماً این‌که چه‌خبری مهم‌تر از تولد دعوت بودن؟
زد زیر خنده و دیگه هیچی نگفت و رفتیم دنبال لیلا. لیلا از هروقتی خوشگل‌تر شده بود چشم‌های رنگ شبش رو خیلی ساده، اما جذاب درست کرده بود. تو ماشین تا اون‌جا سر به سر لیلا و هیراد گذاشتم و کلی خندیدم و هردوشون رو کلی حرص دادم. ساعت طرف‌های هشت بود که رسیدیم باغ و تقریباً همه رسیده بودن و ساناز کلی غر سرمون زد و هیراد رو برد پیش بچه‌ها و ما رو هم برد اتاقی که اختصاص داده بود برای تعویض لباس. وقتی برگشتیم و رفتیم پیش بچه‌ها بعداز سلام و احوال‌پرسی، مریم که معلوم بود خیلی داره خوش می‌گذرونه و موهای قرمزش رو این‌ور، اون‌ور می‌چرخونه؛ گفت:
- جاتون خالی. بهترین قسمت رو از دست دادین. نمی‌دونین سیاوش که اومد چقدر خوب بود. وقتی اومد و دید این‌جا این‌جوریه کلی تعجب کرد. بعد هم ساناز رو بوسید. خیلی قشنگ بود.
ما که حسابی از این حرکت جا خورده بودیم، مهراد هم با حرفش تعجبمون رو بیشتر کرد:
- البته اون‌موقع همه زوج‌ها هم، هم رو بوسیدن‌ها.
زدم زیر خنده و گفتم:
- پس همون بهتر که من نبودم. چون اون‌جوری دلم می‌خواست و ناکام می‌موندم.
مریم که قیافش تو هم بود گفت:
- تو نترس. تو نبودی، اما یک بدبخت دیگه‌ای بود که دلش می‌خواست و کسی پیشش نبود.
بعد هم به هامین اشاره کرد که تا اون لحظه حواسم بهش نبود. اون‌شب شب خوبی بود. همه‌چیز خوب پیش رفت تا موقع کادو دادن‌ها. من یک ساعت برایش خریده بودم. بچه‌ها می‌رفتن می‌رقصیدن و می‌اومدن. فقط من و هامین بودیم که سره جاهامون ایستاده بودیم. البته من همش سرم پایین بود و هامین تمام توجهش به من. موقع کادوها ساناز همه رو خوند و برای شوخی آخرش گفت:
- تموم شد؟ کس دیگه‌ای نمی‌خواد کادو بده؟
صدای هامین بالاخره در اومد. از اول شب تا اون لحظه، سکوت مطلق بود و حالا می‌خواست حرف بزنه:
- چرا ساناز جان، من می‌خوام یک کادو بدم و یک کادو بگیرم؛ البته اگر لیاقتش رو داشته باشم.
- اوهوع تو که کادوت رو دادی. در ضمن، ما چیزی نمی‌دیم‌ها.
- نه برای شما نیست. به یکی دیگه که امشب تولدشه.
