. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه (جلد اول) | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی


خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,029
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,266
امتیازها
452
سن
17

  • #151
متحیر نالید:
روی قلبش کوبید:
- د این بی‌صاحاب فقط هشت سالش بود!
ندایی که بی‌شباهت به صدای آرامش‌بخش هانا نبود، در گوشش زنگ زد:
«افرا؟ چرا ان‌قدر اخمویی؟»
«افرا؟ با من دوست شو خب!»
«با من حرف نزن!»
«اخمو بودن هنر نیست‌ها! مامانم میگه بچه‌‌ها باید بخندن! بازی کنن!»
« وراجی کردن هنره؟...مامانت چیزِ دیگه‌ای نمیگه؟»
و هیرادی که «به اصطلاح» پا در میانی کرده بود و با خنده گفته بود:
« ان‌قدر تلخ نباش دختر!»
«تلخم که تلخم، مُفتشی؟»
«ما چندساله خانوادتیم!»
«ولی من نخواستم که باشین!»
ضربانِ نگون بختِ قلبش بی‌وقفه می‌زد و خون را محکم به دیواره‌های رگش وارد می‌کوبید، با تمام توانش کوسن کناش را پرت کرد و فریاد کشید:
- بســــــــه! لـــعنتی بســـه!
با صدایی تحیل‌رفته و نفس‌نفس حرص زد:
- ان‌قدر سگ دو نزدی که با یه اسمِ «داداش» تن و بدنِ لامصبت بلرزه! ان‌قدر ع×ر×ق نریختی و جون نکندی که با کلمه‌ی «خونواده» احساسی شی و اون چشم‌های سگ‌مصبت خیس شه! دل شکوندی‌، رد شدی از چیزهایی که توی حسرتش هنوزم که هنوزه می‌سوزی!
صدایش ریز شد و زمزمه‌مانند هشدار داد:
- پس افرا «حق» نداری «جا» بزنی! شیرفهمی دیگه؟
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,029
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,266
امتیازها
452
سن
17

  • #152
***
‌ با سردرد، پلک زد؛ زیرلبِ ناسزایی به مخاطب پشت خط گفت و دستش را دراز کرد، صدای ملودی لایت روی اعصابش رفته بود و خسته از تکان دادن دستش روی میز، با غیض چشمانش را باز کرد، با دیدن موبایلش، آن را بی‌ملایمت برداشت، اسمِ «هانا» روی صفحه‌ی نمایشگر خودنمایی می‌کرد. دندان سایید:
- لعنتی! الان چه وقته زنگ زدنه؟
و همزمان نگاهش را بالا کشید و عقربه‌های ساعت، با دهن‌کجی به او نیشخند می‌زدند، نرمی انگشتش را محکم روی آیکون کشید و عصبی‌تر اسپکر را فعال کرد:
- افرا؟...افرا؟...هستی؟ الو؟
- چته تو؟
هانا از لحن تلخ افرا، جا خورد و مبهوت پرسید:
- تو چته؟
- مفتشی؟
متحیر صدایش زد:
- افرا!
و افرایی که حرص زد:
- کارت؟
و لحنِ طلبکارنه‌اش، بر تعجب هانای بیچاره را افزود؛ از درِ شوخی وارد شد:
- کارم؟ بابا کوتاه بیا! خسته نشدی از این همه رسیدگی به ملت؟
- که چی؟ چی گیر تو میاد؟
- افرا!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,029
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,266
امتیازها
452
سن
17

  • #153
با خشم، پلک‌هایش را روی هم فشرد و از لابه‌لای دندان‌های چفت شده‌اش غرید:
- فقط یه بار دیگه بگو افرا!
- دیشب چیزی زده به سرت؟
- نگران نباش آخه نیاز به «خونواده» ندارم!
و طعنه‌اش، زهری شد در جان هانا و او مطمئمن جواب داد:
- نه! تو یه چیزیت شده!
و با لودگی ادامه داد:
- سگ گازت گرفته رئیس؟ بمیرم که!

- خفه نمیشی قطع کنم‌‌ها!
با لحنِ جدی و هشدارآمیز افرا، حرف در هانش ماسید‌، افرا دستی مابین پیشانی‌اش کشید:
- سرم درد می‌کنه!
اعتماد به نفسِ از دست رفته‌ی هانا با همین جمله‌ی هر چند سردِ برگشت، لبخندی روی لبش نشاند و هیجان‌زده از این‌که او را «آدم» حساب کرده گفت:
- خ...ب دورت بگردم؛ الهی بمیرم...خب، یه جوشنده بخور...یع...یعنی درست کن بخور...نَ...ه...نه، الان درست می‌کنم برات میارم.
پر از حس خوب نفسش را در موبایل فوت کرد:
- آخیش!
- نگفتم که برام نسخه بپیچی؛ وقتی که هنوز محتاج کسی نشدم!
بادش به همان سرعتی که ذوق کرده بود خوابید و لب‌ورچید:
- بی‌احساس!

 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,029
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,266
امتیازها
452
سن
17

  • #154
و هانا بی‌منظور گفته بود و افرایی که اعصاب نداشت، پر غیظ حرص زد:
- دفعه چندمته که یادآوری می‌کنی؟
- ببخشید!
- چی می‌خوای که زنگ زدی؟
دلخور شده اعتراض کرد:
- دستت درد نکنه دیگه! من کی زنگت زدم و همون موقع هم کارت داشتم؟
نیشخندی زد و صدای «هه» آوای خارج شده از گلویش، به گوش هانا رسید و همزمان تلخ نیش زد:
- محاله ممکنه «آدم‌ها» بی‌منت کاری کنن و «بی‌توقع» ترحم حراج بمونن! هر کسی، هر ناکسی توی این دنیای گُهه توقعِ «جبران‌» داره که تو هم استثنا نیستی!

لبخند تزئینی، لبخندی که مصنوعی بودنش را از فرسنگ‌ها داد می‌زد، بر لب نشاند، لبخندِ روی لب‌هایش، با احساسات خانه کرده در دلش، فرقی به اندازه‌ی زمین و آسمان داشت، همان‌قدر باورنکردنی؛ اما خب، او هانا بود. خواهری که خواهرش را تا پای جانش دوست داشت و این رفاقت چندین و چند ساله، افرا را از خواهری، عزیزتر کرده بود. با همان استعداد خارق‌العاده‌ای که داشت، لحنی شاد به صدایش داد:
- نتیجه‌گیری همه‌ی حرفات اینه که من یه احمقِ ع×و×ض×ی... .
مکثی کرد، با مهارت آب دهانش را قورت داد و همین واکنش‌هایش، افرا را مشتاق شنیدن کرده بود، شیطنت کرد و صدایش در موبایل، ریز شد:
- ع×و×ض×ی دوست‌داشتنیِ تو دل بروام!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,029
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,266
امتیازها
452
سن
17

  • #155
صدای نیشخند افرا، روی اعصابش خط کشید و او عجیب امروز صبح قصد داشت افرا را «مثلاً» سرحال کند:
- میگن نوشابه هم نوشابه‌های قدیم‌، همچین خوش‌طعم، همچین ببره تو رو فضا، همچین دل و روده‌ات رو آروم کنه که نوشی خانوم، نوشی خانوم از دهنت نیفته!
آهی پر سوز کشید و با غصه ادامه داد:
- دقیقاً سرِ نوشابه‌ها هم فرق کردن، هی روزگار چه کردی با ما؟ اون‌موقع‌ها سر یه لیوان بیشتر، دعوا بود؛ که البته شنیدم میگن الانم هست!
خندید:
- خوبه فقط دو و اندی قرن بیشتر از خدا عمر نگرفتم که حالا هی اون‌موقع‌ها، اون‌موقع‌ها می‌کنم! امیدم به این بود که یه ذره جنبه دارم، که اونم باد هوا بود!
- قابلیت این رو نداری که کم چرت و چرت بگی؟ یکی حرف می‌زنه، نه مثل تو یه ریز، اراجیف سر هم کنه که!
موبایل، در دستش خشک شد، متعجب پلک زد که افرا با همان لحن تلخش، گفت:
- این‌که خودت رو «تخریب» و با «خاک» یکسان کنی؛ تا حالِ یکی رو «خوب» کنی، عین حماقته! عین اینه که هیچی نداری! «هیچی» نداری که می‌خوای خودت رو «هیچ» کنی واسه خاطر اونی که مثل خودت یه «آدمه!»، به چشمم دیدی که آدم‌ها خیلی زود یادشون میره، اون‌قدر زود که «خودتم» یادت میره، قبل از هرکاری، فکر کن هانا! یکم فقط!
و هانایی که متحیر، موبایل به دست، خشک شده آن را نگاه می‌کرد و اسم «افرا» در سرش تکان می‌خورد!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,029
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,266
امتیازها
452
سن
17

  • #156
***
- خوش اومدین آقا!
به تن صدایش جدیتی داد:
- رئیس هست؟
عطیه، در‌حالی‌که سرش را پشت سر هم تکان می‌داد لبخند زد:
- بله، هستن پسرم!
اخمِ کیان غلیظ شد که بیچاره عطیه، لب به دهان گرفت و دستپاچه دست دراز شده‌اش را رو به درب بازِ عمارت تکانی داد:
- بف..بفرمایید!
با همان قدم‌های محکم، داخل شد. مغموم و گرفته خودش را روی مبل انداخت. سرش را مابین دستانش گرفت و تلخ نالید:
- زندگی.. .
و در حیاط بزرگی که عطیه با چشمانی پر، بغضش را فرو می‌خورد و نفس‌های عمیق و کشداری می‌کشید تا مبدا قطره‌ای رسوایش کند و لعنت به تمام قطره‌هایی که روی گونه‌ی لعنتی‌ات می‌ریزد و تو را «شرمنده» می‌کند؛ نمی‌شد خفه شود و هی «پسرم» به ریش کیان و کیاراد نبندد؟ مگر نمی‌دید «زخم و دردِ» لامذهب این دو برادر را؟ چشم‌هایشان را چی؟! می‌دید؟
کیوان با خنده و پر سر و صدا به سمت عطیه رفت و فارغ از حال مادرش شیطنت کرد:
- فدات که عطی خانوم! خوشگل کردی.
به موهای همیشه باز و خاکستری رنگ مادرش نظری انداخت و متفکر ادامه داد:
- آقا فرهاد عجب حوری‌ای نصیبش شده‌! کم پیش میاد آدم صاحب «حوری زمینی» شه‌ها!
و جمله‌اش چه تلخ بود، تلخی‌ای که فقط دلِ زخم خورده‌اش فهمید چه قدر درد دارد و بس!
عطیه؛ اما با چهره‌ای گلگون شده از خجالت و عصبانیت حرص زد:
- بی‌حیا! دست فرهاد درد نکنه با پسر بزرگ کردنش!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,029
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,266
امتیازها
452
سن
17

  • #157
کیوانی که با لبخندی گشاد شده روی لبش، مزه ریخت:
- عـــــه؟ این‌طوریه؟! حالا فرهاد من رو بزرک کرده دیگه؟ تا جایی که بوده می‌گفتن بچه‌ به مادرش میره، حالا چی می‌شنوم عطی خانوم؟
عطیه‌، که توانش تَه کشید بود خسته به دیوار طرح سنگ تکیه داد، لبخندِ لرزانی زد، کیاراد خان میلیون‌میلیون خرج وجب‌وجب این‌جا کرده بود و چقدر از گارگرهای بیچاره ایراد گرفته بود، قطره‌ی اشکی لجوج روی گونش غلطتید، حتی اجازه نداشت آن دو را «پسرم» صدا بزند و آخ خوش‌به‌حال مادرشان! از آن «میم» مالکیت، غرق لذتی میشد که عطیه هم دچارش شده بود؟

کیوان با دیدن حال مادرش و آن قطره اشک لعنتی روی صورت پر از چین و چروکش، اخم کرد و عصبی غرید:
- بازم مامان؟
و احساساتش پشت تن صدایش مخفی شد و او غیرتی شده حرص زد:
-د نریز اون لامصب‌ها رو واسه خاطر دو تا الدنگی که فقط قَد دراز کردن و با اون صدای نکره‌شونم می‌خوان بگن حالا ما کی هستیم! که اسم و رسم دارن؛ ولی گُه تو همین اسم و رسمی که اخلاق ندارن، شعور ندارن، معرفت ندارن، قدر نمی‌دونن، ای تف تو ذاتشون که یه جَو «لیاقت» ندارن!
عطیه با شنیدن صدای عصبی پسرش، پلک‌هایش را باز کرد، چشمانِ سیاه رنگ و نافذ پر بود و انگاری که چیزی در آن تکان می‌خورد، قطره‌ اشکی دیگر، روی گونه‌اش سر خورد و او با چانه‌ی لرزان نالید:
- «قضاوت» نکن کیوانم!
و کیوانی که با همین جمله، خروش‌کنان غرید:
- دِ تازه میگه قضاوت نکن! به منه ناکس می‌گه قضاوت نکن!
روی سینه‌اش کوبید:
- ها؟ مشخص نیست؟ نمی‌بینی مامان؟ دردِ پسرت رو که داره جلو چشم‌هات پر پر میشه رو نمی‌بینی؟ بعد میگی‌ قضاوت نکن! بعد میگه لال شو؟
صدایش رفته‌رفته بالا می‌رفت و عطیه دستاپچه از تکیه دادن به دیوار دل کند و به سمت پسرش خیز برداشت، کیوان که از واکنش مادرش بهت‌زده بود، نقطش بند آمد و عطیه؛ اما نگران و پراسترس، انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت:
- هیـش! کیان اومده کیاراد رو ببینه! آروم باش پسر!
لبخندی به تمسخر زد و با همان نفس‌، کنایه زد:
- آها! جواب سوالم رو گرفتم!
دست‌های لرزانش را بالا برد و روی چشمانش کشید، با تعلل و پر مکث! دوران پیری، تمام تاب و توانت را می‌گیرد، انگاری که شیره‌ی انرژی‌ سلول‌هایت چنان گرفته می‌شود که قدرت هر کاری را از توعه لعنتی می‌گیرد!
کیوان سری به تاسف تکان داد:
- ‌دل نبند به چیزی که مال «تو» نیست!
خیره شد در چشمان لرزان مادرش، لحنش ملایم شد و ادامه داد:
- این رو خودت یاد دادی بهم! اگه به حرف خودتم «اعتماد» نداری، توقع نداشته باش که پسرت به حرفات «ایمان» داشته باشه!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,029
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,266
امتیازها
452
سن
17

  • #158
***
با قدم‌های محکم و با صلابتی که برداشته می‌شد و صدای کفش‌هایی که روی طرح سرامیک سفید خانه کشیده می‌شد، از همان پشت پلک‌های بسته و سری پایین افتاده مایین دستانش، حدس این‌که کیاراد است، چندان سخت نبود؛ قدم‌هایش، از همان پا کوبیدن‌هایی بود که به تمام معنا بیانگر «غرور»ی بود که خودِ او هیچ‌وقت چیزی از آن نمی‌فهمید! نه مشتاق بود و خلاصه بگویم، حالیش نمی‌شد و تمام!
با همان سردردی که دکترهای و طب پزشکی لعنتی‌، او را میگرن می‌دانستند، سرش را بالا آورد. بهت‌زده و با حسی مزخرف نگاهش کرد، آن‌قدر که نفهمید به اویی که جلویش ایستاده، خیره‌خیره نگاه می‌کند!
درد، نفرت، رنج، شکنجه، انتقام و تداعی خاطراتی که عذابش شده بود، همه‌ی حس‌های نابودی، به ذهنش حجوم آورد و از شُک این همه‌ فرکانس «بد» تنش به یک‌باره لرزید. توان انجام هیچ حرکتی را نداشت و ندایی به خودش ناسزا گفت بابت این ضعفی که تو را تهش «هیچ» می‌کند!
با پاهایی لرزان بلند شد، لرزش پاهایش از روی خشم بود. با همان نگاه خیره، دندان سایید:
- ع×و×ض×ی!
صدایی‌، به شباهت با چند دقیقه‌ پیش که قدم بر داشته می‌شد را شنید و این‌دفعه واقعاً دیگر خود کیاراد بود!
- رایانه!
صدای کیاراد بود که او را از قعر چاه و سیاهی محض بیرون کشید، هر چند آن ته‌مه‌های قبلش ترجیح می‌داد در چاه باشد تا رو به روی این لاش‌خور پیر!
طعنه زد:
- ارزشش که به همون اندازه‌ای یارانه‌ست!
نه این‌که اسمِ «رایان» را به بازی گرفته باشد، نه! تنها قیمت پیرمردی را «یارانه» می‌خواند که با وجود ورشکستی، کشته شدن خانوداه‌ایی که کیاراد و خودش مسببش بود و از همه مهم‌تر، آن زهری را که به جانش زده بود و حالا این‌گونه جلویش قد علم کرده ایستاده بود، دستی در جیبِ شلوار پارچه‌ای رنگ آبی داشت و با کت ست آبی، قصد نشان دادن چه چیزی را داشت؟ «ابهت؟» «عزت‌نفس؟» بس است دیگر این همه چرند گفتن!
- کیان!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,029
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,266
امتیازها
452
سن
17

  • #159
کمی بعد صدای پاشنه‌های کفشی زنانه آمد، کیان با حالی مشوش نگاهش را به افرا دادیی داد که مردی دیگر با فاصله‌ی زیادی از او پشت سرش راه می‌رفت، بهت‌زده قدمی عقب رفت، آن مرد، آن لعنتی خودش بود، همان سدراخانی که آوازه‌اش همه‌جا بود، همانیِ مرد بی‌رحمی که به خانواده‌ی خودش هم رحم نکرد، اما... افرا، او این‌جا چه می‌خواست؟
با صدای هلن، از خیالی دورغین پرت شد به همان‌جایی که بوی تعفن در بند‌بند وجود تک‌تکشان بود و چه توصیفش نقض داشت، در آن سالن بزرگی که مبل‌های برندِ تازه خریده‌ی کیاراد دور تا دور چیده شده بود، لوسترهای خوش‌طرح آویزان شده و بوی عود گل‌های رز‌ همه‌جا را خوش‌بو و معطر کرده بود‌.
- دخترم‌و می‌خوام!
رایان خندید، بلند و تمسخرآمیز، افرا اما کنایه زد:
- عمو جان! گذشته‌ها گذشته!
کیان مات ماند از جوابی که افرا داده بود، افرا او را «عمو» خطاب کرده بود؟ از کدام «گذشته» حرف می‌زد؟
با صدای کیاراد‌، دیگر بهایی به فرضیه‌های ذهنش نداد:
- گل‌بهار مرده!
قلبش تیر کشید، نمی‌خواست آن گل‌بهاری را که از زبانِ کیاراد شنیده بود را همان دختری بداند که روزی بهانه‌ی نفس‌ کشیدن‌‌اش بود‌، اما کیاراد ادامه داد:
- کیان دیونه‌ش بود!
نفسش بند آمد، سرش تاب می‌خورد و قلبِ نگون‌بختش که با شنیدن اسم گل‌بهار طاقتش را از دست داده بود، تند‌تر و نامنظم‌تر از همیشه‌ می‌کوبید.
- سر گل‌بهار منِ او ع×و×ض×ی قمار کرد!
چه می‌شنید؟
ای‌کاش کسی چنان توی صورتش می‌کوبید و او را از کابوس بیدار می‌کرد، بغض بیخ گلویش چسبیده بود و او... ا‌ی‌کاش جان می‌داد!
این‌جا چه خبر بود؟


ادامه دارد... .


«پایان جلد اول رمان آئورت بی دریچه»
شناسنامه‌ی آئورت بی دریچه جلد یکم:
تاریخ استارت: یکم بهمن‌ماه سال ۱۳۹۹
پایان جلد یکم: پنجم مردادماه ۱۴۰۳




تقدیم به اویی که قلم را آفرید و آن را شایسته‌ی سوگند خویش قرار داد.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,029
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,266
امتیازها
452
سن
17

  • #160
و در آخر:



"نوید آغازها"
از لا به لای شاخ و برگ عشق، نسیمی از رایحه احساس در کمین است. در این هستی، روی زمین خاکی، زیر سقف آسمانی، تو! تنها دلیل زندگی هستی.
تو و لبخندت، بودن را زنده می‌کنی. اینک من آمده‌ام تا از بودن‌ها بگویم، از اسطوره‌ها بخوانم، از آهوهای مظلوم و گرگ‌های بی‌خون، جاری نهر احساس در دل سنگی کوه!
آری! من نوید از آغازها می‌دهم، آغازی با طعم لذت و پایانی برای پایان‌ها...
من هم اکنون، هدیه وجودم را دست نوازش بر تک تک واژه‌های پراکنده می‌کنم و برای تمامی عاشق‌ها، آوای عشق، می‌سرویم.
هِدیه‌ای برای تمامی هَدیه‌های زندگی و با هزاران نوشته جذاب و ناب در هر زمینه‌ای!

نویسنده: هدیه امیری
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین