شروع کردم به تقلا کردن و دست و پا زدن:
- ولم کن... ع×و×ض×ی... بذار برم... باتوام میگم ولم کن... .
اما اون توجه نمیکرد، هرچی من بیشتر تقلا میکردم؛ فشار دستهاش روی مچ دستهام که چسبونده بودشون به دیوار بیشتر میشد و فشار سرش توی گردنم هم دوچندان. سرش رو بالا آورد و به لبهام خیره شد. هرچی جیغ میزدم کسی نبود که کمکم کنه. سرش نزدیک میشد و چشمهاش تنگتر. یکدفعه جیغی از ته دلم کشیدم که مساوی شد با برداشتن هرچی زور بود از رویم. چشمهام رو که در اثر جیغ کشیدن بسته شده بودن؛ باز کردم تا ببینم فرشتهی نجاتم کی بوده که دیدم یکنفر درحال کتک خوردنه و سهنفر دارن میزننش و بعد هم ولش کردن و در رفتن. به شخص روی زمین نگاه کردم، کارن بود که حسابی کتک خورده بود. با چشم گریان رفتم سمتش. صورتش غرق خون بود. باصدای بریدهبریده گفتم:
- شما حالتون خوبه آقای کارن؟
سرش رو تکون داد و با صدای بمش که معلوم بود از زور درد خشدار شده، گفت:
- گریه نکن.
بلند شدم درب خونه رو باز کردم و بهزور جوری که بدنم با بدنش تماس نداشتهباشه، بردمش داخل خونه و جعبهی کمکهای اولیه رو آوردم. اول با بتادین زخمها و خونهای رو صورتش رو پاک کردم و بعد هم پانسمانشون کردم. چون دیر وقت بود، نمیشد ببرمش بیمارستان. خواستم ازش بپرسم زری خانوم کجاست و اینها کی بودن که بخاطر دوز بالای مسکنی که بهش دادهبودم و کوفتگی و درد تنش، خوابش بردهبود. رفتم تنها پتوم رو کشیدم روش و خودم هم همونجوری نشستم بالا سرش. اون بهخاطر من به این حال و روز افتادهبود. فکر اینکه اگر رگ غیرتش باد نمیکرد و نمیاومد سراغم، الان توی چه وضعیتی بودم، مو به تنم سیخ میکرد. ساعت طرفهای 2.5 بود که بیدار شد و آب خواست و از اینکه بالا سرش بیدار نشسته بودم، تعجب کرد. خواست بلند بشه و بره پایین که مزاحم من نباشه، ولی نذاشتم و اون هم از زور درد دوباره خوابش برد. داشتم به حرفهای هامین فکر میکردم. به دوست داشتنش. سه سال تموم بود داشتم پسش میزدم و اون باز هم دست از دوست داشتنم برنمیداشت که هیچ، به قول لیلا علاقش هم بهم بیشتر شدهبود. اما از این بابت مطمعن بودم که اگر هرکدومشون میفهمیدن بچهی پرورشگاهیام ولم میکردن؛ حتی هامین. اما چون تمام بچگیم توی تنهایی با هیراد گذشته بود، دلم نمیخواست اینها رو از دست بدم. اینها تنها کسایی بودن که کنارشون حصارم رو میشکستم. کنارشون یادم میرفت بیکس و کار هستم. یادم میرفت که چقدر تنهام. ساعت نزدیکهای شش بود که بلند شدم تا نمازم رو بخونم و تا برگشتم، کارن سرجاش نبود. یک نگاه به اطراف انداختم، خبری ازش نبود. احتمالاً بلند شدهبود و رفتهبود پایین. یک دوش گرفتم و بعدش هم آماده شدم و چادر به دست رفتم پایین. جلوی درب خونهی زری خانوم دو دل بودم که جویای احوالش بشم یا نه. دل رو زدم به دریا و در زدم و منتظر شدم. به دقیقه نکشید در باز شد و کارن با بالاتنهی بـر×ه×ن×ه جلوم ظاهر شد. تا چشمم بهش افتاد سرم رو انداختم پایین و با خجالت سلام دادم. با صدایی که خنده توش موج میزد، گفت:
- سلام. جانم کاری داشتی؟
- نه، فقط خواستم ببینم حالتون بهتره یا نه؟
- آره بهترم، ممنون.
استرس گرفته بودم و از اون وضعیتش معذب بودم. نمیدونستم چی بگم سکوتم رو که دید، گفت:
- بابت دیشب عذر میخوام. دلم نمیخواست اینجوری بشه. درسته تو خارج از ایران بزرگ شدم؛ اما یکذره غیرت ایرانی تو وجودم هست.
- نه، خواهش میکنم؛ ممنون ازتون. اگر نبودین، نمیدونم چی میشد... . با اجازتون من دیرم شده، باید برم.
اومدم سریع از پلهها برم پایین که دستم رو کشید و باعث شد برگردم و تقریباً برم تو بغلش. چشمهام از ترس و تعجب، گرد شده بود و اون هم تو چشمهام زل زدهبود. نمیدونم چقدر طول کشید تا به خودمون اومدیم و دستم رو ول کرد و گفت:
- ام... خانوم رنجبر، من هم از شما معذرت میخوام، اشتباه از من بود؛ نباید اونها رو میآوردم اینجا، ببخشید.
- نه، خواهش میکنم. اتفاقیه که افتاده.
- و حالا نوبتیام که باشه، نوبته یه خبر خوبه.
مثل بچههای دوساله پریدم و با شوق گفتم:
- چه خبری؟
درحالیکه از حرکتم خندهاش گرفته بود و سعی در کنترل خندهاش داشت، گفت:
- دیگه لازم نیست دنبال خونه باشی، اینجا فروخته نمیشه و ما هم نمیریم؛ نگران نباش.
هرچی شوق داشتم رو ریختم تو چشمهام و زل زدم توی چشمهاش و گفتم:
- واقعاً؟ جدی میگید؟
اون هم که از شادی من خوشحال شده بود، خندید و گفت:
- خانوادم قراره بیان اینجا. زنگ زدن هرچی گفتم چرا، نگفتن. فقط گفتن دنبال کارهاشون هستن تا برای همیشه بیان و ایران بمونن.
با کلی خوشحالی و درحالیکه از چشمهایم اشک شادی پایین میریخت، رو بهش گفتم:
- واقعاً ازت ممنونم. خیلی خوشحالم کردین خیلی. خب اگه دیگه کاری ندارین من برم کلاس دارم.
- شادین!
- بله؟
- تو، زیباترین چشمهای دنیا رو داری! قدرشون رو بدون. وقتی میخندی، چشمهات بهترین چشمهای دنیا میشن، همیشه بخند.
خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- با اجازه.
دیگه نذاشتم حرف اضافهای بزنه و از در بیرون رفتم. گُر گرفته بودم. حس میکردم لپهام حسابی سرخ شدن، اما از طرفی خیلی خوشحال بودم؛ خیلی زیاد. به قول معروف با دُمم گردو میشکستم. دیرم شدهبود، برای همین دربست گرفتم و رفتم دانشگاه. بعداز کلاس، بدون اینکه برم سمت بچهها، رفتم آموزشگاه. سهساعت باید به بچهها ریاضی درس میدادم و خیلی انرژی داشتم. تو راه هم به حاج آقا زنگ زدم و هم به هیراد و خبر فروش نرفتن خونه رو به جفتشون دادم و اونها رو هم توی شادیام سهیم کردم. انقدر خوشحال و پرانرژی بودم که همهی شاگردهام فهمیدن، اون معلمه همیشه نیستم.