تنهایی، جایی پر از شعلههای آتش. سردرگمی، صدای جیغهای بلند شخصی که بین شعلهها در حال سوختن است. اسمت رو میشنوی؛ کسی اسمت رو فریاد میزنه. میخوای جوابش رو بدی؛ اما احساس خفگی شدیدی میکنی. کمکم سرت گیج میره و صداها توی سرت میپیچه؛ محکم به زمین میخوری و این کابوس شونزدهساله تموم میشه. شونزدهسال یکنواخت؛ همیشه کارت بعداز کابوس گیجیه. همیشه از شدت گریه و ع×ر×ق، کل لباسهات خیسن. تا سهسال پیش، حداقل کسایی بودن که بعد از کابوس کنارت باشن و یکلیوان آب دستت بدن؛ اما الان سهساله که بعداز کابوس دراز میکشی و مثل دیوونهها به سقف نگاه میکنی. نمیدونی چه زمانی این کابوسهای لعنتی تموم میشن و این بیشتر اذیتت میکنه؛ اما کافیه شادین، واقعاً کافیه.
فصل اول/ شادین
- هه... کارم به جایی رسیده که خودم به خودم دلداری میدم؛ البته جوابم میدهها؛ ولی تا قبل از دیدن کابوس بعدی. دفعه بعد باز همهچیز رو از یاد میبرم.
وقتی بچه بودم، بخاطر این کابوسها از خوابیدن میترسیدم؛ اما الان برام عادی شدن، فقط از آتش متنفرم و از تاریکی بیزار.
من شادینم؛ میگن پدرت سرهنگ بوده. این کابوسها برمیگرده به پنجسالگیم. دقیق یادم نیست؛ شاید شبی تو زمستون. میگن پدرت مأموریت بوده و دشمنهاش خانهتون رو آتیش زدن. میگن تو اون آتیشسوزی از سهنفری که داخل خونه بودن، فقط تو زنده موندی! دوهفتهیپیش آخریننفر گفت: «فکر میکرده همتون مردین! اگه میدونست زندهای، حتما میومد.»
هه! نمیدونم کدوم رو باور کنم؛ فکرم؟ یا حرفهای اونها؟! گیریم همه مرده بودن؛ مگه میشه آدم خانوادش بمیرن، اونهم بخاطر خودش؛ بعد نیاد تشیع جنازه؟! نمیدونم؛ شاید ما رو نمیخواسته. شاید هم... . کلی سوال تو سرمه. سهساله دنبالشم و هیچکس، هیچردی ازش نداره. فقط تونستم همکارهای اون موقعش رو، اون هم بعضیهاشون رو پیدا کنم که اونها هم نشونهای ازش نداشتن. به ساعت نگاه کردم. سه و نیم رو نشون میداد. باید میخوابیدم. صبح کلاس داشتم و بعدش هم آموزشگاه.
***
ساعت 7 از خواب بیدار شدم. تا صبحانه خوردم و آماده شدم و از خونه بیرون زدم 8شد. از آدمهای تو خیابون بدم میاد. چراش رو نمیدونم؛ ولی از نگاههاشون بیزارم! بعد از یک ساعت و نیم سرو کله زدن تو مترو و اتوبوس، بالاخره به دانشگاه رسیدم. جلوی دربش طبق عادت همیشگی نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل. یکدانشگاه کوچیک که شباهتش به آپارتمان بیشتره تا دانشگاه. ورودیش که میخورد به سالن رو گذروندم و داخل حیاط کوچیکش شدم. رفتم سمت جایی که بچهها نشسته بودن. یه اکیپ چهارتایی دختر بودیم که پسرها بعداً اضافه شدن.
ساناز با صدایی بلند گفت:
- هوی! معلوم هست کدوم گوری هستی تو؟!
مریم پشت سرش ادامه داد:
- آره دیگه؛ ستارهی سهیل شدن بانو! آسه میرن آسه میان که آقا گربهه شاخشون نزنه.
لیلا با چشمهای رنگ شبش چشمغرهای نثارم کرد و گفت:
- راستش رو بگو میمون؛ کسی رو تور کردی؟ ها؟!
- ای بابا چهخبرتونه؟ سلام؛ ممنون. شماها خوبین؟!
مریم پشت چشمی نازک کرد و همزمان با زدن دستهای از موهای شرابیش به پشت گوشش گفت:
- ببین شادین خانوم، آدمت میکنم. ینی، من تو رو آدم نکنم؛ مریم نیستم.
لیلا خندید و گفت:
- خو تو الانم مریم نیستی که؛ تو مهرادی!.
مریم شروع کرد با کیفش لیلا رو زدن و در جوابش با جیغجیغ کرکنندهای گفت:
- خفهشو دخترهی گیسبریده. مهراد چیه؟ آقا مهراد... آخی چقدر دلم براش تنگ شده؛ نکبت!.