همه ساکت بودن. سکوت مطلق؛ انقدر ساکت که حس می‌کردم فقط صدای قلبه منه که کل فضا رو پر کرده. هامین اومد و جلوی پام زانو زد. هرچی در توانم بود ریختم توی چشم‌هام و زل زدم بهش که بفهمه و این‌کار رو نکنه، اما مثل همیشه توجهی نکرد و دست کرد تو جیب کتش و یک جعبه کوچیک در آورد و همراهش شروع کرد به صحبت کردن:

- سه ساله تمومه دوتا تیله آبی خواب و خوراکم رو ازم گرفتن. سه ساله کارم شده فکر کردن بهت و تصور کردنت کنارم در هرحالتی و گرفتن عکس‌های یهویی ازت. نمی‌دونم باهام چیکار کردی. نمی‌دونم چه جادویی تو چشم‌های گربه‌ایت ریختی که بیچاره‌ام کرده. فقط می‌دونم انقدر عاشقت شدم که اصلاً به این‌که به‌ دستت نیارم نمی‌تونم فکر کنم. از روز اولی که دیدمت با همه فرق داشتی. با هرکسی که تا اون موقع دیده بودم و بعداز تو دیگه هیچ‌کس به چشمم نیومد. شادین، تو با پا گذاشتنت تو دانشکده، با اولین قدمت تو اولین کلاس، قلبم رو لرزوندی. نمی‌دونم یادته یا نه، اما هر کاری می‌کردم که بهت نزدیک شم، اما نشد. این بچه‌ها رو میبینی؟ (اشاره کرد به یک اکیپ پسر) با همشون سرت شرط بستیم؛ اما فایده نداشت. تو پاک‌تر از اونی بودی که کسی اجازه‌ی ورود به حریمت رو داشته باشه. وقتی از حسم بهت مطمعن شدم، مریم رو که تازه با مهراد دوست شده بودن، فرستادم سراغت تا باهات طرح رفاقت بریزه و من هم بهت نزدیک باشم؛ ولی باز هم فایده نداشت که هیچ، روز به روز هم عاشق‌تر و وابسته‌تر می‌شدم. این آخری‌ها چندبار به عشقم اعتراف کردم که محل ندادی و ساده رد شدی. امشب بزرگ‌ترین و سخت‌ترین کار زندگیم رو می‌خوام انجام بدم. البته با اجازه از پدر و مادرت و برادرت که الان این‌جاست.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,009
امتیازها
591

  • #13
نفسم بالا نمی‌اومد و هامین هم چندلحظه سکوت کرد. اشک‌هایم ناخوداگاه از گوشه‌ی چشم‌هایم پایین می‌لغزیدند. هامین نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- می‌خوام ازت خاستگاری کنم؛ تا بشی مالِ من. مالِ خوده خوده من. میشه شادین؟ میشه که این رویای سه ساله‌ام رو امشب به واقعیت تبدیل کنی؟
درب جعبه‌ی حلقه رو باز کرد و گرفت جلوم. همه منتظر به من نگاه می‌کردند و من اصلاً تو حال خودم نبودم. تنها کسی که می‌تونست در اون لحظه درکم کنه، هیراد بود. نفسم بالا نمی‌اومد. داشتم خفه می‌شدم. بغض خیلی بدی به گلویم چنگ میزد. با چکیدن اشک‌هایم رو به هامین گفتم:
- کاش این‌کار رو نمی‌کردی.
هامین که از گریه کردنم جا خورده بود، گفت:
- شادین، بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم. غلط کردم. ببخشید.
سرم رو تکان دادم و اشک‌هایم بی‌اختیار پایین می‌ریختند. رو کردم به هیراد که پشت سرم ایستاده بود و منتظر نگاهم می‌کرد و گفتم:
- میشه تا میرم لباس‌هام رو بپوشم، آدرس خونه‌ام رو بهش بدی؟
هیراد با بهت نگاهم کرد و گفت:
- مطمعنی؟
- حالا که امشب شب اعترافه؛ بذار من هم اعتراف کنم و راحت شم، بذار بفهمه عاشق کی شده و همه‌چیز تموم بشه.
این‌ها رو گفتم و رویم رو برگردوندم و رفتم سمت اتاقی که لباس‌هایم رو اون‌جا گذاشته بودم. شدت اشک‌هایم بالا گرفتند و به هق‌هق افتاده بودم. بدون خداحافظی از هیچ‌کس از سالن بیرون رفتم. هامین داخل ماشینش منتظرم بود. برخلاف همیشه جلو نشستم و حرکت کرد. تنها صدایی که فضا را احاطه کرده بود، هق‌هق‌های تمام‌ نشدنی گریه‌ام بود. کمی آرام که شدم شروع به حرف زدن کردم:
- نمی‌دونم بعداز این چی میشه. هر اتفاقی که افتاد، یه قولی بده.
- چه قولی؟
- قول بده حرف‌هابم همین‌جا بمونه و هیچ‌کس ازشون با خبر نشه.
- داری می‌ترسونیم شادین. بگو چیشده. زودتر حرفت رو بزن خیال خودت و من رو راحت کن دیگه لعنتی.
یک نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به گفتن. از اول تا آخرش رو. همه‌چیز زندگی‌ام رو. این‌که نه پدری دارم، نه مادری و نه اصل و نسبی. این‌که یک بچه‌ی پرورشگاهی‌ام و همیشه تنها بودم و اگر بهشون چیزی نگفتم، به‌خاطر ترس از تنهایی بوده. همه‌ی این‌ها رو گفتم و زار زدم و اون ساکتِ‌ساکت بود و هیچی نمی‌گفت. تو محله که رفت و نزدیک کوچه که شد؛ به سر کوچه اشاره کردم و گفتم :
- اون‌جا پیاده میشم.
- می‌برمت جلوی‌ خونه، دیر وقته.
پوزخند بلندی زدم و گفتم:
این محل کم از این ماشین‌ها می‌بینه، تا همین‌جا هم زیاد اومدی؛ حیف ماشینته که تو چاله و چوله‌های این محل بیوفته.
هیچی نگفت. از ماشین که پیاده شدم خواستم تشکر کنم که در رو بسته نبسته گازش رو گرفت و رفت. حق داشت؛ اما مقصر این اتفاق‌ها من هم نبودم. رفتم سمت خانه و کلید انداختم و در رو باز کردم و رفتم بالا. پله‌ها تاریک بودند. کلید برق کنار در بود. روشنش کردم و اومدم در رو باز کنم که متوجه شخصی در پله‌های پشت‌بام شدم. ترس کل بدنم رو فرا گرفت. آروم برگشتم که دیدم کارن با قیافه‌ای داغون و یک شیشه در دستش که نمیدونستم چی توی اون بود، روی پله‌ها نشسته بود و از اوضاعش معلوم بود، حالش خوب نیست. از جایش بلند شد و گفت:
- پس بالاخره اومدی.
به صورتم که نگاه کرد؛ فهمید که گریه کردم و حالم اصلاً خوب نیست. باعصبانیت تمام گفت:
- چی شده شادین؟
- هیچی. خیلی خستم فقط. می‌خوام یکم استراحت کنم.
باصدای بلندتری شبیه فریاد گفت:
- بهت میگم بگو چی شده. بگو کدوم کصافتی اشکت رو در آورده تا برم خونش رو حلال کنم.
باصدای گرفته‌ای که هرلحظه ممکن بود دوباره بغضش بترکه، گفتم:
- گفتم که چیزی نیست. فقط خسته‌ام.
این مساوی شد با شروع دوباره‌ی گریه‌ام. یک‌دفعه کارن افتاد روی زمین. نگاهش کردم تا ببینم چی شد. از زور درد صورتش جمع شده بود. نگران نشستم کنارش. میان هق‌هق گفتم:
- خوبی؟ چیشدی؟
- نه خوب نیستم. چرا؟چرا این کار رو باهام کردی هان؟
چی داشت می‌گفت؟ نمی‌فهمیدم:
- من؟... من که کاریت نکردم.
با فریاد و زاری گفت:
- من که قسم خورده بودم. قسم خورده بودم بعداز لیدا عاشق هیچ بنی بشری نشم. تو از کجا پیدات شد یک‌هو؟ تو کی هستی که در عرض دو هفته خواب و خوراکم رو گرفتی؟ کی هستی که شب‌ها تو خواب، جای لیدای مقدسم، خواب چشم‌های تو رو می‌بینم؟ تو باهام چیکار کردی توی دو هفته شادین؟

وای خدایا این چی می‌گفت؟ خدا جونم بسته برای امشب ظرفیتم تکمیله، به خودت قسم. درب خونه رو باز کردم و رفتم داخل و درب رو قفل کردم تا نیم‌ساعت بعد داد و بیداد کرد و بعد هم زری خانوم اومد و با خودش بردش پایین. از شدت گریه گوشه‌ی خونه خوابم برد و دوباره همون کابوس لعنتی مهمون ناخونده‌ی خوابم بود. البته این‌بار تفاوتی با دفعه‌های قبل داشت... .
 
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,009
امتیازها
591

  • #14
فصل2
دانای کل:
با صدای برخورد موج با صخره‌ها بیدارشد و می‌خواست چشمانش رو باز کنه که نور خورشید اون‌ها رو آزرده کرد و دوباره بستشون. آفتاب‌گیر ماشینش رو پایین کشید و همزمان چشم‌هایش رو گشود. به بدنش کش و قوسی داد و شقیقه‌هایش رو که بخاطر اتفاقات دیشب از درد در حال متلاشی شدن بودن؛ مالید. نگاهش افتاد به دریا و یاد دریای خودش افتاد. دیشب انقدر زیبا شده بود که دلش نمی‌خواست چشم از او برداره. وقتی همه رفتن به پیست رقص، روحش پرواز می‌کرد تا دست‌های معشوقش رو بگیره و با او برقصه؛ اما می‌دونست این کار غیر ممکنه، زیرا شادین دختری با قید و بند بود و اجازه‌ی کوچک‌ترین تماس بدنی رو به هیچ‌کس نمی‌داد. به یاد دادن کادوها افتاد و اعترافش به تمامی کارهایش جلوی همه، برای اثبات علاقه‌اش و... درد دوباره شقیقه‌هایش رو فراگرفت و به یاد طوفانی شدن دریایش و چکیدن اولین قطره‌ی اشک از چشمانش که مبنی بر جواب رد به درخواستش بود افتاد و تکرار مکرر جمله‌اش:
- کاش این کار رو نمی‌کردی.
شقیقه‌هایش دوباره تیر کشیدن و زندگی تلخ شادینش رو دوباره مرور کرد. با خودش اندیشید. شاید نباید تنهایش می‌گذاشت. شاید باید می‌ایستاد و شادینش رو با تمام گذشته‌اش قبول می‌کرد، ولی اگر او هم قبول می‌کرد؛ سرهنگ عمراً اجازه می‌داد که یک دختر بی‌کس و کار عروسش بشه. همه‌ی این افکار باعث شده بود، شبونه به اون‌جا بیاد تا بتونه راحت فکر کنه و تصمیمی قطعی بگیره. ماشین رو روشن کرد و روند سمت ویلا که موبایلش زنگ خورد و روی صفحه، شماره‌ی هیراد افتاده بود. رد تماس زد و گوشی‌اش ر. خاموش کرد. نیاز داشت چند روزی رو تنها سپری کنه.
اون‌طرف بچه‌ها همگی نگرانشون بودن. حالا تلفن هردو خاموش بود. هیراد حتی به خونه‌ی شادین هم رفت؛ اما هرچی در زد کسی در رو باز نکرد. همه تو پاتوق جمع شده بودن. ساناز گفت:
- آقا هیراد، میشه بگین این اعتراف شادین چی بود که نتونست جلوی ما بگه؟
- به قول خودت نتونسته جلوی شما بگه. یعنی اگه می‌خواست و می‌تونست؛ می‌گفت. غیر از اینه؟
لیلا نگاهی به هیراد انداخت و گفت:
- هیراد جان الان وقت لجبازی نیست‌ها.
- من لجبازی نمی‌کنم، فقط چیزی که نه به من ربط داره، نه به شما رو نمیگم.
بعد هم از جایش بلند شد و چنگی در موهایش زد.
مریم که کلافه شده بود؛ گفت:
- میگم‌ها بچه‌ها، چرا شما به اتفاقات بد فکر می‌کنید؟ به این فکر کنید شاید الان با همن و نامزدیشون رو می‌خواستن تنهایی جشن بگیرند.
همه در فکر فرو رفتند. مریم دروغ هم نمی‌گفت. شاید همین بود، می‌خواستن کنار هم تنها باشن.
بعداز خوردن قهوه، همه از جاهایشان بلند شدند. هیراد رفت که لیلا رو برسونه و به این فکر می‌کرد که او هم باید حقیقت رو به لیلایش بگه تا اگر قراره کاخ آرزوهاشون خراب بشه، قبل‌از اتمام فرو بریزه؛ اما نمی‌دونست چجوری.
مریم تو فکر مشکلات خودش بود؛ باید با مهراد حرف میزد، اما رویش نمیشد. می‌خواست روشن بشه که اگر مهراد واقعاً می‌خوادش زودتر دست به کار بشه. فقط ترسش از این بود که مهراد بگه همه‌اش بازی بوده و به او علاقه‌ای نداره. خیلی می‌ترسید که مهراد جا بزنه و بره، مخصوصاً حالا که جلوی خانواده‌اش ایستاده بود و به پسرخاله‌اش جواب منفی داده بود و گفته بود کسی هست که دوستش داره. حالا اگر مهراد می‌گفت نمی‌خوادش چی میشد؟ حتی فکر کردن به این موضوع هم قلبش رو به درد می آورد. پس تصمیم گرفت تا شب صبر کنه و شب حتماً با مهراد صحبت کنه. شب خواست به مهراد زنگ بزنه تا با هم برن بیرون و حرف بزنن که بلافاصله اسم لیلا روی صفحه تلفنش افتاد. جواب داد و صدای گریان لیلا در گوشی پیچید:
- الو، مریم... .
- الو، سلام لیلا جونم.
- مریم، خونه‌ای؟
- آره لیلا جونم خونه‌ام. چی‌شده؟ داری گریه می‌کنی؟
- میشه بیام اون‌جا تعریف کنم؟
- باشه عزیزدلم بیا. منتظرتم.
تلفن رو قطع کرد. فکرش کشیده شد سمت لیلا و اتفاقی که افتاده بود. یعنی چه اتفاقی افتاده بود که قوی‌ترین دختری که می‌شناخت رو این‌چنین از پا انداخته بود؟ فکر مهراد و مشکل خودشون را به کل فراموش کرد و جایش مشکل لیلا نشست. ده‌دقیقه بعد زنگ خانه‌اشان به صدا در آمد و مادرش درب رو گشود:
- مریم جان، قرار بود لیلا بیاد؟
مریم در حالی‎که از اتاقش خارج میشد، گفت:
- آره مامان.
پدرش گفت:
- آخه این وقت شب؟
- مطمئن باشید اگر کار مهمی نداشت، نمیومد.

بعد هم رفت سمت درب و بازش کرد. لیلا همون موقع از آسانسور خارج شد. چشمانش از شدت گریه ورم کرده بود و قرمز‌قرمز شده بود. معلوم بود خیلی خودش را کنترل می‌کنه که نزنه زیر گریه. اومد داخل و بعداز سلام و حال و احوال با پدر و مادر مریم، با هم به داخل اتاق مریم رفتن.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,009
امتیازها
591

  • #15
مریم به محض بستن درب اتاقش رو به لیلا کرد و از او پرسید:
- زود باش بگو ببینم چی شده؟
لیلا هیچ‌چیز نگفت و به جایش خودش رو در اغوش مریم انداخت و های‌های گریه کرد. مریم که حسابی ترسیده بود، بعد از این‌که لیلا کمی آروم‌تر شد، اون رو روی تختش نشوند و خودش جلوی پایش دو زانو نشست و دست‌هایش رو گرفت و رو بهش گفت:
- بگو چیشده دیگه جون به لبم کردی. از شادین اینا خبری شده؟
لیلا سری به معنی نه تکان داد.
- کسی طوریش شده؟
باز هم همون جواب رو دریافت کرد.
- با خانوادت دعوات شده؟
و باز هم همون علامت.
مریم که حالا حسابی کلافه شده بود؛ با صدایی که سعی در پایین نگه‌داشتنش داشت گفت:
- دِ بگو چی شده دیگه.
لیلا نفس عمیقی کشید و گفت:
- هیراد... .
مریم که تا اون لحظه فکرش هم به سمت هیراد کشیده نشده بود، با ناباوری گفت:
- هیراد طوریش شده؟
- بعداز جدا شدن از شما، هیراد رفت سمت بام تهران. هرچی باهاش حرف می‌زدم جوابم رو نمی‌داد. اون‌قدر رفت بالا که دیگه هیچ‌کس نبود. ماشین رو پارک کرد و ازش پیاده شد.
- برو سره اصل‌مطلب بابا.
- خیلی ترسیده بودم مریم. رفت سمت پرتگاه بلند شدم رفتم سمتش، بهش گفتم می‌خوای بگی چی‌شده؟ بهم گفت خیلی شرمندتم لیلا. پرسیدم چرا که گفت: "شاید حرف‌هایی که الان می‌زنم باعث بشه ازم متنفر ش؛. اما به نظرم این حق توعه که بدونی." چند لحظه سکوت کرد. برگشت سمتم و دست‌هایم رو گرفت و زل زد به چشم‌هایم و با صدایی که بخاطر بغض می‌لرزید گفت: "قول بده لیلا... قول بده هرچی که شد، به عشقم نسبت به خودت شک نکنی؛ توروخدا! ." خیلی ترسیده بودم مریم، با یک صدای لرزون گفتم: "باشه قول میدم؛ توروخدا بگو چی شده هیراد. داری جون به لبم می‌کنی." نگاهش رو ازم گرفت. کمی فاصله گرفت و شروع کرد به حرف زدن: "وقتی که 7سالم بود؛ پلیس از داخل خیابون پیدایم می‌کنه. این که خودم گم شده بودم؛ یا از قصد گمم کرده بودن رو نمی‌دونم؛ فقط این رو می‌دونم که تا یک هفته، نه کسی دنبالم اومد؛ نه حتی آگهیه گم شدنم نظر کسی رو جلب کرد. پلیس هم وقتی دید هیچ خبری نشد، منتقلم کردن بهزیستی و اون‌جا هم بردنم یک پرورشگاه. خیّر پرورشگاه خیلی آدم خوبی بود و هست. اون‌جا با یک دختر آشنا شدم، دختری که حدوداً 2 سال ازم کوچیک‌تر بود و مثل خودم تنها. من و شادین خیلی بهم وابسته بودیم به همین خاطر هم پیش شما من رو به عنوان برادرش معرفی کرد. لیلا، من توی این دنیا هیچ‌کسی رو ندارم، حتی نمی‌دونم اصل و نسبم چیه. اگر... اگر توام بذاری و بری، نمی‌دونم چه بلایی سرم میاد." خیلی گیج شدم مریم. کلی سوال توی سرم بود. یعنی شادین هم مثل اون بود؟ بخاطر همین هم به هامین جواب رد داد؟ پس دلیل یکی بودن فامیلی‌هاشون چیه؟ سوال‌هام رو ازش پرسیدم که گفت زندگیه شادین با اون فرق داره؛ گفت دلیل یکی بودن فامیلی‌هاشون هم بخاطر این هست که خیّر پرورشگاه براشون شناسنامه گرفته. مریم نمی‌دونستم چی باید بگم، وقتی با چشم‌های گریون زل زد تو چشم‌هام و ازم پرسید که ولش می‌کنم؛ یا حاضرم با پسری باشم که حتی فامیلیش هم برای خودش نیست؟، نمی‌دونستم باید چی بگم. ازش خواستم امشب رو بهم مهلت بده تا فکر کنم. مریم توروخدا تو بگو چی کار کنم.
مریم که حسابی از حرف‌هایی که شنیده بود؛ تعجب کرده بود. اصلاً نمی‌دونست که چی بگه و چجوری لیلا رو دلداری بده. فقط یک‌چیز رو می‌دونست. این‌که لیلا تا کنون هم جز شادین خانواده‌ای از هیراد ندیده؛ پس از حالا به بعد هم نباید برایش آن‌چنان فرقی بکنه. وقتی این حرف‌ها رو به لیلا گفت، دل دخترک کمی آروم گرفت. مریم که همیشه و در هر شرایطی شوخی می‌کرد، گفت:
- تازه از خدات هم باشه مادرشوهر نداری.

هردو باهم خندیدند. دیروقت بود، برای همین لیلا به خانه‌شان زنگ زد و گفت شب رو پیش مریم می‌مونه.
 
  • گل رز
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,009
امتیازها
591

  • #16
صبح روز بعد هیراد زنگ زد تا پاسخش را دریافت کند. لیلا گفت تا ساعت چهار کلاس داره و بعد از اون به دنبالش بیاد و باهم صحبت کنند. ساعت چهار هیراد با اضطراب به دنبال لیلا اومد و مریم هم از مهراد خواست تا بروند جایی و کمی صحبت کنند. مهراد قبول کرد و خواست به سمت پاتوق براند اما مریم مانعش شد و گفت جایی دیگر. بعد از دادن سفارش و آماده شدنش مهراد که از سکوت مریم کلافه شده بود؛ گفت:
- خب... نمی‌خوای شروع کنی؟پ
مریم آب دهانش را قورت داد و با صدایی سرشار از استرس گفت:
- مهراد... .
- جانم؟
- یک سوال بپرسم جدی و راست جوابم رو میدی؟
مهراد درحالی که کمی جاخورده بود،لبی تر کرد و گفت:
- آره، حتما.
- نقش من توی زندگی تو چیه؟
- وا! مریم؟ این چه سوال مسخره‌ایه دیگه؟
- خب این حقمه بدونم بعداز سه‌سال نقشم توی زندگیت چیه.
- خب آخه نمی‌فهمم دلیل این سوال چیه!
- بگو دیگه مهراد... لطفا!
مهراد ساکت شد. هم کلافه بود و هم نگران. مریم هم نگران به لب‌های معشوقش خیره بود تا ببیند پاسخش چیست. چند لحظه بعد مهراد به حرف آمد:
- می‌خوای اعتراف بگیری، آره؟
- پسرخالم اومده خاستگاری، هیچ‌جوری هم ولکن نیست. پدر و مادرم هم میگن باید بهش جواب بله بدی.
مهراد باصدای دورگه‌ای گفت:
- غلط کرده اومده.
در همان میان فنجان قهوه‌اش مابین انگشتانش شکست. مریم که حالا گریه‌اش هم گرفته بود؛ هجوم برد سمت دست مهراد و با هق‌هق گفت:
- چی‌کار می‌کنی دیوونه؟
دست مهراد رو گرفت و سعی کرد تیکه‌های به جا مانده از فنجان را از دستش خارج کند. مهراد دستش را روی دست مریم گذاشت که باعث شد مریم نگاهش کند و باصدایی سرشار از غم گفت:
- نمی‌ذارم کسی ازم بگیرتت. تو، تنها سهم من از این زندگیه نامردی.
کمی مکث کرد و بعد با استرس گفت:
- فقط مریم... .
- جان دل مریم.
- تنها میشه بیام خاستگاریت؟ مادر و پدرم باهم نمیان؛ منم بدون هم نمیارمشون. پدرت تو رو به منِ بی‌کس و کار میده؟
مریم دستش را گذاشت روی گونه‌ی مهراد و گفت:
- خودم میشم همه‌ی کس و کارت.
کمی بعد تازه یاد زخم دست مهراد افتاد. سریع چند دستمال گذاشت روی زخمش که صدای گارسون آمد:
- جواب نمیده.
مریم نگاهی به گارسون انداخت و سرش را تکان داد که یعنی چی؟
- دستمال رو میگم؛ جواب نمیده. دستشون بخیه می‌خواد.
مریم با استرس نگاهی به دست مهراد انداخت و سریع از جایش بلند شد و رو به مهراد گفت:
- بلند شو بریم لعنتی.
مهراد که خنده‌اش گرفته بود، با لبخند عمیقی گفت:
- چیه؛ چرا دعوا داری حالا خاله سوسکه؟
مریم در حالی‌که جیغ‌جیغ می‌کرد؛ دست مهراد را می‌کشید تا بلند شود.

وقتی مهراد پشت فرمان نشست؛ دست چپش روی فرمان بود و دست راستش که زخمی بود، در دست مریم. مانتوی مریم هم به خون آغشته شده بود.
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین