وارد اتاق مذاکره شدم!
اتاق مورد علاقم، ترکیبی از رنگهای مشکی و خاکستری، درست مثل خودم!
دکمه کت اسپرت مشکیمرو باز کردم و روی تنها مبل مشکی اتاق نشستم، پنجره اتاق باز بود و باد لا به لای پرده خاکستری میوزید و اون رو به رقص در میاورد، موزیک کلاسیک مورد علاقهام در حال پخش بود، سیگار برگم رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، اوه فیگورادو!
با کاتر کات هفت بهش دادم و بین لبم قرارش دادم و روشنش کردم، روبه کارلو گفتم:دیر نکردن؟!
-بهش رسیدگی میکنم
سیگارانمرو دوباره بین لبم قرار دادم، با خودم فکر میکردم چقدر از دیر کردن بدم میومد!
پدرم دیر کرد و مرد!
مادرم دیر کرد و مرد!
بهترین دوستم دیر کرد و مرد!
من دیر کردم وهمه مردن!
در اتاق باز شد و پیر مرد خیلی پیری با لباسهای خونی روی زمین افتاد و شروع کرد به التماس کردن:قربان ، قربان خواهش میکنم عفو کنید خواهش میکنم، اشتباه کردم من رو ببخشید!
(خان روستا روی زمین به غلط کردن افتاده بود، خواست با دستای کثیفش به کفشم دست بزنه، پامو روی دستش گذاشتم و فشار دادم، ناله و عربده اش ترکیب شد و از دهنش خارج شد، دود سیگار رو اروم از دهنم بیرون دادم و با لذت گفتم: قهوه!
پیر مرد با شوک و ناراحتی نگاهم کرد، اروم گفتم:دیر کردی پیرمرد!
بهم توهین کردی پیرمرد!
با ناله گفت:قربان،خواهش میکنم ازتون من اشتباه کردم میخواستم برای بخشش خون بس بیارم…اخ
ایستادم!
فشار پام روی انگشت های پیرش بیشتر شد،نمیدونم چرا علاقه پیدا کرده بودم به شکستن انگشت های یه پیر کثیف!
-خون بسرو بیار و برو
پام رو بلند کردم، سریع خودش رو جمع کرد و داد زد:بهادر، بهروز….
دوتا پسر درشت هیکل داخل شدن و جسم نحیفی رو روی زمین پرتاب کردن!
دختری که بخاطر ضربات پی در پی از حال رفته بود!
نفس عمیقی کشیدم و کلتم رو برداشتم و روی پیشونی پیرمرد گذاشتم،صدای عربده دو نفر بلند شد!!
- خان بابا!
نیشخندی به اون دوتا پسر زدم که افرادم مانعشون بودن، روبه پیرمرد گفتم: خوب من رو ببین!
بروبه کسی که گفته من با خون بس اروممیگیرم بگو خون بسی که دادی رو ازت قبول کردم؛ ولی قبلش بهت تلنگر میزنم تا حالیت بشه؛ اگه باز تکرارش کنی سرت رو به عنوان قندون میفرستم برای زنت!
با ترس به چشمهای آبی روشنم خیره شده بود ،آروم سر تکون داد…
روی مبل نشستم وگفتم برید بیرون!
درکسری از ثانیه اتاق خالی شد!
من موندم و کارلو و جسم خستهی یک دختر!
در حالی که به جسم بیهوش دختر روی زمین زل زده بودم گفتم:کارلو!
-بله
+مادر منم با این فلاکت اومد!؟
-مادر تو با عزت و احترام وارد این عمارت شد!
(نگاهم رو به کارلو دوختم و ادامه دادم:ولی با عزت و احترام نمرد!)
کارلو در سکوت به چشم های من خیره شد، به جسم بی جون دختر اشاره کردم، ببرید بهش برسید، و بعد مثل بقیه خون بس ها بفرستینش پیش خانوادش!
بلند شدم و سمت در رفتم، در همون حال بلند گفتم: یادت نره ، دوتا دندون طلای اون پیر مرد رو به عنوان تلنگر میخوام!
سمت اتاقم رفتم!
موزیک کلاسیک به اوج خودش رسیده بود…
وارد اتاق خودم شدم، بزرگترین اتاق این عمارت!
به آیینه قدی اتاق چشم دوختم…
پسر عجیب و غریب خانواده شاو!
اون یه پسر شومه!
اون باعث مرگ مادرش شد!
تا جایی که یادم بود هیچکس یه پسر عادی ندیده بود که موهاش سفید باشه!
تا پنج سالگی سرم رو رنگ میکردن!
پدرماین کارو میکرد…
اون هممن رو شوم میدونست!
ولی من تنها وارث بودم!
بعد از مرگپدرم کارلو سرم رو تراشید!
تا دوباره موهام رشد کنن!
ولی با رنگ طبیعی خودشون!
وارد حموم شدم…
وان آب گرم آماده بود…
لباسهام رو در آوردم و توی وان نشستم نفس عمیقی کشیدم، چندوقتی میشد که به این وضعیت عادت کرده بودم، به تکراری بودن…
هروز کشتن، هروز اندوختن، هر روز و هر روز و هر روز تکرار!
و من هیچ وقت قاتل پدرم رو پیدا نکردم!
صدای در حموم من رو به خودم اورد با صدای بلندگفتم:بله؟!
-یه خبر مهم باید بهت بدم
+ چه خبری انقدرمهمه کارلو؟
- دختره فرار کرد!
(چشمهام رو باز کردم، سریع از وان بیرون رفتم و حولهام رو دور کمرم بستم و رفتم بیرون و به کارلو اشاره کردم بیرون اتاق منتظرم بمونه
پیراهن سفیدم رو پوشیدم و کروات مشکیام رو بستم، کت و شلوار مشکیام رو پوشیدم، کفش های چرمم رو پام کردم و عطر تلخم رو به پوستم پاشیدم!
از اتاق خارج شدم، موهام خشک شده بودن ، شونه ی جیبی کارلو رو گرفتم و موهام رو شونه کشیدم، نفس عمیق کشیدم و سرعتم رو تند تر کردم در همون حال گفتم:بهترین وقت و بهترین دلیل برای درس دادن به اون پیرمرد!
به در اصلی عمارت نزدیک شدیم که در با شتاب باز شد و یه دختر داخل سالن پرت شد!
آروم زیر گوشم نجوا کرد:کمکم کن
و از حال رفت!
درحالی که دستام دور کلت پیچیده بود همون دوتا پسر وارد عمارت شدن!
یکیشون جلو اومد و گفت:قربان اگه این دختر گستاخی میکنه اجازه بدید ادبش کنیم..
-فکر نکنم اونقد بزرگ شده باشی که بخوای ادب به کسی یاد بدی،از عمارت من گمشید بیرون!
هردوتاشون با بدخلقی عمارت رو ترک کردن!
دختر رو نگاه کردم، کارلو به دو نفر اشاره کرد که گفتم ببرید اتاقش!
به همراه کارلو وارد اتاقی نزدیک به اتاق خودم شدیم، دختر رو روی تخت گذاشتن و رفتن، به کارلو نگاه کردم!
- به دکتر خبر دادی؟!
+بله قربان الان میرسه
سری تکون دادم و آروم گفتم:دلیلش برای برگشتن به اون جهنم چی بود؟
لباسم رو عوض کردم و با تیشرت و شلوار اسپرت مشکی بالای سر اون دختر منتظر بودم تا چشماش رو باز کنه!
کارلو نگاهی بهم کرد و گفت: چرا انقدر پیگیری؟!
-میخوام بدونم دلیلش برای رفتن به اونجاچیبوده!
صدای ضعیفی به گوشم رسید!
دختری که با کمی تردید چشم هاش رو باز کرد!
و من برای لحضه ایی مادرم رو دیدم!
پوست سفید وموهای مشکی رنگش و چشم های ابی تیره اش دقیقا شبیه به مادرم بود، بیشترین چیزی که باعث میشد محوش بشم لبای گوشتی متوسطی بود که کاملا شبیه و همرنگ لبای مادرم بود!
اون دختر بی اندازه شبیه به عکس های مادرم بود!
تنها خاطراتی که داشتم!!!
برای لحظه ایی به کارلو چشم دوختم!
میتونستم حلقه اشک رو توی چشمهاش ببینم، دختر با صدای ضعیفی گفت:میخواید.. به من.. آسیب بزنید؟!
درحالی که بالای سرش ایستاده بودم با گفتن کلمه نه حرفش رو تموم کردم و سوالات خودم رو شروع کردم!
چرا برگشتی اونجا!؟
نمیخوای بری پیش خانوادت؟!
-اونا خانواده منن…
با بهت بهش نگاه کردم و بعد گفتم :اون پیری باباته؟؟
سرشرو پایین انداخت و لپهاش سرخ شد، با فشار دادن پلکش حرفم رو تایید کرد….
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اونا خانوادت نیستن!
(تماسی با کارلو گرفته شد و کارلو اتاق رو ترک کرد، دختر با گستاخی توی چشمای من زل زد و گفت:پس چیهستن؟!)
-به نظر منخانواده ایی که به بچشون، مخصوصاً دختر آسیب بزنن خانواده نیستن! دشمنن!
+ نه وقتی که نحس باشی
(چشم هام رو ریز کردم و سرم رو نزدیک بردم و آروم گفتم:چرا به خودت میگی نحس؟!)
+چون با به دنیا اومدنم مادرم مرد!
کمی نگاهش کردم وبعد نیشخند زدم و آروم گفتم تواجازه نداری به خودت بگی نحس، با گستاخی گفت :چرا؟!
بیشتر خم شدم و با لحن کش دار وسردی گفتم:چون من خود نحسی ام!
+باید الان از تو بترسم؟
خندهیکوتاهی کردم و گفتم:آره، ولی نه تا زمانی که خطایی ازت سر بزنه!
لحن گستاخش غمگین شد و گفت: الان بایدچهکار کنم، من جاییروندارم! نه خانوادهایی، نه دوستی ،نه فامیلی!
قیافه غمگینش من رو یاد عکس کودکی مادرم انداخت!
درست وقتی به عنوان خون بس وهدیه به این عمارت بخشیده شد،از روی بیحواسی گفتم:من بهت خانواده میدم!
دختر دوباره با گستاخی پرسید:در عوض چی میخوای؟!
نیشخندی زدم و گفتم:وفاداری،باید خودت رو ثابت کنی!
درحالی که از اتاق بیرون میرفتم گفتم : اسمت چیه؟
+آوا
-خوبه!
خواستم از اتاق بیرون برم که پرسید: اسم تو چیه؟!
سرجام ایستادم و گفتم: من شاو بزرگهستم! سر دسته تمام این باند مافیایی، و از اتاق خارج شدم!
اینکه اون دختر نگاهش روی موهام مینشست من رو عصبی میکرد!
قبل از اینکه در اتاق رو باز کنم کارلو بهم رسید و گفت:از تهران تماس داشتی ، میخوان ببیننت..
-کی میخواد منو ببینه!؟
+گفت بهت بگم هرمان
-بهش بگو دوشنبه ساعت۴ عمارت شاو، تهران
+باشه
وارد اتاقم شدم انتهای اتاقم نزدیک تراس چندین قفسه کتابخونه از کتاب های مورد علاقم بود!
نگاهی به کتابها کردم…
آشوب!!
کتاب جذابی بود که برای فهمیدنش باید وقت زیادی صرف میشد!نوشته جیمز گلیک!
کتاب رو از کتابخونه برداشتم پردهی تراس رو جمع کردم و روی صندلی توپی مشکی رنگم نشستم قسمت های مورد علاقهام رو علامت زده بودم ، دوباره مشغول به خوندنشون شدم….
مثل همیشه موزیک کلاسیکمورد علاقهام sarabande
از فردریش هندل توی کل عمارت در حال پخش بود…
غرق خوندن شدم…
خیلی از خوندنم نگذشته بود که در اتاق زده شد وبعد صدای کارلو بلند شد
-دختره دوباره فرار کرد