. . .

متروکه رمان آیتِک| elh_am کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
6c19_ایتک.gif

نام رمان: آیتِک
ژانر: تراژدی، عاشقانه
نویسنده: الهام (بادیگارد)
هدف: مینویسم که عشق همیشه هم قشنگ نیست... .
ناظر: @AYSA_H


سخن نویسنده؛ من، دختری از قوم ترکمن هستم. افتخار می‌کنم به اصالتم و ترکِمَن بودنم.
این رمان داستان زندگی یک زن در گذشته‌های بسیار قدیم بوده است.
دیالوگ‌ها و اسم شخصیت‌ها ساخته‌ی ذهن نویسنده اما؛ ( محتوای آن بر اساس واقعیت، با اندکی تغییر) است... حال، این داستان برای ما یک افسانه محسوب می‌شود.
امیدوارم به دلتون بشینه و بتونم به خوبی توصیفش کنم.♡
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,229
امتیازها
619

  • #2
80bb_save_۲۰۲۱۰۱۰۲_۱۴۳۸۳۴.jpg



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

elh_am

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
7
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
آخرین بازدید
موضوعات
51
نوشته‌ها
469
راه‌حل‌ها
10
پسندها
2,010
امتیازها
207
محل سکونت
یه جای خوب!

  • #3
مقدمه؛
عشق را آموختند،
از قلب‌هایشان که در همان یک نگاه بهم پیوند خورد.
در همان یک نگاه، زندگی زیباتر شد.
در همان یک نگاه، عشق زنده شد.
آموختند،
از چشم‌هایشان که در هیاهوی شهر در پی یکدیگرد بودند،
در پی دلدادگی،
در پی رسیدن،
در پی بودن،
در پی ماندن...
آموختند،
از دست‌های گره خوردشان که آغوش عشقشان بود.
آموختند عشق، همیشه هم قشنگ نیست.
گاه به همان سادگی که شکوفه زده، به همان سادگی هم پژمرده می‌شود.
لحظه هایی باید فراموش کرد؛
رسیدن را
ماندن را...
چرا که زندگی، ساز مخالف می‌نوازد برای روزهایی عاشقی که می‌شود روزهای بی‌قراری...
آن دو آموختند؛ عشق یعنی نرسیدن!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

elh_am

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
7
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
آخرین بازدید
موضوعات
51
نوشته‌ها
469
راه‌حل‌ها
10
پسندها
2,010
امتیازها
207
محل سکونت
یه جای خوب!

  • #4
#پارت اول

خسته است، از چشمان به خون نشسته‌اش پیداست. از چهره‌ای که دیگر در آن سرزندگی و شادابی موج نمی‌زند.
صورتش همچون گل پژمرده‌ای، چروک شده است. لرزش دستانش هر قلبی را به دلهره وا می‌دارد. پاهایش توان قدم از قدم برداشتن را ندارند. روح او، چند سالی می‌شود که مرده است. اما جسمش، همانند مرده‌ای متحرک به زندگی ادامه می‌دهد.

******
نسیم خنکی روحش را نوازش می‌دهد. احساس شادابی و طراوت در چهره‌اش به خوبی نمایان می‌شود.
چشم‌هایش سرزنده، لبخند می‌زنند. قلبش از شوق، در سینه‌اش مهمانی بر پا می‌کند، موهایش در بادِ خزان رقص کنان، صورتش را می‌پوشانند.
قطره‌ای شبنم، در چشمانش حلقه می‌زند؛ بغضی از روی دلتنگی، دلتنگی برای مادری که سال هاست او را در میان آدمیان خوب و بد، تنها گذاشته. قلبش از باران اشک‌هایش، طوفانی است اما به چشمانش اجازه باریدن نمی‌دهد. او عهد بسته بود؛ میان خود و مادرش که محکم بایستد و هیچ گاه غم درونش را با کسی در میان نگذارد.
نم چشمانش را تنها، با لبخندی محو می‌کند. سرش را به طرفین تکان می‌دهد تا کمی از افکارش دور شود و حواسش را به زیبایی اطرافش جمع کند. یالقِ روی سرش را مرتب می‌کند، موهای بافته شده‌ش را از زیر آن همچون آبشاری موج دار، بیرون می‌آورد.

- جِرِن، جِرِن!

با صدای گوزَل، صورتش را به سوی او برمی گرداند و منتظر نگاهش را به او می‌دوزد. گوزل خنده‌ی بلندی سر می‌دهد که باعث درهم رفتن اخم های جِرِن می‌شود. اما او بدون توجه به اخم جِرِن، در میان خنده می‌گوید:

- چند بار صدات زدم، انگار نه انگار! معمولاً آدم عاشق توی افکارش غرق می شه...

این بار نوبت به جرن می رسد که بخندد. گوزل گیج شده نگاهش می‌کند. لحظه‌ای سکوت میان آن‌ها را فرا می‌گیرد. ثانیه‌ای بعد، هر دو خیره به یکدیگر مانده و ناگهان صدای خنده‌شان سکوت را در هم می‌شکند.

*گاه، چیزی از این زندگی نمی‌خواهی. تنها، یک دوست که تو بگویی و او، بشنود. کلمه‌ای بر زبان نیاورد. فقط؛ دستانت را در میان دستانش قرار دهد و بگوید: "من هستم" آغوشش را برایت باز کند و آرامشی از جنس محبت در وجودت شکوفه زند...*
این دو دختر هفده ساله از کودکی در کنار هم بزرگ شده‌اند. گریه‌هایشان، حرف‌هایشان، راز‌هایشان، خاطره‌هایشان را در صندوقچه اسرار قلب‌هایشان پنهان کرده اند.

صدای مارال، اسب جِرن سکوت حاکم بر فضا را می‌شکند.
هر دو به طرف مارال بر می‌گردنند... .

یالِق؛ (نوعی روسری است که زنان ترکمن بر سرشان می‌گذارند.)
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

elh_am

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
7
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
آخرین بازدید
موضوعات
51
نوشته‌ها
469
راه‌حل‌ها
10
پسندها
2,010
امتیازها
207
محل سکونت
یه جای خوب!

  • #5
#پارت دو


طنین زنگوله‌ی بره‌ای در کنار مارال توجه آن‌ها را جلب می‌کند. هر دو با نگاهی دلسوزانه به آن می‌نگرند. مارال همچنان بی‌تابی می‌کند از این که بره خود را به او چسبانده است.
جِرِن از جایش بلند می‌شود و به طرف مارال قدم بر می‌دارد تا او را آرام کند. دستی نوازش گونه بر سرش می‌کشد، سرش را بر سر مارال می‌گذارد، چشمانش را می‌بندد و نجوا می‌کند:

- آروم باش اسب زیبایِ من!

آرامشی از جنس نغمه‌ی جِرِن احساس غریزی مارال را فرا می‌گیرد. بره همچنان در کنار مارال ایستاده، گویا او را مادرش می‌داند که گرسنه است و شیر می‌خواهد. جِرِن بر زمین می‌نشیند و او را در آغوش می‌گیرد. دستی از نوازش بر بدن نحیف او می‌کشد. با نگاهی از شوق و محبتی دلسوزانه به طرف گوزل برمی‌گردد، می‌خواهد چیزی بگوید که گوزل جلوتر از او ل*ب باز می کند؛

- جِرن، صدای گَله می‌آید! فکر کنم گله پاشا باشه.

جِرِن با بره در بغلش از مارال فاصله می‌گیرد و به طرف گوزل قدم برمی‌دارد:

- پس این بره هم باید برای گله برادرت باشه.

جرن با نگاهی متفکرانه رو به گوزل می‌گوید؛

- آره!

صدای زنگوله‌های گله، نزدیک و نزدیک تر می‌شد. موسیقی این زنگوله ها آواز زیبا و شادی می نواختند. حس و حال خوبی دارد، هنگام صبح؛ این هوای خنک و لذت بخش را استشمام کنی.

گوزل برادرش را در میان گله‌ها می‌بیند و برایش دست تکان می‌دهد. پاشا گوسفند ها را که هر کدام در حال جویدن علف هستند، رها می‌کند و به سمت گوزل می‌آید.

جِرِن سر به زیر انداخته و سلامی به پاشا می‌کند. او هم جواب سلامش را به همان اندازه کوتاه می‌دهد. گوزل با صمیمیت خواهرانه‌اش جویای احوال برادرش می‌شود. پاشا متوجه بره در آغوش جِرِن می شود و می گوید:

- از بین گله‌ها فرار کرده، خیلی دنبالش گشتم. اما پیداش نکردم.

جِرِن بره را از آغوشش جدا می‌کند و رو به پاشا می‌گوید:

- خیلی بی‌تابی می‌کنه، مادرش کجاست؟!

گوزل جلوتر از پاشا زبان باز می‌کند:

-پاشا؟! این همان بره‌ای نیست که گفتی مادرش بعد از به دنیا آمدنش مُرد؟

پاشا درحالی که دستانش را به سمت جرن دراز می‌کرد تا بره را در آغوشِ خودش بگیرد، می‌گوید:

- آره، همونه. دلم براش می سوزه، بی‌تابی می‌کنه. شیر هم که بهش میدم نمی‌خوره. نمی‌دونم چه کنم!

جِرِن از تصمیمی که گرفته مطمئن نیست. اما افکارش را بر زبان می آورد:

- اگر اجازه بدید من می‌برمش و ازش مراقبت می‌کنم.

گوزل با لبخند و نگاهی از علامت سوال به پاشا چشم می‌دوزد. پاشا هم در جواب نگاه او رو به جِرِن می گوید:

- باشه، مشکلی نیست.

جِرِن و گوزل هر دو لبخندی به روی یکدیگر مهمان می‌کنند. پاشا بره را بر زمین می‌گذارد و از دخترها خداحافظی می‌کند.
جِرِن رو به گوزل می گوید:

- بهتره برگردیم خونه، اگه دیر کنم آق بیکه به آتاجان میگه، اون هم من رو دعوا می‌کنه.
گوزل با اخم‌های در هم رفته، باشه‌ای زیر ل*ب بر زبان می‌آورد. جِرِن بره را در آغوشش می‌گیرد و به طرف مارال می‌رود. گوزل زیرانداز را جمع می‌کند و به آن ها ملحق می شود.
گوزل افسار مارال را بر دست می‌گیرد و جرن هم با بره‌ی در آغوشش آرام و آهسته، دوستانه در کنار ‌هم قدم می‌زنند، سکوتی میان آن ها حکم روایی می‌کند. تنها، صدای نفس هایشان و ناله های بره که جِرِن نامش را آق پامیق گذاشته بود، شنیده می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

elh_am

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
7
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
آخرین بازدید
موضوعات
51
نوشته‌ها
469
راه‌حل‌ها
10
پسندها
2,010
امتیازها
207
محل سکونت
یه جای خوب!

  • #6
#پارت سه

گاه، صحنه‌هایی در زندگی شکل می‌گیرند که دلت می‌خواهد زمان بایستد و تو ثانیه‌های طولانی به تماشا بنشینی. به تماشای بدون دلهره نفس کشیدن‌هایت، تپش‌های آرام و منظم قلبت، لبخندهایی از سر دلخوشی، از اعماق وجود...

********

او همیشه لبخند بر ل*ب داشت حتی زمانی که دلتنگی بر قلبش فشار می‌آورد و قلبش بی‌تابانه بر سینه‌اش کوبیده می‌شد. حالِ جسمش را همه سرزنده می‌دانستند اما کسی از قلب شکسته‌اش خبری نداشت، کسی از زود بزرگ شدنش خبر نداشت، نمی‌دانستند چه طوفانی در قلبش به پاست، چه آشوبی روحش را می‌آزارد.
او همانی نبود که نشان می‌داد. او همانی است که سال‌ها شکسته است، همان سال‌ها در این زندگی بی‌رحم تنها شد...

از در باغ خارج شدند. باغ بزرگی بود برای آتاجان پدر جرن که کمی دورتر از خانه آن‌ها بود. زمین بزرگی که دور آن حصار کشیده شده است. جایی که جرن در آنجا تنهایی هایش را با مارال و گوزل پر می‌کرد.
جرن در آنجا گل‌های زیبایی کاشته است. درختانی که در کودکی‌اش کاشته است حال تنومند شده‌اند. وسط این باغ بزرگ درخت سیبی بود که جرن به همراه مادرش کاشته بود. زمانی که؛ شش سالش بود.
آنجا برای جرن یاد و خاطره مادرش را زنده می‌کرد. بوی او را از گل‌هایی که در آنجا به زیبایی خودنمایی می‌کردند، استشمام می‌کرد. در آغوش مادرش می‌نشست و هر دو در سکوت ثانیه به ثانیه آن صحنه‌ها را در ذهنشان ثبت می‌کردند.

مسیرشان در سکوت سپری شد. گویا هر دو در فکر فرو رفته بودند. خانه‌ی گوزل کمی دورتر از خانه جرن بود. جرن که به خانه‌شان رسید گوزل افسار مارال را به دست جرن داد و از او خداحافظی کرد و رفتن‌اش را با چشم‌هایش بدرقه کرد.

گوزل که از نگاهش محو شد، در را گشود و وارد محوطه حیاط شد. حیاط خانه‌شان بزرگ بود. در گوشه‌ای کلبه‌ای چوبی ساخته شده بود که برای آتاجان بود زمانی که دوستانش به دیدارش می‌آمدند یا شب‌زنده داری های آتاجان آنجا سپری می‌شد.
در گوشه‌ای دیگر باغچه ای بود که سلیمه، مادر خدابیامرز جرن آن را به کمک جمیل پسرش ساخته بودند.
در باغچه هیچ گل یا گیاهی به جز درخت انجیر نبود. چرا که برایشان یادآورد عزیزشان بود که صحنه تلخی بود.
صحنه‌ای در مقابل چشمان جرن همچون رعدی می‌گذرد. صحنه‌ای که مادرش ثانیه‌های آخر عمرش را در کنار آن درخت به اتمام رساند.

قطره‌ای شبنم بر سرزمین گونه‌ی جرن روانه می‌شود. با پشت دستانش آن را پس می‌زند. سرش را به طرفین تکان می‌دهد که نگاهش در چشمان درشت و سیاه که به آتاجان رفته بود، گره می‌خورد. جرن با لبخند سلامی به برادرش می‌کند، افسار مارال را به ستون چوبی گره می‌زند و سمت برادرش قدم بر می‌دارد.
جرن برای این که برادرش حرفی از گذشته را پیش نکشد جلوتر از او ل*ب به سخن گفتن باز می‌کند:

- آتاجان خونه است؟

جمیل هم موضوع را می‌فهمد و بیخیال گذشته می‌شود. سلامی از جنس برادرانه به جرن می‌کند.

- نه!

جرن در حالی که بره را نوازش می‌کند از جمیل می‌پرسد؛

-کجا رفته؟

جمیل سرش را بالا می آورد؛

- رفته سرِ زمین. فکر کنم وقت درو کردن محصولات رسیده باشه!

- آق بیکه و سارا خونه ان؟

جمیل درحالی که به سمت اسبش که گوشه حیاط است، می‌رود پشت به جرن با صدای بلندی می‌گوید؛

- نه!

جمیل نگاهی که شبیه به علامت سوال است به بره‌ی در دست جرن می‌کند که لبخندی بر روی ل*ب های جرن نقش می‌بندد. جرن روی صندلی چوبی کنار کلبه آتاجان می‌نشیند و ماجرا را برایش تعریف می‌کند. در تمام این لحظات جمیل مشغول زین کردن اسب‌هاست اما حواسش به حرف‌های خواهرش است که با ذوق ماجرا را را تعریف می‌کند.
حرفایش که تمام می‌شود، جمیل لبخندی مهمان روی دردانه خواهرش می‌کند، پیشانی‌اش را می‌بوسد و آرام ‌می‌گوید:

- همیشه اینجوری خوشحال باش.

جرن تنها، لبخندی تلخ که فقط خودش غم پشت آن را می‌داند، بر لب می‌نشاند. از جایش بلند می‌شود و برای ادامه بافتن قالی می‌رود.

جمیل با نگاهش او را بدرقه می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

elh_am

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
7
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
آخرین بازدید
موضوعات
51
نوشته‌ها
469
راه‌حل‌ها
10
پسندها
2,010
امتیازها
207
محل سکونت
یه جای خوب!

  • #7
#پارت‌ چهار

دلتنگی، زخم دردناکی است که سال‌ها در کنجِ قلبت می‌ماند و خاک می‌خورد.
احساس عجیبی است این که باشد و ندانی، چقدر با ارزش است جواهری به نام مادر که نبوسی دستانش را، نگویی مهربانی‌اش را، ندانی قدرش را، نخوانی قلبش را...
زمانی افسوس می‌خوری که دیگر نیست تا صدایت کند دخترم، نخواند برایت لالایی، نگیرت دستانت را، آغوشی برای غم‌هایت نداشته باشی!
او می رود و تو می‌مانی با کوهی از دردِ دلتنگی.

********

روی قوراما(دارقالی) می‌نشیند، یالق را از روی سرش برمی‌دارد و روسری کوچک‌تری سر می‌کند. موهای بافته شده‌اش را به عقب پس می‌زند. انگشتان ظریف دستانش را دانه به دانه با پارچه‌ای می‌پوشاند. کِثِر، چاقوی قالی بافی را به دست می‌گیرد.
نگاهی به نقش قالیچه می‌اندازد. کلافی از قالی به رنگ سرخ را بر می‌دارد و شروع می‌کند به نواختن آواز زندگی، بافتن تصویری از زندگی با رنگ‌های زیبا و چشم نواز.
کلاف‌های قالی زیر انگشتان جرن همچون کلاویه های پیانو می‌نوازند نوای زندگی را، می‌آموزند عشق را...
در تمام مدت قالی بافی تنها، حواسش با کارش است و افکارش که جز مادری برای داشتن چیزی نیست.
لحظاتی سپری می‌شود. جرن درحال قالی بافی است و تنها رنگ‌ها را عوض می کند و دوباره شروع به بافتن.
قالی بافی را از مادرش آموخته بود. دختر بچه ای که همیشه آرزوی تجربه کردن داشت کنار مادرش و شوق یادگرفتن.
آن زمان توجه خاصی به درس خواندن نبود. تنها، بزرگان همین که سواد خواندن و نوشتند داشتند کافی بود.

صدایی از بیرون توجه او را جلب می‌کند.
تکانی به بدنش می‌دهد و از جایش بلند می‌شود. از پنجره به بیرون نگاهی می‌اندازد.
آتاجان است که از مزرعه برگشته و در حال صحبت کردن با جمیل است. جرن به بیرون می‌رود و به پدرش سلام می‌کند. آتا جان هم با خوش رویی جوابش را می‌دهد و جویای احوالش می‌شود. جرن با لبخند از احوالش خبر می‌دهد و می‌گوید که خوب است.
جرن قدم به عقب بر می‌دارد و جمع پدر و برادرش را ترک می‌کند. برمی‌گردد سر قالی و دوباره شروع به بافتن می کند.
لحظاتی در همین حال و هوا سپری می شود.
که صدای آق بیکه توجهش را جلب می‌کند. کِثِر را بر زمین می‌گذارد و بیرون می‌رود. آق بیکه را می بیند که در حال صحبت با آتاجان است و سارا هم که کنار اسبش ایستاده است و او را نوازش می‌کند.
صدای باز شدن در اتاق جرن باعث می‌شود آق بیکه سرش را بالا بیاورد و و با نگاهی سرد به چشمان اون خیره می‌ماند.

- سلام آق بیکه، خوش اومدی.

آق بیکه با نگاهی که به خوبی در آن نفرت پیداست، ل*ب باز می کند.

- سلام جرن، برای شام چیزی کردی؟

جرن می داند که نباید بهانه دست اق بیکه دهد تا زخم زبان‌هایش شروع شود برای همین از قبل فکر غذا را کرده بود؛

- آره چکدِرمِه بار گذاشتم!

آق بیکه بدون نگاه به جرن می گوید؛

- خوبه، حواست بهش باشه تا نماز شب آماده بشه.

جرن تنها باشه‌ای می‌گوید.

آق بیکه سر تکان می‌دهد و به خانه می‌رود. آتاجان هم به کلبه‌اش می‌رود و با دوتارش ور می‌ود. جمیل هم که گویا بیرون رفته بود.
چشم به سارا می‌دوزد که گویا بی‌خبر از احوال دنیا در دنیای دیگری سر می‌کند. قبطه ای به حال او می خورد؛ در دلش می گوید او، مادر دارد...
سر تکان می‌دهد تا مبادا قطره‌ای اشک از چشمانش سرازیر شود.

به اتاقش باز می‌گردد.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

elh_am

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
7
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
آخرین بازدید
موضوعات
51
نوشته‌ها
469
راه‌حل‌ها
10
پسندها
2,010
امتیازها
207
محل سکونت
یه جای خوب!

  • #8
#پارت پنج

در جای‌ جای قلب ما انسان‌ها هستند کسانی که بودنشان یعنی دنیایی زیباتر را می‌توانیم داشته باشیم. صدایشان نوازشگر روحمان است، آغوششان گرمای زندگی را در وجودت جاودانه می‌کند.
گاهی، هستند کسانی که بودنشان یعنی دلیل نفس کشیدن‌های تو...
اما این را هم باید دانست که با نبودنشان هم می‌توان زندگی را ادامه داد.
این ذات ما انسان هاست.

***

دلش هوای پدرش را می‌کند، هوای حرف زدن با او در کلبه چوبی‌اش، او بگوید و پدرش تنها در سکوت گوش فرا دهد. بگوید از احوال قلب بی‌قرارش، از دلتنگی‌اش، دلش می‌خواهد بی صدا ساعت‌ها در کنار پدرش بشیند تا برایش بنوازد همان نوایی که جرن با آن بزرگ شد.
جرن قدم برمی‌دارد به سمت کلبه آتاجان. نگاهش در نگاه سرد سارا گره می‌خورد. نگاهش را از او برمی دارد و به بره‌ای که در کنار کلبه گذاشته بود خیره می‌ماند. ابتدا به سمت او می رود و چهار زانو بر زمین می‌نشیند و از دستی از نوازش بر سر آق پامیق می‌کشد.
طنین نوای دوتار از کلبه به یک باره در وجودش رخنه می‌کند و آرامشی به روحش هدیه می‌دهد. چشمانش را ثانیه‌ای می‌بندد تا لحظه به لحظه این صحنه زندگی را در قلب و ذهنش به یادگار بگذارد.
بلند می‌شود و وارد کلبه می‌شود. کنار آتاجان چهار زانو بر زمین می‌نشیند.
نوای دوتار آتاجان یادآور خاطره‌های کودکی می شود. یادآورد روزهایی که نمی دانست دلتنگی یعنی چه؟!
بی مهابا، در سکوت گوش فرا می دهد به صدای آتاجان که موسیقی اِجه جان (مادرجان) را می‌خواند:
گل إجه جان گورسانا
(بیا مادرجان نگاه کن)
یاد إیل لاردا گونیمی
(وضعم را در غربت(شهری غریب))
اوق (تیر) ووردیلار قلبیما ،سولدیردیلار گولینگی
(تیر زدن به قلبم ، پژمرده ام کردند گلت را)
قاناتیمی دإودیلار
( پرم را شکستند)
آقدیردیلار یاشیمی
(اشکم را سرازیر کردند)
گل إجه جان قویاین ، سنگ گوسینگا باشیمی
(بیا مادر جان تا سرم را بر شانه هایت(..) بزارم)
یاد ایل منی گولدیرمادی،اوزی إرکیما قالدیرمادی
(غربت خنده را از من گرفت، مرا به حال خودم رها نکرد)
محبت دان قاندیرمادی
(از محبت مرا سیرآب نکرد)
سنگ محرینگ کویسایار یورگ
(دلم محرومحبت تو را طلب میکند)
قان آغلایان لالام گرگ
(خون گریه میکنم و تورا طلب میکنم)

*********

انگشتان بزرگ آتاجان روی تارهای دوتار بالا و پیایین می رود و گاه به طرفین...
ل*ب هایش کلمه به کلمه از لغت نامه ی زندگی بر زبان جاری می کنند.
آتاجان یک باره سکوت می کند.
جرن ل*ب به سخن می گشاید؛

- آتا جان؟!

- جان؟

- دلتنگم!

آتاجان به خوبی می داند چه کسی در قلب جرن جای دارد.

- مارت خدابیامرز، فرشته بود، وقتی عصبانی می شدم و سرش داد می زدم سکوت می کرد. اما تو تنهایی خودش گریه می کرد. وقتی می دید دارم نگاش می کنم می گفت دلتنگ مادرم شدم. اما من خوب می دونستم. شد زن خان این روستا، ولی هیچ خیری از من ندید جز کتک خوردن و ساختن با اخلاق من.
جرن، دخترم من دیگه پیر شدم. اشتباهاتم رو زمانی فهمیدم که دیر شده. خیلی دیر... .
تو برای من دختر خوبی باش مثل مادرت.

جرن در سکوت مات و مبهوت حرف‌های آتاجان است. می دانست پدرش قلب مهربانی دارد اما انتظار چنین حرف هایی را از او نداشت.
خوش حال بود شنیدن حرف هایی که حداقل فهمید کسی قدر مادرش را می داند.
با چشمانی بغض آلود نگاهی به اتاجان می کند. دستانش را در میان دستان ظریف و ناتوانش می گیرد و ل*ب باز می کند؛

- قول میدم.

سرش را روی پاهای آتاجان می گذارد و آتاجان با دستان مردانه اش که نشان از سال ها زندگی دارد موهای جرن را نوازش می کند.
صدای سارا آن ها را به خود می آورد. هر دو به سمت او برمی‌گردند و منتظر نگاهش می کنند.

- جرن مادرم صدات می زنه!

جرن از جایش بلند می شود و لحظه ای آخر به سمت آتاجان برمی گرد و لبخندی مهمان صورتش می کند.
جرن و سارا از کلبه خارج می شوند و به سمت خانه حرکت می کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین