. . .

متروکه رمان انهدام | ترلان محمدی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
بسمه تعالی♠

نام رمان: انهدام

نویسنده: ترلان محمدی
ناظر: @حدیثک^^
ژانر: تراژدی، اجتماعی، پلیسی

خلاصه:
قصه‌ی دختری پس از ناسازگاری‌های روزگار به پرورشگاه کشیده می‌شود و شادی‌های شادین، یک شبه در اتش می‌سوزد و او را وارد دنیای بی‌پناهان می‌کند. در تنهایی خود بزرگ می‌شود و حسرت‌های زیادی به‌دلش می‌ماند تا اینکه پای کسی به زندگیش باز می‌شود که دخترک را وارد دنیای جدیدی می‌کند که تا ان موقع تصورش هم برای وی غیر ممکن بوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,007
امتیازها
591

  • #2
تنهایی، جایی پر از شعله‌های آتش. سردرگمی، صدای جیغ‌های بلند شخصی که بین شعله‌ها در حال سوختن است. اسمت رو می‌شنوی؛ کسی اسمت رو فریاد می‌زنه. می‌خوای جوابش رو بدی؛ اما احساس خفگی شدیدی می‌کنی. کم‌کم سرت گیج میره و صداها توی سرت می‌پیچه؛ محکم به زمین می‌خوری و این کابوس شونزده‌ساله تموم میشه. شونزده‌سال یک‌نواخت؛ همیشه کارت بعداز کابوس گیجیه. همیشه از شدت گریه و ع×ر×ق، کل لباس‌هات خیسن. تا سه‌سال پیش، حداقل کسایی بودن که بعد از کابوس کنارت باشن و یک‌لیوان آب دستت بدن؛ اما الان سه‌ساله که بعداز کابوس دراز می‌کشی و مثل دیوونه‌ها به سقف نگاه می‌کنی. نمی‌دونی چه زمانی این کابوس‌های لعنتی تموم میشن و این بیشتر اذیتت می‌کنه؛ اما کافیه شادین، واقعاً کافیه.

فصل اول/ شادین
- هه... کارم به جایی رسیده که خودم به خودم دلداری میدم؛ البته جوابم میده‌ها؛ ولی تا قبل از دیدن کابوس بعدی. دفعه بعد باز همه‌چیز رو از یاد می‌برم.
وقتی بچه بودم، بخاطر این کابوس‌ها از خوابیدن می‌ترسیدم؛ اما الان برام عادی شدن، فقط از آتش متنفرم و از تاریکی بیزار.
من شادینم؛ میگن پدرت سرهنگ بوده. این کابوس‌ها برمی‌گرده به پنج‌سالگیم. دقیق یادم نیست؛ شاید شبی تو زمستون. میگن پدرت مأموریت بوده و دشمن‌هاش خانه‌تون رو آتیش زدن. میگن تو اون آتیش‌سوزی از سه‌نفری که داخل خونه بودن، فقط تو زنده موندی! دوهفته‌ی‌پیش آخرین‌نفر گفت: «فکر می‌کرده همتون مردین! اگه می‌دونست زنده‌ای، حتما میومد.»
هه! نمی‌دونم کدوم رو باور کنم؛ فکرم؟ یا حرف‌های اون‌ها؟! گیریم همه مرده بودن؛ مگه میشه آدم خانوادش بمیرن، اون‌هم بخاطر خودش؛ بعد نیاد تشیع جنازه؟! نمی‌دونم؛ شاید ما رو نمی‌خواسته. شاید هم... . کلی سوال تو سرمه. سه‌ساله دنبالشم و هیچ‌کس، هیچ‌ردی ازش نداره. فقط تونستم همکارهای اون موقعش رو، اون هم بعضی‌هاشون رو پیدا کنم که اون‌ها هم نشونه‌ای ازش نداشتن. به ساعت نگاه کردم. سه و نیم رو نشون می‌داد. باید می‌خوابیدم. صبح کلاس داشتم و بعدش هم آموزشگاه.

***

ساعت 7 از خواب بیدار شدم. تا صبحانه خوردم و آماده شدم و از خونه بیرون زدم 8شد. از آدم‌های تو خیابون بدم میاد. چراش رو نمی‌دونم؛ ولی از نگاه‌هاشون بیزارم! بعد از یک ساعت و نیم سرو کله زدن تو مترو و اتوبوس، بالاخره به دانشگاه رسیدم. جلوی دربش طبق عادت همیشگی نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل. یک‌دانشگاه کوچیک که شباهتش به آپارتمان بیشتره تا دانشگاه. ورودیش که می‌خورد به سالن رو گذروندم و داخل حیاط کوچیکش شدم. رفتم سمت جایی که بچه‌ها نشسته بودن. یه اکیپ چهارتایی دختر بودیم که پسرها بعداً اضافه شدن.
ساناز با صدایی بلند گفت:
- هوی! معلوم هست کدوم گوری هستی تو؟!
مریم پشت سرش ادامه داد:
- آره دیگه؛ ستاره‌ی سهیل شدن بانو! آسه میرن آسه میان که آقا گربهه شاخشون نزنه.
لیلا با چشم‌های رنگ شبش چشم‌غره‌ای نثارم کرد و گفت:
- راستش رو بگو میمون؛ کسی رو تور کردی؟ ها؟!
- ای بابا چه‌خبرتونه؟ سلام؛ ممنون. شماها خوبین؟!
مریم پشت چشمی نازک کرد و هم‌زمان با زدن دسته‌ای از موهای شرابیش به پشت گوشش گفت:
- ببین شادین خانوم، آدمت می‌کنم. ینی، من تو رو آدم نکنم؛ مریم نیستم.
لیلا خندید و گفت:
- خو تو الانم مریم نیستی که؛ تو مهرادی!.
مریم شروع کرد با کیفش لیلا رو زدن و در جوابش با جیغ‌جیغ کرکننده‌ای گفت:

- خفه‌شو دختره‌ی گیس‌بریده. مهراد چیه؟ آقا مهراد... آخی چقدر دلم براش تنگ شده؛ نکبت!.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,007
امتیازها
591

  • #3
مهراد که یک‌دفعه اومده بود؛ به ما اشاره کرد چیزی نگیم و ایستاد تا مریم حرفش رو کامل کنه و بعد پرید جلو و گفت:
- دله منم برات تنگ شده توله!.
همه باهم زیر خنده زدیم. مریم و مهراد از ترم اول باهم بودن و یجورایی شیطون‌های کلاس‌ها. هردو مثل هم، شر و تخس؛ رفتیم یک گوشه از حیاط جمع و جور نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن و مسخره‌بازی.
ساناز گفت:
- می‌دونید یاده چی افتادم؟
گفتم:
- هوم؟ چی؟
- روز اوله ترم اول؛ یادتونه؟
مریم کیفش رو بلند کرد:
- ساناز ول کن تورو قران، می‌زنمت‌ها.
مهراد دستش رو انداخت دور شونه‌ی مریم و رو بهش گفت :
- چرا عشقم؟ بدونم دوست داری بازم تکرارش می‌کنم.
لیلا ریز خندید:
- اون‌بار سوسک انداختی توش، این‌بار چیه؟ مارمولک یا موش؟
مریم با قیافه چندش‌ناک خودش رو از مهراد جدا کرد و رو به لیلا گفت:
- لیلا عزیزم؛ خفه‌شو تا نکشتمت!.
همه از حرص خوردن مریم خند‌مون گرفته بود. نیم‌ساعتی همون‌جا نشستیم و به حرص دادن مریم پرداختیم که ساناز یک‌دفعه و با شتاب از جاش بلند شد:
- بچه‌ها بدویین تا رجبی نرفته سره کلاس!.
مریم سریع بلند شد:
- آخ قربونش برم من! منبع اخلاق دانشگاهه.
با قیافه‌ای که انگار چندشم شده باشه دستم رو دراز کردم سمت مریم تا بلندم کنه.
- خفه شو بابا. باز تو زر زدی؟
رفتیم سرکلاس. از 11تا4 بکوب کلاس داشتیم. جنازه از در کلاس اومدیم بیرون. من که با چشم‌های بسته راه می‌رفتم؛ لیلا هم عینک دودی زده بود که معلوم نشه چشم‌هاش بستن. همون‌طور که به سمت در می‌رفتیم؛ یک‌دفعه حس کردم کمرم چسبید به شکمم. برگشتم ببینم کار کی بود که مریم رو با قیافه‌ای مظلوم پشت مهراد و هامین دیدم. با چشم‌های خمار بهش نگاه کردم و انگشت اشاره‌ام رو بردم بالا و با حالت تهدید رو بهش گفتم:
- حیف که الان حال ندارم؛ وگرنه خودت می‌دونی زندت نمی‌ذاشتم.
- آبجی جونم؛ ببخشید دیگه! خب؟ مرگ لیلا!.
من که از اون قیافش خندم گرفته بود؛ دیگه هیچی نگفتم و با چشم غره‌ای روم رو برگردوندم و به راهم به سمت درب ادامه دادم. جلوی درب دانشگاه می‌خواستیم از هم جدا شیم که هامین گفت:
- میگم بچه‌ها؛ نظرتون چیه بریم یه کافه؟ هم حال و هوا عوض کنیم هم دورهمیم.
مریم یک نگاه به مهراد انداخت و گفت:
- من و مهراد که پایه‌ایم. مگه نه مهرادی؟
مهراد جوابش رو با چشمک داد. ساناز و سیاوش و لیلا هم قبول کردن و حالا همه‌ی نگا‌ه‌ها روی من متمرکز بود و همه منتظر جواب من بودن که مردد گفتم:
- امم... بچه‌ها؛ من نمی‌تونم بیام. شما برین؛ خوش بگذره.
ساناز اخم کرد و گفت:
- ای بابا توهم! من نمیام، من نمیام. ول‌کن دیگه! بیخیال بابا.
- ساناز خانومی؛ عزیزدلم، خب کار دارم.
مریم گفت:
- ولش کنید بچه‌ها؛ هنوز بعداز سه‌سال بهش عادت نکردین؟
لیلا چشم غره‌ای نثارم کرد و گفت:
- راست میگه خداییش؛ سه‌ساله باهاش دوستیم؛ ولی هیچی ازش نمی‌دونیم.
اخم‌هام رو در هم کردم و گفتم:
- بچه‌ها؛ خواهشاً این بحث‌های مسخره‌ رو باز شروع نکنین. من برم دیگه؛ دیرم شد! فعلا. خدافظ.
دیگه مهلت ندادم حرفی بزنند. پشتم رو کردم بهشون و دویدم سمت ایستگاه اتوبوس. فقط صدای مریم اومد که با داد گفت:
- آره... آره! باز فرار کن.
محلش ندادم و سوار اتوبوس شدم. این بحث‌ها خیلی پیش می‌اومد. تقریبا هر دو یا سه هفته یک‌بار. هربار هم به نحوی به اصطلاح خودم می‌پیچوندمشون. دلم نمی‌خواست کسی وضعیتم را بدونه. دوست نداشتم تحقیر شم یا هرچیزی. فهمیده بودن شرایط اقتصادی خوبی ندارم؛ ولی دوست نداشتم راجب زندگیم چیزی بدونن.

تقریبا دوهفته بعد از اون روز تولد سیاوش بود و ساناز می‌خواست براش تولد بگیره. این دوتا هم ماجرایی داشتن برای خودشون. تا اول ترم پیش ساناز فکر می‌کرد سیاوش ازش بدش میاد و سیاوش هم فکر می‌کرد ساناز ازش متنفره. حتی کارهاشون هم بامزه بود. مثلا ترم سه ساناز از این‌که سیاوش به یکی از دخترها هم جزوه داده بود، هم پا، انقدر حرصش گرفته بود که جزوه‌ی سیاوش رو گرفت و جلوی چشم‌هاش پاره کرد. این بود شروع شک کردن سیاوش به احساس ساناز و بعد هم که پیشنهاد داد و ساناز قبول کرد و حالا هم که تولدش بود و ساناز می‌خواست براش سنگ تموم بذاره و تو باغ لواسونشون براش جشن بگیره.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,007
امتیازها
591

  • #4
قرار بود دوشنبه با بچه‌ها برای خرید لباس بریم بازار. نمی‌خواستم چیزی بخرم. از آخرین مهمونی‌‌ای که رفته بودم؛ یک‌سال و خورده‌ای می‌گذشت و لباسش رو دیگه تنم نکرده بودم؛ هیکلم هم تغییر زیادی نکرده بود. در ضمن؛ پولی هم برای خرید لباس جدید نداشتم. فقط برای همراهی کردن با بچه‌ها می‌رفتم و نمی‌دونستم چطوری بپیچونمشون تا برای نخریدن لباس گیر ندن.
دوشنبه صبح با صدای در از خواب بیدار شدم. نمی‌دونستم کیه؛ ولی هرکی که بود داشت در رو می‌شکست. به زور از جام بلند شدم و رفتم سمت در تا ببینم کیه.
- چه‌خبرته؟ مگه سر آوردی؟
مرد با قیافه متعجب گفت:
- ببخشید خانوم؛ فکر کنم مزاحم شدم.
چشم‌های متعجب و پر از خنده‌ی مرد باعث شد نگاهی به خودم بندازم. شلوار کردی و ع×ر×ق‌گیر مردونه تنم بود. اون لحظه از صورتم و موهام اطلاعی نداشتم؛ ولی می‌دونستم تعریفی‌تر از لباسم نیست. خودم رو کشیدم پشت در و گفتم:
- داری می‌بینی که... حالا فرمایش؟
پسر با صدایی که خنده توش موج میزد، گفت:
- شرمنده من نوه‌ی زری خانوم هستم اومدم برای آشنایی و...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه. پریدم بین حرفش و گفتم:
- خدا ظهر و بعدازظهر رو ازتون گرفته که الان میاین برای معارفه؟
در رو محکم کوبیدم به هم و نذاشتم حرف دیگه‌ای بزنه. مرتیکه‌ی روانی! خدا وقتای دیگه‌ رو ازش گرفته که الان اومده برای اشنایی. تا رسیدم بغل تشکم و خواستم شیرجه بزنم روش در با شدت بیشتری کوبیده شد. خون جلوی چشم‌هام رو گرفت. با دو رفتم سمت در و بدون این‌که به شخص پشتش نگاه کنم و ببینم چه کسی پشت در هست، شروع کردم به داد زدن:
- چته مرتیکه دیوانه؟ مگه مرض داری؟ دیدی خوابم باز اومدی؛ مگه کرم داری اخه؟
زری خانوم گفت:
- دختره‌ی... استغفرالله! این چه طرز حرف زدنه اخه مادر؟
از شنیدن صدای زری خانوم قلبم اومد توی دهنم! ای وای؛ این چی می‌خواست حالا از جون من؟ اون هم اول صبح. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- من... من...
- بسته انقد من من نکن. کارن نوه‌ی منه؛ سه روز پیش از کانادا اومده.
- اها؛ بسلامتی!
- پاشو بیا پایین هم یه چایی بخوریم؛ هم کارت دارم.
- چشم. شما برین منم الان میام.
این رو گفتم و در رو بستم و بهش تکیه دادم. نگاهی به دور تا دور خونه‌ی 35 متریم انداختم. کابینت‌های اهنی زنگ‌زده، فرش‌های پوسیده. 3سال پیش با اقای رنجبر به‌زور پیداش کردیم و کلی التماس کردم تا باهام راه بیان برای قیمتش. رفتم سمت ظرفشویی زنگ زده و دست و صورتم رو شستم. دستشویی این‌جا تو حیاطه و برای همین دست و صورتم را این‌جا می‌شورم. موهام رو شونه زدم و تنها لباس توخونه‌ای پوشیده‌ام رو تن کردم و شال و چادر رنگی‌ام رو هم سرکردم و رفتم پایین. در زدم که زری خانوم جواب داد:
- بیا تو دخترم.
رفتم تو. زری خانوم یک‌طرف نشسته بود و کارن هم طرفی دیگه. زری خانوم به جایی نزدیک خودش اشاره کرد و گفت:
- بیا دخترم... بیا بشین این‌جا.
رفتم و نشستم جایی که زری خانوم گفته بود و چشم دوختم بهش. نمی‌دونستم قراره چی بگه؛ اما دلهره‌ی بدی توی وجودم افتاده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که چی قراره بشنوم که زری خانوم گفت:
- همون‌طور که گفتم کارن از کانادا اومده.
یه نگاه به کارن انداختم. تو نگاه اول پسر جذابی بود قد بلند و هیکل ورزشکاری از اینا که بهش میگن گولاخ! آب دهنم رو قورت دادم و رو به زری خانوم گفتم:
- بله درسته.
زری خانوم سینه‌ای صاف کرد و ادامه داد:
- اومده تا من رو با خودش ببره.
ترسیدم! خدایا نه! با صدایی که سعی می‌کردم بغضش رو خفه کنم؛ گفتم:
- خب به سلامتی می‌رین و برمی‌گردین دیگه؟
منتظر بودم زری خانوم جوابم را بده که صدای کارن پیچید توی گوشم:

- نخیر... برای همیشه می برمشون. مادر جون روشون نمیشد بهتون بگن این بود که این کار رو به من محول کردن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,007
امتیازها
591

  • #5
سکوت کرد و سرش رو انداخت پایین. بعد از چند ثانیه ادامه داد:
- ببین خانوم محترم! حتما متوجه شدی که با رفتن مادر جون از این‌جا این خونه چی میشه دیگه؟
با صدایی لرزون و مضطرب گفتم:
- می‌خواین این‌جا رو بفروشین؟
زری خانوم گفت:
- شرمندتم دخترم... بخدا وضعیتت رو می‌دونم بخاطر همینم با خریدار خونه صحبت کردم که اگه میشه این‌جا بمونی؛ اما گفت می‌خواد این‌جا رو خراب کنه. شرایطت رو بهش گفتم؛ گفت بری پیشش. خونه زیاد سراغ داره. برات تخفیفم می‌گیره. یه سربزن بهش.
اصلا باورم نمی‌شد. بغض گلوم رو بدجوری چنگ می‌زد. گلوم می‌سوخت؛ انگار اون‌جا و در اون محیط نبودم. برگشته بودم به سه‌سال پیش که با چه دنگ و فنگی این‌جا رو پیدا کردیم. حالا باید چی‌کار می‌کردم؟ با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم. سرم رو بالا بردم تا صاحبش را ببینم که با کارن مواجه شدم.
- حالتون خوبه؟ می‌خواین براتون اب بیارم؟
- نه ممنون میرم بالا... فقط، تا کی وقت دارم؟
- متاسفانه تا دو هفته دیگه... اینم کارت اقای توکلی.
- اقای توکلی کیه؟
- صاحب‌خونه جدید دیگه.
ازجام بلند شدم. کارت رو ازش گرفتم. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم و کجا برم. رفتم بالا و دیدم نمیشه دست روی دست گذاشت و هرچی فکر کردم به جوابی نرسیدم. فقط یک ادرس داشتم که این‌جور موقع‌ها می‌رفتم پیشش. ساعت طرفای 10بود که از جام بلند شدم و لباس‌هام را با یک مانتوی سورمه‌ای و شلوار کتان عوض کردم. چادرم رو سر کردم و رفتم بیرون. سر خیابون یک دربست گرفتم برای... ، تقریبا نیم ساعتی طول کشید تا رسیدم. پاهام می‌لرزید. روی رفتن نداشتم؛ اما با هزار بدبختی رفتم داخل و رفتم داخل اسانسور و پنج رو زدم. وقتی ایستاد نفسم رو فوت کردم بیرون و رفتم داخل. الهام که منشی دفتر بود؛ با چشم‌های خمار مشکیش و قیافه‌ی کاملا شرقی خیلی جدی و غرق در کار پشت میزش نشسته بود. تو پرورشگاه چند سالی رو با هم گذرونده بودیم؛ تا من رو دید از جاش بلند شد. اومد سمتم و گفت:
-به به ببین کی اومده؛ دختر شاه پریون. معلوم هست کجایی؟... یه سر نزنیا.
لبخند شرم گونه‌ای زدم و با غمی که همیشه تو صدام بود پاسخش رو دادم.
- سلام عزیزدلم خوبی؟ شرمنده خیلی درگیر بودم. حاج اقا هستن؟
- باید حدس می‌زدم بخاطر من نیومدی. بله هستن صبر کن خبر بدم اومدی.
- باشه عزیزم.
با چشم غره و طوری که از قیافه‌اش دلخوری مشخص بود؛ تلفن رو برداشت و به اقای رنجبر از اومدنم خبر داد. اقای رنجبر هم تا فهمید منم سریع اومد. درب دفترش رو باز کرد و با روی خندان بهم سلام داد. من عاشق این مرد50یا60ساله‌ام. با لب‌خندان رو یه رویم جای گرفت و گفت:
- به به ببین کی این‌جاست! شادین خانومه یکی یدونه‌ی خودم. حالت چطوره بابا؟ خوبی؟!
- سلام حاج اقا؛ خوبین شما؟ ببخشید یک‌دفعه‌ای و بی‌اطلاع قبلی اومدم.
- بیا... بیا تو بشینیم حرف بزنیم. یکم ببینمت، دلم برات تنگ شده.
رفتیم داخل دفتر و اقای رنجبر بعد از بستن درب رفت روی یکی از مبل‌های راحتی چرمی قهوه‌ای رنگ جلوی میزش نشست و رو به من گفت:
- بیا ببینم ورپریده. دلم کلی برات تنگ شده.
رفتم و روبه روشون نشستم.
- اخ اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. مهلا رو که نگو. کلی ازت دل‌خوره که حتی یه زنگم بهش نمی‌زنی.
- شرمندتونم بخدا! اگه تماس نمی‌گیرم؛ نمی‌خوام مزاحمتون شم. شما که خودتون بهتر می‌دونید.
- باز این حرف رو زدی؟! بابا16ساله همه فهمیدن تو برای ما عزیزی...16ساله دختر... چرا خودت نمی‌فهمی؟! تو اون پرورشگاه با اون همه بچه تو و هیراد از روز اولی که پاتون رو گذاشتین اون‌جا دله من و مهلا رو بردین.
- شما و مهلا جون همیشه به من لطف داشتین. امیدوارم بتونم خوبیاتون رو جبران کنم.
- صدبار بهت گفتم جبران خوبیامون پیدا کردن خانوادته. راستی چه خبر؟ رد جدیدی پیدا نکردی؟
- نه هنوز هیچ خبری نیست. یه اسم دستمه «مهدی غلامی». فقط فهمیدم صمیمی‌ترین دوست پدرم بوده. ایشونم بعده اون مأموریت استعفا میدن و خونه و شمارشون رو عوض می‌کنن هیچ نشونه‌ای ازشون نیست.
- اها خب پس بازم خوب پیش رفتی.

- بله من که امیدم به خداست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,007
امتیازها
591

  • #6
- شادین دخترم، تو از چیزی ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟
- امروز صبح صاب‌خونه اومد بالا.
- خب؟
- نوش اومده دنبالش ببرش کانادا.
- بذار ببینم؛ حدسم که درست نیست؟ نکنه می‌خوان خونه رو بفروشن؟!
خیلی حالم بد بود. از صبح می‌خواستم گریه کنم. خودم رو کلی کنترل کرده بودم که گریه نکنم؛ اما دیگه نمیشد. بغض بدجور به گلوم چنگ میزد. سرم رو به نشونه‌ی اره تکون دادم و زیر گریه زدم. این‌جا تنها جایی بود که خودم بودم. خوده شادینه واقعی.
- ای بابا؛ حالا ینی هیچ راهی نداره؟! مشتری پیدا کردن؟
- بله؛ اونم انگار می‌خواد خراب کنه و با خونه‌های بغل بسازه.
- باشه عزیزکم. حالا گریه نکن ببینم چی‌کار میشه کرد.
از جاش بلند شد و دستی بین موهای جوگندمیش کشید. نفسش رو فوت کرد و رفت پشت میز بزرگ ریاستش و با سردرگمی گفت:
- اخه انقدر غد و یک‌دنده‌ای که قبول نمی‌کنی بیای و با ما زندگی کنی!
- باور کنین ازتون خجالت می‌کشم. همینشم اگه راه داشتم پیشتون نمیومدم. شما خیلی حق گردنم دارین. خیلی مدیونتونم.
- اه شادین؛ بس کن این تعارف کردنای مسخرت رو...
زنگ تلفنم اجازه نداد که حرفشون را کامل بزنن. مریم بود. لابد بخاطر خرید امروز زنگ میزد. ببخشیدی به اقای رنجبر گفتم و جوابش رو دادم:
- جانم مریم جان.
- سلام گوساله خوبی؟ چه‌خبرا؟!
- خوبم ممنون. تو خوبی؟
- هوی شادین؛ صدات چرا گرفتس؟ گریه کردی؟
بینی‌ای بالا کشیدم و در جواب گفتم:
- نه دیوونه؛ گریه چرا؟! یکم سرما خوردم.
- اره منم خرم لابد. ببین تو بچه‌ها رو می‌تونی بپیچونی؛ ولی من رو که نه! آخه حیف اون دریا نیس که طوفانیش کردی؟
- عزیز دلم بیخیال. جانم کاری داشتی تماس گرفتی؟
- باشه بازم بپیچون؛ ولی من که بالاخره یک‌روز از راز تو سر در میارم. زنگ زدم قرار امروز رو یاداوری کنم.
- امم... مریم؛ یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟
- غلط میکنی بگی نمی‌تونم بیام و این چیزا. نترس پول لباستم خودم میدم!
- نه بحث این نیست. من لباس دارم نمی‌خوام. درضمن یه مشکلی دارم نمی‌تونم بیام.
- گفتم که؛ تو غلط میکنی نیای. لباسم باید بخری. پولشم خودم میدم به عنوان کادو تولدت که همون شبه! خب؟!
حسابی هنگ کرده‌بودم. مگه تولد من اون‌شب بود؟ پس چرا یادم نبود؟! با بهت پرسیدم:
- مریم؛ مگه تولدم اون‌شبه؟
مریم باخنده گفت:
- اره خنگه خدا؛ نکنه یادت رفته بود؟! به هرحال ساعت 5تجریش منتظرتیم.
- باشه عزیزم؛ من باید برم. کاری نداری؟
- نه خاله بزی. عصری می‌بینمت. سلام برسون. خدافظی.
- تو هم همین‌طور. خدافظی.
تلفن رو که قطع کردم نفس عمیقی کشیدم و تازه یادم اومد که کجام. رو کردم به اقای رنجبر که دیدم با لبخند نگام می‌کنه.
- شرمنده بخدا؛ خیلی وراجی می‌کنه. ببخشید.
- دشمنت شرمنده بچه. خوش‌حالم که می‌بینم پیش دوستات از زندگیت دوری و انقدر خوشحالی.
حالا دقیقا جاش بود که سرخ بشم و سرم رو بندازم پایین و بگم:
- ممنون.
- وقتی داشتی با دوستت حرف می‌زدی فهمیدم می‌خواستن ببرنت خرید و تو مثل همیشه بخاطر این‌که دستت خالیه نمی‌خواستی بری؛ منم یخورده پول ریختم پا حسابت.
با اعتراض گفتم:
- اما اخه...
- حق اعتراض نداری شادین خانوم الانم بلند شو برو. شب بیا خونه درمورد مشکلت حرف بزنیم.
- نه مزاحمتون نمی‌شم. مشکلم مشکل خود...
با عصبانیت تمام بلند شد و گفت:
- بس کن این حرفات رو شادین. اگه از دفعه‌ی دیگه خواستی این‌طوری حرف بزنی این‌جا نیا. با حرفات خیلی ناراحتم می‌کنی.
انقدر بلند داد می‌زد که الهام اومد تو و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
اعصابم خیلی بهم ریخته بود. از طرفی اقای رنجبر و مهلا جون تنها کسایی بودن که داشتم. اصلا دلم نمی‌خواست ناراحتشون کنم. بغض خیلی سنگینی افتاده بود تو گلوم که هر لحظه امکان ترکیدنش بود. دلم نمی‌خواست این‌جا بترکه بخاطر همین از جام بلند شدم و همون‌طور که سرم پایین بود و سعی می‌کردم بغضم رو غورت بدم گفتم:
- می‌دونم خیلی مزاحمتونم؛ اما من جز شما هیچ‌کسی رو ندارم. پس اگه از در بیرونم کنین از پنجره میام تو.

کیفم رو برداشتم و با یک خداحافظ از دفتر زدم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,007
امتیازها
591

  • #7
پا گذاشتن از دفتر بیرون همانا و ریختن اشک‌هام پایینم همانا. نمی‌دونستم کجا میرم، فقط راه می‌رفتم و اشک می‌ریختم. به خودم که اومدم ساعت 1.5 بود و من تو ناکجا آباد. یجای خلوته خلوت که پرنده هم پر نمیزد. ترس کل وجودم رو در برگرفته بود. نمی‌دونستم چیکار کنم؛ تلفنم رو در آوردم و زنگ زدم به تنها کسی که بیشترین اعتماد رو بهش داشتم. با اولین بوق جواب داد:
- به به! ببین کی به ما زنگ زده! حال پرنسس من چطوره؟
- هیراد... .
- جونم شادین؟ چرا صدات گرفته‌ست؟
- هیراد بیا، من حالم اصلاً خوب نیست.
- یاخدا! چیشدی شادین؟ خونه‌ای؟
- هیچی. فقط بیا اینجا.
- باشه الان میام خونه.
- من خونه نیستم هیراد.
- پس کجایی؟
- نمیدونم. از دفتر حاج اقا اومدم بیرون رفتم دست چپ. فکر کنم مستقیم اومدم تا اینجا.
-خب دورو ورتو ببین تابلویی چیزی نیست؟
نگاهی انداختم. هیچ‌چیز و هیچ‌کسی نبود. یک ماشین با سرعت از بغلم رد شد که باعث شد جیغ بلندی بزنم. صدای داد هیراد تو گوشی پیچید:
- چیشد؟ لعنتی کجایی؟
شروع کردم به گریه کردن:
- نمیدونم هیراد. توروخدا! من میترسم.
- باشه شادین جونم تو آروم باش. همونجا که هستی بمون هیچ جا نرو تا من بیام. خب؟
- باشه منتظرتم.
تلفن رو قطع کردم و همونجا گوشه‌ی خیابون نشستم. مثل سگ داشتم از ترس می‌لرزیدم. نیم ساعتی گذشت که یک ماشین جلوی پام ترمز زد. از جام پریدم و شروع کردم به جیغ زدن. درب سمت راننده باز شد و شخصی پیاده شد. یک پسر قد بلند لاغر با چشم های عسلی و پوست سبزه که با چشمان گرد بهم نگاه می کرد. وقتی دید که آروم شدم، گفت:
- چته دیوونه چرا جیغ میزنی؟
- ببخش ترسیدم.
- از دست تو شادین. تو اینجا چیکار میکنی این چه سر و وضعیه؟
- میشه از اینجا بریم بعد حرف بزنیم؟
- آره بشین بریم.
درب ماشین رو باز کردم و نشستم داخل ماشین و درب رو بستم. هیراد هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد و یک دست کشید توی موهای خرماییش. پنج‌دقیقه از راه افتادنمون که گذشت، گفت:
- نمیخوای حرف بزنی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- ببخش تو رو هم از کارو زندگی انداختم.
- نگفتم از شرمندگیات بگو. گفتم چیشده؟
روم رو کردم سمت پنجره و گفتم:
- هیچی بیخیال.
هیراد با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- عهه؟ نه آفرین راه افتادی. حرف‌های جدید میزنی شادین خانوم.
- بس کن هیراد.
- باشه ابجی کوچیکه دمت گرم. خوب دستمزدم رو دادی. مم....
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه. حق داشت ناراحت بشه. من و هیراد از وقتی یادمون هست باهمیم. تو پرورشگاه همه به رابطمون حسودیشون میشد. وقتی بچه بود پلیس از خیابان گیرش آورده وخانوادش رو پیدا نکردن، بخاطر همین آوردنش پرورشگاه. اون‌موقع من هم تازه رفته بودم اونجا. من و هیراد تنها دوست های هم بودیم. ساختمون‌هامون از هم جدا بود، اما به کمک اقای رنجبرو مهلا خانوم پنجره‌ی اتاق‌هامون دقیقا روبه‌روی هم بود. اگه یک شب به هم شب بخیر نمی‌گفتیم شبمون صبح نمیشد. اگه یکی از ما مریض میشد، اون یکی حتما باید پیشش میموند تا حالش خوب بشه و هیچ‌کس هم حق گرفتن جلومون رو نداشت. سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- امروز صبح صاحب‌خونه اومد بالا.
- خب؟
جریان رو براش تعریف کردم.
- میخوای الان بریم پیشه یارو؟
- نه. دستت دردنکنه تا همین جاشم زیادی مزاحمت شدم.
- هه! تو که مزاحم شدی این یذره‌ام روش. میریم دنبال خونه بعدم میریم ناهار می‌خوریم.
- بعدشم با بچه ها قرار دارم. میای؟
- کیا هستن؟
- لیلا خانوم جونتم هست.
سرش رو انداخت پایین و ریز خندید. بلند زدم زیر خنده و گفتم:
- حالا نمی‌خواد خجالت بکشی عاشق.
اخم‌هاش رو در هم کرد و گفت:

- جای مسخره کردنم آدرس این یارو رو بده.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,007
امتیازها
591

  • #8
کارت رو دادم بهش و تو راه تا اون‌جا کلی سر به سرش گذاشتم و بهش خندیدم. وقتی رسیدیم رو بهش گفتم :
- تو بشین. خودم میرم.
- مطمعنی؟ اگه میخوای میاما.
- نه داداشی، خودم میرم.
- باشه پس من همین‌جا منتظرم.
سری به معنی باشه تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. رفتم سمت مشاور املاک توکلی. وقتی رسیدم یک نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل. دونفر بودن که هردوشون نسبتاً میان‌سال بودند و باچشم‌های دریده‌ نگاهم می‌کردند. رو به یکیشون که به در نزدیک‌تر بود، گفتم:
- ببخشید من با آقای توکلی کار داشتم.
مرد سینه‌ای صاف کرد و گفت:
- خودم هستم بفرمایید.
- من مستأجر خانم سلیمی‌ام.
- بله بله بفرمایید بنشینید. آقا رضا یه چایی برای خانوم میاری؟
- ممنون من عجله دارم باید برم.

رفتم سمت صندلی و نشستم که اون مردی که اسمش رضا بود، گفت:
- حاجی من بیرون یه کاری دارم. میرم زود میام.
- باشه برو.
- فعلاً با اجازه.
رضا از مغازه رفت بیرون و توکلی هم از جایش بلند شد و روی صندلی رو به روی من نشست.
- خب میتونم اسمتون رو بدونم.
- رنجبر هستم... شادین رنجبر.
- چه اسم زیبا و عجیبی. اسمتون کاملاً بهتون میاد؛ مخصوصاً به چشم‌های گیراتون و...
داشت حرصم رو در می‌آورد. نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم:
- ممنون... آقای توکلی راسیتش به من گفتن شما خونه سراغ دارین بخاطر همین مزاحمتون شدم.
- شادین جون من شرایطت رو می‌دونم. می‌خواستم اگه مشکلی نباشه یه پیشنهادی بهت بدم.
ترسیدم؛ اما مثل قبل محکم و با غرور گفتم:
- چه پیشنهادی؟
توکلی با یک نگاه خیره که مو به تن آدم سیخ می‌کرد و یک لبخند کریح گفت:
- یک خونه 100متری تو قیطریه یا هر جایی که خودت بخوای با تمام امکانات خرجتم خودم میدم.
با اخم پرسیدم:
- در قبالش چی ازم میخواین اونوقت؟
از جاش بلند شد و اومد دقیقاً رو به روم ایستاد و سرش را آورد در فاصله 10سانتی صورتم نگه داشت. توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- زنم شو؛ منم پولدارت می‌کنم.
برق از سرم پرید. گوش‌هام سوت میزد. کوپ کرده بودم. این مرتیکه با چه جرئتی این‌جوری حرف میزد؟ ناخوداگاه از جام بلند شدم که باعث شد اون هم صاف بایسته بی‌هوا کشیده‌ای توی گوشش خوابوندم و گفتم:
- تو راجب من چی فکر کردی؟ من درسته بی‌کس و کارم و پرورشگاهی؛ اما حق این رو نداری که هرچی به اون مغز نداشتت برسه رو به زبون بیاری.
این رو گفتم و از مغازش زدم بیرون . کل بدنم از عصبانیت می‌لرزید. رفتم سمت ماشین هیراد و سوار شدم. رو بهش گفتم که حرکت کنه، اما ازم پرسید:
- چیشد؟
- حرکت کن بهت میگم.
می‌دونستم اگه همون‌جا بایسته و بهش بگم اون بی‌همه‌چیز چی گفته و چه پیشنهادی بهم داده خونش رو همون‌جا می‌ریزه. پس ترجیه دادم از اونجا دور بشیم.
- خب نمیخوای بگی؟
- هیچی خونه ای که بدرد من بخوره نداشت.
- اها میگما شادین من یکم پس‌انداز دارما اگه بخوای.
- حرفشم نزن. فک کردی من از تو پول میگیرم؟ ولش کن خودم یجوری حلش میکنم.
- باشه؛ هرجور راحتی. حالا کجا بریم ناهار؟
- نمیدونم فرق نداره.
- بریم بهشت؟
- نه نه... راه افتادی، اما اقا هیراد؛ اونجا بهشت ما دختراس یه وقت‌هایی شماهارو با خودمون میبریم که قرار نیست پررو بشین که.
- باشه بابا چرا میزنی حالا؟ باشه میریم یجا دیگه.
- نه بریم بهشت دلم براش تنگ شده.
هیراد خندید و چیزی نگفت. بهشت خیلی خوبه، خیلی دوسش دارم، بهم یه ارامش خاصی میده، یه گلخونه پر از گل و درخت که توش میز و صندلی‌های چوبی چیدن. خیلی خوبه مخصوصاً صدای قناری‌هایی که مال همونجا هستن و به هر سمت میرن و از اونجا خارج نمیشن. وقتی رسیدیم به سمتش پرواز کردم و دویدم داخل که باعث شد همه نگاهم کنند. صاحبش که یک مرد میان‌سال با قد کوتاه و چاق بود اومد سمتم و گفت:
- به به، ببین کی اومده... دختر بی‌معرفت من!
- سلام عمو حالتون چطوره؟
- از احوال پرسی‌های شماها، بقیه کوشن؟
- بقیه نیستن عمو. با داداشم اومدم.
- کار خوبی کردی.
عمو جعفر با هیراد هم سلام کرد و مارو فرستاد سر جای همیشگیمون که آخرین میز بود و هیچکس حق نداشت اونجا بشینه. به محض اینکه نشستیم محمد که یکی از کارکنان اونجاست، اومد سمتمون و با روی باز بهمون سلام کرد و سفارشمون رو گرفت و بعد از نیم ساعت غذامون رو آورد. بعد از تموم شدن غذا هیراد که از شوق دیدن لیلا سر از پا نمی‌شناخت، گفت:
- خب پاشو بریم. تا اونجا یه ساعت راهه کمه کمش.
باشه‌ای گفتم و خواستم برم و حساب کنم که کلید ماشین رو گرفت به سمتم و گفت:
- بیا برو بشین تو ماشین تا من حساب کنم بیام.
چیزی نگفتم و رفتم نشستم داخل ماشین و منتظر موندم تا بیاد. هیراد که اومد بلافاصله راه افتاد و تقریباً یک ساعت بعد اونجا بودیم تو یه پارکینگ عمومی پارک کردیم که گفت:
- خب کجان؟
- نمیدونم که.
- خب بپرس.
- از کی؟
هیراد که از خنگ‌بازی من هم خندش گرفته بود و هم کلافه شده بود؛ گفت:
- وای شادین چرا انقدر خنگی اخه؟ به یکیشون زنگ بزن دیگه.
من که از قصد اینکار رو کردم تا حرصش رو دربیارم زدم زیر خنده و تلفنم رو از کیفم در آوردم. یک نگاه بهش انداختم که داشت از حرص منفجر میشد. چشمکی نثارش کردم و شماره‌ی مریم رو گرفتم.
- جونم بزغاله.
- سلام ما رسیدیم، شماها کجایین؟
- شما؟ شما کی هستین؟
- من و هیراد.
- عه نگفته بودی داداشتم میاری.
- نمیگی کجایین؟
- پاساژ... ماهم تازه رسیدیم زود بیاین.
تلفن رو قطع کردم و رو به هیراد گفتم:

- بریم داداشی.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,007
امتیازها
591

  • #9
راه افتادم و هیراد هم کنارم راه میومد. روم نمیشد برم، خیلی با خودم کلنجار رفتم. چند دقیقه ای طول کشید تا رسیدیم جلوی پاساژ و پله هاش را رفتیم بالا. هم من و هم هیراد دنبال بچه ها می گشتیم که یکدفعه یکی پشت سرمون سلام کرد. اول هیراد برگشت و بعدش هم من. هامین بود. رو به من گفت:
- خیلی خوشحالم می بینمت.
من که حسابی ازش خجالت می کشیدم سرم رو انداختم پایین:
- ممنون لطف دارین.
هیراد که معلوم بود رگهای غیرتش زده بیرون با صدایی دورگه و خیلی جدی گفت:
- بقیه کجان؟
هامین که تازه فهمیده بود چه گندی زده با تته پته گفت:
- رفتن تو. من اینجا موندم تا شماها اومدین ببرمتون پیششون.
بعد هم راه افتاد و من و هیراد هم پشت سرش رفتیم. آستین هیراد رو کشیدم که باعث شد نگاهم کنه و لبم رو گاز گرفتم که یعنی «بیخیال زشته» اون هم سرش رو تکون داد که یعنی «باشه». وقتی غیرتی میشد، خیلی بد میشد و رگ های گردنش میزد بیرون. کلاً عصیانیتش خیلی ناجور بود و به قول حاج آقا تنها کسی که می تونه آرومش کنه و می فهمه مشکلش چیه منم. کمی جلوتر چشمم به مریم افتاد که داشت لباس هارو نگاه میکرد و مهراد هم کنارش بود و معلوم بود که حسابی کلافه شده. لیلا هم داشت لباس ها رو نگاه میکرد. وقتی رسیدیم بهشون یک سلام بلند و بالا دادم. لیلا اومد بلندتر از من جواب بده که تا نگاهش به هیراد افتاد سرش رو انداخت پایین و به یک سلام آروم اکتفا کرد و جاش مریم سلام داد:
- سلام به خواهر و برادر محترم حالتون خوبه؟ اصلا ایراد نداره دیر اومدینا.
- علیک سلام. اگر ایراد هم داشت؛ مهم نبود.
مهراد که معلوم بود حوصلش سررفته و سوژه پیدا کرده گفت:
- شادین عزیزم! خب میگفتی داداشتم قراره بیاری ما لیلا رو آماده می‌کردیم الان پس میوفته‌ها.
همه زدیم زیر خنده و لیلام که حسابی سرخ شده بود یه دونه محکم زد به پای مهراد که آخش دراومد.
- خب حالا در چه حالین چیزی پیدا کردین؟
مریم گفت:
- آی نگو هیچی نیس. بیا قربونت بشم تو سلیقت محشره بیا تو ببین.
و بعدم چسبید بهم خلاصه من رو مریم جلوتر از همه می‌رفتیم و هیراد و لیلا هم پشت سرمون بودن و هامین و مهراد هم پشتشون. جلوی یک مغازه یه لباس آبی فیروزه ای قشنگ بود که به نظرم خیلی به لیلا میومد!
- لیلا نظرت راجب این چیه؟
- قشنگه بریم پرروش کنم؟
صدای دورگه هیراد اومد که گفت:
- لازم نکرده، پشتش خیلی بازه!
ای بابا این باز داشت غیرتی میشد؛ گفتم:
- یه شال همرنگش میخریم میندازه پشتش معلوم نمیشه.
و بعد هم یه چشمک به لیلا زدم و با مریم رفتیم تو. مریم هم تو همون مغازه یه لباس سبز لجنی خرید که به پوست گندمیش خیلی میومد. از مغازه که اومدیم بیرون مریم گفت:
- خب فقط میمونه لباس شادین.
- مریم جون من که گفتم لباس من خیلی‌ام مهم نیست، من لباس دارم.
- زر نزن، شادین گمشو راه بیوفت.
همین‌جور که داشتیم میرفتیم یکدفعه جلوی یه مغازه صدای هامین باعث شد همه برگردن سمتش و نگاش کنن.
- شادین خانوم یه لحظه میاین؟
جلوی مغازه قبلی ایستاده بود، نمیشد نرم رفتم پیشش تا ببینم چی میگه.
- بله؟
- نظرتون راجب اون لباس چیه؟
نگاه کردم به جایی که اشاره میکرد. یه لباس داخل مغازه بود. اون لحظه تنها کلمه ای که راجبش به ذهنم میرسید، فوق العاده بود!
- به نظرم خیلی بهتون میاد، پوشیده ام هست.
با ذوق رو کردم بهش و گفتم:
- آره، درسته، مرسی که حواستون بود.
صداش رو آورد پایین طوری که فقط خودمون بشنویم و گفت:
- من همیشه حواسم بهت هست شادین. این رو خودتم میدونی فقط کی قراره بهم یه فرصت بدی رو نمیدونم!
حرف‌هاش رو نشنیده گرفتم و جای جواب دادن بهش به مریم اشاره کردم که بیان و لباس رو نشونشون دادم.
- عه هامین خان؟ شماهم بلد بودین و رو نمی‌کردین؟
هامین حسابی خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین. لیلا گفت بریم داخل و ماهم رفتیم تا لباس رو پررو کنم. یه لباس ماکسی مشکی بلند آستین‌دار بود تنها مشکلش یغش بود که با یه تویغه ای درست میشد. کار دسته بالاتنه‌اش رو خیلی دوست داشتم. لباس رو در آوردم. رفتم بیرون و دادم به فروشنده. مریم رفت برای حساب کردن که فروشنده گفت:
- حساب شده.
هممون جا خوردیم. شکم رفت سمت هامین رفتم سمتش و گفتم:
- کاره شما بود؟
هامین که از قیافه عصبیم جا خورد با تته پته گفت:
- بخدا فقط میخواستم یه یادگاری ازم داشته باشی. توروخدا ازم ناراحت نشو!
با اخم رو کردم سمت مهراد و سراغ هیراد رو ازش گرفتم که گفت: بهش زنگ زدن مجبور شده بره و بهم سلام رسونده و معذرت خواسته.

بعداز اونجا رفتیم چیزی بخوریم؛ اما دیگه نه من حرفی زدم، نه هامین.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

PishOoO

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
314
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
113
نوشته‌ها
834
راه‌حل‌ها
64
پسندها
3,007
امتیازها
591

  • #10
موقع برگشت هرچی اصرار کردم خودم ماشین می‌گیرم و بر‌می‌گردم گوش ندادن که ندادن و گفتن هامین با لیلا می‌برتم مجبور شدم آدرس خونه حاج آقا این‌ها رو بدم. با اینکه مسیر من از لیلا نزدیک‌تر بود، هامین اول لیلا رو رسوند. ساکت بودم و به خیابون‌ها و آدم‌های داخلش نگاه می‌کردم که صدای مردونه و پر صلابت هامین به خودم آوردتم.
- شادین خانوم هنوز از من دلخورن؟
جوابم سکوت بود.
- حتی لایق اینکه صدات رو بشنوم هم، نیستم؟
باز هم سکوت... .
- شادین، می‌خوام همون اعتراف همیشگی که توی این سه سال کردم رو دوباره تکرار کنم. شاید دله سنگت به رحم اومد.
می‌دونستم چی می‌خواد بگه، اما دلم نمی‌خواست باهاش حرف بزنم؛ پس باز هم سکوت کردم.
- از روز اولی که دیدمت دلم رو که هیچ، عقلم رو بردی. میدونی از کجا فهمیدم؟ از اونجا که هروقت حالم بد بود، حالا هر چیزیم که بود؛ دوتا تیله‌ی آبی آرومم می‌کرد. چشم‌هات... آخ چشم‌هات شادین... چشم‌هات تنها چیزیه تو دنیا که برای به‌دست آوردن‌شون هرکاری می‌کنم، هرکاری...!
بالاخره قفل زبونم باز شد. نگاهی بهش انداختم، چشم‌های روشنش به تیرگی می‌رفت.
- آقای عظیمی، امکان باهم بودن ما نیست؛ آخه چندبار دیگه باید بگم؟
ماشین رو زد کنار و سرش رو محکم کوبید به فرمون. بعد بلند شد و چنگی داخل موهای بورش زد و برگشت به سمتم. نگاهم رو ازش دزدیم که صدای اعتراضش بلند شد :
- بهم نگاه کن... باتوام شادین، میگم به من نگاه کن.
نگاهش کردم، چشم‌هاش قرمز شده بود. اون چشم‌های تیله‌ایش از هروقت دیگه‌ای تیره‌تر به نظر می‌رسید. عصبانیت از سر و روش می‌بارید. یک‌دفعه دستش رو برد بالا که حس کردم می‌خواد بزنتم؛ اما دستش همون بالا موند و صدای لرزونش ماشین رو پرکرد:
- یک روز می‌فهمم. بالاخره یک روز دیر یا زود دلیل این‌همه فاصله گرفتن و دوری رو می‌فهمم.
روش رو برگردوند و ماشین رو روشن کرد. چی می‌خواست بدونه؟ این‌که من، اون دختری که فکر می‌کنه نیستم؟! چکیدن اشک از گوشه چشمش و غلطیدنش روی گونه‌اش رو دیدم. اشک من هم ناخوداگاه ریخت پایین. روم رو کردم سمت پنجره و اشک ریختم تا رسیدیم دمه خونه. فقط ازم آدرس می‌پرسیدم اون هم با لحن خیلی خشک و سرد. وقتی رسیدیم و خواستم پیاده‌شم، صدام زد:
- شادین... .
دلم می‌گفت بگو جانم، اما سرم رو برگردوندم سمتش و تکونش دادم که یعنی چیه.
- مراقب خودت باش، فردا دانشگاه می‌بینمت.
خیلی سرد گفتم:
- ممنون که رسوندینم. خدافظ.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه حاج آقا این‌ها و زنگ رو زدم. شمسی خانوم آیفون رو برداشت و با همون لهجه‌ی شیرینش گفت:
- کیه؟
- مزاحم نمی‌خواین شمسی خانوم؟
- ای جونم، الهی فدای تو بشم من عزیزکم؛ مزاحم چیه؟ تو تاج سری! بیا تو مادر... .
در رو برام باز کرد و رفتم تو. آخ که چقدر دلم برای این حیاط تنگ شده‌بود. هر وقت چشمم بهش می‌افتاد یاد بچگی‌هام می‌افتادم. من و هیراد تنها کسایی بودیم که هرهفته جمعه‌ها می‌اومدیم این‌جا. یادش بخیر! چشمم افتاد به خونه که مهلاجون توی ایوانش ایستاده‌بود و انگار اونم داشت به خاطرات بچگی ما فکر می‌کرد. رفتم سمتش و سلام کردم که خودش رو انداخت تو بغلم و با گریه و هق‌هق شروع کرد به گله و شکایت... .
- سلام به روی ماهت عروسک بی‌معرفتم! خوبی مادر؟ چه عجب یادت افتاد یه مادر پیری‌هم اینجا داری که دلتنگته! بازم دمه هیراد گرم مثل همیشه جمعه به جمعه این‌جاست، ولی تو چی؟ اصلاً انگار نه انگار که من جز شما دوتا هیچ‌کس رو ندارم.
- مهلاجونم، اگه بدونم اومدنم باعث این گریه‌هاتونه، کلا دیگه نمیام. شما که این رو نمی‌خواین؟
- نه فدات بشم من، ببخشید احساساتی شدم. دست خودم نیست، دلم تنگ میشه! بیا بریم تو. چرا خبر ندادی میای؛ یه چیزی درست می‌کردم.
- ای بابا، مگه من غریبه‌ام؟ هرچی که هست منم می‌خورم.
به شمسی خانوم که رسیدم به اون هم سلام کردم و با کلی اعتراض اون هم مواجه شدم. حاج آقا که اومد، اول محلم نداد که انگار باهام قهره و باعث شد برم و سخت دلجویی کنم و برای همه جای تعجب داشت. سر شام حاج آقا گفت یکی رو فرستاده تا برام دنبال خونه بگرده، هرچی گفتن برم پیش خودشون؛ گفتم نه. آخرشب، طرف‌های ساعت 11.30بود که اژانس گرفتم تا برم خونه و تا رسیدم حدود 12.30، 1بود. کلید انداختم و رفتم داخل. صدای خنده‌ی چند نفر می اومد. اول فکر کردم زری خانوم مهمون داره؛ اما چند پله که رفتم بالا، فهمیدم صدای خندیدن چند پسره. ترس کل تنم رو پرکرد. سعی کردم بی‌صدا و آروم برم بالا. وسط پله‌های طبقه بالا بودم که یک‌دفعه در باز شد و هم‌زمان باهاش برق هم روشن شد و 3تا پسر که با کارن 4نفر می‌شدن اومدن بیرون. یکی از پسرها گفت:
- به به، کارن داداش نگفته بودی یه جوجوی ناز هم اینجا زندگی می‌کنه.
یکی دیگه‌اشون گفت:
- نترس خانوم کوچولو، کاریت نداریم! ما داریم خوش می‌گذرونیم. جمعمون تورو کم داشت؛ بیا پیشمون.
صدای کارن فضا رو گرفت:
- ولش کنین پسرا، بیاین بریم تو... .
-چرا ولش کنیم؟ چیه نکنه خودت باهاش، اره...؟ بعد به ما که رسیده میگی ولش کنید! ها؟

نمیدونم چرا هم لال شده‌بودم؛ هم مثل درخت خشک. یکی‌شون اومد بیاد سمتم که به خودم اومدم و دویدم سمت خونه و کلید انداختم تا در رو باز کنم؛ اما بهم رسید . برم گردوند و چسبوندم به دیوار. پسر اولی بود، نفس‌هاش بو گند می‌داد و فوتشون می‌کرد تو صورتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین