. . .

متروکه رمان کینه جو | سون

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. معمایی
  2. جنایی
نام رمان: آزجویان
نام نویسنده: سون
ژانر: معمایی، جنایی
ناظر: @نویسنده پشت شیشه

خلاصه:
خلاصه: درست در نقطه‌ای که طمع به چنگ آوردن پول، بشر را از مقام انسانیت به قعر حیوانیت پایین می‌کشد؛ دخترک داستان ما از همه‌چیز دست می‌شوید و فرار را به خاندان مونتیگو ترجیح می‌دهد.
اما افکار مسموم و هول انگیز کارلوس مونتیگو، یکی از جلادان شهر سن دیه‌گو و مالک بالحق میلیون‌ها دلار گنج خاک خورده، ارزشی برای او و آرزوهایش قائل نمی‌شود.
و در این هنگام، ملازمان جان بر کف کارلوس با تلنگری، در پی دریدن این دخترک ناخلف، پرقدرت‌تر از پیش به گردونه‌ی جنایت باز می‌گردند.

_________________
پ‌ن: آزجوی در مفهموم لغوی به حریص و طماع تعبیر می‌شود؛ در مفهوم معنوی به کسانی اشاره دارد که ولع به چنگ آوردن مادیات را سرلوحه اعمال خویش قرار داده‌اند و از هیچ جهدی برای رسیدن به آنچه که طالبش هستند، فرو گذاری نمی‌کنند.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
956
پسندها
7,574
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 

Sonyaღ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
961
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-23
موضوعات
3
نوشته‌ها
13
پسندها
343
امتیازها
113

  • #2
•به نام چرخاننده‌ی هفت افلاک•

مقدمه:

برای کسی که بازیچه‌ی طمع شده گشایشی نیست.
او حکایت‌گر کرم ابریشمی‌ست که طمع اوج گیری دین و ایمانش را به یغما می‌برد.
هرچه بیشتر تار به دور خود می‌تَنَد، بیرون آمدنش به همان اندازه بعید‌تر خواهد بود.
درست در نقطه‌‌ی واپسینی که کسی امیدی به زنده ماندن او ندارد؛ با به خاک افتادن مردی که شعله‌ی طمع را به تار و پود جانش ارزانی داشته و صفحات خوش زندگیش را دست‌خوش تغییر کرده است تقدیر، کشیده‌ی محکمی نثارش می‌کند.
و رودی از خون سرخ‌فام جاری خواهد شد، در آن دم که ز پیله‌ی تنهایی خویشتن، سر برمی‌آورد.

***
 
آخرین ویرایش:

Sonyaღ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
961
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-23
موضوعات
3
نوشته‌ها
13
پسندها
343
امتیازها
113

  • #3
رمان آزجویان یکبار تا نیمه نگاشته شد ولی بنا به دلایلی این نویسنده‌ی تازه‌کار زد دک و پوز اونو با خاک یکی کرد.
تضمین می‌کنم داستان کنونی از نظر پردازش، پیرنگ، شخصیت پردازی و... بسی به دل بشینه.
شب و روز براش وقت صرف شده تا همین چند خط به طرزی جذاب و با آرایشی زیبا کنار هم قرار بگیره.
امیدست که خوشتون بیاد و لذت و هیجان لحظه‌ای یخه‌تون رو ول نکنه.


از حجم فشاری که در گلویش رخت آویخته است، دو گودال یخ‌زده‌ی چشم‌هایش به مرگ تن می‌دهد.
سیبک گلویش از شدت درد در جایش می‌جنبد و حرکات ریزش تنها باعث افزایش حس تلخ خفگی می‌شود.
با آخرین توان خود خنجر نگاهش را به عزرائیل خویش می‌دوزد و بی‌توجه به فشاری که پوتین‌ محکم آن مرد به تارهای صوتی دردناکش ارزانی داشته، با جدیت می‌غرد:
- من... و... بُکُ... ش.
آن جلاد بی‌درنگ اطاعت می‌کند و به دنبال آن فشار پاهایش چند برابر می‌شود. آخرین روزنه‌ی اکسیژن لجوجانه در ریه‌های دردناکش ته کشیده و سرمای دلچسبی وجودش را حل می‌کند.
درست در لحظه‌‌ای که به وصال مرگ رسیده، صدای زمختی روحش را مجدداً در آن بدن دردناک می‌دمد.
- کافیه دیگه! کیفت رو کردی بکش کنار.
به ناگه گلویش از بند فشار رهایی می‌یابد. اکسیژن، عجول به شش‌هایش حجوم برده و جام حیات به تنه‌ی بی‌جانش می‌خوراند.
با شنیدن صدای بم و شاکی جلادش، در میان درد‌های پی‌پایان خویش ناخواسته گوهایش را تیز می‌کند.
- هنوز کافی نیست.
در پی این حرف لژ سخت پوتین مرد، گونه‌ی استخوانی‌اش را لگد کوب می‌کند و باری دگر درد در وجودش پر توان شعله‌ور می‌شود.
- نه تا وقتی جمجمه‌اش رو خرد نکردم!
آن صدای زمخت با جدیت می‌غرد:
- خاویر تمومش کن؛ قلدری‌هات برای بیرون از اینجاست. یالا رئیس منتظره.
شخصی نیرومند بدن لرزانش را از زیر دست و پای خاویر بیرون می‌کشد. لحظه‌ای خود سرگردان بین زمین و هوا می‌یابد که دو مرد سیاه پوش وی را همچو پر کاه بین بازوهایشان ایستاده نگه می‌دارند.
صورت کریه خاویر به دنبال این حرکت، از شدت نفرت رنگ می‌گیرد و رنگ پس می‌دهد.
پسر جوان که حال پشتوانه‌ای یافته، بین نفس‌نفس زدن‌هایش با نفرتی به درازای گذشته‌‌ای نحس لیک مشترک، روبه خاویر زیر لب پچ می‌زند:
- بهت قول میدم یه روز به پا‌هام میفتی تا کله‌ی پوکت رو از سرت جدا نکنم.
 
آخرین ویرایش:

Sonyaღ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
961
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-23
موضوعات
3
نوشته‌ها
13
پسندها
343
امتیازها
113

  • #4
خاویر با شنیدن این کلام برعکس عصبانیت چند لحظه پیش خود، قهقه‌‌ای بلند «که دوانگی‌اش را به اثبات می‌رساند» سر می‌دهد. نگهبانان حیران خیره‌ی صورت هم بودند که فرد سومی روبه آن‌ها موعظه می‌‌کند:
- د یالا این تن لشو بندازین جلو تا رئیس بیشتر از این عصبانی نشده.
نگاه پرنفرت مونت از آن مردک خندان کنده نمی‌شود. زیر آخرین کورسویی که در فضای تاریک زیرزمین وجود دارد، خاویر از خندیدن دست می‌کشد. خیره به قامت در بند پسرک، با تمسخر می‌گوید:
- عجیب باش... شاید اینجوری جون سالم به در بردی؛ البته بعید میدونم جَنَمش رو داشته باشی.
دو کلمه‌ی«عجیب باش» بر روی مخیله‌اش قدم رو می‌رود.
پاهای مونت پرشتاب‌تر از قبل برای خروج از این فضای خفقان‌آور زجه می‌زند‌؛ اما به آن درجه از بی‌شعوری نرسیده که به نصحیت مردی چون خاویر بی‌توجه بماند.
«او باید عجیب باشد حال به هر طریق ممکن.»
با خروج از زیرزمین آن صدای زمخت که جانش را از کف پاهایش جمع کرده، برروی مُخ داغ کرده‌‌اش جولان می‌دهد.
- هوی بچه می‌بینم که خاویر ازت پذیرایی کرده... دمش گرم خوبم بهت رسیده. از این رفتارش ناراحت نشیا پیش فعاله مردک؛ به هیجانش قلاده نبسته یهو به جون آدم میفته.
مونت بی‌حوصله هیکل گنده‌ و موهای انبوه مرد سومی که همراهش قدم برمی‌داشت را خیره‌خیره می‌نگرد و ذهن بی‌قرارش نالان فریاد می‌زند:
- مگه انسان‌های نخستین منقرض نشدن؟!
ولی لب‌های بی‌رنگش برعکس صدای مغز آب‌پز شده‌اش، این چنین می‌گوید:
- از خاویر زیاد به من رسیده.
دست‌های پرموی مرد ضربه‌ای نه چندان آرام نثار کمر باریک مونت می‌کند و با کنجکاوی هرچه تمام‌تر از لابه‌لای ریش و سبیل‌هایی که صورتش را پنهان کرده، ادامه می‌دهد:
- خیلی کم سن و سال میزنی، تازه واردی؟! خوب کاری رو نگرفتی دستت... چشم و گوشت اینجا نباید بجمبه‌؛ وگرنه خونت پای خودته نینو*.
پوزخند محوی روی لب‌های بی‌رنگ مونت سرخوشانه می‌نشیند‌. با خود می‌گوید:
- چه دل خجسته‌ای داره این انسان نخستین. من کی خواستم توی این کار باشم که حالا بخوام! من محکومم از گذشته‌ای فرار کنم که ترکش‌های تیزش هنوزم که هنوزه توی زندگی من لنگر انداخته‌.
_________

نینو در زبان اسپانیایی به بچه تعبیر می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

Sonyaღ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
961
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-23
موضوعات
3
نوشته‌ها
13
پسندها
343
امتیازها
113

  • #5
با به طول انجامیدن سکوت مونت، آن مردک غول هیبت با بی‌خیالی از کنارش می‌گذرد و با قدم‌هایی پرصلابت، وظیفه‌ی رهنمودی آنان را عهده‌دار می‌شود.
دو بادیگارد با بی‌رحمی تمام، مونت را با آن پاهای بـر×ه×ن×ه و زخم آلود، در عرض دالان پر از شیشه خورده‌ وادار به جنبیدن کرده و به سوی باریکه‌ای نور سوق می‌دهند.
- خوابت نبره! بیفت جلو.
مونت با این تلنگر، بادیگاردهای اتو کشیده را در عقب خود می‌کارد. با رخوت و کِسِلی پاهای دردناکش را حرکت داده و قدم به دریچه‌ی نور می‌گذارد.
به ناگه سوز سرد زمستان موهای بلندش را لجوجانه به بازی می‌گیرد و تارهای سیاه آن را هلهله‌کنان در آغوش سرد خویش جای می‌دهد.
مردمک سیاه چشمانش شتاب خورده در آن حیاط به خاک و گل نشسته به دنبال راه گریزی می‌گردد؛ اما با دیدن هیبت سربه فلک کشیده‌ی آن انسان نخستین که همچو سدی روبه‌رویش ایستاده، تیر نداشته‌اش به سنگ می‌خورد.
- زود باش نینو. تو که نمی‌خوای به خاطر لفت دادنت، ما تو هچل بیفتیم؟!
و دستان پشمالوی او، پیکره‌ی یخ بسته‌‌ی مونت را با قدرتی مافوق اراده، به سوی مخروبه‌ای در آن نزدیکی هُل می‌دهد.
در آن دقایق طاقت فرسا، صدای خشن آن مردک قجری، بر روی مغز آک بندش پیاده‌روی می‌کند.
- چون قیافه‌ی داغونت به دلم نشسته، یه نصیحت کوچیک بهت می‌کنم نینو.
مرد مکث کوتاهی می‌کند و با آن دو گوی لجنی، رخ بی‌حالت نینویش را با دقت می‌پاید. عجب خری است! دریغ از ذره‌ای توجه. به مجسمه‌‌ی یخ‌زده‌ای می‌مانست شایان لعنت. خریت از اوست؛ باید می‌گذاشت خاویر حلق‌آویزش کند.
اما احساساتش را در دم خفه می‌کند. او نینویش را نشناخته دوست می‌دارد. حیف این جوانک رعنا نیست که در این خرابه‌ی متعفن جان به جان آفرین تسلیم کند؟!
- به حرف‌های اون خاویر ابله گوش ندی یه موقع! وقتی رئیس رو دیدی لالمونی می‌گیری، صدا نفست هم درنمیاد. اون یارو اخلاق‌های خاص که نه، اخلاق‌های گندی داره. هر کسی رو آدم حساب نمی‌کنه. حالا عجیب و غریب بازی هم دربیاری، دیگه بدتر. آدم باش! هیکل درست و حسابی داری فکر نکن آدمی! آدمانه رفتار کن که یه موقع نچای‌... ما رو هم به چاییدن ندی.
با چه سوزی این کلام آخر را از بین لب‌های گوشت آلودش می‌غرد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
30

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین